cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

شوالیـــBLACKــــه

Show more
Iran75 378The language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
2 365
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

AnimatedSticker.tgs0.47 KB
AnimatedSticker.tgs0.48 KB
AnimatedSticker.tgs0.59 KB
#حـــــــصـــــــار_دســـــتــــانــــت 198 با توقف ماشین سر بلند کردم و با دیدن جمعیتی که جلوی تالار جمع شده بودن شوکه شدن. وای خدای من همه فامیلا بودن. مهرزاد از ماشین پیاده شد و همینطور که میومد سمت در من تا باز کنه برام با همه سلام احوالپرسی میکرد وقتی در باز شد اروم دستش رو گرفت جلومو لب زد _ مواظب باش. سری تکون دادم و با احتیاط در حالی که پیاده میشدم لب زدم _ بنظرت مامانم اومده؟؟ مهرزاد با چشم جایی رو نشون داد و لب زد _ بعلع شما نگران نباش. خنده ای کردم و رفتیم سمت فامیلا و تا بریم داخل سالن. وقتی رسیدیم نشستیم داخل جایگاهو همه یکی کی اومدن سلام کردن. لبخندی که روی لبام بود بعد از مدت ها واقعی بود و از تمنا تشکر میکنم که بهم این شادی رو داد. نفس عمیقی کشیدم و تا اخر عروسی فقط زدیم و رقصیدیم. مامانم که سر از پا نمیشناخت و فقط وسط بود. من و مهرزاد هم یه رقص تانگو باهم داشتیم تا چشمای همه در بیاد. حالا رسیده بودیم به قسمتی که باید خداحافظی میکردیم. با نفس عمیقی به مامانم که روبروم بود خیره شدم. با بغض روبه بهش لب زدم _ مامانی چرا گریه میکنی؟؟ مامانم درحالی که اشکاش رو پاک میکرد لب زد _ زود زود بیا پیشم باشه دلم برات تنگ میشه. مهرزاد با خنده لب زد _ نگران نباشید از فردا صبح پیشتون هستش. مامانم لبخندی زد و گفت _ مهرزاد پسرم توروخدا مراقبش باش باشه؟؟ مهرزاد چشمی گفت و لب زد _ برید خدا به همراهتون. با همه خداحافظی کردیم و مهرزاد در رو برام باز کرد که سوار شم. وقتی سوار شدم سریع خودشم سوار شد و راه افتاد. روبه مهرزاد لب زدم _ مهرزاد مهرزاد با عشق لب زد _ جانم لبخندی زدم و گفتم _ میشه الان نریم خونه اول یکم دور بزنیم بعد. چشمی گفت ماشین رو سرعت داد و اهنگ هم زیاد کرد. با خنده شیشه رو کشیدم پایین و جیغی کشیدم که مهرزاد داد زد _ خداااا. برای اولین بار تو عمرم رو به مهرزاد بخاطر بلندی اهنگ داد زدم _ دوست دارممممممممممم. قیافه ناباور و ذوق زده اش بهترین چیز بود برام. با حس خوبی جیغی کشیدم و............. پایان آره این زندگیه. به این میگن زندگی. زندگی که پر از فراز و نشیب توشه و ما حتی خبر نداریم در آینده قراره چه اتفاقی بیوفته. زمانی که به شدت ناامید شدی با اتفاقی که میوفته شگفت زده میشی. کی فکرشو میکرد من یه روزی اینجوری خوشبخت بشم وقتی بابام برشکست شد ناامید شده بودم و فکر میکردم زندگیم نابود شد ولی با اومدن تمنا با کمک دوباره اش دوباره زندگیم برگشت. کی فکرشو میکرد با قبول کردن پیشنهاد تمنا این اتفاق بیوفته....... تا دیدار بعدی به درود 1400٫1٫15 💄💅🏻 @ცεʊイi_ℓムŋ∂ 💅🏻💄 @beuti_land
Show all...
