cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

|شـَهـ🦚ـربند گـ🐺ـرگـ سیـاه|

••به نام ایزدمنان•• .. کانال رسمی مهدیه سیف‌الهی .. 📚آثار: #تاختن‌برای‌‌باختن‌‌_چاپ‌شده #شهربندگرگ‌‌سیاه‌_آنلاین #سرشار‌از‌گلایه‌ی‌سنگ‌ها_آفلاین #حِرمان_آفلاین اینستاگرام نویسنده: @mahdeih_sf_ کانال زاپاس https://t.me/Mahdeih_seifollahi_78

Show more
Advertising posts
1 310
Subscribers
+4124 hours
+487 days
-2230 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
عشقش‌رو کشتن ولی درست وقتی برای انتقام میاد با دختری رو به رو میشه که از همه لحاظ شبیه همون دختری که از دستش داده😍🤤🥹 https://t.me/+J7_7MUl5OUM4ZjVk _تو نمردی. زنده‌ای!! ولی خودم، با این دستام خاکت کردم.. نکنه خواب بودم؟ نکنه همش کابوس بود. دخترک از ترس زبانش بند اومده بود. تا به حال تو عمرش همچین آدم عجیب و غریبی ندیده بود. با اون هیکل گنده‌ و حرکات هستریک داشت وحشت میکرد. درکی از چیزی که میگفت نداشت. داست راجع به کدوم دختر حرف میزد؟! مثل بید می‌لرزید و با غریدم کرد رو به روش یشتر از قبل تو خودش جمع شد. _دِ یه چیزی بگو لامصب، چرا خفه خون گرفتی؟ به گریه که افتاد. دیاکو پریشون حال نگاهش کرد. نمی‌تونست پناه خودشو گریون ببینه‌. نمی‌تونست جوجه کوچولوی خودشو اینجوری بترسون! آروم و لا احتیاط بغلش کرد. _نلرز کوچولوی من، تو پناه منی... من مطمئنم خودتی... خودم آرومت میکنم! https://t.me/+J7_7MUl5OUM4ZjVk ۹پاک
Show all...
‌ نیو پست♨️ ‌
Show all...
👍 3
  ☆∴。 * ・ *゚。 ゚・。°*. ゚ *.。★ #post151 #Black_Wolf از میان مردمک‌هایی که به سختی از هم باز مانده بودند، در  چشمانش خیره شد و غرید: - تو منو نشناختی. من، همونی‌ام که  همین الان می‌تونه اون خونواده‌ی بیچاره‌ت رو قتل‌عام کنه بدون اینکه ردی ازم باشه. دوست داری دردی که من کشیدم رو بکشی؟ چطوره با خواهر کوچولوت شروع کنیم!؟ فکر کنم تازه وارد دبیرستان شده. آره؟ همون دختر مو قرمز قدکوتاه! مرد خودداری‌اش را کنار زد و با بغضی بزرگ و دردی که از زخم‌های عمیق روی تنش نشأت می گرفت نالید: - کاری.. به اونا.. نداشته باش! سر مرد را به ضرب رها کرد که همچون یک توپ به روی گردنش  تلو تلو خورد. قدمی به عقب برداشت و  دستش را بالا و انگشتش را سمت آریانا  گرفت.  - بیا اینجا آریا! داد زد و پاهای آریانا بی‌اذن او چند قدم به جلو پرت شدند. چشمانش همچنان به مرد بود که داد کشید: - زودتر! و آریانا با همان حال منقلبی که داشت، قدم‌هایش را سرعت بخشید. ترسیده بود و حق داشت. پدرش مرد قانون بود و او هیچ‌وقت این سلاخی‌ها را به چشم ندیده بود. او ندیده بود که چطور می‌شد گوشت تن کسی را آب کرد. ندیده بود که چطور و به راحتی و با صورتی خونسرد می‌شد یک شیء تیز را اینچ به اینچ وارد جسم زنده‌ی فردی کرد. شانه به شانه‌اش ایستاد و لب‌های لرزانش را محکم به روی هم فشرد و بینی‌اش را از بازوی خونی و بوی زهم‌اش دور کرد که دلش را مالش می‌داد و از شرایط پیش‌رو احساس تهوع به او دست داده بود. - این مرد رو می‌بینی؟ گوش‌هایش پیش او بود و نگاهش گریز کرد به مرد که با طنابی‌هایی ضخیم به صندلی بسته شده بود. در لحظه‌ی اولی که وارد شدند او را سر و ته به سقف آویزان کرده بودند و از شدت ضربه‌هایی که به تنش وارد شده بود چندین بیرون زدگی ناشی از شکستگی استخوان جای جای بالاتنه‌اش دیده می‌شد. چشم‌هایش را خونابه و جانش را خون فرا گرفته بود. انبار بوی گند می‌داد. یک بوی تهوع‌آور و ترسناک. بوی ترس را تا به‌حال  احساس نکرده بود ولی حالا با تمام وجودش در این انبار نیمه‌تاریک که تنها به واسطه‌ی یک پنجره‌ی کوچک نور را وارد خود می‌کرد، درک می‌کرد. دست کثیف کوروش به روی بازویش قرار گرفت و شانه‌اش در آغوش مردانه‌ی او فرو رفت. انگشت‌هایش را مشت کرد تا بیشتر از این نلرزد و مقابل او ضعف نشان ندهد. - این مرد.. همونیه که می‌دونه قاتل برادر من کیه!؟ همونیه که سند آزادی یا اسارت تو رو امضا می‌کنه. لب‌هایش بیخ گوش‌هایش بود و صدای ترسناکش در قلبش نفوذ می‌کرد. #Mahdeih_seifollahi   ☆∴。 * ・ *゚。 * ☆゚・。°*. ゚ *.。★      
Show all...
👍 4 1👏 1
Repost from N/a
برای نورا که عادت به پوشیدن کفش های اسپرت داشت٬ راه رفتن با آن کفش های پاشنه دار٬ که به قول نامی پاشنه اش شبیه میخ بود٬ با وجود پیراهن بلندی که باید حواسش را جمع می کرد تا دنباله اش لای پایش گیر نکن سخت تر از آن چه بود که فکرش را می کرد. در ردیف ماشین های پارک شده ی دو طرف خیابان به دنبال پرشیای سفید رنگ که یک بار سوارش شده بود٬ می گشت. یک پرشیای سفید چند قدم جلوتر از آن ها پارک شده بود و یکی با فاصله ای دورتر٬ آن سمت خیابان دیده می شد. پای نورا ذق ذق می کرد و در دل خدا خدا می کرد که پرشیای نزدیک تر ماین راد باشد که یک لحظه بدون اینکه متوجه باشد پایش پیچ خورد و دنباله ی لباسش لای پایش گیر کرد. سکندری خورد اما قبل از اینکه نقش زمین شود دستی محک و مردانه مچ دستش را چسبید و صدای جدی اش را شنید "مواظب باش" نورا سریع خودش را جمع و جور کرد و راد همان طور که مچ دستش را رها می کرد با همان لحن جدی اعتراضش را نشان داد: -نمی دونم شما خانما چه اصراری به پوشیدن این کفشا دارین! منتظر جواب نورا نبود و بدون اینکه به او نگاه کند خیلی سریع اضافه کرد: -همین جا صبر کنی بهتره الان ماشین رو میارم. نورا بدون مخالفت سر جایش باقی ماند. او که رفت٬ تازه توانست نفس حبس شده اش را رها کند. با حرص از سکندری بی موقعی که باعث طعنه ی مرد جوان شده بود لبش را زیر دندان گرفت که ماشین غول پیکر سفید رنگی مقابل پایش روی ترمز زد. نورا عصبی یک قدم به عقب برداشت و به دنبال راد٬ سرش را به سمت خیابان گرداند. از گوشه ی چشم اما دید که در جلو باز شد و به دنبال آن صدای آشنای راد را شنید: -بفرمایین خانم فروزان! https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8
Show all...
