𖤗𝐓𝐇𝐄 𝐇𝐄𝐀𝐑𝐓 𝐋𝐄𝐅𝐓𖢅
تودقیقامثاونسیگاراولمبودینمیدونستمدارمچیکار میکنم وقتیهمکهفهمیدممعتادتشدهبودم! قلبجامانده♡ 🌿writer by:sara🌿 🌌زمان پارت گذاری:روزهای زوج🌌 کاربرانجمن نویسندگی وستا: 💫" @vesta99 "💫 Tb @Sarathl_bot
Show more119
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
سلام دوستای قشنگم، خواستم بهتون بگم که تا آخر این هفته برای خوندن و تموم کردن رمان وقت دارید❤️
سلام قشنگا، حالتون چه طوره؟😍
خواستم خدمتتون عرض کنم که اگر هنوز هم شروع به خوندن رمان نکردید، بشتابید😄
تا آخر این ماه پارتها حذف میشن بچه ها! خواستم از الان در جریان بذارمتون که اگر نخونید و قصد دارید بخونید، بجنبید✨
بوس❤️🔥
این ادیت خوشگل رو دوست عزیزم #Sahar برای پایان رمان درست کرده😍
خیلی خیلی دوست داشتم و قشنگ بود✨❤️🔥
امیدوارم ببینید و بشنوید✨
ممنونم سحر جانم، کِیف کردم💋💗
مگه میشه تو رو داشت
تو رو دید، با تو حرف زد و
بهشت رو روی زمین احساس نکرد؟!
بخدا بهشت همین جاست
همین نقطهای که من هستم
همین جایی که تو میخندی ...دلبر ! ♥️♾
#Sahar
22.80 MB
و پارت آخر فصل اول🥲
برای یادآوری خدمتتون بگم که فصل دوم، از پاییز سال آینده شروع خواهد شد، پارت های این فصل به احتمال زیاد حذف میشه پس اگر منتظر پایان بودید که در آخر بخونید، زودتر استارت بزنین عزیزانم✨
امیدوارم از خوندن داستانم تا الان راضی بوده باشین و دوست داشته باشین، خیلی زیاد ازتون ممنونم بابت حمایت ها و مهربونیهاتون❤️
بی حد و مرز دوست داشتنی هستین❤️🔥
امیدوارم بتونم بازم بیام و فصل دوم 《قلب جا مانده》رو باهاتون به اشتراک بذارم🥺💋
در آخر بگم که جاتون توی قلبمه، قلبیای عزیزم💗🌸
Comment :🪄
https://t.me/BiChatBot?start=sc-20648-3U043Vw
Reply :🪄
https://t.me/joinchat/AAAAAEUZpLAVVBJgjlpfhg
هیچ وقت فکرش رو نمیکردم که وارد شدن یه آدم توی زندگیم چه قدر میتونه من رو عوض کنه...
آیرا همون کسی بود که من رو صد پله بالاتر از خودم برده بود، من رو چندین برابر بهتر کرده بود.
من هیچ وقت نمیخواستم آیرا رو از دست بدم!
هر لحظهای که به چشمهاش نگاه میکنم، انگار قلبم از اول عاشقش میشه!
نمیدونم چه طور اما انگار من رو تسخیر کرد... شاید همون اولین باری که توی مغازهی عمو اسی دیدمش... اما هر بار از اول تکرار شد حسی که بهش داشتم!
دستش رو گرفتم و نگاهش از شادی که داشت باهاش صحبت میکرد به سمت من برگشت.
عجب معجزهای بود!
معجزه، سِحر، جادو... نمیدونم کدومش اما هر چی که بود من رو مسخ میکرد! تسخیر میکرد!
من آیرا رو برای تمام عمرم میخواستم و نمیدونستم چی میشه...
نمیدونستم دنیا قراره چه بلایی به سرمون بیاره...
نمیدونستم شاید یه روز بابت همه چیز پشیمون بشم و به خودم سرکوفت بزنم.
اما الان خوشحالم!
بدون اینکه به آینده فکر کنم... بدون اینکه احساس کنم ممکنه همه چیز عوض شه...