#حـــــــصـــــــار_دســـــتــــانــــت 197 سری تکون دادم که مهرزاد لب زد _ بفرما سوار ماشین شو که بریم. باشه ای گفتم و باهم سوار ماشین شدیم و راه افتاد. توی سکوت به اهنگ شادی که مهرزاد گذاشته بود گوش میدادم که وسطای راه دستم رو گرفت گذاشت زیر دستش روی دنده. لبخند زیر پوستی زدم و با نفس عمیقی چرخیدم زل زدم بهش. نمیدونم چقدر وقت بود که خیره اش بودم با توقف ماشین شیطون روبه من لب زد _ شیطون شدیا. خنده ای کردم که لب زد _ پیاده شو رسیدیم آتلیه. با این حرفش چرخیدم سمت شیشه که در سمتم باز شد با تعجب به مهرزاد نگاه کردم این چقدر سریع از ماشین پیاده شد. با کمکش از ماشین پیاده شدم باهم رفتیم سمت آتلیه. حدود چندساعت اونجا معطل شدیم. از عکس گرفته تا فیلم همه چی ازمون گرفتن. اون وسطاش هم هی مهرزاد شیطنت میکرد. با حس خوبی از آتلیه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم تا بریم سمت تالار. نفس عمیقی کشیدم و لب زدم _ کی میرسیم؟؟ مهرزاد نیم نگاهی بهم انداخت و لب زد _ حدود ده دقیقه ی دیگه. سری تکون دادم و به بیرون خیره شدم مهرزاد درحالی که دستم رو فشار میداد لب زد _ خوبی عزیزم؟؟ لبخندی بهش زدم و لب زدم _ آره عالیم فقط کمی خسته شدم. خدا کنه شب زودتر تموم بشه. مهرزاد شیطون گفت _ کورخوندی من نمیذارم تا صبح چشم روی هم بذاری. با تعجب گفتم _ اونوقت چرا؟؟؟ شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت. مشکوک به بیرون زل زدم. هرچی فکر میکردم به ذهنم نمیرسید. با توقف ماشین سر بلند کردم و...... 💄💅🏻 @ცεʊイi_ℓムŋ∂ 💅🏻💄 @beuti_land
Show all...
#حـــــــصـــــــار_دســـــتــــانــــت 196 با این حرفش رفتیم سمت اتاقی که اون گوشه بود و با کمک آرایشگره لباسم رو پوشیدم. وقتی کارم تموم شد سریع از اتاق زدم بیرون و جلوی مامانم چرخی زدم و گفتم _ چطور شدم؟ مامانم با چشمایی که برق تحسین توش بود لب زد _ عالی شدی عزیزم عالی هرچی بگم کم گفتم. بعد اومد جلو و بغلم کرد که آرایشگره لب زد _ فقط مواظب باشین که آرایشش و موهاش بهم نخوره مرسی. مامانم چشمی گفت و ازم فاصله گرفت. با ذوق لب زد _ امیدوارم مهرزاد با دیدنت طاقت بیاره. با این حرفش لپام گل انداخت و سرم رو انداختم پایین که با صدای زنگ آرایشگاه ارایشگره رفت سمت آیفون و بعد از جواب دادن اومد سمت منو لب زد _ عروس خانوم بفرمایید آقا داماد تشریف اوردن. تشکری کردم و از در زدم بیرون که مهرزاد رو پشت در دیدم. با شنیدن صدای در چرخید سمتم و با دیدنم مات موند. لبخندی زدم و لب زدم _ سلام. به خودش اومد و سریع با دسته گل اومد سمتم. وقتی از دستش گرفتم پیشونیم رو بوسید و لب زد _ عین فرشته ها شدی عزیزم. تشکری کردم که صدای فیلمبردار رفت روی مخم. کلافه لب زدم _ مگه نگفتم بهشون بگو حرف نزن. مهرزاد خنده ای کرد و لب زد _ چرا گفتم ولی گوش نمیده تو کار خودت رو بکن. بعد از حرفش نگاهش رو به پشتم دوخت و با احترام لب زد _ سلام. با شنیدن صدای مامانم چرخیدم اون سمت وقتی احوال پرسیشون تموم شد لب زدم _ مامان تو با کی میای؟؟ مامانم نگاهش رو به من دوخت و لب زد _ تاکسی خبر کردم با اون. سری تکون دادم که...... 💄💅🏻 @ცεʊイi_ℓムŋ∂ 💅🏻💄 @beuti_land
Show all...
