cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

ناخدا

👤لینک ناشناس سیتا🌴 https://t.me/BiChatBot?start=sc-62263-jb5vyYw عضو انجمن نویسندگان ۹۸

Show more
Iran326 768The language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
179
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

آرزو هام را دو دستی و محکم می‌گیرم. چرا که تنها دارایی هام همین آرزوهای بزرگ و بزرگتر هستن...! https://t.me/BiChatBot?start=sc-62263-jb5vyYw ❄️☃️
Show all...
#پارت۱۳۵ راوی: #سورنا -------------------------------------------- در راه برگشت از اداره به خونه بودم. دیشب هم خونه نرفته بودم. طلا از بس زنگ زده بود، دیگه باید تسلیم میشدم و یه چند ساعت جلو چشمش آفتابی می‌شدم، تا خیالش راحت بشه. یکی دو بار زنگ درو فشار دادم ولی در به روم بازنشد. کلید انداخت داخل قفل و خودم در رو باز کردم. و وارد خونه شدم. + مامان، طلا... طلا وسط هال روی یه چارپایه ایستاده بود و داشت کریستال های لوستر رو گرد گیری میکرد. منو که دید هول شد و تعادلش رو از دست داد. خودمو به چارپایه رسوندم. و سرجاش ثابتش کردم. + هی مواظب باش... نگرفته بودمت پخش زمین بودی. - زهره ترک شدم خب چرا انقدر یواشکی میای + ببخشیدا کدوم یواشکی سه ساعته زنگ درو میزنم هیچکدومتون باز نمیکنید. مامان کجاست؟ - مامان انباریه... کتم رو از تنم درآوردم و گوشه مبل انداختم. و بعدش سمت آشپزخونه رفتم یه لیوان اب بخورم. ولی مگه آشپزخونه جای سوزن انداختن بود! + طلا اینجا چرا اینجوریه؟! چخبره؟ قبل اینکه طلا جوابمو بده مامان اومد و گفت: خسته نباشی پسرم... فردا مثلا عیده یه دستی به این خونه باید میکشیدیم دیگه. + خسته نباشید، واقعا بیکارید؟ عیده که عیده! اینجوری باید خودتونو اذیت کنید؟ - عید برا تو زهرمار شده... هستن آدمایی که براش ذوق دارن. مامان در حالی که بشقاب هارو دسته دسته میکرد و داخل کابینت میزاشت، خطاب به من گفت: چرا عید زهرمارت شده؟! چیشده؟ چشم غره ای به طلا رفتم و بعدش گفتم: هیچی مامان... رو چارپایه حوصله اش سر رفته یه مزخرفی داره برا خودش میگه. - مادر... بیا اینارم بزار اون کابینت بالایی من دستم نمیرسه. از دستش گرفتم و همونطور که گفته بود داخل کابینت گذاشتمش. یه لیوان آب برا خودم برداشتم و کنترل تلویزیون رو برداشتم. روی مبل نشستم. طلا هم که مشغول کارش بود شروع کرد به زمزمه کردن آهنگی: واسه اتیش دلم غیر خودت نیست آبی! گوشه چشمی بهش نگاه کردم. متوجه نگاهم شد ولی همچنان مصرانه ادامه میداد: واسه آتیش دلم غیر خودت نیست آبی فکر پروازم تو واسم شکل یه پرتابی ... + حالا حتما باید این آهنگو بخونی؟ و حتما روی اون آبی تاکید کنی؟! - آهنگ به این خوبی چشه مگه! صدامو آرومتر کردم و گفتم: جلو مامان؟ - مامان که متوجه نمیشه... اصلا بیا امتحان کنیم. + نه طلا... نه! - مامان سورنا آبی رو دوست داره! مامان اومد کنارمون نشست و گفت: خب چی میشه منم آبی دوست دارم! - جدی میگی مامان؟ - آره اتفاقا باباتم آبی دوست داره. با آخرین جمله مامان هر دومون پقی زدیم زیر خنده. - برا چی میخندین؟ طلا که سعی میکرد خندشو کنترل کنه و جواب مامانو بده برید بریده گفت: خب مامان موردو منکراتی کردی که... سورنا غیرتیه ها! - چی میگی طلا چرا امروز همش چرت و پرت میگی؟ + ولش کن مامان دست خودش نیست حالش نامیزونه حالا که کارش تموم شد میبرمش دکتر بلکه فرجی حاصل بشه. - دکتر قلب میبری؟! کلافه نگاهش کردم و گفتم: نه میبرمت دکتر مغز و اعصاب هم تو رو هم خودمو... بلند شدم و سمت اتاق رفتم. دیشب نتونسته بودم بخوابم. احساس منگی میکردم. پشت سرم طلا داخل اتاقم اومد. - ناراحت شدی؟ + برا چی باید ناراحت میشدم؟! - حرفام دیگه... دیدم کلافه ای خواستم یه کم بخندی همین! دراز کشیدم و میخواستم پتو رو سرم بکشم که نزاشت و گفت: بگو دیگه برا چی قهر میکنی؟ + بیخیال طلا من آب از سرم گذشته برا اینجور چیزا دیگه ناراحت نمیشم. تو هم خودتو اذیت نکن من خوبم. - من این خوب بودن رو چرا توی چهره ات نمی‌بینم؟ + چون خوابم میاد... برو بیرون میخوام بخوابم. در حالی که داشت از اتاقم میرفت گفت: شرمنده... مامان میخواد جارو برقی بکشه، ناچاری پنبه بزاری تو گوشات. خواب کجا بود؟ مگه خواب به چشمای من می اومد؟! شب که میشه تو مغزم همه معادلات به هم میریزه. اون آدم قوی که از صبح می‌سازم و مراقبشم که یه وقت وا نده، یه وقت خسته نشه، جا نزنه، نکنه یه وقت حواسش نباشه گونه هاش تر بشه و... تمام این ها شب که میشه، فرو میریزه! تمام چیزهایی که تا شب از خودم دور میکنم، دلهره، ترس از اینکه نشه و همه در ها روم بسته بمونه، نگرانی از دویدن و نرسیدن و... همه شون سمتم هجوم میارن. شونه هامو میلرزونن، چشمامو تر میکنن و غرقم میکنن در حسرت ها و آرزو هام؛ آرزوهایی که گاهی اون ها رو با یه قدم فاصله از خودم می‌بینم. و گاهی انقدر دور، که میشن محال و غیر ممکن...! ولی صبح که میشه ماجرا دوباره فرق میکنه. دروغ هایی که به خودم میگم، با اینکه دروغن ولی باور کردنشون برام لذت بخشه...! همین دروغا باعث میشه کم نیارم و به جلو حرکت کنم. بخاطر همین دوست داشتنین...! @novelsita
Show all...
فداتون بشم❤️ کمک کنید منم بتونم رمان رو خفن و عالی تموم کنم. ای کاش آیدیتو میزاشتی برام.
Show all...
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ میخوام آدمین بشم من پست بزارم عکس بیو تو رمان😂😍 راستی رمانتممم عالیهههه هنوز تموم نکردم یکم مونده تا تموم بشه
Show all...
هستین پارت بزارم؟!👀 https://t.me/BiChatBot?start=sc-62263-jb5vyYw
Show all...

#دختره‌باردارشده‌به‌شوهرش‌می‌گه‌من‌دارم‌می‌میرم😐😂👇 https://t.me/+ajvmRcG4K48zNzE8 https://t.me/+ajvmRcG4K48zNzE8 آخه زن دوتا عق زدنو سرگیجه و ضعف که نشونه مرگ و مرض نیست😐💔 با بغض لب زد: شاهین؟ با لبخند گفت: جان شاهین؟ لبای ترک خورده اش رو با زبون تر کرد: م...من‌...من دارم می...میم...میمیرم؟ پسرک انگشت اشاره اش رو روی لبای دختر گذاشت: هیش،نشونم از مرگ بگی؛تو هیچیت نیست فقط یه نخود داره توی شکم کوچولوت رشد می کنه،باید حسابی مراقبش باشی. چشماش تا آخرین حد باز شد: چ..چی م..میگی؟ م..من بار‌...باردارم؟ لبخند زد: آره اِلا باورت می شه؟ بالاخره خدا جواب دعاهامونو داد. اِلا بالاخره از ته دل لبخند زد: خداایا شکرت،بالاخره دعاهامون مستجاب شد و از شادی اشک ریخت. شاهین اشک هاش رو پاک کرد: نریز این مرواریدارو،نمی بینی عمرم به این مرواریدا بسته اس؟ #میگه‌نخودداره‌تو‌شکمت‌رشد‌می‌کنه‌مرد‌تودیگه‌چرا‌بااون‌هیکل‌گولاخیت😜👇 https://t.me/+ajvmRcG4K48zNzE8 https://t.me/+ajvmRcG4K48zNzE8 یعنی اینا خود جوکن،فقط کافیه بیای اینجا تا بپوکی از خنده😝 نویسنده با قلمش باز ترکونده👊 پارت 37 رمانه،سرچ کن و کامل بخون🤗🫀 https://t.me/+ajvmRcG4K48zNzE8 https://t.me/+ajvmRcG4K48zNzE8
Show all...
