cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

عاشقانه های جذاب 😉😍⁦❤️

🎀بسم الله الرحمن الرحیم 🎀 نگاه دار دلی را، که‌ بُرده‌ای به نگاهی …❤️✨ رمان عشق به توان𝑥{آنلاین } ✨نویسنده: ℳΘβίɲã✨ پارت گذاری:هر روز به غیر از جمعه ها ⛔کپی⛔ لینک دعوت ✌☞ https://t.me/joinchat/0tgAR23qtvo2OWQ0

Show more
The country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
258
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

⁠ #پارت_249 - این بچه کیه مامان؟ متعجب میپرسد و این مادرش است که با لبخندی پهن در حالی کودک یک ساله را در آغوش دارد جواب میدهد - همین مستاجر جدیده که بابات طبقه بالا رو داده بهش بشینه ... کیفش را روی مبل پرت میکند .. - خب بچه اش دست شما چیکار میکنه؟ پرستار شدی؟ مادرش میخندد و در حالی سر کودک نوازش میکند جواب میدهد - نه مادر ...دختره دست تنهاست ، حالش خوش نبود طفلک میخواست بره دکتر با این بچه نمیتونست دیگه من گفتم این بچه رو نگه میدارم تا بره و بیاد... کنار مادرش روی مبل می نشیند و همانطور که نگاهش خیره دخترکیست که در عالم خواب میخندد - یعنی چی دست تنهاست؟ پس شوهرش کجاست؟ - اون از خدا بی خبر که ولش کرده ...طفلک میگفت وقتی دو سه ماهش بوده و بهش گفته ...گذاشته رفته ..! چشم میگیرد ...نفس عمیقی میکشد و نگاهش را به میز پیش رویش میدهد ... با حرفی که مادرش زده بود ...به یاد یک سال پیش افتاده بود .. او هم یکی مثل شوهر آن زن بود...یک از خدا بی خبر که زن و بچه اش را رها کرده بود... البته که آن دختر زنش نبود اما بالاخره از او باردار بود ... او اما همان که فهمید دخترک حامله است رهایش کرده بود ...گفته بود سقط کند و دیگر در زندگی اش پیدا نشود ... دستی به صورت گر گرفته اش میکشد ...از جا بلند میشود و به اتاقش میرود... فکرش درگیر شده بود ...درگیر دخترکی که با بی رحمی در آن وضعیت رهایش کرده بود... دخترک حتی سرپناهی آن موقعه نداشت به جز خواهر و برادری که هر کدام با زندگی خودشان سرگرم بودن تلفن همراهش را از جیب شلوارش بیرون میکشد ...وارد لیست مخاطبینش میشود و بی اراده شماره آن دختر را میگیرد ... اپراتور که خاموش بودن تلفن را جار میزند...ناامید خود را روی تخت پرت میکند و پلک میبندد دقایقی طول میکشد و همان که چشمانش گرم میشوند این مادرش است که سر و کله اش به داخل اتاق پیدا میشود - پویان مادر ... چشم باز میکند ...نگاهش را به مادرش و آن کودکی که همچنان دراغوش داشت میدهد - چیشده؟ -مادر این دختر اومده ...حالش خوش نیست ..اسانسورم خرابه من با این پا نمیتونم برم پایین...این بچه ام داره مدام بهونه مادرشو میگیره ...میبری براش؟ کلافه پوفی میکشد و به سختی خود را از تخت پایین میکشد -خیله خب بدینش من .. کودک را که به هق هق های افتاده بود از مادرش میگیرد و در کمال تعجب دخترک گریه اش بند می آید .. حسی عجیب تمام وجودش را دربرمیگیرد و بی اختیار سر خم میکنه و لپ تپل آن بچه را میبوسد - خوشت اومد ازش؟ با لبخند سر تکان میدهد ...واقعا خوشش امده بود ! آهی میکشد و بی حرف دیگری از خانه خارج میشود پله ها را یکی یکی پایین می رود ..پشت درب خانه می ایستد زنگ در را می فشارد و منتظر میماند.. چند ثانیه طول میکشد و بالاخره در باز میشود .. با صدای باز شدن در سر به سمت در می چرخاند و به محض بالا آوردن نگاهش یک جفت چشم آشنا مقابل دیدگانش قرار میگیرد این دختر؟ همان بود؟ همان زنی که با بی رحمی رهایش کرده بود؟ دهانش از حیرت باز میماند ...قفسه سینه اش پر ضرب بالا و پایین میشود و کودک در آغوشش صدا میزند -ماما https://t.me/+ecWKJbC4jFVmMjg0 https://t.me/+ecWKJbC4jFVmMjg0 https://t.me/+ecWKJbC4jFVmMjg0 https://t.me/+ecWKJbC4jFVmMjg0
Show all...
●° صحرا °●

