🖤درتاریکی 🖤
از روی تخت بلند شدم.دستی به موهای آشفتهم کشیدم و از جلوی چشمم کنارشون زدم.دستم رو مثل نابیناها گرفتم جلوم تا به جایی نخورم و همین جوری که تلو تلو میخوردم رفتم سمت آشپزخونه. هنوز لیوان رو برنداشته بودم که با دو تا چشم قرمز و درخشان که بهم خیره شده بودن
Show more195
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
از وقتی با داداشم آشنا شدم حالم خیلی خوب بود خوشحال بودم میگفتم داداشم دارم پشتمه هوامو داره الان داداشم تنهام گذاشته شدم دختر تنها
صبح تاشب کارم شده گریه هیچی نمیخورم این حقمه؟ 15سالمم بیشتر نیست داستان زندگی منو بخوان بنویسن میشه یک رمان غمگین
برادر یعنی ...
بزرگترین تکیه گاه زندگی ...
رفیق ترین همراه ، آرامش همیشگی ...!
یعنی دوست داشتنی ترین آدم زندگی ...
خیلی سخته بهترین داداشت کسی که تو سختی ها کنارت بوده تو شادی هات پشتت خالی نکرده بودنش بهت آرامش میداده تنهات بزاره
🖤♥️🖤♥️
♥️🖤♥️
🖤♥️
♥️
#در.تاریکی
#part30
با حس اینکه روی زمین سفت و محکم فرود اومدیم لبخندی روی لبام نقش بست.اینقدر توی هوا معلق مونده بودم که وایسادن روی پاهام برام سخت بود.
داشتم از پشت میفتادم که با حس فرو رفتن توی یه آغوش گرم چشمهام رو باز کردم.با دیدن دو تا تیلهی مشکی که بهم خیره شده بود یکهای خوردم.
سریع خودم رو از توی بغل هادس بیرون کشیدم و با لکنت گفتم:
ببخشید... من... نمیخواستم...
بازم خندید:
_اشکالی نداره.فکر کنم مدت زیادی رو توی خلا گذروندی و برات خسته کننده بوده.بهتره کمی استراحت کنی.
و با دست به تخت مجللی که کنارمون بود اشاره کرد.تازه متوجهی فضای اطرافمون شدم.یه اتاق بزرگ با دکوراسیون شیک.
نگاهم رو که لبریز از قدردانی بود به هادس دوختم:
+خیلی ممنونم.اگه شما نبودید معلوم نبود سرنوشت من چی میشه.
_نیازی به تشکر نیست.نمیتونستم بذارم فنریر یه نفر دیگه رو هم قربانی خودخواهیهای خودش بکنه.
نمیدونم چرا میخواست تو رو بکشه اما هر چی که بوده الان دیگه باید فراموشش کنی.اون نمیتونه بدون اجازهی من وارد سرزمینم بشه.
من تا وقتی که یه راهی برای برگشتن به دنیای خودت پیدا کنیم از مراقبت میکنم.
اما...
+اما چی؟!
با قدمهای آروم رفت سمت تخت و روی لبهاش نشست.با دست به کنارش اشاره کرد تا برم اونجا بشینم.
نفس عمیقی کشیدم و با فاصله ازش روی تخت نشستم.
_اما همونطور که بهت گفتم من الهه مردگانم.و اینجا هم سرزمین مردگان در زیرِ زمینه.
چون تو یه انسان هستی شاید اینجا کمی برات ترسناک باشه.
پس از این اتاق به هیچ وجه خارج نشو و در رو به روی هیچ کس به جز من باز نکن.
من باید دنبال راهی برای برگردوندن تو به دنیای خودت بگردم و تا اون زمان تو باید توی همین اتاق بمونی.تا جایی که بتونم کنارت میمونم اما خب منم توی سرزمینم وظایفی برای انجام دادن دارم.
لبخندی زدم و گفتم:
درک میکنم.همین که من رو نجات دادید برای من خیلی ارزشمنده.
هادس کمی به سمت جلو خم شد و کلیدی که روی عسلی کنار تخت بود رو برداشت.
کلید رو داد دستم و گفت:
هر موقع که من از اتاق خارج شدم در رو پشت سرم قفل کن.من به همه دستور میدم که نزدیک این اتاق نشن ولی برای احتیاط این کارا لازمه.
نگاهی به کلید انداختم و زیر لب چشمی گفتم.هادس از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت.
در رو باز کرد اما قبل از اینکه از در خارج بشه گفت:
زود برمیگردم.