با اینکه دیر دیر میام، ولی دست پر میام. دیر اومدنامو به مهربونی خودتون ببخشین🥺❤️‍🩹 https://t.me/BiChatBot?start=sc-62263-jb5vyYw
Show all...
آروم آروم جلو اومد ولی یهو دستمو کشید و هر دومون داخل حوض افتادیم. حسابی حرصیم کرده بود ولی وقتی به صدای خنده هامون گوش میدادم راضی نمیشدم بزنم تو ذوقش. تمام این لحظات برای من یادآوری یه خاطره ای بود که تلخ تر از اونه که بخوام یادآوریش کنم. اما حالا دیگه وقت یادآوری و مرور خاطرات تلخ نیست. وقت ساختن خاطرات شیرینه...! @novelsita
Show all...
#ادامه_پارت۱۳۴ از صدای نفساش فهمیدم که آرومتر شده. دل و به دریا زد و بالاخره گفت:خونه خیلی قشنگ شده! لبخندی زدم و سرمو بالا آوردم. هرچقدر بیشتر ادامه میداد خنده منم جوندار تر میشد. - کار خوبی کردی که رضایت دادی. اصلا اگه اینکارو نمیکردی ازت بعید بود. ÷ الان آشتی دیگه؟ - پر رو نشو کلم هارو ریزتر خورد کن. می خواست بلند بشه که دستشو گرفتم و گفتم: یه دقیقه میشه بشینین... میخوام یه خواهشی ازتون بکنم. نشست و چشم بهم دوخت تا حرف بزنم. منم ادامه دادم: اینم جزو همون چیزایی که می‌خوام تغییرش بدم... سوالی نگاهم کرد و پرسید: چه خواهشی؟! ÷ میگم اگه ناراحت نمیشین منم دریا و ساحل... - بگو آبی جان... تو چی؟ ÷ میزارین منم... مامان صداتون کنم؟! چشماش پر شد و یه قطره ازش رو گونه اش چکید. ولی خیلی زود خندید و مشتی به بازوم زد و گفت: دختره دیوونه مگه اجازه میخواد؛ من از خدامه تو اینجوری صدام کنی دستامو دور کمرش حلقه کردم. اونم دستشو نوازش وارانه روی موهام و کمرم میکشید. ساحل اومد، با چند قدم فاصله ازمون ایستاد. - چیشد؟! من دو دقیقه رفتم اتاقم داستان و هندی کردین که... به منم بگین چیشده؟ دستمو روی گونه ام کشیدم و گفتم: هیچی نشده اونم کنارمون نشست. با شوق و حرارت خاصی شروع کرد به حرف زدن: مامان یه چیزی میخوام بگم تو هم در جریان باش، بگو چیشده؟ - ایشالا خیره چیشده؟ یه نگاه معناداری به من انداخت و بعدش ادامه داد: میگم، حواست هست این آبی اخیرا خیلی مهربون و دست و دلباز و احساساتی شده، توجه کردی؟ - آره خب یه مقدار تغییر کرده؛ الان کشف جدیدت همین بود؟ میتونستم از همین الان حدس بزنم چی میخواد بگه دستمو زیر چونه ام گذاشتم و منتظر موندم ادامه بده. - وایسین بگم... میدونی از کی اینجوری شده، از وقتی اون گل رزهای قرمز رو با خودش آورده تو این خونه اینجوری شده. این بچه از دست رفته مامان حرف منو جدی بگیر که بعدا نگی نگفتی! این چند روز پدر منو با اون گل ها درآورده بود. تا میخواستم بهشون فکر نکنم. به نحوی بهم یادآوریش میکرد. ÷ اصلا میدونی چیه اونا رو خودم برا خودم خریدم. خیلی دلت میخواد فردا برا تو هم میگیرم. خوبه؟ - نه دیگه منو گول نزن... از وقتی من چشمامو باز کردم تو تاحالا برا خودت گل نخریدی بعدش حالا اینم بگم... دیدم کنار تخت گذاشتی شبا قبل خواب ثانیه و دقیقه ها بهشون نگاه میکنی. برا خودت گل بگیری اینجوری ازشون مراقبت میکنی؟! نه دیگه نمیکنی. این وسط یه قضیه ای هست که مامان، منو تو ازش بی خبریم. واقعا هیچی نمیتونستم بگم. دست به سینه ایستاده بودم و به لحن حرف زدنش و اینکه چطور اینقدر با شوق و اصرار رابطه اون گل هارو با من تعریف میکرد؛ فقط میخندیدم. - ساحل بسه دیگه اذیتش نکن... شاید دوست نداره بگه چشماشو ریز کرد و با لبو لوچه آویزون گفت: باشه من دیگه چیزی نمیگم... ولی بالاخره که می فهمم... با شنیدن جمله " خانم کیانی" بحث بینمون تموم شد. یکی از کارگرایی که تو حیاط مشغول به کار بودند، صدام میکرد. شالم رو روی سرم انداختم و داشتم سمت حیاط میرفتم که... ÷ آبی جان... سرمو سمتش برگردوندم و گفتم: جانم مامان...! - حالا اینجوری که میگی من اصلا یادم میره که میخواستم چی بگم... ÷ میخواین اصلا نگم؟! - نه بگو ولی انقدر شیرین هم نگو که خودمو گم بکنم. ÷ چشم یه کم تلخش میکنم. - آها آره یادم افتاد. شب عیده یه وقت نزاری دستمزد کارگرا عقب بیوفته. چشمی، گفتم و همراه ساحل سمت حیاط رفتیم. - خانم کیانی این حوض و اینم باغچه ها تحویل شما. میمونه گلدان ها که چند هفته از بهار گذشت گل براشون میاریم. نگاهی به دورتا دور حیاط انداختم و با لبخندی از روی رضایت گفتم: عالی شده... بهتر از همیشه خسته نباشید. بعد از اینکه دستمزدشون رو حساب و کتاب کردم و تحویلشون دادم، تا دم در بدرقه اشون کردم و برگشتم. و دیدم که ساحل وسط حوض پر از آب وایساده. چند قدمی اش ایستادم و گفتم: اونجا وایسادی خیس میشیا شیطانی نگاهم کرد و گفت: گل رز هارو کی برات خریده؟ ÷ وای ساحل... برو اون گل رز ها رو آتیش بزن. هم خودتو راحت کن هم منو. کچلم کردی! - باشه خودت خواستی... اینو گفت و بعدش آب یخ و سرد بود که رو سر و صورتم فرود می اومد. کم نیاوردم شیر آب رو باز کردم و تا میتونستم خیسش کردم. نه ساحل کوتاه می اومد نه من، تمام لباسام خیس شده بود. و چون هوا هنوز سرمای خودش رو داشت مثل بید میلرزیدیم ولی هیچکدوم کوتاه نمی اومدیم. ÷ ساحل بسه کوتاه بیا - نخیر، اول خودت کوتاه بیا شیلنگ آب و زمین گذاشتم و به نشانه تسلیم دستامو بالا بردم و گفتم: باشه... گذاشتم زمین تموم کن.
Show all...