♥️﷽♥️ 📕رمـان زیـبـاے: صـحـرا 👠به قلـم: مبیناعبادتـے 🍫ژانـر: عاشقانه،انتقامـے ساعـت منظم پارتـگذارے:👇👇👇 11:30صـبـح تعداد 2 پارت هـر روز به جز جمعه ها #کپی‌حتـےبا‌ذکر‌نام‌نویسنده‌حرام‌است. #پیگرد_الهـے_و_قانونـے_دارد. جهـت تـبـادل:👇👇 @mobii_o0

⁠ #پارت_249 - این بچه کیه مامان؟ متعجب میپرسد و این مادرش است که با لبخندی پهن در حالی کودک یک ساله را در آغوش دارد جواب میدهد - همین مستاجر جدیده که بابات طبقه بالا رو داده بهش بشینه ... کیفش را روی مبل پرت میکند .. - خب بچه اش دست شما چیکار میکنه؟ پرستار شدی؟ مادرش میخندد و در حالی سر کودک نوازش میکند جواب میدهد - نه مادر ...دختره دست تنهاست ، حالش خوش نبود طفلک میخواست بره دکتر با این بچه نمیتونست دیگه من گفتم این بچه رو نگه میدارم تا بره و بیاد... کنار مادرش روی مبل می نشیند و همانطور که نگاهش خیره دخترکیست که در عالم خواب میخندد - یعنی چی دست تنهاست؟ پس شوهرش کجاست؟ - اون از خدا بی خبر که ولش کرده ...طفلک میگفت وقتی دو سه ماهش بوده و بهش گفته ...گذاشته رفته ..! چشم میگیرد ...نفس عمیقی میکشد و نگاهش را به میز پیش رویش میدهد ... با حرفی که مادرش زده بود ...به یاد یک سال پیش افتاده بود .. او هم یکی مثل شوهر آن زن بود...یک از خدا بی خبر که زن و بچه اش را رها کرده بود... البته که آن دختر زنش نبود اما بالاخره از او باردار بود ... او اما همان که فهمید دخترک حامله است رهایش کرده بود ...گفته بود سقط کند و دیگر در زندگی اش پیدا نشود ... دستی به صورت گر گرفته اش میکشد ...از جا بلند میشود و به اتاقش میرود... فکرش درگیر شده بود ...درگیر دخترکی که با بی رحمی در آن وضعیت رهایش کرده بود... دخترک حتی سرپناهی آن موقعه نداشت به جز خواهر و برادری که هر کدام با زندگی خودشان سرگرم بودن تلفن همراهش را از جیب شلوارش بیرون میکشد ...وارد لیست مخاطبینش میشود و بی اراده شماره آن دختر را میگیرد ... اپراتور که خاموش بودن تلفن را جار میزند...ناامید خود را روی تخت پرت میکند و پلک میبندد دقایقی طول میکشد و همان که چشمانش گرم میشوند این مادرش است که سر و کله اش به داخل اتاق پیدا میشود - پویان مادر ... چشم باز میکند ...نگاهش را به مادرش و آن کودکی که همچنان دراغوش داشت میدهد - چیشده؟ -مادر این دختر اومده ...حالش خوش نیست ..اسانسورم خرابه من با این پا نمیتونم برم پایین...این بچه ام داره مدام بهونه مادرشو میگیره ...میبری براش؟ کلافه پوفی میکشد و به سختی خود را از تخت پایین میکشد -خیله خب بدینش من .. کودک را که به هق هق های افتاده بود از مادرش میگیرد و در کمال تعجب دخترک گریه اش بند می آید .. حسی عجیب تمام وجودش را دربرمیگیرد و بی اختیار سر خم میکنه و لپ تپل آن بچه را میبوسد - خوشت اومد ازش؟ با لبخند سر تکان میدهد ...واقعا خوشش امده بود ! آهی میکشد و بی حرف دیگری از خانه خارج میشود پله ها را یکی یکی پایین می رود ..پشت درب خانه می ایستد زنگ در را می فشارد و منتظر میماند.. چند ثانیه طول میکشد و بالاخره در باز میشود .. با صدای باز شدن در سر به سمت در می چرخاند و به محض بالا آوردن نگاهش یک جفت چشم آشنا مقابل دیدگانش قرار میگیرد این دختر؟ همان بود؟ همان زنی که با بی رحمی رهایش کرده بود؟ دهانش از حیرت باز میماند ...قفسه سینه اش پر ضرب بالا و پایین میشود و کودک در آغوشش صدا میزند -ماما https://t.me/+ecWKJbC4jFVmMjg0 https://t.me/+ecWKJbC4jFVmMjg0 https://t.me/+ecWKJbC4jFVmMjg0 https://t.me/+ecWKJbC4jFVmMjg0
Show all...
●° صحرا °●

