هیچ
هیچ 🤫 پل ارتباطی با من (" سهیلا " کریمی")👇
Show more178
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
در همهای ما آدمها یک نقطهای
مشترک و ارزشمندی وجود دارد.
اسم این شباهت را میتوانیم وفق دادن
با هنجارها و نا هنجاری های زندگی بگذاریم.
تنها موجودی که میتواند با تمام، دردها، رنجها و پیچ خم های زندگی خود را عادت بدهد و به زندگی کردن ادامه داده باز هم با تمام وجود امیدوار باشد انسانها است.
#سهیلا کریمی
https://t.me/Zandagi_writer
هیچ
هیچ 🤫 پل ارتباطی با من (" سهیلا " کریمی")👇
Photo unavailableShow in Telegram
دروغ گفتم،
هر آنچه را که راجع
به نبودن تو میکشم ...
کاش میشد نبودنت را انکار کرد ...
صدای تضرع گونهای قلبم را میشنوی
همچون موریانهای وجودم را میخورد ...
نبود تو شبه به نور تیرهای
در شب شوم و وحشتزده است ...
تصویر آن موهای خورشید مانند
و آن چشمان خماریات
هنوز پیش چشمانم رژه میرود ...
تمام سلولهای بدنم همچون تن بید
میلرزد از سرمایی صبوری این همه
فاصلهای که برای رسیدن من به تو است ...
#سهیلا کریمی
۱۴۰۱/۱/۲۰
Photo unavailableShow in Telegram
زمان میگذرد و
ساعت یک اختراع فریبنده است.
چرخش عقربههای دایروی شکلاش،
تکرار آن اعداد روی قاباش،
شبه به بازی های شعبده میماند
دیدناش محتیر کننده
و درک نکردناش
ریشههای تفکرات تلنبار شدهای
ما را راجع به زمان و ارزش آن خشکانیده است.
#سهیلا کریمی
۱۴۰۱/۱/۲۰
جلد سوم میشل اوباما
بیشتر ...
جلد سوم اش ادامه جلد دوم که من شدن است میباشد.
چگونگی حکمرانی آقای اوباما در دو دور ریاست جمهوری در مدت هشت سال میباشد.
که در این مدت خانم میشل به عنوان بانوی اول ایالات متحده چهار کار اساسی و بنیادی را انجام داد است.
۱ _ توجه در رابطه به غذای اطفالهایکه از اثر استفاده ای غذا های نادرست وزن غیر متعادل میگرفت
۲ _ تشکیل یک باغ در کاخ سفید که هزاران گرام میوه و سبزیجات حاصل میداد
۳ _ جنبش تحت نام " بیایید حرکت کنیم" را تشکیل داد که برای دانش آموزان ترتیب داده بود ودانش آموزان از طریق این جنبش روز شصت دقیقه در مدارس فعالیت های فیزیکی و نرمش میکرد.
۴ _ چهارمین طرح کاریش به عنوان بانوی اول تحت نام " بگذارید دختران یاد بگیرند" این طرح بنا بردلایل بود که دختران نوجوان بتواند در سراسر دنیا تحصیل کند.
خوانواده ای اوباما چهل وچهارمین رئیس جمهور امریکا بود و یازده همین رئیس جمهوری که دوباره پس از چهارسال ریاست جمهوری، به حیث رئیس جمهور انتخاب شده بود.
خانم میشل به عنوان بانوی اول همیشه در تلاش بود که یک بانوی متفاوت باشد و در ضمن نتیجه ازدواج اوباما و خانم میشل دو تا دختر بنام های مالیا و ساشا بود. خانم میشل در کناری اینکه یک زن موفق در حوضه بانوی اول بود. در کنارش یک مادر با تمام معنا بود. که برای تربیت و موفیقت فرزندانش از هیچ حمایت دریغ نمیکرد و همیشه کوشش میکرد آنها در بهترین مدارس درس بخواند و به تمام خواسته های شان ارزش نهایت خاصی قایل بود.
خلاصه در مدت هشت سالیکه درکاخ سفید با همسرش رئیس جمهور ایالات متحده آقای اوباما بود. کارهای ارزشمندی برای مردم امریکا انجام دادن.