شاید تمام این ۲۷ سال رو طی کردم تا به امروز برسم، به این عشق!
شاید واقعا تمام این راه برای آیرا بود...
اما به هر دلیلی، با هر منطقی... واسم مهم نیست که چه چیزهایی گذروندیم... فقط میخوام بقیهی این راه هم با آیرا بگذره...
بدون اینکه فکر کنم از دستش میدم...
نفس عمیقی کشیدم و دستش رو فشردم.
اینبار بدون اینکه از شادی نگاه بگیره، بهم نزدیک شد و تنش رو به تنم چسبوند.
از روی کلاه بافت سفید رنگش سرش رو بوسیدم و آروم لب زدم:
- جونِ من...
هیچکس نمیدونه فردا قراره چه اتفاقی بیفته...
اما به امید همون فردای نامعلوم شب رو صبح میکنیم و زندگی رو به جریان میندازیم...
اگر میدونستم قراره چه اتفاقهایی برام بیفته شاید این راه رو انتخاب نمیکردم، اما الان اینجام و میخوام این مسیر رو پیش برم. شاید به اشتباه، اما هیچ اشتباهی قشنگ تر از این نیست که هر موقع دلم براش تنگ شد، سر بچرخونم و ببینمش!
من طور دیگهای راهم رو شروع کرده بودم، بدون اینکه تصور کنم عاشق میشم و زندگیم تحت تاثیر این عشق قرار میگیره.
و همین عشق من رو بزرگ کرد! باعث شد چیزهایی رو به دست بیارم که بدون آیرا محال بود...
ته قصهی من و آیرا این نخواهد بود، اما از این مطمئنم قرار نیست ته این داستان بد باشه!
خوب شروع کردیم، خوب تمومش خواهیم کرد...
حداقل، امیدوارم...!
《پایان فصل اول》
------------------------------------------------------------
[•سارا-sara•]
[•قلب جا مانده!•]
------------------------------------------------------------
| #TheHeatLeft
| #FinalPart
| #Artan
کاملا از حالتهاش متوجه شدم که خیلی هم اونطوری که ماندگار میگفت، قانع نشده...
اما من موضع آرومی به خودم گرفتم و لبخند کمرنگی روی لبهام آوردم.
دستم رو نامحسوس جلو بردم و روی دستش رو نوازش کردم.
- حرف بزنیم!
اما دوباره واکنشی نشون داد که خلاف انتظارم بود.
دستش رو عقب کشید و برای توجیح، موهاش رو پشت گوشش فرستاد.
اخمهام درهم شد و نگاهم رو روی اعضای صورتش چرخوندم. بینمون هر چی که میشد، محال بود آیرا در برابر ابراز احساسات و دلجوییهای من، کنارهگیری کنه...
- خیلهخب... من میرم توی حیاط، بیا تو هم.
قبل از اینکه بره، بهش اشاره کردم بایسته و گفتم:
- کیهان اینا و بقیه رفتند بیرون! اگه میخوای خصوصی حرف بزنیم بریم بالا؟
سرش رو به معنی نه بالا انداخت و با اخم، فوری جواب داد:
- دیدمشون! رفتند حیاط پشتی... لباس بپوش و بیا.
و بدون اینکه اجازه بده واکنشی نشون بدم، چرخید و تند به سمت درب ورودی رفت.
نگاه گیجم تا زمانی که درب رو بست همراهیش کرد.
رفتارش ناخوداگاه متعجبم کرده بود!
من برای یه آشتیکنون درست و حسابی آماده شده بودم! آشتیکنونی که با لبخندهای پهن و چشمهای درخشانش شروع بشه...
نفس عمیقی کشیدم. به اتاق مطالعه که لباسهامون رو برده بودیم رفتم و کتم رو رو برداشتم.
همونطور که به سمت در ورودی خونه میرفتم کت رو تنم کردم و به اطراف نگاهی انداختم.
ناخوداگاه خندهام گرفت.
همه به هوای کبابی که آرین میخواست درست کنه رفته بودن حیاط و آیرا برای حرف زدن دقیقا اونجا رو انتخاب کرده!