Repost from N/a
بهترین رمان های عاشقانه اینجاست❤️‍🔥 🩵تو یه خانواده متعصب جرم دختری که به حکم عشق زن شده چیه؟ 💜عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود... 🩷 دخترونگیم رو گرفت و رهام کرد 🩵برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و ❤️شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم‌ رفت 🤎 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما... 💜لینک رمان های آنلاین اینجاست 💛ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه 💙گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه 💚مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که... 🧡شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت ❤️عاشقانه‌ای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی 🩵شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه 💜برادرم و دزدیده بودن! و در ازای آزادیش من باید ... ❤️دوست داشتنش ساده نیست 🩶دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب... 🧡دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد... 🩷مربی بدنسازی پایین شهر و دختر پولدار پرنازوعشوه 💙لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش! 🩷صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقه‌اش در ترکیه زندگی میکند... 🤎دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بی‌رحم می‌شود 💜عاشقانه ی سرگرد اینترپل و یه قاتل 🩵دختری که سه ازدواج ناموفق داره 🧡برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او... ❤️اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم 🩷صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم 🤍پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی 💜عشق تا بینهایت 💚پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و... 💛صدف دختری که بعد مرگ عموش اسیر پسر عمومذهبیش‌ میشه 🩷عشق عجین شده خون و باروت 💙عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی ‌ 🩶عروس خون‌آشامها توسط گرگینه ها دزدیده میشه 💜عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی 🩵اون مرد دیوانه‌وار عاشق یه دختر شده ولی نمیدونه اون دختر نزدیکش شده که.... ❤️رابطه دو زوج کاملا متقاوت از هم 💚مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی.. 💛ازدواج اجباری با قاتل زنم. 🤍آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود. 🧡شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره 💙مجبور شدم معشوقه اون قاچاقچی باشم 💛عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی 🩷عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند... 🩵وقتی که یک دختر عاشق میشود 🤎من واقعیتم که دردهای بی‌اغراق زندگی، روی دوشم سوارند! 💙شوهرم مرد اما مجبورشدم به عقد برادرشوهرم دربیاد ❤️مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد 🖤برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد.... 🩷ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته 🩵بزرگترین و فعالترین رمانسرای تلگرام 💜دختری فراری از رابطه که بخاطر چک و سفته مجبور میشه... 🩶انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک 🤍پسرخاله ام بهم تجاوز کرد 🩵عشقم بهم خیانت کرد 🩶هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون 💙رابطه‌ای خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز 💛بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم می‌خواست که... ❤️دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره... 🧡مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود 🩵 دوستش داشتم اما اون بوی عطر زنونه ای رو میداد که من نبودم! ❤️عاشق پسر خونده ی پدر گمشدم شدم که با نقشه اومده بود تو زندگیم
Show all...
Repost from N/a
- انگار برات دردسر درست کردم! نگفته بودی روی رفت و آمدت حساسن! -حساس که... خب برادرم یه مقدار نگران میشه و... -برادرت حق داره! نورا سرش را بلند کرد و به مرد جوان که یک دستش را به دیوار تکیه داده و دست دیگرش روی بند کیفش نشسته بود نگاه کرد -اگه فکر می کنی با صحبت کردن نگرانیش رفع می شه با برادرت تماس بگیرم. -نه ممنون! مشکلی نیست! رادمهر در را باز کرد و خودش را کنار کشید: -بفرمایید! نورا با تردید به مرد جوان و ورودی ساختمان نگاه کرد. چراغ های هشدار در مغزش روشن شده بودند! دنبال جمله ای مناسب می گشت تا بدون بی احترامی از حضور ریما در خانه مطئن شود که رادمهر دوباره گفت: -نمیای تو؟! ❌❌❌❌ https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8 به سمت در قدم برداشت که راد میخکوبش کرد: -اگه قبل از این که به ریما زنگ بزنم دنبالم می اومدی قطعا شماره ی برادرت رو می گرفتم و بهش می گفتم حق داره که نگرانت بشه.... https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8 وصله ی جانم قبل از چاپ رایگان بخوانید🌹
Show all...
