📚 سَدَم/روزهای بیتو بودن 📚
﷽ ✍ #کیوانعزیزی عضوانجمن اهلقلم و خانهیکتاب ایران WWW.ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی ارشدمهندسی کامپیوتر،مدرسدانشگاه 🔴صرفاً رمان پارتگذاری میشود. کانال سیاسی نیست 💢 شنبه تا چهارشنبه، یک پارت غیر از تعطیلات #پدرمادرمرادعاکنید🙏
Show more23 010
Subscribers
-2524 hours
-4017 days
-2 48230 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
دل به سیلاب بلا دادهی مژگان ترم...
#سالک_قزوینی
🆔@sweety_lives
7300
عاشق اندر پوست کی گنجد چو بیند روی دوست...
#اهلی_شیرازی
🆔@sweety_lives
25700
Repost from N/a
_ازت نمیگذرم طلایی!
دستهایم را پشتِ تنم ، قفل کرده …موهای بسته ام را میکشد و سرم را تا نزدیک ِچشمانِ آتش گرفته اش بالا میبرد:
_نمیذارم قِسِر در بری
دندان روی هم فشار میدهم تا اشک نریزم…این مردِ پیشِ رویم به جنون رسیده:
_کارِ من با تو تازه شروع شده!
لبهایش روی صورتم راه میگیرد و تا لاله ی گوشم کشیده میشود…همانجا جویده جویده نجوا میکند:
_میگن عقد دخترعمو پسرعمو رو تو آسمونا بستن!
قلبم هری میریزد و نفس در سینه ام گره میخورد…لبهای داغش روی لبم مینشیند و همانجا با نفرت و تغیّر زمزمه میکند:
_همین امشب حلالت میکنم دخترِ الوند!
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
17000
Repost from N/a
شانه اش را به چارچوب در تکیه میدهد و خیره میشود به دخترک که روبه روی آینه نشسته و مشغول است!
موهای بلند لختش، صورتش آرایشی زیبا دارد. اما کار وقتی خراب میشود که او آن دو لب خوش فرم را قرمز میکند مثل جگر خون شده ی این روزهایش!
حرصی غر میزند:
-چه خبره!؟..عروسی که نمیری! انگار بدتم نمیاد با اون مردک سر قرار بشینی!
ابروهای دخترک بالا میپرد. نه انگار این مرد یک چیزیش میشود!
-کارم همینه دیگه قربان. مگه برنامه خودت نبود که اون رو جذب خودم کنم تا بتونم اطلاعات بگیرم دو دستی تقدیمت کنم.
و نگاه داد به آن مرد پر نفوذ و جذاب که معلوم نبود چه قدرتی دارد که ممکن نیست هر زنی به او نزدیک شود و دل نبازد ، گرفتار نشود..!
دستش مشت میشود. میداند حق با دخترک است، خودشان او را سمت آن مرد فرستاده حالا هم پشیمان است امان از غرور!
محرمش است، زنش هر چند به اجبار اما نمیتواند تحمل کند نگاههای آن مردک هیز را روی این همکار لجوج و زیبایش..!
-دو کلوم حرف زدن و یه شام نیازی نداره این همه شلوغ کاری... عروسی که نمیری!
ابروهای دخترک بالاتر از این نمیرود.
-واسه تو مگه فرق داره؟
دلش میخواهد بگوید بله که دارد بله که فرق دارد ..دلم نمیخواهد کسی جز من نگاهت کند و لذت ببرد. دلم نمیخواهد این نگاه افسونگر و لبهای وسوسه انگیز را جز من کسی ببیند.
-فرق میکنه قرار روی کارت تمرکز کنی، قرار نیست مخ بزنی!
دختر پوزخند میزند.
-دقیقا زدن مخش و گرفتن اطلاعات ، این کارمه..!
میگوید و مثل خودش بی رحم میشود. مگر او وقتی پیشکشش میکرد فکر دل این زن را کرده بود؟!
بد بازی را شروع کرده!
شاید بازنده ای جز خود او نداشته باشد!
حریفش قدر است و او نمی داند!
از کنارش رد میشود پا درون راهرو میگذارد.
چشمانش را میبندد و بوی عطرش ..آخ از آن عطر لعنتی..این قلب قرار نبود هرگز بلرزد و هرگز چیزی بر زخمش مرحم شود.
اما دیر فهمیده بود. خیلی دیر.. روزی که جای خالی دخترک خاری میشود و در قلبش فرو میرود.
هنوز پیچ راهرو رد نکرده دستش از پشت سر کشیده.
-چته تو؟
دلش میخواست بگوید من خواستم اما حالا پشیمانم اما افسوس از زبانی که به موقع نچرخید و پرنده اش پرید!
نفسش در سینه دختر حبس میشود ، مدتهاست منتظر است تا بلکه دل این مرد به رحم آید. اما...