#پارت۱۳۴ راوی: #آبی ----------------------------------------- دست به سینه ایستادم. سری تکون دادم و با بی میلی گفتم: نچ! اینجوری هم خوب نیست به دلم نمی‌شینه. ساحل دنباله غر زدناش رو گرفت و گفت: آبی، این شونصدمین باریه که داریم جابه‌جاش می‌کنیم. تو رو خدا رضایت بده از کت و کول افتادم. ÷ قول میدم آخریشه... بزاریم پیش مبل تک نفره تمومه. کمک کرد و جابه جاش کردیم. همین که زمین گذاشت. سریع سمت اتاقش رفت و گفت: من دیگه نیستم... نگاهی به اطراف و تغییراتی که به خودش گرفته بود. انداختم. خیلی بهتر شده بود دیگه اون حالت خشک و مردگی رو نداشت. حالا می‌شد بهش گفت خونه! ÷ خاله نظر شما چیه؟ بهتر نشد؟ برخلاف انتظارم جوابی ازش نگرفتم. صدای به هم خوردن ظرف و ظروف رو دنبال کردم و دیدم که مثل همیشه تو آشپزخونه مشغوله. ÷ خاله اینجایین؟! میگم نظرتون راجب خونه چیه؟ بدون اینکه سرشو بالا بیاره و نگاهم کنه آروم لب زد: خوبه...! وارد آشپزخونه شدم یکی از صندلی های میز غذاخوری رو عقب کشیدم و نشستم. ÷ همین...؟! من بیشتر این کارارو بخاطر شما کردم. خوشحال نشدین؟! بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه همچنان مشغول کارش بود. ÷ چند روزه باهام سرسنگین شدین. کم حرف می‌زنین. وقتی هم که باهاتون حرف میزنم کوتاه و سرد جوابمو میدین. چیشده؟ از من خطایی سرزده؟ چیزی نمی‌گفت. خاله همینطوری بود. هیچ وقت ندیده بودم صداشو بالا بگیره اعتراضی کنه یا با صدای بلند خشمش رو بفهمونه. حتی اگه قرار بر تنبیه بود با سکوتش تنبیهمون می‌کرد. ÷ نمی‌خواین چیزی بگین؟! صندلی رو به روم رو عقب کشید و نشست. شروع به خورد کردن سالاد کرد. - نه، چیزی نمی‌گم. تا وقتی که بفهمم چیکار داری میکنی و چی تو سرت میگذره... اینکه از من خیلی عصبانیه خیلی واضح بود. از طرز ادای کلماتش و نحوه خورد کردن سالاد، کاملا مشخص بود چقدر عصبانیه و تا حد امکان سعی میکنه کنترلش کنه‌. مثل بمب ساعتی که بخواد منفجر بشه، حرف های تو دلش منفجر شد. - یه روز یهویی میگی، میخوام برم سفر، بعد چند ماه برمی‌گردی، بهم تاکید می‌کنی که خاله الا و بلا نزاری کسی اینجا دنبال رضایت بیاد. بعد خودت بی خبر نصف شبی بلند می‌شی میری رضایت میدی! لام تا کام هم راجبش باهامون حرف نمی‌زنی. نه خوانی اومده نه خوانی رفته. اون روز میخواستم پرده هارو عوض کنم گفتی نه خاله همینجوری خوبه. شب میخوابی صبح که بیدار می‌شی به سرت میزنه دکوراسیون خونه رو عوض کنی. من که نمیدونم دقیقا داری چیکار می‌کنی. یه عمره دارم در گوشت می‌خونم آبی مبادا با خودت کینه نگه داری. مبادا خودت رو در بند انتقام گرفتن بندازی. اینه نتیجه اش؟! اگه من غریبه ام، اگه نامحرمم بگو زحمتو کم کنم! بالاخره چاقو از دستش در رفت و گوشه انگشتش رو برید. چسب زخم آوردم تا دور انگشتش بپیچم که عقب کشید. ÷ با من قهرید، با انگشتتون که قهر نیستین بزارین ببندمش. چسب رو زدم و منتظر موندم. تا کمی آروم بشه. بعدش با طمأنینه شروع کردم به توضیح دادن: راستش من اصلا فکر نمی‌کردم که شما دارین با این کار های من اذیت می‌شید... ماجرای رضایت خیلی بهویی شد باور کنید از قبل براش هیچ تصمیمی نداشتم. اگر هم بعدا راجبش باهاتون حرف نزدم بخاطر اینه که نمیخوام مشکلات من دغدغه شما هم باشه، نمیخوام شما بخاطرش اذیت بشید. همین که رو دوش منه کافیه! راجب خونه شاید فکر می‌کنید از سر لحبازی این کارا رو میکنم، ولی همه شون بخاطر اینه که میخوام حالم خوب باشه، حال شما خوب باشه. هیچکدوم از کارایی میکنم از سر کینه و انتقام نیست، باور کنید. چجوری بگم... یچیزایی تو مغزم هست که انقدر یدکشون کردم، بهشون فکر کردم و خودمو باهاشون درگیر کردم که دیگه بوی تعفنش داره حالمو بهم میزنه! میخوام همه رو دور بریزم. خیلی چیزا رو عوض کنم. حالا شما هم اینجوری قهر نکنید اوقاتم تلخ میشه، شما نه غریبه اید، نه نامحرم؛ شما تاج سر منید نگید از این حرفا... ترسیدم بیشتر از این چیزی بگم و دست گل های بیشتری به آب بدم. پس دیگه چیزی نگفتم. ظرف سالاد رو سمت خودم کشیدم. و شروع به خورد کردنش کردم. زیر چشمی هر از گاهی نگاهش میکردم و بعد سرمو پایین می‌انداختم. ...
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.