کانال مرجان مرندی (وصله‌ی جانم)

بسم الله الرحمن الرحیم نویسنده رمان های : ارزوهای پرتقالی- ماه من بمان( چاپ شده) نشون به اون نشونی- هوژین(در دست چاپ) پارت گذاری : شنبه و چهارشنبه کپی و پخش این قصه بدون رضایت نویسنده است ارتباط با نویسنده: @author_marjan_marandi

Repost from N/a
بهترین رمان های عاشقانه اینجاست❤️‍🔥 🩵تو یه خانواده متعصب جرم دختری که به حکم عشق زن شده چیه؟ 💜عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود... 🩷 دخترونگیم رو گرفت و رهام کرد 🩵برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و ❤️شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم‌ رفت 🤎 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما... 💜لینک رمان های آنلاین اینجاست 💛ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه 💙گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه 💚مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که... 🧡شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت ❤️عاشقانه‌ای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی 🩵شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه 💜برادرم و دزدیده بودن! و در ازای آزادیش من باید ... ❤️دوست داشتنش ساده نیست 🩶دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب... 🧡دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد... 🩷مربی بدنسازی پایین شهر و دختر پولدار پرنازوعشوه 💙لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش! 🩷صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقه‌اش در ترکیه زندگی میکند... 🤎دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بی‌رحم می‌شود 💜عاشقانه ی سرگرد اینترپل و یه قاتل 🩵دختری که سه ازدواج ناموفق داره 🧡برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او... ❤️اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم 🩷صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم 🤍پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی 💜عشق تا بینهایت 💚پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و... 💛صدف دختری که بعد مرگ عموش اسیر پسر عمومذهبیش‌ میشه 🩷عشق عجین شده خون و باروت 💙عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی ‌ 🩶عروس خون‌آشامها توسط گرگینه ها دزدیده میشه 💜عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی 🩵اون مرد دیوانه‌وار عاشق یه دختر شده ولی نمیدونه اون دختر نزدیکش شده که.... ❤️رابطه دو زوج کاملا متقاوت از هم 💚مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی.. 💛ازدواج اجباری با قاتل زنم. 🤍آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود. 🧡شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره 💙مجبور شدم معشوقه اون قاچاقچی باشم 💛عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی 🩷عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند... 🩵وقتی که یک دختر عاشق میشود 🤎من واقعیتم که دردهای بی‌اغراق زندگی، روی دوشم سوارند! 💙شوهرم مرد اما مجبورشدم به عقد برادرشوهرم دربیاد ❤️مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد 🖤برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد.... 🩷ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته 🩵بزرگترین و فعالترین رمانسرای تلگرام 💜دختری فراری از رابطه که بخاطر چک و سفته مجبور میشه... 🩶انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک 🤍پسرخاله ام بهم تجاوز کرد 🩵عشقم بهم خیانت کرد 🩶هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون 💙رابطه‌ای خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز 💛بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم می‌خواست که... ❤️دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره... 🧡مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود 🩵 دوستش داشتم اما اون بوی عطر زنونه ای رو میداد که من نبودم! ❤️عاشق پسر خونده ی پدر گمشدم شدم که با نقشه اومده بود تو زندگیم
Show all...
