cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

•~ یکــ عاشـقانه‌ بی‌صدا 🔥 ~•

﷽ تو اطراف زخم‌ هام ستاره کشیدی 🫂✨ . . . یک عاشقانه بی صدا ♥️〰️ درحال نگارش فانتوم 🩸〰️ در حال نگارش بنر ها پارت رمان هستند پارت گزاری هر روز به جز ایام تعطیل " کانال آرزوصاد "

Show more
Advertising posts
12 987
Subscribers
-2824 hours
-2347 days
-41230 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#پارت_۳۳۶ #یک_عاشقانه_بی_صدا #آرزو_صاد هرچقدر با لب هاش بی تابم کرده بود، بی تابی بهش هدیه کردم. افسار کار هام رو دست دلم داده بودم و با غریزه پیش میرفتم. تا وقتی که اون هم آروم گرفت و نفس های نامنظم و چشم های بسته و لبخند روی لبش، نشون میداد کارم خوب بود. از روش کنار رفتم و به جاش خودم ور توی بغلش گوله کردم. بلافاصله دستاش دورم حلقه شد و روی سرم رو بوسید. کمی بعد که تو حال و هوای نئشگی هورمون دوپامین بود، لب زد: _ من همیشه فکر میکردم تو یه فرشته ای! با خودم میگفتم چجوری دختری مثل تو میتونه از سنگدلی خسرو باشه؟ ولی امشب نظرم عوض شد. تو یه روی شیطان هم داری عزیزم. ولی لطفا فقط واسه خودم بیارش بیرون! لبخند زدم و دستم رو دور کمرش پیچیدم. شقیقه رو بوسید و لب زد: _ شیطون کوچولوی آتیش پاره ی من!! « بودنت از من یه آدم دیگه ای میسازه؛ آدمی که یادش نمیاد غمگینه! » *** •𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷
Show all...
20🥰 2👍 1🔥 1😁 1
Repost from N/a
Photo unavailable
من امیرم! پسری که تو بچگیش اولین اسباب بازیش اسلحه بود. پسری که یادش دادن وقتی یکی رو می‌کشه، باید تا اخرین لحظه نگاش کنه تا مرده‌ها هم بفهمن عزرائیلشون کیه! ولی همین من نتونستم یه دختر رو بکشم! هه... خنده داره ولی اره منی که بالای صد نفر ادم کشتم، نتونستم از پس اون خنده‌هاش بربیام و بکشمش. لامصب خنده‌هاش مثل نفس میمونه... سرخی لپاش مثل شراب سرخه‌‌‌... موهاش دستای قاتلمو به نوازش وا می‌دارن... من با این دختر چیکار کنم؟ وقتی دلیل نفس کشیدنمه ولی تنها سنگیه که اگه از وسط برش دارم می‌تونم به اون چیزی که می‌خوام برسم... https://t.me/+xzfw5DUQpsYwYzZk https://instagram.com/novel_berke https://t.me/+xzfw5DUQpsYwYzZk این پسر دیوونه‌ ست بخدا😳 و دخترمون رو دیوونه کرده چون فقط فکرش دنبال ... اهم اهم...زشته بچه اینجا نشسته، بگیرید دیگه‌‌‌‌😜🔞 نویسنده رمانم خوب کولاک کرده‌ها، جوری که یه ربع بعد خوندن پارتا تو شوکه‌ای🫡
Show all...