خانم میشل در اخیر میگوید؛ از نظر من " شدن" به جایی رسیدن یا به هدف خاصی رسیدن نیست. از نظر من، شدن حرکتی رو به جلو است، وسیله ای برای تکامل یافتن، راهی ممتد برای رسیدن به خود بهتر، این سفر انتها ندارد. سفر شدن انتها ندارد.
https://t.me/Zandagi_writer
هیچ
هیچ 🤫 پل ارتباطی با من (" سهیلا " کریمی")👇
کتاب میشل اوباما
جلد دوم من شدن
جلد دوم اش بیشتر در رابطه به چگونگی رسیدن اوباما به ریاست جمهوریست. همانطوریکه از نامش پیداست من شدن، یعنی اینکه خانم میشل زن اوباما چگونه برای رسیدن اوباما به اهداف و خواسته هایش و برای رسیدن به ریاست جمهوری چگونه حمایت اش کرد و چگونه شانه به شانه همرایش در تمام سختی ها و راحتی ها کناراش ایستاد با وجودیکه سیاست را دوست نداشت و نمیخواست وارد سیاست شود اما بخاطر اینکه به همسراش اوباما عشق بی قیط و شرط داشت و همسر اش را دوست داشت و به حیث یک همسفر زندگی از تمام خواسته های شخصی خودش گذشت و با تمام سختی ها مبارزه کرد. چنانچه میگوید؛ برای من شدن ما داشتیم شازش کردن را یاد می گرفتیم، داشتیم خودمان را به شکلی مستحکم و برای همیشه، در پیکری واحد، به اسم "ما" به هم می بافتیم ... برای رسیدن همسرش به خواسته هایش با وجودیکه یک مادر بود. هم مادری میکرد و هم به عنوان یک همسفر و به عنوان یک همسر نقش همسری خود را در زندگی اوباما با تمام وجود بازی میکرد.
بارها برای رسیدن همسراش به خواسته هایش با تمام موانع و باتمام سختی ها و تنهای ها مبارزه کرد.
چنانچه در رابطه با ازدواج دیدگاه خود و اوباما را اینگونه بیان میکند.
و میگوید؛ از نگاه باراک، ازدواج اتحادی عاشقانه میان دو نفر بود که میتوانستند زندگی موازی خود را نیز داشته باشند، بدون آنکه بلند پروازی ها و رویا های مستقل یکدیگر را نا دیده بگیریند؛ اما ازدواج از نظر من پیوندی تمام عیار و همه جانبه بود، نوعی یگانگی، تلفیق و آمیختن دو زندگی در یک زندگی؛
خانم میشل میگوید؛ حالا می فهمیدم که آنچه واقعا اهمیت داشت و تا ابد در یادم باقی می ماند، همین پیوند محکم دست هایمان بود.
زندگی این دو زوج طوری بود که برای رسیدن به اهداف شان باید دوری های همدیگر را تحمل کنند.
میشل میگوید؛ به گمانم، بهترین و پذیرفتنی ترین پاسخ برای هر مسله ای که در ازدواج پیش می آید این باشد: مهم نیست چی کسی هستی یا مسله چیست. در هر حال، اگر میخواهی یک عمر زندگی کنی، باید راهی برای سازگاری بیابی. چاره ای دیگر نداری.
خانم میشل جدا از همسر بودن یک مادر خوب و با تمام معنا نیز بود میگوید؛ که هیچ فرمول خاصی برای مادری کردن وجود ندارد.
هر باریکه خانم میشل مصاحبه کاری میکرد تمام واقعیت های زندگی و تمام خواسته هایش را مطرح میکرد جدا از اینکه فکر کند آیا به نفع اش است یا ضرر اش " بعد از مصاحبه اش بیان میکند که احساس میکردم هر گاه نیازی با صدای بلند گفته شود بی شک قدرتی در آن وجود دارد.
اوباما برای اینکه به اهدافش برسد چگونه تلاش های شبانه روزی و خسته ناپذیری را متحمل میشد. از راه درست بدون کدام پارتی، در یکی از سخنرانی هایش میگوید؛ پسری که ثروتمند نیست و پارتی ندارد، از راه تحصیل موفق خواهد شد.
خانم میشل برای اینکه همسرش اوباما به ریاست جمهوری برسد سخت تلاش میکرد اما بنا بردلایل که از طبقه دیموکرات بود وبرای اینکه رقیب های زیادی سد راهش بود ازاینکه همسرش موفق میشود سخت در تردید بود. و میگفت سخت کار کردن همیشه نتایج مثبت وقطعی ندارد.