منم برای اینکه متوجه بشه مشکلی با رفتنش ندارم سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم.هادس که بیرون رفت سریع از روی تخت بلند شدم و رفتم در رو قفل کردم...
💭 فنریر:
+مگه تهدید جون من نیست؟! پس به شما هیچ ربطی نداره.
با هر کلمهای که میگفتم مشتی روی میز میکوبیدم.دیگه داشتم خسته میشدم.نزدیک یک ساعت بود که من رو اینجا علاف کردن.
از گیلدا هیچ خبری ندارم و این داره منو هر لحظه عصبی و کلافهتر میکنه.
_عالیجناب! در این مورد فقط خطر شما رو تهدید نمیکنه.اگه اون دروازه باز بشه همهی سرزمینهای جادویی در معرض خطر قرار میگیرن.
+اون دختر تا زمانی که کنار من باشه هیچ خطری برای هیچ کس نداره.اما هر لحظهای که از من دوره خطرش بیشتر و بیشتر میشه.من از اون محافظت میکنم تا سرزمینم رو نجات بدم.تا از باز شدن اون دروازهی کذایی جلوگیری کنم.چرا نمیفهمید؟!
_سرورم! اون دختر باید کشته بشه.به هر روشی که شده.حتی اگه قرار باشه تا زمان مرگش توی خلا بمونه.
کلافه دستم رو به پیشونیم گرفتم و چشمهام رو بستم.سرم بدجور درد میکرد و ممکن بود هر لحظه بزنم خون تک تکشون رو بریزم.حق با مشاورها و محافظهام بود ولی من منطق سرم نمیشد.نمیتونم اونجا تنهاش بذارم.
نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه چشمهام رو باز کنم اسکادی رو صدا زدم.
صداش از کنارم اومد:
_بله سرورم؟!
جوری که همه بشنون گفتم:
من میرم و اون دختر رو میارم.هر کسی مخالفت کرد و خواست جلوم رو بگیره،مختاری گردنش رو بزنی.
_اطاعتِ امر سرورم.
صدای همهمهای که چاشنی ترس و وحشت داشت توی سالن پیچید.میدونستن چیزی رو که بگم عملی میکنم.بدون در نظر گرفتن اینکه کی از چه خانوادهایه یا حتی چه مقامی توی دربار من داره.
چشمهای به خون نشستهام رو باز کردم و تک تکشون رو زیر نظر گذروندم.نگاهم روی هرکس که مینشست ناخودآگاه ساکت میشد.
از روی صندلیم بلند شدم و رفتم سمت در.قبل از اینکه خارج بشم نگاهی به اسکادی انداختم و اونم پلکی زد که خیالم رو کمی راحت کرد.
از سالن اصلی که خارج شدم ورد مخصوص رو خوندم و توی خلا ظاهر شدم.ولی هر چی با چشم دنبال گیلدا گشتم پیداش نکردم.عصبی چنگی به موهام زدم.
لعنت بهتون که مجبورم کردید این دختر رو اینجا تنها بذارم و حالا غیبش بزنه.یعنی کجا رفته؟! اصلا کجا رو داره که بره؟!
اون نمیتونه به هیچ سرزمین دیگهای بره،چون راهش رو بلد نیست! اینجا هم جایی برای مخفی شدن نداره!
یعنی کار بالدره!؟ نه اون حتی جرات وارد شدن به خلا سرزمین من رو نداره.
وای به حال کسی که گیلدا رو دزدیده.زندهاش نمیذارم اونی که این دختر رو از من جدا کرده.
باید به سرزمین خودم برگردم و همه رو بسیج کنم تا گیلدا رو برام پیدا کنن.من بدون اون دختر نمیتونم...
⚫️🖤⚫️🖤
🖤⚫️🖤
⚫️🖤
🖤
#در.تاریکی
#part29
احتمالا این کسیه که فنریر فرستاده تا کارم رو تموم کنه.وگرنه چرا باید اینجا وایسه و به من نگاه کنه.
برای آخرین بار به خودم جرات حرف زدن دادم:
+اگه فرمانروا تو رو برای کشتن من فرستاده باید...
ادامهی حرفم با صدای خندهاش توی دهنم گیر کرد! صداش شبیه انسان ها بود ولی میتونم قسم بخورم که آدمیزاد نیست.
با چشمهای که از تعجب گرد شده بود و دهنی نیمه باز بهش نگاه میکردم و منتظر توضیحی به خاطر این خندهی عجیبش بودم.
خندهاش که تموم شد نفسی گرفت و با صدایی که هنوز ته مایه خنده داشت گفت:
معلومه که تو از دنیای انسانها اومدی که از هیچی خبر نداری و من رو نمیشناسی.من خودم یه فرمانروام.