Repost from N/a
جلوش تا زانو باز خم شدم: - بفرمایید چایی آقا نیم نگاهی بهم نکرد و نگاهش وقتی به پایین کشیده شد مکث کرد و با نیشخندی برای بار سوم دستوری گفت: - یه چیز دیگه بیار این بار حرصی پا کوبوندم زمین و حواسم نبود این مرد آقا زاده و کله گندست: - تو منو مسخره خودت گیر آوردی پسره ی یلا قبا؟ ببین منو من فقط و فقط تا آخر امشب مهماندارتم پس این قدر عقده بازیاتو نشون نده پر اخم سرشو آورد بالا خیره به لبام لب زد: - برداشتن جا مهماندار سگ هار گذاشتن... جای دوستت اومدی اما از فردا بگو دیگه همون دوستتم نیاد اخراجه و با پایان جملش بلند شد و رفت روی صندلی دیگه ای نشست که من تو دیدش نباشم و وا رفته خیره بهش لب زدم: - دوستم به این کار نیاز... حرفمو قطع کرد: - چایی رو عوض کن یه چی دیگه بیار باز پا کوبوندم زمین و این بار از حرص لبمو گاز گرفتم که صداش با ته مونده ی خنده اومد: - زمین خاکی نیست این طوری پا می‌کوبیا هواپیمام خط بیفته خط خطیت میکنم بی توجه رفتم تا چایی و با آب میوه ای عوض کنم و زیر لب زمزمه کردم: - نترس بابا جونت یه رنگ دیگشو میخره برات آب میوه ای داخل لیوان ریختم سمتش رفتم و این بار با دیدن آب میوه تو دستم گفت: - خم شو با اخم خم شدم و آب میورو با مکث برداشت و خواستم پاشم که گفت: - همون طوری میمونی تا آب میوه تموم شده وگرنه دوستت از فردا اخراج حرصی نگاهش میکردم که لبخندی تو صورتم زد و قلپ کوچیکی از آب میوه خورد و ادامه داد: - برو دعا کن از فردا دیگه نمی‌بینند وگرنه... ادامه نداد و من دختر جسوری بودم: - وگرنه چی؟ مملکتو که صاحابید ما هم صاحبین حتما؟ خیره به لبام نیشخندی زد: - لبات اولین جایی بود که بهم می‌دوختمشون اونم با... به یک باره صدای بادیگاردش اومد: - آقا مدارک تو کیف نیست! جوری از جا پرید که منم صاف ایستادم و دادش باعث شد این بار بترسم: - یعنی چی؟ فلش کو؟؟؟؟؟ بگو اولین فرودگاه بشینه کجا داریم میریم وقتی فلش نی چی بشینه؟ من فردا صبح باید خونه می‌بودم! - من من فردا باید.‌‌.. یک جوری نگاهم کرد که ترسیده عقب رفتم با نگاه پر خشمش غرید: - بری؟ کجا بری؟ فلش مدارک تو هواپیما گم شده نکنه تو برداشتی چی؟! دهنم بازو بسته شد که ادامه داد: - از طرف کی اومدی -چی چی میگی؟ نیشخندی زد، سر جاش نشست و پاهاشو باز کرد و غرید: - بیا بشین وسط پام کمربندمو باز کن یالا وا موندم و سینی از دستم افتاد و خواستم عقب برم که محافظش اجازه نداد و اون بدون ذره ای شوخی گفت: - قرار بود اگه موندگار شی لباتو بدوزم بهم یادت رفته؟ تا وقتی فلش پیدا شه دزد کوچولو ناشی تو همین جا می‌مونی! ... https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0 https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0 هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، به‌جای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید! مردی جذاب و باصلابت...و به همان‌اندازه بی‌رحم! چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥 و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟ https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0
Show all...
Repost from N/a
#پارت_جدید نوا :« برای قرار امشب آماده ای؟ » ریور :« آره تقریبا. باید برم خونه و یه دوش سریع بگیرم.» نوا :« شِیو کردی؟ » پقی زیر خنده زدم. ریور :« آره. امروز صبح.» چهره ی راضی اش را می توانستم تصور کنم. نوا :« من واکس برزیلی رو توصیه می ک... .» وسط حرفش پریدم. ریور :« وقتش رو ندارم.» آهی کشید. نوا :« از گفتن این حرف خسته نمی شی؟» گوشی را بیشتر به دهانم نزدیک کردم. ریور :« و ما همین دیروز باهم آشنا شدیم ... فکر نکنم به این زودی کارمون به اونجا بکشه.» نوا :« به همین خیال باش.» ریور :« چرا؟ » آهی کشید. انگار بیشتر از حد تصور از من ناامید شده بود. نوا :« اگه چندبار سر یه قرار درست و حسابی رفته بودی، الان میفهمیدی که قراره کار دقیقا به همونی که براش شِیو کردی، بکشه .» بعد از قطع کردن تماس، پیامی برای متئو نوشتم. « امشب جای مخصوصی میریم که لازم باشه لباس خاصی بپوشم؟ » متئو من را برای شام به قرار دعوت کرده بود که خیلی برایش استرس داشتم. جواب پیامش خیلی زود به من رسید. متئو :« اونقد قشنگی که مطمئنم تو هر لباسی جذاب و خیره کننده میشی. » با قلبی پر تپش به پیامی که فرستاده بود، نگاه کردم. دوست داشتم برایش بنویسم: «مرد تو اصلا لازم نیست بیشتر از این تلاش کنی مخ منو بزنی چون همین الانشم تو رو به خونه م راه دادم امشب ... 〰〰〰〰〰〰〰 متئو :« و ما مشغول چه کاری بودیم؟» ریور :« ما داشتیم ... همو می بوسیدیم.» انگشت شصتش را روی لب هایم حرکت داد. لرزیدم. دو طرف صورتم را گرفت و به آرامی لب هایش را روی لب هایم قرار داد. حس لذتی که وجودم را فرا گرفت، غیر قابل توصیف بود .... https://t.me/+uUYoypa_BAAxMGU0 https://t.me/+uUYoypa_BAAxMGU0مجموعه رمان سرزمین پری ها⚜ نویسنده: کیابیگی سه جلد کامل و رایگان در کانال 🔺بدون هیچ حذفیاتی🔺 ❌جادوگر فریبنده و اغواگری که برای قرار شبانه با یکی از قدرتمندترین پادشاه های سرزمین مخفی، خود را برای رابطه داشتن با او آماده میکند بدون آن که بداند پادشاه از قبل و فقط با دیدن عکس دختر به شدت تحریک شده است.
Show all...
Repost from N/a
_بابا نانای بزار با حرف پناه خندم می‌گیره و از گوشه‌ی چشم  به هامون نگاه میکنم که با اخمهای درهم در حالی که دستش رو روی پنجره گذاشته بی توجه به پناه در حال رانندگی ،ولی پناه کوتاه نمیاد و باز هم تکرار می‌کنه _بابا نانای......من نانای می‌خوام چیزی نمیگم و درحالیکه بزور خنده‌ام رو کنترل می‌کنم، فقط نگاه میکنم . هامون با کلافگی نگاهی به پناه و من می‌کنه و زیر لب " عجب گیری کرديم " می‌گه و مشغول بالا و پایین کردن آهنگها می‌شه که با پخش شدن صدای خواننده دیگه نمیتونم خندم رو کنترل کنم و با صدای بلند می‌خندم . تصویر هامون که با اون همه اخم و جذبه وقتی که با ریتم آهنگ خواننده سرش رو تکون میده و پناهی که دست‌های کوچیکش رو میرقصونه ،عجیب به دل می‌شینه . جالبه که از همدیگه دلخوریم ، ناراحت هستیم ولی خنده‌ی پناه می‌شه پرچم سفید صلح و لبخند بینمون ، با آهنگ شاد و رقص پناه می‌رسیم به خونه ؛وقتی ماشین جلوی خونه می‌ایسته دست می‌برم و صدای آهنگ رو قطع می‌کنم و رو به هامون متعجب می‌گم _چند وقت پیش خودت گفتی که نمیتونیم با همدیگه حرف بزنیم یادته سری تکون میده و من ادامه میدم _میدونی چرا .....چون ... به پناه نگاه میکنم و نفسم رو با آه بلندی بیرون می‌دم، حرف زدن زیر این نگاه خیره ، منتظر  و کمی هم مشتاق خیلی سخته ؛ نگاهم رو به در خونه میدوزم و ادامه میدم _چون هر دومون فکر می‌کنیم یه چیزی تو گذشته بوده ، یه حس یا یه جور علاقه... ولی چون الان نیست ...طرف مقابل مقصره و سعی می‌کنیم خودمون رو عقب بکشیم و اون یکی رو مقصر نشون بدیم ...آزارش بدیم یا هر چیز دیگه ای ولی ...دیگه گذشته ،تموم شده دیگه چیزی نیست....تو گذشته هم شاید بود ولی الان دیگه هیچی نیست باور کنید من دیگه حتی به گذشته فکر هم نمی‌کنم...شما هم اگه چیزی بود فراموش کنید دستش رو بالا میاره ، نگاهش می‌کنم که می‌گه https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 عاشقانه ای راز الود زندگی اجباری و همخونه ای مردی شکست خورده و دختری قوی و مستقل سرگرد هامون شریعتی ،پلیسی که حتی اسمش هم باعث وحشت و فرار تبهکاران بزرگ ،مامور زبده و ماهری که هیچ شکست کاری نداره ولی توی زندگیش شکست خورده و با داشتن یک دختر شش ساله دل بسته به کسی که هیچ اعتنایی بهش نمیکنه ولی این سرگرد هامون ما عادت به شکست نداره و ...... به قلم : ایدا باقری
Show all...