♥️﷽♥️ 📕رمـان زیـبـاے: صـحـرا 👠به قلـم: مبیناعبادتـے 🍫ژانـر: عاشقانه،انتقامـے ساعـت منظم پارتـگذارے:👇👇👇 11:30صـبـح تعداد 2 پارت هـر روز به جز جمعه ها #کپی‌حتـےبا‌ذکر‌نام‌نویسنده‌حرام‌است. #پیگرد_الهـے_و_قانونـے_دارد.

Repost from N/a
دختره با بدجنسی پسره رو تحریک می‌کنه ولی بعداً پسره دختره رو راضی می‌کنه بهش تن بده🥵🔞💦 #پارت73 #پارت واقعی رمانی فول صحنه دار بچه مچه جوین نده لباس های خودش رو جلوم درآورد که یه دست لباس #زیر مشکی طوری #تنش بود، چرخی زد و رفت پرده ها رو بکشه تو تمام این مدت احساس می کردم #مردونگیم داره دوباره بلند میشه.👙❌🔞 بدن بلوری کشیده با #باسن و #سینه های برجسته خیلی #سکسیش می‌کرد! دستم رو روی #آلتم کشیدم که کش موهاش رو باز کرد و موهاش شونه به شونه اش ریخت باعث شد #تحریک تر بشم.🤤🔥 جلو تر اومدم و جلوم زانو زد با دستاش به حالت نوازش وار روی آل*تم می‌کشید که یهو وارد #دهنش کرد آهی #غلیظی کشیدم و موهاش رو تو دست هام گرفتم و شروع کرد زبون زدن و #لیسیدن کیرم.🤤🔞 حرکاتش رو تند تند کرد و کم بود به #اوج برسم که ار*ضا شدنم رو کنترل کردم و نذاشتم #ارضا بشم. ❌😶 بلند شدم که همراهم بلند شد بند #کرستش رو باز کردم و #شورت طوری رو از پاش دراوردم که با دیدن #نازش و نوک #صورتی هاش هوش از سرم پرید. 😵‍💫😮‍💨 جلو رفتم و #لب هام رو گذاشتم رو لب‌هاش همراهیم کرد و با هم طولانی لب می‌گرفتیم، کم کم کارم رو به طرف #لاله #گوش بردم و مک زدم و #گاز های ریزی ازش می‌گرفتم صدای #آهش داشت بلند و بلند تر میشد. 💦🥵 انداختنش رو تخت و وسط پاهاش نشستم و با انگشت هام #لبه های #نازش رو باز کردم یه ذره با انگشتم دیواره های نازش رو #مالیدم دیدم خوشش اومده سرم رو بردم #وسط پاهاش و #زبون زدم.💦🔥 زبونم رو تند تند روی #نازش می‌کشیدم و #چوچولش رو مک میزدم و گاهی آروم #گازش می‌گرفتم که صدای #سکسی و صدای ناله #سرگل کل اتاق رو پر میکرد.🔥❌ #شهوانی لب زد: میلاد #مردونگیت رو بکن #داخلم!🤤🔞💦🥵 با حرفش دست به کار شدم و .... پارت واقعی رمان #۷۳ جست و جو و پارت رو بخون🤭🔞 https://t.me/+M2VhXDZ5fTtkYjQ0
Show all...
کازیـــــ🎰ــــنو🔞 | جانشـــ👩🏻‍💻ـــین ایکـــ🔪ــــس