و آروم دستش رو بالا برد و کلاه شنلش رو از روی صورتش عقب فرستاد.مثل صداش،چهرهاش هم شباهت زیادی به انسانها داشت با این تفاوت که صورتش رنگپریده بود.
از تعجب زبونم بند اومده بود،خب اون دومین فرد عجیب زندگیم بود و از قضا اون هم فرمانروا بود.
وقتی دید هیچ چیزی نمیگم خودش به حرف اومد:
من هادِس الههی مردگانم.اینجا منتظر صدور اجازهی ورود بودم که هالهی مرگ قوی رو اطراف تو حس کردم.
اخم ظریفی کردم:
+هالهی مرگ؟!
_درسته.ولی نمیتونم متوجه بشم که تو باعث مرگ کسی میشی یا خودت قراره کشته بشی.
پوزخند دردناکی گوشهی لبم رو بالا برد:
+مطمئنا دومی!
ابروهاش بالا پرید:
_چطور!؟
نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم:
+فرمانروا فنریر! قراره به دست اون کشته بشم.الانم اینجا انتظار مرگ رو میکشم.احتمالا به زودی یکی از رعیتهای تو میشم.
خودمم از حرفی که زده بودم اطمینان نداشتم اما چیزی به جز این نمیتونست باشه.
صورت هادس درهم رفت و دستش رو مشت کرد.رگهای برجستهی دستش منو میترسوند.
از بین دندونهای کلید شدهاش غرید:
چطور میتونه برای پا برجا موندن سرزمین خودش موجودات بیگناه رو قربانی کنه.
تلخندی زدم و قطره اشک سمجی از گوشهی چشمم روی گونهام چکید:
+دیگه مهم نیست...
سعی کردم بحث رو عوض کنم:
+مگه تو یه فرمانروا نیستی!؟ پس چرا صدور اجازهی ورود برات اینقدر طول کشیده؟!
_من و فنریر مدتهاست که با هم مشکلاتی داریم.سالهاست که به سرزمینش نرفتم اما الان اونجا کار مهمی داشتم و حتما باید وارد میشدم.
اما مثل اینکه تقدیر تو رو سر راه من قرار داد.
دستم رو گرفت و گفت:
با من بیا.من نجاتت میدم.ورود به سرزمین من سختگیریهای اینجا رو نداره.
نمیدونم برای چی اما بهش اعتماد کردم و گفتم:
باهات میام.
لبخند گرمی روی لبهاش نشوند و گفت:
بهتره چشمهات رو ببندی.
به تبعیت از حرفش چشمهام رو بستم و...
♥️⚫️♥️⚫️
⚫️♥️⚫️
♥️⚫️
⚫️
#در.تاریکی
#part28
_و شما دختر جوان.اجازهی ورود برای شما صادر نشده است.
جملهاش مدام تو ذهنم تکرار میشد.
صادر نشده است...
نشده است...
این یعنی من تا زمان مرگم باید توی این برزخ لعنتی بمونم.توی تاریکی مطلق! بدون هیچ روزنهی امیدی برای نجات.تنها و در انتظار مرگ.نه نه نمیخوام اینجوری بمیرم.
چشمهای اشکیم رو به فنریر دوختم.اخم غلیظی بین ابروهاش جا خوش کرده بود و صورتش از عصبانیت قرمز بود.
_یعنی چی صادر نشده؟!
با اینکه مخاطبش من نبودم اما با صدای دادش یکهای خوردم و بغضم ترکید،کاش همونجا میمردم و فنریر نجاتم نمیداد؛حداقل اینجوری دیگه تا این اندازه برای مرگ عذاب نمیکشیدم.
فنریر که متوجه شد دارم گریه میکنم،سرم رو به قفسهی سینهی خودش فشرد و آروم کنار گوشم گفت:
هیس! آروم باش دختر.من خودم درستش میکنم.نگران نباش.
سعی کردم آروم باشم و به فنریر اعتماد کنم.اون حتما میدونه باید چیکار کنه تا من اینجا حبس نشم.
دیگه به حرفهاشون گوش نمیدادم و فقط بیصدا اشک میریختم.پیراهن فنریر از اشکام خیس شده بود.خواستم ازش جدا بشم که با دست من رو محکم نگه داشت و بهم اجازه نداد.
منم مقاومتی نکردم.مضطرب و ناراحت بودم و محتاج آغوشش.کاش هیچ وقت ازم جدا نشه.