#حـــــــصـــــــار_دســـــتــــانــــت 195 خیلی زودتر از اونچه که فکرشو بکنم روز عروسی رسید. داخل آرایشگاه بودم و آرایشگر داشت آرایشم میکرد. نفس عمیقی کشیدم و به مامانم که پشت سرم بود نگاه کردم با شوق داشت نگام میکرد لبخندی زدم و لب زدم _ تو چرا آنقدر زود اومدی یکم میخوابیدی خب. مامانم سری به طرفین تکون داد و لب زد _ نه دلم میخواست همراهت باشم. آهومی گفتم. حدود دو ساعتی بود که اومده بودم شیش صبح مهرزاد اومده بود دنبالم و از هفت اینجا بودم. الان ساعت نه بود. نفس عمیقی کشیدم و به صورت آرایش کرده ام نگاه کردم. موهام رو درست کرده بودم و یه ذره از آرایشم مونده بود. بهش گفته بودم زیاد غلیظ نکنه آرایشم رو یه چیز ملایم باشه. خداروشکر کارشو خوب بلد بود. آرایشگر رو به من لب زد _ عزیزم چشمات رو ببند. به حرفش گوش دادن و چشمام رو بستم. حدود بیست دقیقه ای بود که چشام رو بسته بودم و کم کم داشت خوابم می‌گرفت. با صدای آرایشگر چشام رو نیمه باز کردم که روبه من با مهربونی لب زد _ عزیزم چشمات رو باز کن ارایشت تموم شد. وقتی به خودم نگاه کردم حیرت کردم چقدر خوشگل شدم آرایشگر مدام ازم تعریف میکرد. واو باورم نمیشد این من بودم؟ خیلی وقت بود آرایش نکرده بودم و این آرایش واقعا تغییرم داده بود. با ذوق چرخیدم سمت مامانم که خوشحال زل زده بود بهم. با لبخند روبه بهش لب زدم _ چطور شدم؟؟ با کمی صدای بلند لب زد _ عالی عالی عزیز دلم. آرایشگر لب زد _ ماشاالله بزنم به تخته خوشگل بودی خوشگل تر شدی عزیزم بیا کمکت کنم لباس عروس تو بپوشی. با این حرفش...... 💄💅🏻 @ცεʊイi_ℓムŋ∂ 💅🏻💄 @beuti_land
Show all...
#حـــــــصـــــــار_دســـــتــــانــــت 194 چرخیدم سمت مامانم و لب زدم _ زیاد اشتها نداشتم برای همین. بعد از حرفم رفتم سمت اتاقم تا حاظر بشم. حدود ده دقیقه گذشت که صدای بوق ماشین اومد با خوشحالی رفتم بیرون و داخل ماشین نشستم که با دیدن قیافه مهرزاد دلم هری ریخت پایین نگران لب زدم _ مهرزاد این چه قیافه ای هست چرا انقدر بهم ریخته. مهرزاد دستی توی موهاش کشید و لب زد _ چیزی نیست بریم؟؟ سری تکون دادم که راه افتاد. به بیرون تا موقعی که برسیم خیره شدم. وسط راه بودیم که مهرزاد یه دفعه ای دستم رو گرفت و گذاشت روی دنده زیر دست خودش. چرخیدم سمتش و لب زدم _ خوبی واقعا؟ لبخند باریکی زد و سری تکون داد که نفس عمیقی کشیدم و دیگه هیچی نگفتم. با وایستادن ماشین سر چرخوندم و یه تالار دیدم. با تعجب از ماشین پیاده شدم که اومد سمتم و دستم رو گرفت و کشید. تا ظهر درگیر رزرو کردن آرایشگاه و تالار بودیم. بعد از سه چهار تا تالار دیدن بلاخره یکی رو انتخاب کردیم و قرار شد هفته ی دیگه پنجشنبه جشن عروسیمون باشه. سوار ماشین شدم که مهرزاد لب زد _ من خودم کارت عروسی سفارش دادم. حالا که کارامون تموم شده بریم یه گشتی بزنیم و ناهار بیرون بخوریم بعد بریم خونه. با تعجب لب زدم _ واقعا چه شکلیه؟ باشه بریم گشت بزنیم. لبخندی زد و همون‌طور که ماشین رو راه مینداخت لب زد _ تا فردا میاد خودت میبینی. باشه ای گفتم و دیگه هیچ حرفی نزدم. تا شب فقط توی خیابونا گشت میزدیم. آخرشم رفتیم خونه و باز مهرزاد خونه ی ما خوابید کم کم یخم داشت می‌خوابید برای همین وقتی میبوسیدم و بغلم میکرد خجالت نمیکشیدم....... 💄💅🏻 @ცεʊイi_ℓムŋ∂ 💅🏻💄 @beuti_land
Show all...