زمانیکه در کمپاین های انتخاباتی خانم میشل سخنرانی کرده بود رقیبانش برعلیه وی از سخنرانی اش سو استفاده کرد یک توطیعه ساخته بود. هیچ کاری نمیتوانست بکند و زمانیکه با همسرش مطرح کرد. اوباما برایش بیان نمود؛ " هرچی بیشتر محبوبیت بدست آوری، آدم های بیشتر ازت متنفر میشود" و یادی دوران طفولیت اش افتاد که هر بار در مدرسه با صنفی هایش جنجال میکرد وقتیکه به خانه می آمد وبه مادرش درد دل میکرد یگانه پاسخ مادرش در قبال تمام حرفایش این بود که میگفت؛ "زندگی کن بگذار زندگی کنند"
کتاب میشل اوباما...
جلد اول من
میشل یک زن سیاه پوستی که از یک خوانواده طبقه متوسط است. و در ایلات متحده امریکا در شهر شیکاگو به دنیا آمده است. خوانواده وی متشکل از چهار نفر که شامل مادر، پدر، و یک برادر است. دریک خوانواده که نمیشود توصیف اش کرد از هر بعد، خانم میشل در ریشته حقوق تحصیل کرده است. و میشود گفت یک زن با تمام معنا و بزرگترین الگو برای زنان جهان میباشد زنیکه با تمام مشکلات مبارزه کرده و از تمام نیرویش وتوانش برای رسیدن به هدفش استفاده کرده است. حمایت مادر، پدر، برادر باعث شده بود تا به خواسته هایش برسد. مادر پدرکه بچه بزرگ نکدن بلکه آدم بزرگ پرورش دادن. چنانچه خانم میشل میگوید؛ مادر و پدر ما توقع نداشتن که فقط باهوش باشیم بلکه توقع داشتن که صاحب هوش خود باشیم و آن را با غرور و افتخار به کار ببریم در حقیقت این نحوه صحبت کردن مارا پالایش می کرد.
تمام اعضای این خوانواده که یک شکل مربعی بود برای رسیدن به خواسته های شان از هیچ حمایت برای همدیگر شان دریغ نمیکردن و با تمام خم وپیچهای زندگی مبارزه میکردن. چنانچه میگوید؛ این را فهمیده ام که در زندگی همه افراد موفق، همیشه عده ای حضور دارند که بذر شک را میپاشند. این زن موفق با وجودیکه از لحاظ نژادی و سطح طبقاتی تحقیر میشد هیچ گاهی نگذاشت نژاد اش مانع پیشرفت اش شود. خانم میشل چی زیبا میگوید؛ زیرا شکست بسیار زودتر از اینکه به نتیجه ای واقعی تبدیل شود، احساس درونی است.
خلاصه کتاب نیست که بخوام به چند جمله خلاصه اش کنم. کتابیکه هزار درس در لای هر صفحه اش نحفته است. توصیه میکنم که مطالعهاش کنید.
https://t.me/Zandagi_writer
هیچ
هیچ 🤫 پل ارتباطی با من (" سهیلا " کریمی")👇
Photo unavailableShow in Telegram
فلسفهای گره زدناش
برای من مهم نیست.
اما من گره زدم سبزهای را که
به نظر من یک عمل مضحک و بی معنی است.
من گره زدم فصل سرد زندگی
را در بهار سبز،
تو باور نکن
اگر به بزرگ زردی در
فصل پاییز هم عشق بورزی
شبه به شکوفهای در فصل بهار میشود ...
# سهیلا کریمی
۱۴۰۱/۱/۱۳
زانوهایم را بغل کرده یک گوشهای اتاقم نشستم، به خطوط سیاهی کتابی که در دست دارم زل میزنم. نسیم ملایمی از لا به لایی پنجره به داخل اتاقم نفوذ میکند، صدای پارس زدن سگها از دور و نزدیک شنیده میشود.
خندههای بی دلیل اطفالهای از دنیا بیخبر گاهی رشتهای از افکارم را پاره کرده و مرا وادار به گوش کردن حرفها و دعواهای شان میکند. زیاد به حرفهای شان اهمیت نمیدهم که در مورد چی حرف میزنند و سر چی موضوعی دعوا دارند. اما سر صدای شان، مثل که میخ را به سرم فرو کند برایم غیر قابل تحمل است.
این روزها هر صدایی برایم ناخوشایند است.