Repost from N/a
-نتیجه آزمایش قند و دیابت تون خداروشکر نرمال و مشکلی نیست این سرگیجه و حالت تهوع صبحگاهی تون هم.. زن با سیاست مکثی کرده و سپس با صدای بشاشی گفت: - تبریک میگم مامان کوچولو،قراره یه کوچولوی  خوشگل و دوست داشتنی مثل خودت به زودی به دنیا بیاری..!ولی با توجه به دیابتت باید هرچه سریع تر برای اینکه مشکلی واسه جنین و خودت پیش نیاد به متخصص زنان مراجعه کنی اپراتور آزمایشگاه بی توجه به نگاه مات مانده ی دخترک چند بروشور تبلیغاتی را به سمتش گرفته و گفت: -اگر دکتر خوبی سراغ نداری توصیه میکنم از این بروشور ها استفاده کنی،دکتر های خوب و به نامی رو توصیه کرده دخترک که اقدامی برای گرفتن بروشور ها نکرد زن گویی متوجه مشکلی شده باشد متعجب پرسید: -عزیزم حالت خوبه!میخوای یکم استراحت کنید؟ به خود آمده،نگاه گیجی به بروشور ها کرد. بی اختیار دست دراز کرد،کاغذ های روغنی را از دست زن گرفته و از آزمایشگاه خارج شد. همانکه پایش را در پیاده رو گذاشت صدای بوق آشنای ماشین باعث شده تا مردمک های بی قرار و حیرت زده اش روی ماشین کلاسیک بادمجانی رنگ که همچون صاحبش حسابی در چشم بود ،بنشیند. شاهو آنجا چه کار میکرد؟ طولی نکشید که شیشه سمت راننده پایین آمده و چهره ی جذاب مرد را به رخ کشید: -احوال گیسو کمند؟در رکاب باشیم بانو ! بی آنکه دست خودش باشد لبخند به روی لبش آمد...گویی تازه باورش شده باشد!یعنی او واقعا فرزند این مرد را باردار بود؟قرار بود بچه دار شوند؟ تن به لرز درآمده از هیجان و استرسش را به صندلی ماشین رسانده و سعی کرد تا طبیعی رفتار کند. -اینجا چیکار میکنی؟مگه نگفتی که شرکت کار داری ؟ مرد همانطور که دنده ماشین را جا میزد تخس نیشخند زد : -اومدم ببینم چند سال دیگه قراره بیخ ریش من بند باشی که پیشاپیش خودم و آماده کنم همان لحظه سر برگردانده و گویی تازه متوجه ی چهره ی رنگ پریده ی دخترک باشد،نگران اخم ریزی کرده و بیخیال درآوردن ماشین از پارک شد. -چرا انقدر رنگت پریده ؟بده ببینم جواب آزمایشت چی شد؟این همه برگه چیه دستت؟ هول شده از تیز بینی مرد به سرعت در کیفش را باز کرده و برگه ها را درونش چپاند و شروع به بهانه آوردن کرد. -هیچی بابا یکم قندم بالا پایین شده برای همین رنگم پریده،جواب آزمایشم هم خوبه احتمالا به این مارک جدید انسولین بدنم واکنش نشون داده ،وگرنه همه چیز نرمال بود. مکثی کرده و بی اختیار با شیطتنتی از غیب رسیده اضافه کرد: -به جز یه چیز کوچولو که بعدا بهت میگم! مرد مشکوک به دخترکی که از همان ابتدا هم میتوانست به راحتی  از مردمک های فراری اش تشخیص دهد چیزی را پنهان میکند ،نگاه چپی انداخت.با اینحال بازجویی را به زمانی دیگر موکول کرد. -داشبورد و باز کن،از شکلات هایی که دوست داری گرفتم،بخور بلکه رنگ آدمیزاد بگیری.. همان که جمله اش تمام شد با یادآوری چیزی که در داشبورد بود،در دم از گفته اش پشیمان شد. هرچند بلیط های هواپیما درون دست دخترک کنجکاو نشان میداد که دیگر برای هر پشیمانی دیر است ...! مضطرب نام دخترک را صدا زد: - دیلا... نگاه دخترک وامانده به نام هورا ظفری که روی بلیط چاپ شده بود خیره ماند. ناباور سر بلند کرده و به مردی که نامش به عنوان همسر درون شناسنامه اش هک شده بود چشم دوخت.