سکوت مرد او را مصمم به رفتن میکند. رفتنی که بعدها حسرت به دل این مرد خواهد گذاشت..!
https://t.me/+8pSAdBQyoDJkODI0
https://t.me/+8pSAdBQyoDJkODI0
عاشقانه ای بینظیر از اکرم حسین زاده🤩
9200
Repost from N/a
#نعره زد:
-تو اینجا چه غلطی میکنی؟
اهمیتی ندادم و با آخرین سرعتم جلو رفتم. با هر دو دست بازوهایش را گرفتم و تلاش کردم مانع صدمه زدن بیشترش به پریوش بشوم. پریوش مظلومانه در خود جمع شده و لباسش غرق خون بود. برخلاف همیشه فحش نمیداد. حتی در مقابل لگدهای شوهرش ناله هم نمیکرد. چند ضربهای هم نثار من شد! هر چه داریوش را قسم میدادم، هر چه التماسش میکردم، حرفهایم را نمیشنید. یکباره میان خشم و طغیان، روی زمین ولو شد، ضجه زد و فریاد سر داد:
-تو میدونستی... میدونستی بچه از من نیست... الان خیلی خوشحالی؟ دلت خنک شد؟
به جای هر حرفی، همانطور که مثل او اشک میریختم دست بزرگش را نوازش کردم. گریهاش به هقهق تبدیل شد. مثل کودکی ترسیده و بیپناه سر روی شانهام گذاشت و هایوهای گریست. ناواضح نالید:
-با این رسوایی چیکار کنم؟ چه خاکی تو سرم بریزم؟
https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3
بنر گوشهای از داستان اما کلیت داستان نیست پیشنهاد میکنم بخونید و از زیبایی داستان و قلم نویسنده لذت ببرید.
11200
Repost from N/a
_ غیابی طلاقت داده... غیابی!
دنیا میچرخید دور سرش. لبهی پرتگاه ایستاده بود. درست در آستانهی سقوط...
چطور باید باور میکرد آن ادعا را؟ مگر میشد مردی که همین سه شب پیش، در آغوشش خوابیده بود، آنقدر نامهربان و تلخ، رهایش کرده باشد؟
حانیه با پوزخند نگاهش کرد و گفت:
_ از خواب بیدار شو دختر خوشخیال! امیرمهدی از اولشم تورو نمیخواست... به خاطر مصلحت مجبور شد عقدت کنه و حالا که خرش از پل گذشته، دیگه نیازی به تو نداره!
راست میگفت؟ یعنی دروغ بود دوستت دارمهایش؟!
حانیه انگشت سبابهاش را محکم به پیشانیاش کوبید و با حرص گفت:
_ امیر از اولشم عاشق من بود! جونش میرفت برام... هنوزم همینطوره. تورو طلاق داده که هیچ مانعی سر راهمون نباشه پس فراموش کن این یه سالی که زنش بودی رو... که البته زن و شوهریتون عاریه بوده، مگه نه؟ بهم گفته دستشم بهت نزده!
تیر خلاص را حانیه رها کرد و صاف خورد وسط قلب حنا. دیگر نیمقدم مانده بود به سقوط آزاد و اشکهایش جاری شده بود.
_ با اینحال مهریهت رو کنار گذاشته! به یکی هم سپرده که بعد از این مدتی که باید از طلاق بگذره تا بتونی دوباره ازدواج کنی، بیاد خواستگاریت که سرکوفت نشنوی از اطرافیان! امیره دیگه... دلرحمه!
حنا شوکه نگاهش کرد. امیرمهدی چطور توانسته بود اینکار را با او بکند؟ چطور...؟
_ چی گفتی؟
_ درست شنیدی! مردی که تا همین دیروز شوهرت بود، قبل از طلاق دادنت، برات خواستگار هم پیدا کرده! میدونی یعنی چی؟ یعنی تو پشیزی ارزش نداری برای اون!
حالا خشم و ناباوری بود که جای اشک از چشمهای حنا بیرون میزد. همان موقع، قامت بلند او را میان قاب در دید...
ایستاده بود و درسکوت تماشا میکرد که چطور فرو میریزد.
به سمتش رفت و پرسید:
_ دروغه... نه؟!
امیرمهدی سر پایین برد و سکوتش، دنیا را روی سر حنا آوار کرد. جلویش ایستاد و دستش را کشید:
_امیرمهدی...
_ محرم نیستیم!
او که دستش را عقب برد، قلب حنا ایستاد. محرم نبودند... محرم نبودند دیگر... غیابی طلاقش داده بود... حلقهاش هم دیگر دستش نبود...
_ سه روز پیش محرم بودیم... کنار هم خوابیدیم... گفتی دوستم داری... گفتی هراتفاقی افتاد، نباید به دوست داشتنت شک کنم! دروغ بود؟
_ دروغ بود... برو و سختش نکن.
_ برم که با حانیه تنها باشی؟
_ آره... فقط برو!
نفس حنا دیگر بالا نیامد.
_ این دومینباره که داری منو ول میکنی...
اشکهایش بیمانع چکید.
_ یهبار بخشیدمت چون عاشقت بودم، اما دیگه نمیبخشم... حتی اگه بمیری هم نمیبخشمت، امیرمهدی!
آن حرف را زد و با سیل اشکهایش گذشت از کنار او و ندید که چشمهای امیرمهدی هم اشکآلود بود... نفهمید که نباید به دوست داشتنش شک میکرد!
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
9200
هزار بهانه دارم و نمیروم
پای دلم گیر همان یک دوستت دارم است.
#فاطمهصحرایی
@fatemeh_sahraie
21000
در پیله نخواهم مرد
من با گیسوانی رقصان
پرواز را زندگی خواهم کرد.
#فاطمهصحرایی
@fatemeh_sahraie
8400
هر روز فراموش کردنت را به خودم قول میدهم اما
فکرت که اجازه نمیگیرد
میآید و نمیرود.
#فاطمهصحرایی
@fatemeh_sahraie
15700
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.