_فرمانروا هر چه زودتر از این فضا خارج بشید.شما اجازهی موندن اینجا رو ندارید.
با شنیدن این حرف گریهام شدت گرفت.همهتون بیرحمید.
_چطور ازم میخوای این دختر رو اینجا تنها بذارم.تو خودت جرات داری حتی برای یه لحظه اینجا بمونی؟!
_سرورم! این دختر تهدید بزرگی برای شماست.خودتون هم از این موضوع خبر دارید.
_تهدید جون منه.نه شما! پس به شما مربوط نیست.من این دختر رو با خودم میبرم.
_امکان نداره بذارم.
_حالا جلوی فرمانروات رو میگیری؟! نکنه هوس مجازات به سرت زده؟!
_من برای نجات سرزمینم حتی مجازات رو به جون میخرم.
معنی حرفهاشون رو متوجه نمیشدم.نمیخواستم هم بفهمم.میگفتن من برای فنریر خطر دارم.چطور همچین چیزی ممکنه!؟
اونم از این موضوع خبر داشته و مدام پیش من بوده.
چرا هر چی بیشتر فکر میکنم کمتر متوجه میشم.
فنریر شونههام رو گرفت و منو کمی از خودش فاصله داد.به چشمهام که از اشک پر شده بود خیره شد.
نفس عمیقی کشید و گفت:
گیلدا من باید برم!
دستهام رو روی سرم گذاشتم و به طرفین تکون دادم:
+نه نه! تو رو خدا! تو رو به هر چی که میپرستی تنهام نذار.من میترسم.
اشکهام رو با دستش پاک کرد و گفت:
عزیزم نترس.من زود برمیگردم.ولی باید برم اونجا و تکلیفشون رو روشن کنم.قول میدم زود بیام.
با اینکه نمیخواستم بره اما سرم رو به نشونه باشه تکون دادم.
_آفرین دختر شجاع.من زود میام و میبرمت.
و دوباره اون ورد آشنا رو خوند و من رو تنها گذاشت.بلافاصله بعد از رفتن فنریر دروازهی نور هم بسته شد و من توی تاریکی فرو رفتم.
هنوز چند ثانیه از رفتن فنریر نگذشته بود اما من از اینکه گذاشته بودم بره پشیمون بود.من از تنها موندن توی این فضای جهنمی میترسیدم.
حتی جایی برای پناه گرفتن هم وجود نداشت.باید میزاشت من بمیرم ولی اینجا نمونم.
همه جا ساکت بود به حدی که میتونستم صدای ضربان قلب خودم رو هم بشنوم.پردهای از اشک جلوی دیدم رو گرفته بود.
بازم اشکام راه خودشون رو پیدا کردن و روی صورتم سرازیر شدن.من همیشه فوبیای تنهایی داشتم و حالا توی وحشتناکترین جای ممکن تنها موندم و اگه فنریر کاری نکنه باید تا ابد اینجا بمونم.
همونی که میگفت من خطرناکم بیاد یه نگاه به حال و روز من بندازه ببینه چه خطری میتونم برای فرمانرواش داشته باشم.
من حتی نمیتونم یه مشت به فنریر بزنم چه برسه به اینکه بخوام تهدیدی برای جونش باشم.
صدای هق هق گریههام تنها صدایی بود که شنیده میشد اما تا زمانی که اون صدای عجیب به گوشم نخورده بود.
از ترس گریهام بند اومد.وحشتزده به اطرافم نگاه میکردم که یهو بین اون همه تاریکی سایهی سیاهی رو دیدم که به سرعت از کنارم رد شد.
با این فکر که اون هم مثل من منتظره تا اجازهی ورود بهش داده بشه سعی کردم خودم رو آروم کنم.
امیدوارم اینجا قوانینی برای صلح بین موجودات مختلف وجود داشته باشه.
با پشت دستم اشکهام رو پاک کردم.مطمئنم فنریر نمیذاره اتفاقی برای من بیفته.
صدایی توی سرم میگفت... آره اون نجاتت میده که خودش تو رو بکشه.تو خطری برای اونی چرا باید بخواد ازت محافظت کنه؟! محافظت کنه در برابر کی!؟ در برابر خودش؟!
شاید هم از اولش هدفش این بوده که تو رو بیاره اینجا و بعد رهات کنه.کی رو دیدی از کسی که براش خطر داره محافظت کنه.
نمیخواستم حرفهای منطقم رو قبول کنم اما هر چی فکر میکردم به نتیجهی دیگهای نمیرسیدم.پس همهی اینا نقشه بوده تا من رو به اینجا بکشونه و هر جور شده از دستم خلاص بشه.