پاشید بیاید حضوری بزنید ببینم😎
Show all...
18👍 4🥰 1
Repost from N/a
Photo unavailable
من آرن مقدمم... بزرگ‌ترین وارث خاندان مقدم... جراح خبره‌ی مغزواعصاب... کسی که تو آمریکا فارغ‌التحصیل شده و کل بیمارستانای کشور و خارج کشور واسه داشتنم سر و دست می‌شکونن... ولی من به خواست خودم تو آمریکا درس نخوندم... مجبور شدم برم، فرار کردم... من وقتی نامزدم رو لخت و عور تو بغل رفیق از برادر عزیزترم دیدم از این ننگ فرار کردم... رفتم تا بخاطر مادرم قاتل نشم ولی با این فرار قاتل خودم باخانواده‌ی بعد از رفتنم از بین رفته شدم... حالا که سرد شدم، حالا که از دست خودم و عالم‌ و آدم عصبی‌ام برگشتم... بعد از سال‌ها برگشتم تو خونه‌ای که دیگه نمیشه اسمش رو خونه گذاشت... خونه‌ای که توش یه دختره ریزه میزه‌‌ی قشنگ و مهربون هست... دختری که میگن پرستار مادرم و کسیه که اونا رو تو نبود من به زندگی امیدوار کرده... نمی‌دونم چطور اما یه باره دیگه دلم سُر می‌خوره و اسیر اون کوچولوی لعنتی میشه... دختری که مثله اسمش یه رویاست... رویایی که من نمی‌دونم با اون نامرده ناموس دزد... 🔥🔥🔥 https://t.me/+HYSAnCqxv1Y3MzA0 https://t.me/+HYSAnCqxv1Y3MzA0یک #عاشقانه_انتقامی خیلی زیبا از عشقی قدیمی تا عشقی جدید و سوزان با قلمی کاربلد و کم‌نظیر❌
Show all...
Repost from N/a
مامان‌جون وقتی بفهمه داره بابا میشه به نظرت خوشحال میشه!؟ چادرش رو از سرش درآورد و جعبه ی شیرینی هارو روی میز گذاشت: - وا مارال دخترم مگه میشه خوشحال نشه؟ تو روز تولدش می‌خواد بشنوه بابا شده مگه کم چیزیه که تک پسر خانواده ما داره پدر میشه؟ با ناخنام بازی کردم: -آخه فکر نکنم خیلی دوستم داشته باشه ما هنوزم عقدیم عروسی نگرفتیم شاید اون.‌.. مادر شوهرم نچی کرد:اگه دوست نداشت که الان تو عقد مادر بچش نبودی عه سکوت کردم و دیگه نگفتم فقط روی تخت تو خونش زنشم و تو هیچ چیز دیگه باهاش سهیم نیستم! بغض داشتم اما امید داشتم با اومدن این بچه بهم توجه کنه و عروسی بگیریم با این فکر لبخندی روی لبم نشست و دستمو روی شکمم گذاشتم که مادر شوهرم ادامه داد: -برو آماده شو الان مهمونات می‌رسنا خوش خیال آماده شدم، رژ قرمز به لبام زدم و خونرو تزئین کردم و همه مهمانان اومدن‌.. خانواده ی من، خانواده ی خودش، دوستامون روحشم خبر نداشت تو این ساعت این همه آدم تو خونش که همیشه ساکت و خاموش بود باشن و با ذوق کل چراغارو خاموش کردم و بلند گفتم: _ساکت اومد تو سوپرایزش کنیم و خودم کیک به دست منتظر خیره به در موندم و بعد ثانیه ای صدای چرخش کلید تو خونه پیچید و همین که در باز شد با جیغ گفتم: - تولدت مبارک و صدای دست و جیغ بلند شد و چراغا روشن شد اما با دیدن نامجو دست تو دست و کنار دختر غریبه وا رفتم... نه من بلکه همه!حتی خودش! لبخندم پر کشید و کیک از دستم افتاد و انگار آب یخ ریختن رو من و اون اول از بهت درومد:چه خبره اینجا؟! دختر مو بلوند دستشو از دست نامجو بیرون کشید:این کیه نامجو؟ و نامجو چشم هاش رو بهم فشرد و دست پیش گرفت که پس نیفته: - خیله خب این مسخره بازی دیگه باید تموم‌شه بهم خیره شد و با ناراحتی که در چشم هاش موج می‌زد گفت: - مارال تو مناسب من نیستی، منو تو زندگیمون نمیشه... و این دختر معشوقه ی من قلبم خورد شد صداشو شنیدم! صدای داد و بیداد بابام که آبروم آبروم می‌کرد و من اصلا براش مهم نبود یا مادر خودش که میزد تو صورتش و می‌گفت یعنی چی برام مهم نبود فقط عقب رفتم و نگاه اون نامردم روم موند تا وقتی دورش پر هیاهو شد و دستمو روی قفسه ی سینه ای گذاشتم که تیر می‌کشید کسی متوجه ی من نبود که چی جوری همه چیم خورد شد و نفسم بالا نمی‌اومد به زور نفس می‌کشیدم و صداشو شنیدم که در جواب حرفای بابام داد میزد: - نمی‌خوامش زوری که نیست؟ نمی‌خوامش مهریشو پرت میکنم جلوش فقط برید گورتونو از زندگیم گم کنید دخترتون آویزون زندگی من شده نمی‌خواست منو؟ پس اون همه حرف عاشقانه که در گوشم زمزمه می‌کرد چی بود؟ اون همه عشق بازی؟! اشکام روی صورتم ریخت و با خودم زمزمه کردم: - آخ قلبم، قلبم خدا قلبم نفسم بالا نمی‌اومد سینم درد میکرد و یک لحظه نگاهم روی چاقوی تزیین شده ی روی کابینت افتاد که برای رقص چاقو خودم دورشو گل زده بودم سمتش رفتم و نگاهی به اون هیاهو و سر و صداهایی کردم که لحظه ای دیگه برام مهم نبود من داشتم از فشار درد قلبم می‌مردم. قلبی که وحشتناک تیر می‌کشید و باید این درد و قطع می‌کردم! برداشتمش و روی گلمو گذاشتمش و آروم صداش زدم:- نامجو نشنید و بلند تر گفتم: - نامجو بازم نشنید و تند تند داشت ازون دختر کنارش دفاع می کرد و به یکباره با تمام توان جیغ زدم:نــــامــــجـــــو سکوت شد همه سمت من برگشتن و مادر شوهرم زد تو صورت: - یا ابالفض عباس نکن مارال جان نکن چیزی نگفتم و فقط خیره بودم تو چشمای مرد نامرد روبه روم زمزمه کردم: - ببین من آویزون زندگیت به خدا نبود به خدا نمی‌خواستم اذیتت کنم فقط دوست داشتم نفس نفس می‌زدم و قلبم هنوز تیر می‌کشید و بابام خواست جلو بیاد که جیغ زدم: - نیا نیا خودمو میکشم نیا حرف دارم با این آدم من حرف دارم بابا ایستاد و نامجو با ترس خیره من بود که ادامه دادم: - فقط دوست داشتم و تو... تو گفتی دوستم داری اما دروغ گفتی من می‌فهمیدم داری دروغ میگی اما دوست داشتم بازم خودمو به حماقت بزنم اشکام گوله گوله روی صورتم ریخت و تو اوج درد لبخند زدم: - داشتی بابا می‌شدی!!! جا خورد مادرش گریش گرفت: - ترو خدا نامجو یه کار دست خودش نده حاملست هول کرده کمی سمتم اومد: - کسی نیاد جلو... مارال بزار بزار حرف می‌زنیم مارال چاقو رو بده بهم عزیزم نیشخندی زدم عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم: - فکر کردی خودمو میکشم؟ نه من ثمره ی این عشقی که منو کشتو میکشم تا شایدم خودم باش بمیرم گیج موند و همون موقع درحالی که گریه میکردم چاقو رو محکم فرو مردم تو رحممم و صدای هوارش تو خونه پیچید و سمتم دوید اما دیگه دیر بود چون خون به یک باره همه جارو گرفت و من از شدت درد چشمام سیاهی رفت و افتادم.... و بعد..‌ بعد https://t.me/+sewTywpiHv0zMmRk https://t.me/+sewTywpiHv0zMmRk
Show all...