﷽ یه وقتایی بهترين برگ های زندگی رو داری اما حاكم تو نيستی! رمان های انلاین↓ #کازینو #جانشین_ایکس جلد دوم هکران سایبر رمان های فایل شده↓

https://t.me/kvtsiodqu

❌تمامی رمان های دختر پاییزی داخل این چنل پارت گذاری میشود❌ ❌کپی از رمان ها پیگرد قانونی دارد❌

Repost from N/a
Photo unavailable
#از مچ پاهاش گرفته بود و روی زمین میکشید. با دیدن این صحنه خون به مغزش نرسید که با آجری که به دستش رسیده بود محکم توی سرش کوبید. در لحظه بیهوش روی زمین افتاد و دستش از مچ پاهای دخترک آزاد شد. بیهوش بود که کوچک ترین تکونی نمیخورد مگه نه؟ مگه میشد عرفانه او و دخترکش را ول کند به امان خدا و از کنارشان برود؟ نگاهش با ترس به تن زخمی دلبری بود که حتی نفس هم نمیکشید. https://t.me/+M43WaZtel8IzZDY0 https://t.me/+M43WaZtel8IzZDY0 درست بغل دلبر دیوانه اش به زانو درامد و گریه کنان دست روی صورتش میکشید و التماس میکرد که همه چیز خواب باشد. که همه ی این ها یه کابوس باشد و بس. اما از واقعیت واقعی تر بود این مرگ..... کادر درمان سعی داشتند جسم بی جانش را از آغوشش دربیاورند اما به هیچ وجه موفق نبودند. چشمش به چاله ی قبر مانندی افتاد که در نزدیکیشان بود. دشمنش میخواست عشق زندگی اش را انجا دفن کند؟ آن بی همه چیز حق نداشت دست به دلبرش بزند. #دختره‌برای‌اینکه‌بچشو‌نجات‌بده‌مجبورمیشه‌خودشو‌از‌ساختمون‌پایین‌بندازه‌حالا‌عشقش‌پیداش‌کرده‌و‌نمیذاره‌جنازشو‌ببرن😭😭 https://t.me/+M43WaZtel8IzZDY0 https://t.me/+M43WaZtel8IzZDY0
Show all...
Repost from N/a
یه فلش مهمی توی شرکت دزدیده میشه که همه میندازن گردن دختره بیچاره و...😱💯 https://t.me/+j52ps9jNG3hmMzk0 #پارت_واقعی ⭕️ #پارت_99 با چشم‌های براق و مشکیش زل زد تو چشم‌هام: - گفتم اون فلش رو برگردون گندم... بریده بریده گفتم: - باورکنید دست من نیست... باورکنید! هولم داد سمت در و پشتم محکم به در خورو که بین دو دستش اسیرم کرد و در رو خیلی سریع قفل کرد: - میگی فلش کجاست یا نه؟ آب دهنم و به سختی قورت دادم و بغض گلوم و فشرد: - ولم کن آقا... دستش و محکم دور کمرم حلقه کرد: - اگه نگی همینجا کارت و یه سره میکنم. خواستم چیزی بگم که دستش و زیر مانتوم فرستاد و سرش و تو گردنم فرو کرد: - حرف بزن دختر جون... میدونی که من شوخی ندارم! چشم‌هام و محکم روی هم فشار دادم: - چرا نمیخواین بفهمین اون فلش دست من نیست؟ - اگه به قیمت از دست دادن دخترونگیت هم تموم بشه همینقدر مصمم همین جمله رو میگی؟! https://t.me/+j52ps9jNG3hmMzk0 پسره با بی‌رحمی تمام به‌خاطر جرمی که انجام نداده دختره رو تبرعه میکنه🥺🔞
Show all...
رئیـــس

کپی ببینم برخوردمیشه هر روز ساعت20:00 پارت داریم غیر از روزای تعطیل به‌قلم:فاطمه.ب بنراهمه باتغییراتی واقعین در جوین شدن دقت کنین باتشکر🙏❤️ محافظ:👇 @mohafez34 برای تب ونظربیاید بات👇 @DBDBDBDBDBDBBBDDDBDDbot