کتاب را بسته کنار میگذارم و از جایم میخیزم و سیخ ایستاده میشوم بعد از درنگی نه چندان طولانی با قدمهای محکم توام با خشم به سوی پنجره میروم و پنجرهای اتاقم را میبیندم و دوباره بر میگردم به همان گوشهای از اتاق به جای قبلیام، این بار سر پا نشسته زانوهایم را بغل میکنم و دو دستم را دور خودم حلقه کرده سرم را روی زانوهایم می گذارم و به یک زاویهای نا معلوم خیره میشوم. لبخندی تلخی نا خود آگاه روی لبهایم مینیشیند. تمام فکر و حواسم کوچ کرده میچرخد و بر میگردد به روزهای که کافه میرفتم.
چقدر دلم برای آن روزها تنگ شده است.
در حالیکه لبخندی تلخی روی لبهایم جاریست بی اختیار اشک به چشمانم حلقه میزند.
من در ذهنم یاد صدای خنده و لبخندی که از پشت دندانهای سفید ست شده شبه به مروارید به روی لبهای گوشت آلویش که به سمت من جاری میشد میافتم.
به یاد چشمهای که با مژههای بلند و خماری که با هر باره لبخند زدن میدرخشید، با چینهای ریزی که دور چانه و گونههایش تشکیل میشد.
و به هر بار خیره شدن به آن صورت و چشمها رعشه به اندامم میافتاد و بی اختیار محو نگاهش میشدم. تمام وجودم سر شار از آرامش به طرفش لبخند میزدم و سرخ میشدم و احساس میکردم که دلم میخواهد از سینهام بیرون بیفتد برای این که آن حالتم تابلو نشود خودم را جمع میکردم و گیلاس پر از چای داغ که جلوی من روی میز میگذاشتی و انبوهی از بخار که ازش بلند شده و در هوا میپیچید و بعد کثری از ثانیهها به هوای داخل کافه یکجا شده محو میشد را سریع میان هر دو دستم میگرفتم و روی کف دستانم میچرخاندم و از بخار ملایم و حرارت که به دستان یخم منتقل میکرد لذت میبردم و با هر جرعهای که مینوشیدم با زیر چشمی به صورتت نگاه میکردم.
آه که چقدر آن لحظات را دوست داشتم و دوست دارم. لحظاتی که کنار تو در گوشهای از کافه، روزهای سرد زمستانی را سر میکردم. در آن لحظهها چشمانم جز تو کسی را نمیدید و ذهنم خالی از هر دغدغه فقط به تو فکر میکرد در حالیکه به سخنان شیرین و انرژی بخشات گوش میدادم همزمان لبخندی سر شار از عشق را نثارت میکردم. چقدر زود میگذشت آن لحظهها انگار عقربههای ساعت با من سر لج را گرفته بود هر چی کوشش میکردم که چند دقیقهای بیشتر کنارت باشم اما باز هم تندی زمان به سرعت برق از طولانی شدن زمان میکاست و من ناگزیر میشدم که ازت جدا شوم.
آن قصههای که ساعتها در مورد آیندهای نامعلوم میکردیم من را لبریز از انرژی و انگیزه میکرد.
همانطوری که مینشستم زمان کش میداد و من به یاد گذشتهها تمام آن روزها را مرور کردم و احساس کردم که هنوز فرصت دارم به روزهای خوبی دیگری هم فکر کنم و او همچنان حرف بزند آنقدر که احساس کنم یک هفته گذشته است و من مثل یک خیال در ماههای دیگری هستم.
این روزها چقدر دلم میخواهد که زمان به عقب بر گردد و من دوباره با هیجان و با شور، شوق راهی کافه شوم و ساعتها روی به رویت نشسته با هم حرف بزنیم ...
ایکاش میشد آن روزهای خوب و آن آزادی را بر گرداند و در آن زندگی کرد.
این روزها زندگی بدون آزادی و امنیت شبه به قفس میماند که نه نای پرواز کردن را داریم و نه حوصله زندگی کردن ...
#سهیلاکریمی
https://t.me/Zandagi_writer
هیچ
هیچ 🤫 پل ارتباطی با من (" سهیلا " کریمی")👇
زانوهایم را بغل کرده یک گوشهای اتاقم نشستم، به خطوط سیاهی کتابی که در دست دارم زل میزنم. نسیم ملایمی از لا به لایی پنجره به داخل اتاقم نفوذ میکند، صدای پارس زدن سگها از دور و نزدیک شنیده میشود.
