کانال اصلی باغ رمان
وخدایی که دراین نزدیکیست لینک کانال https://t.me/joinchat/5Lc6OqTIJK9kMDQ0 @bag9roman ۱,,تقدیر)۲,,تهمینه)۳,,کژال)۴,,دخترمغرور)۵,,شهناز)۶,,مارال) ۷,,قلب سیاه)۸,,برای مادرم )۹,,عذاب) ۱۰,,دنیای مجازی)۱۱,,پاییز)۱۲سرنوشت,,)۱۳,حاج رضا
Show more405
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
بچه ها لینک کانال رمانهای کامل باغ رمان بالاست 👆👆👆👆👆
بازم ممنون از پیام هاتون
@bag9roman
❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌
#لیست _رمانها
رمانهای پایان یافته در کانال باغ رمان
🦋❤️🦋❤️🦋❤️🦋❤️🦋❤️🦋❤️🦋❤️🦋❤️
#تقدیر
#کژال
#دختر مغرور
#شهناز
#مارال
#قلب سیاه
#برای مادرم
#عذاب
#دنیای مجازی
#پاییز
#شام جنسی
#سرنوشت
#پرستارقلبم
#درآغوش مهربانی
#انتقام _ازهوس تو
#دلیا
#نرگس
#استاد مغرور من
#عروس استاد
#فصل انتظار
#بامداد _خمار
#مطلقه _زیبا_وحاج آقا
#لاوین
#ملکه کوچک
#خانزاده
#روشنا
#آهو
#سکسی_من
#جدال و غیرت
#پسر عمو
#روزهای _تنهایی
#ببین _تمام _من _شدی
#ارباب _خشن و _هات _من
#دختر عموی من
#باورش کردم
#عشق تلخ
#سکسی_من
#دلدار
#بانوی دوم
#تمنای وجودم
#اگر چه اجبار بود
#زاده تاریکی
#عشق واقعی
#دلفریب
#غم نبودنت
#صیغه اجباری
#برده کوچک
#جاده یک طرفه
#رهایی
#خانزاده هوسباز
#عشق آشنا
#شوهر خواهر
#پسر غیرتی
#کل کل اما عشق
#پرند
#عشق آتشین
#من یکم شیطونم
#بیگناه
#حس شیرین انتقام
#صحرا
#قلب منو پس بده
#آروم جونم
#یادم تورافراموش
#انتقام عاشقانه
#عشق ابدی
#باغ_رمان
#داستان
#رمان
#عشق
#حاج رضا
#گناه بی گناه من
#شراب سرخ
#سوگلی شیخ
#دختر چاق
#ناشناس عاشق
# غیاااااث
#نبض سرخ
#نیوشا
#نازگل
#عروس کوچولو
#آغوش سرخ
رمانهای پایان یافته👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
@bag9roman
#هرزه پاک:::::::درحال تایپ
👭👭👭👭👭👭👭👭👭👭لینک چت باغ رمان
https://t.me/bagromannnnn
👆👆👆👆👆👆👆👆
لینک رمانهای 🔞🔞🔞🔞🔞باغ رمان 🔞🔞🔞🔞🔞🫦🫦🫦🫦🫦🫦🤫🤫🤫🤫
https://t.me/bagromanx
👆👆👆👆👆👆👆👆
لینک رمانهای کامل باغ رمان 📜📜📜📜📜📜📜📜📜📜📜📜📜📜📜📜
https://t.me/bagroman1000000pdf
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
اینم که لینک اصلی کانال جذاب باغ رمان ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@bag9roman
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
#اشک لیلی
#وقتی انتقام با عشق قاطی میشه
#چشمهای تو
#بازی بخت
رمان جدید تب داغ هوس
#تابوشکن
@bag9roman
#اقتدا
#عشق شهوتی
#زر ناب
@bag9roman
کانال چت دوستانه باغ رمان
bag9roman
سلام خدمت شما دوستان عزیز ازهمگی ممنونم بابت پیامهای تسلیت
اینم تقدیر و سرنوشت ایشون بود
فقط ازخدا طلب صبر و شکیبایی برای زن داداش عزیزم دارم