سرم رو آروم تکون دادم و در رو باز کردم که بیرون برم.
یکهو کلی کاغذ رنگی و برف شادی روی سرم ریخت و صدای بلند بچهها که میخوندن "تولدت مبارک" توی گوشم پیچید!
شوکه شده تکونی خوردم و با حیرت خندیدم.
همه همصدا آهنگ تولدت مبارک میخوندن و دست میزدن!
بااشتیاقتر خندیدم و برف شادیهایی که کم مونده بود آسمان توی چشمم خالی کنه رو از روی صورتم کنار زدم.
به کل فراموش کرده بودم که تولدمه! البته یک هفتهای مونده به تاریخ اصلیش اما حتی یادم نبود که الان وسط دی ماهیم و بیست و یکم دی روز تولدمه...
از بین جمعیتی که هنوز دست میزدن، آیرا تند جلو اومد و دستهاش رو دور گردنم حلقه کرد.
کنار گوشم با ذوق گفت:
- تولدت مبارکِ من باشه دورت بگردم! چه قدر خوبه که به دنیا اومدی... تولدت مبارک!
سرم رو توی گردنش بردم و بوسهای بهش زدم.
اون هم محکم گونهام رو بوسید و عقب کشید.
خیلی خوشحال شده بودم. اصلا فکرش رو هم نمیکردم که سوپرایزی واسم داشته باشن!
پشت سر آیرا یکی یکی بچهها به سمتم اومدن و تبریک گفتن و دست و روبوسی کردیم.
بعد از تموم شدن تبریکها، آیرا با کیک کوچیک آبی رنگی دوباره جلو اومد و گفت:
- به طور نمادین واست روی این کیک کوچولو شمع گذاشتیم که آرزو کنی و فوتش کنی! تا بعد بریم داخل و کیک اصلی رو بیاریم... به امید اینکه به تک تک آرزوهات برسی!
به چشمهاش نگاه کردم. از شادی برق میزد...
انعکاس نور زرد رنگ شمع توی عسلیِ تیرهی چشمهاش خیلی قشنگ بود...
لبخند زدم. روبهروم ایستاد و کیک رو با دستهاش بالا گرفت.
بچهها دورمون حلقه زدن که آیرا تند گفت:
- امشب کسی حق نداره به صورت آرتان کیک بزنه! جدی دارم بهتون میگم... کیهان با توعم! از پشت آرتان بیا کنار من وایسا!
کیهان شبیه بچهها با چهرهی بیحالتی از کنار من رد شد و روبهروم، کنار آیرا ایستاد.
چشمک خبیثی بهم زد و آیرا بعد از چشمغرهای که بهش رفت، رو به من گفت:
- عزیزم آرزو کن!
نگاهم رو از چشمهای پر از ذوق آیرا به شمع روی کیک دوختم.
شمع بیست و هفتی که آروم آروم میسوخت و چکه میکرد.
بیست و هفت سال از زندگیم گذشته بود و من چه قدر خوشحال بودم که دو سال اخیر رو با آیرا جشن گرفتم! که داشتمش و هر بار لبخندم رو با بودنش تثبیت میکنه...
توی دلم آرزو کردم که برای تک تک سالهای آیندهام آیرا رو کنارم داشته باشم!
آرزو کردم دستهای آیرا هر سال توی دستهام باشه...
آیرا رو واسه همیشه از خدا خواستم و شمع رو فوت کردم.
همه شروع کردن به دست زدن.
دستم رو دور کمر آیرا انداختم و تنش به سمت خودم کشیدم.
کیک رو به یک دستش گرفت و با دست دیگهاش مت رو به خودش فشار داد.
- تولدت مبارک جانِ دلم!
گونهاش رو بوسیدم و آروم جواب دادم:
- واسه همه چیز ممنونم جانا...
لبخند نایابش رو به چهرهام پاشید و گونهام رو نوازش کرد.
من واقعا خوشبخت بودم. هیچ جوره نمیخواستم این خوشبختی رو از دست بدم!
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.