Repost from N/a
میدونم از رمانای آبکی خسته شدی و همه رمانا شبیه همن :/ یه رمان متفاوت برات آوردم، با یه داستان متفاوت...! 🪶💊#دپاکین 🤍🔏#پارت_۴ ⭕️پارت واقعی رمان! پانیذ از عقب مانتوم وکشید ، عقب کشیده شدم و یه دور اطراف خودم  خودم چرخیدم و محکم خوردم به پانیذ،نمیتونستم خودمو نگه دارم و پانیذ هم فکر کنم بد تر از من نمیتونست خودشو نگه داره جیغامون با صدای داد یه مردی قاطی شد! -شایناااا نمیدونم چطور شد ک پانیذ با کله رفت رو زمین و ولی من لباسم از بالا کشیده میشد همین باعث شده بود پخش نشم رو پانیذ! با چشمای گرد به پانیذ پخش شده رو زمین نگاه میکردم اونم با چشمای گرد پشت سر منو،یه دست مردونه ای دور کمرم حلقه شد و من و برگردوند! از شوک این ماجرا لال شده بودم،این همون پسره ای بود ک از پنجره آسایشگاه داشت نگام میکرد. رنگ پریده بود و زیر چشماش قرمز بود و گود افتاده بود.همونطوری ک از پشت پنجره نگام میکرد الانم اونطور نگام میکنه! از شوک لبام نیمه باز مونده بود.پسره کل صورتمو و با نگاه ناباورش بر انداز میکرد. - شاینا! صداش یه جوری گرفته  بود ک انگار چند ساله حرف نزده! راستی شاینا کی بود؟! نفهمیدم کی دستاش کل صورتمو قاب گرفت -شاینااا؟ لبهاش به خنده ای کش اومد-شاینا اومده پیشم! من سست فقط نگاش میکردم. خیلی سعی میکردم ک یاد اون لحظه های مزخرفی ک داشتم نیافتم . دستش از زیر شالم رد شد و گردنمو گرفت برخورد دستش به گردنم باعث شد بیشتر بلرزم بیشتر شوکه شم! گردنمو کشید جلو تر و تو  یه حرکت لباش و گذاشت رو لبام...! ولی من آیسام‌ نه شاینا! #عاشقانه_درام_هیجانی https://t.me/novel_sp
Show all...
𝒮𝑜𝓂𝒶𝓎𝑒𝒽.𝓅.𝓃𝑜𝓋𝑒𝓁

سمیه پورعلی 🌱 (محبوس در تاریکی) تیمارستان منحوس(آنلاین) دپاکین(آنلاین) انجمن رمان های عاشقانه :

https://t.me/romankade_com

ناشناس💫

https://t.me/BiChatBot?start=sc-868372-VjbcKrL

Photo unavailable
📌📌#دختری_از_جنس_مافیا #دلسا ی نابغه ی مافیاست که بخاطر انتقام وارد ی باند مخوف به اسم مافیای شظرنج میشه تا بتونه انتقام بگیره🔪🧨 در این بین به داریا که جانشین رییس مافیای شطرنجه بر می خوره و مقابل هم قرار میگیرن تا اینکه... برای خوندن این داستان مهیج و جذاب از طریق لینک زیر جوین بده👇👇 https://t.me/+wMaGmNHL65cxNTdk
Show all...
چه جذاب🤤
❤️‍🔥❤️‍🔥ببین دختره چجوری برای استادش عشوه میاد ❤️‍🔥❤️‍🔥 🔥رامــــــــــشــــــــــگــــــــــر🔥 به قلم قوی #بهارنوری داستان بالرین معروفی به نام راسا که توسط یک باند خلاف دزدیده می‌شه و مجبورش می‌کنن برای زنده موندن باله حرفه‌ای برقصه و به مسابقات جهانی بره تا بتونن به وسیله اون...... براش یه پسر جذاب و خوشتیپ به عنوان استاد انتخاب می‌شه که.... #پارت_آینده ❌❌❌💃 با لبخند جذابی که منو تا مرز جنون برد، گفت: _چیکار می‌کنی رامشگر؟ چندتا دختر اطرافمون برگشتن و با حرص نگاهم کردن. پورمهر استاد همه‌مون بود اما همیشه با من رفتار متفاوتی داشت. _بیا... می‌خوام تکنیک جدیدی که یاد گرفتمو برات برقصم. با چشم‌های مسخ‌شده سری تکون می‌ده و وارد اتاق تمرین می‌شیم. همه چیز رو حاضر کرده بودم. نور شمع اتاق رو روشن کرده بود. _اینجوری می‌خوای برام تمرین کنی؟ خنده‌ پر عشوه‌ای می‌کنم و می‌گم: _مگه خودت همیشه بهم نمی‌گی رامشگر؟ انگار خوشش میاد! تاحالا ندیده بودم اینجوری نگاهم کنه! از میز کناریش جامی برای خودش پر می‌کنه و توی دستش می‌چرخونه. دامن کوتاه قرمزم پف داره و همه چیزم رو نمایان کرده! روی انگشت های پام می‌شینم و پام رو از هم باز می‌کنم. چشم‌هاش قرمز شده و نگاهش جاییه که نباید! بلند می‌شم و یک پام رو بالا می‌برم و به کنار گوشم می‌رسونم. رگ‌های دستش بیرون زده و جام بعدی رو پر می‌کنه....... دختره می‌خواد با عشوه برای استادش برقصه که یهو....😱😱😱 رمانی خفن در ژانر #عاشقانه #انتقامی #تناسخ دختری که زندگی قبلیش رو به یاد میاره و وقتی می‌فهمه چه کسی باعث مرگش شده....... زود باش نویسنده می‌خواد حق عضویتی کنه🔥👇 https://t.me/+y5m2yC2ajHE0MDk0
Show all...
بهار نورے 🌹ࢪامشگـــــࢪ🍃