انشاالله بعداز ۴۰اون مرحوم داستان وخودم ادامه میدم تا به امید خدا زن داداشم حالش بهتر بشه
الان براتون رمان کامل میزارم
@bag9roman
سلام .....ممنون از احوالپرسی همگی شما محبت و لطف دارید متاسفانه حال برادرشون تغییری نکرده ببخشید که نمیتونم تک تک جوابگوی محبت شما عزیزان باشید
التماس دعا داریم ازهمگی
@bag9roman
❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌
#لیست _رمانها
رمانهای پایان یافته در کانال باغ رمان
🦋❤️🦋❤️🦋❤️🦋❤️🦋❤️🦋❤️🦋❤️🦋❤️
#تقدیر
#کژال
#دختر مغرور
#شهناز
#مارال
#قلب سیاه
#برای مادرم
#عذاب
#دنیای مجازی
#پاییز
#شام جنسی
#سرنوشت
#پرستارقلبم
#درآغوش مهربانی
#انتقام _ازهوس تو
#دلیا
#نرگس
#استاد مغرور من
#عروس استاد
#فصل انتظار
#بامداد _خمار
#مطلقه _زیبا_وحاج آقا
#لاوین
#ملکه کوچک
#خانزاده
#روشنا
#آهو
#سکسی_من
#جدال و غیرت
#پسر عمو
#روزهای _تنهایی
#ببین _تمام _من _شدی
#ارباب _خشن و _هات _من
#دختر عموی من
#باورش کردم
#عشق تلخ
#سکسی_من
#دلدار
#بانوی دوم
#تمنای وجودم
#اگر چه اجبار بود
#زاده تاریکی
#عشق واقعی
#دلفریب
#غم نبودنت
#صیغه اجباری
#برده کوچک
#جاده یک طرفه
#رهایی
#خانزاده هوسباز
#عشق آشنا
#شوهر خواهر
#پسر غیرتی
#کل کل اما عشق
#پرند
#عشق آتشین
#من یکم شیطونم
#بیگناه
#حس شیرین انتقام
#صحرا
#قلب منو پس بده
#آروم جونم
#یادم تورافراموش
#انتقام عاشقانه
#عشق ابدی
#باغ_رمان
#داستان
#رمان
#عشق
#حاج رضا
#گناه بی گناه من
#شراب سرخ
#سوگلی شیخ
#دختر چاق
#ناشناس عاشق
# غیاااااث
#نبض سرخ
#نیوشا
#نازگل
#عروس کوچولو
#آغوش سرخ
رمانهای پایان یافته👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
@bag9roman
#هرزه پاک:::::::درحال تایپ
👭👭👭👭👭👭👭👭👭👭لینک چت باغ رمان
https://t.me/bagromannnnn
👆👆👆👆👆👆👆👆
لینک رمانهای 🔞🔞🔞🔞🔞باغ رمان 🔞🔞🔞🔞🔞🫦🫦🫦🫦🫦🫦🤫🤫🤫🤫
https://t.me/bagromanx
👆👆👆👆👆👆👆👆
لینک رمانهای کامل باغ رمان 📜📜📜📜📜📜📜📜📜📜📜📜📜📜📜📜
https://t.me/bagroman1000000pdf
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
اینم که لینک اصلی کانال جذاب باغ رمان ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@bag9roman
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
#اشک لیلی
#وقتی انتقام با عشق قاطی میشه
#چشمهای تو
#بازی بخت
رمان جدید تب داغ هوس
#تابوشکن
@bag9roman
#اقتدا
#عشق شهوتی
#زر ناب
@bag9roman
کانال چت دوستانه باغ رمان
bag9roman
👍 1
#p_389🌟
تنم داشت سست میشد که فورا مرا در آغوشش کشید.
- ما سها رو داریم طلا... پسرا، خب دورت بگردم.
داشت تلقین میکرد که مشکلی نداریم!
- یاسر... بچهام...
غمگین به صورتم زل زده بود. با دستش اشارهای به شیشه کرد و گفت
- بچهمون اونجاست طلا، رو تخت خوابیده... سالمه مشکلی نداره پزشکشتایید کرده که سالمه.