صدایش از ته چاه به گوش می رسید: -با استاد ظفری میخوای بری ایتالیا؟ شاهو که خود را برای این موقعیت از قبل آماده کرده بود دمی گرفته و توضیح داد: - برای امضای قرارداد ادغام شرکت ها و درست کردن کارهاباید یه مدت کوتاه بریم ایتالیا... دخترک بی اختیار پوزخندزد: -اها او را احمق فرض کرده بودند؟ادغام شرکت ها؟چه بهانه ی پوچی...! زنگ تلفن همراهش باعث شد تا عصبی چشم از پوزخند پر حرف دختر بگیرد.با دیدن نام هورا پوفی کشیده و کلافه جواب داد : -بله؟ صدای طناز دخترک از طریق بلوتوث درون فضای ماشین پیچید: - شاهو عزیزم ، زنگ زدم بگم من هتل و رزرو کردم تو بلیط هارو برای ۲۴ ام فیکس کن نگاه پر حرف و غمگینش را به چشمان مرد  دوخت. دهان باز کرد تا بگوید با معشوقت، کسی که هنوز پس از ۱۲ سال عکسش را درون کشوی میز کارت نگه میداری،میخواهی سفر کاری بروی؟یا ماه عسل! که بگوید لعنتی من هنوز زنت هستم چطور میتوانی انقدر راحت از ماه عسلت با دیگری خبر بدهی... که بادرد و انقباض شدید زیر دلش،از شدت درد خم شده وبی طاقت ناله ای کرد. شاهو بادیدن وضعیت دخترک مضطرب شده بازویش را در دست گرفته و گفت: - چاوکال چت شد یه دفعه ؟ با احساس خارج شدن مایع غلیظی از بدنش قطره اشکی روی صورتش افتاد.صدای بغض کرده و پر از دردش باعث شد تامرد سر جایش خشک شود.دخترک قبل ازآنکه از حال برود به سختی نفس زد: -میخواستم..بهت خبر بدم قراره بابا بشی اما مثل همیشه تو من و زود تر سورپرایز کردی برای هدیه عروسیت به وکیلت خبر بده برگه های طلاق توافقی وآماده کنه.. https://t.me/+7e9S0YWhmYhmYmZk https://t.me/+7e9S0YWhmYhmYmZk
Show all...
Repost from N/a
-قناری ،دلت درد میکنه...چرا دستت رو شکمته؟ با حضور یکباره ی مرد پشت سرش ترسیده از جا پرید،به حدی غرق افکارش شده بود که حتی آمدن شاهو را نفهمیده بود... مرد که از واکنش دخترک خنده اش گرفته بود،نیشخند تخسی زده و بی هوا یک دستش را دور شانه های دخترک پیچیده و بدنش را یک طرفه به سینه اش تکیه داد: -چی شد قناری ترسیدی؟ راضی از تفاوت قد شان،خم شده،بوسه ای ملایم روی موهای طلایی دخترک کاشته و درحالی که لب هایش از عمد به لاله ی گوشش کشیده میشد ،با شیطنت گفت: -باز که داری میلرزی...!نترس من که گربه نیستم بخورمت...! بی آنکه به دخترک امان دهد ،لاله ی گوشش را با دندان گزیده و پچ زد: -کی می دونه شایدم خوردم...! به خود امده از انچه که مردک بی حیا زیر گوشش زمزمه کرده چشمانش گرد شد...گویی بالاخزه موتورش راه افتاده باشد برای آنکه شاهو را از خود فاصله دهد با آرنج بی هوا درون شکمش کوبیده و با حرص غرید: -نه بابا میترسم رو دل کنی یه وقت شاهو بی آنکه از رو برود این بار دستش را دور کمر دخترک چموشش حلقه کرده و همانطور که چانه اش را روی شانه اش میگذاشت مردانه خندید: -هنرای جدید رو میکنی خانومی...زن های مردم از هر انگشت شون یه هنر می باره بعد زن ما علاوه بر زبون ۴۴ متریش تازه کاشف به عمل اومد که دست به زنم داره ...؟ بوس و ماچ نخواستیم بگو ببینم شام چی داریم ؟ با آنکه دل کوچکش قنج میرفت از آنکه مرد مغرورش پس از دوسال ازدواج صوری بالاخره اورا زن خود می نامید،ناراحتی اش را از دیر برگشتن مرد فراموش کرد ... اما برای ناز کردن هم که شده خود را از تک و تا نیانداخته و سعی کرد از حصار دستان مرد خارج شود. -رو تو برم ساعت ۱ شب اومدی خونه،شام هم میخوای ؟ مهمون هرکسی که بودی تا این موقع شب میگفتی بهت شام هم بده...! -ای بابا پس بگو قناریم از اینکه تنها بوده ناراحت شده بی آنکه اجازه واکنش به دخترک عاشق پیشه بدهد خم شده بوسه ای گرم بر گریبانش زد. خواست بیشتر پیش برود اما ص ای زنگ گوشی اش که از خانه می امد مانعش شد لعنتی بر خروس بی محل فرستاده و مجبورا دخترک را رها کرد: -عزیزم من برم ببینم کی زنگ میزنه..بعد هم یه دوش کوچیک بگیرم ،تو هم بی زحمت اون قرمه سبزی تو گرم کن که بوش کل ساختمون و برداشته ... بی آنکه لبخند از روی لبش پاک شود از ته دل خدا را برای سروسامان گرفتن زندگی اش شکر کرده و پس از چیدن میز برای صدا کردن شوهرش رفت... لباس های مردانه و کثیف را که روی,پاف تخت انداخته بود برداشته و خواست به طرف حمام برود که هشدار خالی شدن باطری تلفن به گوشش خورد. تلفن شاهو را از روی میز برداشته و روی پایه شارژر وایرلس قرار داد که صفحه ی گوشی روشن شده و نوتیفیکیشن پیامکش رای صفحه آمد "شاهو عزیزم ممنونم بابت شب بیاد ماندنی که برام درست کردی...بعد از مدت ها این بهترین تولدی بود که داشتم و حضورت شد بهترین هدیه تولد سی و دو سالگیم،بمونی برام... با اینکه رفتی ولی هنوز میتونم حست کنم!!! راستی پیراهن تو نشور میخوام خاطره امشب و تو هم تا آخر عمر یادت نره! دوست دار تو هورا " وا مانده از چیزی که خوانده بود لحظه ای شوکه حتی نمی دانست باید چه کار کند.. عقلش میگفت چه چیزی خوانده است اما قبل زبان نفهمش قبول نمیکرد انگار میخواست هر جور که شده مرد نامردش را تبرئه کند پیراهن طوسی رنگ را با دستانی لرزان بالا آورده شروع به برسی کرد چیزی پیدا نکرد شاید هم چشمان خیس و تار شده ی لعنتی اش کور شده بودند با حرص دستی به چشمانش کشید و طولی نکشید که چشمش به رد کمرنگ برق لب قرمز روی قسمت سینه ی پیراهن افتاد انگار باز هم نخواهد باور کند بی اختیار پیراهن را به طرف بینی.اش برد... نفس کشیدنش همانا و بلند شدن هق هق خفه اش همانا ... لعنتی بوی شراب انگور میداد..بوی عطر استاد عظیمی ...هورا عشق اول و ناکام شوهرش را ... شاهو بی خبر از همه جا صندلی را کنار کشیده و همانطور که پشت میز می نشست با خوش سرو زبانی گفت : -به به ،ببین دیلا خانوم چه کرده...همین کارا رو میکنی من دو کیلو اضافه کردم دیگه ... بدون آنکه پاسخی دهد تنها غذا خوردن بی تکلف مرد را نگاه کرد انقدر نگاه کرد تا آخرین لقمه را درون دهانش گذاشته و مشغول جویدن شد. -هفته دیگه تاریخ قرار داد چهارساله مون تموم میشه ... شاهو که حسابی ذهنش خسته بود گیج لقمه اش را قورت داده و گفت: -قرارداد؟ نگاه سردش را به چشمان خوش رنگ مرد دوخته و بی هیچ انعطافی آرام لب زد - به جهانگیری پیام دادم کار های دادگاه و بکنه دیگه لازم نیست به این ازدواج صوری ادامه بدیم همین الان هم به اندازه کافی ازت استفاده کردم... https://t.me/+rDh9Nzdl1WY2ZDE0
Show all...