#حـــــــصـــــــار_دســـــتــــانــــت 193 با پیروزی دست به سینه زل زدم بهش که چشم غره ای بهم رفت و از جاش بلند شد بره دستشویی. لب زدم _ وایسا اول من برم بعد تو. دستش رو به معنی برو بابا بالا انداخت و رفت داخل دستشویی واه یعنی چی بگیرم بزنمش. پوفی کشیدم و ازجام بلندشدم و تشک هایی که روی زمین انداخته بودمو جمع کردم. وقتی کارم تموم شد با صدای در دستشویی چرخیدم که دیدم مهرزاد اومده بیرون. سریع بدون توجه بهش از کنارش رد شدم و رفتم داخل دستشویی و کارای مربوطه رو انجام دادم. وقتی از دستشویی اومدم بیرون با ندیدن مهرساد حدس زدم که رفته پیش مامان سریع لباسم رو عوض کردمو از اتاق زدم بیرون پایین که رفتم مهرزاد رو اماده دیدم رو بهش با تعجب لب زدم _کجا داری میری؟ مهرزاد لب زد _میرم برمیگردم سریع. مامانم گفت _امروز میخواین کجا برین؟ قبله اینکه مهرزاد جواب بده لب زدم _میخوایم بریم تالار عروسی و ارایشگاه رزرو کنیم اهانی گفت که مهرزاد سریع خداحافظی کرد و از خونه زد بیرون مشکوک به سمتی که مهرزاد رفت نگاه کردم که مامانم گفت: _چیه چرا اینجوری نگاه میکنی؟ لب زدم: _بنظرم یه چیزی شده که اینجوری رفت. مامانم چشم غره ای رفت و لب زد _ انقدر بد به دلت راه نده دختر جون. بیا بیا بشین صبحونه بخور بعد برو حاظر شو منتظر مهرزاد باش. باشه ای گفتم و رفتم پشت میز نشستم و کم و بیش صبحونه خوردم زیاد اشتها نداشتم برای همین زود از پشت میز بلند شدم و اومدم برم که مامانم لب زد _ کجا چیزی نخوردی که. چرخیدم سمت مامانم و...... 💄💅🏻 @ცεʊイi_ℓムŋ∂ 💅🏻💄 @beuti_land
Show all...
#حـــــــصـــــــار_دســـــتــــانــــت 192 نفس عمیقی برای آروم کردن خودم کشیدم که با حلقه شدن دستاش دور کمرم و چسبیدن خودش از پشت سر به خودم. شوکه توی جام خشک شدم. گرمای شدیدی رو زیر پوستم حس میکردم انگار میخواستم اتیش بگیرم. انگار امشب مهرزاد قصد دیوونه کردنم رو داشت که بوسه ای روی گردنم گذاشت و پشت سرش گردنم رو بوسه بارون کرد. تکونی خوردم و با ناله لب زدم _ نکن مهرزاد. مهرزاد بیتوجه به حرفم به کارش ادامه داد و یه دفعه روم خیمه زد لبام رو بوسید. شوکه مونده بودم و نمیدونستم چیکار کنم. که با گازی که از لبام گرفت ناخودآگاه منم همراهیش کردم که جری تر شد......... با صدای تقه ای که به در خورد خسته پلکام رو از هم باز کردم و خابالود در حالی که سعی میکردم حلقه ی دست مهرزاد رو از دورم باز کنم لب زدم _ بله؟؟ مامانم لب زد _ نمیخواید پاشید بچها ظهر شدا. با این جرفش نگاهی به ساعت که ده رو نشون میداد انداختم و لب زدم _ اوه باشه مرسی بیدارمون کردی خواهش میکنمی گفت و از پشت در رفتش. اروم مهرزاد رو تکون دادم و لب زدم _ مهرزاد پاشو دیر شد. بدون اینکه چشماش رو باز کنه لب زد _ ول کن خوابم میاد. محکم کوبیدم روی سینش و لب زدم _ خوابم میاد چیه پاشو ببینم. بعد از حرفم سعی کردم از جام بلند شدم که حلقه ی دستاش رو سفت تر کرد و لب زد _ بگیر بخواب ببینم تا من بلند نشدم اجازه بلند شدن نداری. بهش چشم غره رفتم هرچند میدونستم نمیبینه و با غیض لب زدم _ مامانم منتظره پاشو زشته. بعد با تمام توانم دستاش رو از روم کنار زدم که کلافه پوفی کشید و توی جاش نشست. با پیروزی دست به سینه زل زدم بهش که........ 💄💅🏻 @ცεʊイi_ℓムŋ∂ 💅🏻💄 @beuti_land
Show all...