هقهقم بلندتر شد، توان ایستادن نداشتم.
- من بچمو میخوام یاسر... من جفتشو میخوام... من حسش میکردم حرکتای ضعیفشو وقتی با هم وول میخوردن... من بچمو میخوام!
زیر بازویم را گرفت و یاسمن را صدا کرد. هر دو کمکم کردند تا به اتاق برگردم.
- قیزیل تاجیم(تاج طلام)... ایکینجی عمروم، سیز اولماسایدوز من اولولرکیمینیدیم!(عمر دوبارم... شما نبودید من مثل مردهها بودم).
داشت تلقین میکرد که حالمان خوب است!
روی تخت آرام نشستم، منتظر ماندم تا کنارم بنشیند و بعد سرم را روی شانهاش گذاشتم. سوگواری برای دردانهای که از اول هم میدانستیم مشکل دارد...
- صبح آقام گفت ناشکری نکنیم... سها که هست... فکر کن اگه میموند و یه عمر عذاب میکشید چی میشد... الان بدون اینکه عذاب بکشه آسمونی شد!
دوباره از دلتنگی فرشتههایی که هنوز نتوانسته بودم بغلشان کنم و جایشان دیگر در شکمم خالی بود نالیدم
- بچهامو کجا بردی یاسر؟
یکی از دستهایش را زیر سرم برد و تنم را روی تخت دراز کرد.
بوسهای روی پیشانیام کاشت.
- سپردمش دست خوب کسی... تو بغل یه مادر خوابید!
منظورش را نمیفهمیدم که گفت
- امروز صبح خاله بزرگ محمد فوت کرده... پیرزن تنها بود تا آخر عمرش قسمت نشد بچه داشته باشه سما رو گذاشتیم تو بغلش.
روی دستم را بوسید و گفت
- با اومدنت با بچههایی که بهم دادی دنیا رو دارم من...
#p_390🌟
دست کوچکی روی صورتم را نوازش میکرد، بعد از اینکه با یاسر خندیدم، گریه کردم و غصه و شادی را تجربه کردم خوابم برده بود.
چشمم را که باز کردم سهیل روی تخت نشسته بود و با دقت دستش را لای موهایم میکشید.
- سلام... خوشگلترین مامان دنیا!
لبخند بزرگی روی صورتم نشست، سهیل و سپهر و سها را داشتم.
- سلام بهترین پسر دنیا... داداشت کو؟
- پی... پیش سهاست، با بابا اونجا مونده...
نمیخواستم بچهام را ناراحت کنم اما، ناخواسته بود که گفتم
- سما رفت پیش خدا...
آن لبخند متین و پر از درکش را تحویلم داد، سهیل نماد یک فرزند آرام و عاقل بود.
- خوش به حالش... الان تو دل رنگین کمونه، من با سپهر دوتایی مواظب سهاییم... نمیزاریم آبجی گریه کنه.
خیالم راحت شد که خیلی زود بعد مثبت ماجرا را پذیرفته بودند.
انرژی لمس دستانش کمی درد سینهام را کمتر کرده بود که دستم را باز کردم و گفتم
- بیا کنارم دراز بکش بغلت کنم مامانی... دلم براتون تنگ شده بود.
خندید و با ژست خاصی گفت
- مامان نینی من نیستما!
- شما هر چقدرم بزرگ بشید بازم نینیهای منید... تو نینی اولمی سها آخری.
جسم کوچکش را میان دستهایم گرفتم و بیتوجه به درد بخیهها سمتش چرخیدم.
قطعا روزی میشد که دیگر هنگام بغل کردنش دستانم بهم نرسند، پسرهایم زیادی شبیه پدر خودشان بودند و اگر میخواستند مانند بابا یاسرشان ورزش کنند که...
با چشمانی که دوباره باریدند فکر کردم سما شبیه که میشد من یا یاسر... شاید هم برادرهایش!
- گریه نکن مامان... ما هممون دوستت داریم.
#p_389🌟
دستش را روی صورتم گذاشت، نوازش میکرد.