✍️کانال رسمی رمان‌های #بهارنوری 📍 رمان #رامشگر 🦋ژانࢪ #فانتزی #عاشقانه #تناسخ #انتقامی 💫

https://t.me/iHarfBot?start=1649657004

ناشناس☝️ 📚آثار دیگر: افسانہ‌واناهایم #مجازات( چاپ شده نشر روهان) #قلب_نقره‌ای #کسی‌در‌روح‌من‌زنده‌ست💜

دختری به نام #خورشید که طمع #نوازش و راحتی را هیچ وقت نتوانست بچشد ..... خودش میان دو نفر ماند .... انتخابی #سخت ..‌‌.. پسری که شاید بخاطر #سن #کَمش از او خوشش آمده بود.... اما #پسرک از او #کوچک تر بود ..... ومردی که زن و #بچه داشت ..... #سن #مرد به اندازه #پدربزرگش بود .... حال باید خون بس میشد ..... و خون بس چه کسی را دیگر خدا میداند ..... آیا پسرکی سنش از خورشید داستان ما کمتر است یا مردی که سن #پدربزرگش را دارد ..... برای فهمیدن کل ماجرا سری به کانال ما بزنید .... رمان:«خون بس به شرط عشق» https://t.me/akdge
Show all...
پارت واقعی مگر میشود دوست نداشته باشد .... او که به زور مرگ خانواده اش چنین کاری نمیکند .... اصلا واقع بین باشیم .... کدام مردی از زن جوان خوشش نمی آید .... آن هم مردی مانند خسرو ...‌ خبیث و زیاده خواه .... #صدای بوق .... باز هم از خودم میپرسم .... #گوشش بخاطر صدای زیاده #آهنگ کَر نشده ..... پایانم تلخ است نه؟! به تلخی فنجانی #قهوه .... به تلخی #قضاوت های نادرست .... به تلخی مرگ عزیزانت .... آه ، راستی اگر من نباشم چه میکنند ....؟! مادربزرگ #پیرم گریه میکند ....؟! یا پدرم اشکی میریزد .... شاید هم برود در# اتاقش و ساعت ها سرش را میان دستش بگیرد و فکر کند در آخر مانند سابق بیرون بیاید و به زندگیش ادامه دهد .... اصلا هم غصه ی #دخترکش را نخورد ... شاید #ظالم باشم ... شاید بد خطاب شوم ....اما وقتی گریه میکردم کدامشان با دلسوزی در آغوشش گرفت و #نوازشم کرد .... آری ،من دچار #کمبود محبتم ..... چهار راه را رد کند کمی #جلو تر بیاید به من #اصابت میکند .... کمی از #سرعتش کم شده .... فاصله کمتر و کمتر میشود .... #ماشین نزدیک و نزدیک تر و ..... (رمان جذاب خون بسی .... از دستش ندید 😉🤍) https://t.me/+PjZQAflcyz81NmRk
Show all...
𒀭نــ⸙اریــآ𒀭

ناریا 𔘓 به معنای /قاصدک/ باید عشق کم باشد جان کم باشد تا قدر یک دَم و بازدَم و یک عشق و محبت کوچک را بدانی ... ( قلم سارینا نورپژوه) کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع 🚫