خندههای بی دلیل اطفالهای از دنیا بیخبر گاهی رشتهای از افکارم را پاره کرده و مرا وادار به گوش کردن حرفها و دعواهای شان میکند. زیاد به حرفهای شان اهمیت نمیدهم که در مورد چی حرف میزنند و سر چی موضوعی دعوا دارند. اما سر صدای شان، مثل که میخ را به سرم فرو کند برایم غیر قابل تحمل است.
این روزها هر صدایی برایم ناخوشایند است.
کتاب را بسته کنار میگذارم و از جایم میخیزم و سیخ ایستاده میشوم بعد از درنگی نه چندان طولانی با قدمهای محکم توام با خشم به سوی پنجره میروم و پنجرهای اتاقم را میبیندم و دوباره بر میگردم به همان گوشهای از اتاق به جای قبلیام، این بار سر پا نشسته زانوهایم را بغل میکنم و دو دستم را دور خودم حلقه کرده سرم را روی زانوهایم می گذارم و به یک زاویهای نا معلوم خیره میشوم. لبخندی تلخی نا خود آگاه روی لبهایم مینیشیند. تمام فکر و حواسم کوچ کرده میچرخد و بر میگردد به روزهای که کافه میرفتم.
چقدر دلم برای آن روزها تنگ شده است.
در حالیکه لبخندی تلخی روی لبهایم جاریست بی اختیار اشک به چشمانم حلقه میزند.
من در ذهنم یاد صدای خنده و لبخندی که از پشت دندانهای سفید ست شده شبه به مروارید به روی لبهای گوشت آلویش که به سمت من جاری میشد میافتم.
به یاد چشمهای که با مژههای بلند و خماری که با هر باره لبخند زدن میدرخشید، با چینهای ریزی که دور چانه و گونههایش تشکیل میشد.
و به هر بار خیره شدن به آن صورت و چشمها رعشه به اندامم میافتاد و بی اختیار محو نگاهش میشدم. تمام وجودم سر از آرامش به طرفش لبخند میزدم و سرخ میشدم و احساس میکردم که دلم میخواهد از سینهام بیرون بیفتد برای این که آن حالتم تابلو نشود خودم را جمع میکردم و گیلاس پر از چای داغ که جلوی من روی میز میگذاشتی و انبوهی از بخار که ازش بلند شده و در هوا میپیچید و بعد کثری از ثانیهها به هوای داخل کافه یکجا شده محو میشد را سریع میان هر دو دستم میگرفتم و روی کف دستانم میچرخاندم و از بخار ملایم و حرارت که به دستان یخم منتقل میکرد لذت میبردم و با هر جرعهای که مینوشیدم با زیر چشمی به صورتت نگاه میکردم.
آه که چقدر آن لحظات را دوست داشتم و دوست دارم. لحظاتی که کنار تو در گوشهای از کافه، روزهای سر زمستانی را سر میکردم. در آن لحظهها چشمانم جز تو کسی را نمیدید و ذهنم خالی از هر دغدغه فقط به تو فکر میکرد در حالیکه به سخنان شیرین و انرژی بخشت گوش میدادم همزمان لبخندی سر شار از عشق را نثارت میکردم. چقدر زود میگذشت آن لحظهها انگار عقربههای ساعت با من سر لج را گرفته بود هر چی کوشش میکردم که چند دقیقهای بیشتر کنارت باشم اما باز هم تندی زمان به سرعت برق از طولانی شدن زمان میکاست و من ناگزیر میشدم که ازت جدا شوم.
آن قصههای که ساعتها در مورد آیندهای نامعلوم میکردیم من را لبریز از انرژی و انگیزه میکرد.
همانطوری که نشستم زمان کش میداد و من به یاد گذشتهها تمام آن روزها را مرور کردم و احساس کردم که فرصت دارم به روزهای خوبی دیگری هم فکر کنم و او همچنان حرف بزند آنقدر که احساس کنم یک هفته گذشته است و من مثل یک خیال در ماههای دیگری هستم.
این روزها چقدر دلم میخواهد که زمان به عقب بر گردد و من دوباره با هیجان و با شور، شوق راهی کافه شوم و ساعتها روی به رویت نشسته با هم حرف بزنیم ...
ایکاش میشد آن روزهای خوب و آن آزادی را بر گرداند و در آن زندگی کرد.
این روزها زندگی بدون آزادی و امنیت شبه به قفس میماند که نه نای پرواز کردن را داریم و نه حوصله زندگی کردن ...
پ ن: تخیلی
#سهیلاکریمی
۱۴۰۰/۶/۱۴
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.