- دکترت گفت هنوز ده روزم مونده بوده تا هفت ماه کامل تموم بشه... بچه خیلی کوچیکن... سها یک کیلو و هشتصد گرمه، سما یک و پنجاه.
صدایش زیادی آرام بود، حتما خیلی خسته بود.
- وای خیلی کوچیکن... برای سما لباس پیدا نکردی.
- نه...
دستم را روی دستش گذاشتم، فکر کنم زیادی احساساتی شده بود.
هر چقدر هم برای پسرها پدری میکرد اما...
لمس یک نوزاد، نوزادی که برای پدرها تا زمان تولد داشتنش مبهم است و برای مادر از همان روز اول قابل لمس.
نوزادی که یک عمر منتظرش باشی حس زیادی متفاوتی است.
یک لحظه تصورش کردم، یاسر و دخترها...
لبخند روی لبم نشست و همزمان چشمانم تر شد.
- خداروشکر... خداروشکر...
دستم را بلند کردم، برای کمک خواستن. آرامطوری که به گوش یاسمن مثلا مشغول نرسد گفتم
- کمکم کن بشینم... میخوام بغلت کنم.
روی لبش لبخند نشست.
- زیادی کپ کردی یاسر... هنوز باور نکردی بابا شدی.
یک دستش را زیر بغلم برد و با دست دیگرش شانهام را چسبید.
- بابا بودم طلام... من از روزی که سپهر سینهخیز نشست رو پامو گفت بابا، بابا شدم ولی...
حواسش به بخیههایم نبود که با عجله مرا کشید.
- آخ...
- ببخشید وای وای... ببخشید!
همان لحظه در باز شد و خانمی با یونیفرم سرمهای و مقنعه سفید داخل شد.
- سلام، باید فشارشو بگیرم.
کاف فشارسنج را به دستی که آنژیوکت نداشت بست و پرسید
- دردت اگه خیلی زیاده شیاف بدم؟
#p_390🌟
سرم را تکان دادم، قابل تحمل بود.
- میشه برم بچهها رو ببینم؟
نگاهی به یاسر و یاسمن انداخت
- بهش کمک کنید باید راه بره تو سالن، میتونید برید تا سالن nicu از پشت شیشه دیده میشن همه بچهها بعدشم با شیردوش شیر بگیرید برای بچه.
خوشحال به یاسر نگاه انداختم، سرش را برای تایید تکان داد.
- شیشه شیر و پوشک برای بچه و خانم گرفتید؟
یاسمن مشمای بزرگی را روی صندلی کنار تخت نشان داد و گفت
- بله شیرخشکم گرفتیم اگه لازم باشه.
- خوبه... فعلا مشکلی ندارن ظهر متخصص بیاد احتمالا مرخص بشن.
به رفتن پرستار نگاه کردم.
- وای منتظرم واکنش پسرا و حنا رو وقتی بچهها رو میبریم خونه ببینم... سپهر خیلی عجله داشت فکر کنم دعاش گرفت.
یاسر دستم را گرفت و روی سرم را بوسید.
- بیا کمکت کنم بریم.
روسری کج و کولهام را مرتب کرد و با حوصله دستم را چسبید.
قدم اول انگار داغ میچسباندند به شکمم... قدم دوم چشمم ترسیده بود از داغ دوباره اما قدمهای بعدی انگار راحتتر بود.
طول دو سالن ده پانزده متری را بیشتر از پنج دقیقه طول کشید تا طی کنیم.
مقابل شیشه ایستادیم... چند زن کنار تختهای مخصوص نوزاد نشسته بودند.
- عه ماماناشون کنارشونه.
- آره بهشون شیر میدن... پوشک عوض میکنن توام بهتر شی میتونی بیای... اون تخت رو ببین دومی... سهاس...
راست میگفت، زیادی کوچک بود شاید دو کف دست. با چشمم دنبال سما میگشتم که انگار یاسر فهمید و گفت
- سما رو صبح ترخیص کردن ساعت هفت...
طوری سرم سمتش چرخید که کل استخوانها و رد بخیهام تیر کشید.
- با آقام بردیمش بهشتفاطمه...