کُنجیده ࣫͝
° • ما دو پیراهن بودیم بر یک بند یکی را باد برد آن یکـــــی را باران هـر روز خیس میکند! __________________ ارتباط با ادمین: @konjideh71 لینک ناشناس: t.me/HidenChat_Bot?start=522721554
Show more225
Subscribers
No data24 hours
-27 days
-330 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
؛
آغاز غمِ ما در شانزدهمین روز از اسفند ماه سال ۱۳۹۸ بود. آخرین ماه از فصلی سرد که برای من لااقل سرمایش تا همین امروز به جانِ خانه و روح و روانم ریخته شده. مگر نه اینکه گفتهاند: «خانهها در غیاب ساکنانشان خواهند مرد» و قلب من از همان روز سردیاش را آغاز کرد و امروز یخ بسته شده. بعد از این چهار سال دوری و دلتنگی، با اینکه مردم هنوز از اوضاع پرونده میپرسند و از قاتل سراغ میگیرند، آه میکشم و به مزار سفیدِ برادرم با کتیبهای از پرترهٔ صورتش با آن چشمهایی که حرف دارند، فکر میکنم. هنوز هم دلم نمیآید بگویم او مرده و با بغضی که به زحمت فرو میخورمش میگویم خدا از ما گرفت، امانت بود لابد. هنوز هم دلم نمیآید به مادرم بگویم لباسهایش را بدهد به نیازمند. هنوز منتظرم روزی برگردد و بگوید همهی این روزها از دور میدیدمتان و با لبخند بهتان نگاه میکردم.
یک بیت شعر را زیر لب دم گرفتهام و از خانه میزنم بیرون.
«دیدی که آدمی چه کشد در وداعِ جان؟
بر ما زِ هجرِ یار دو چندان هَمی رَوَد...»
قدم میزنم و خطهای موزاییک زیر پایم را میشمارم. چندباری پلک میزنم و میبینم رسیدهام به مزار شهدا؛ رسیدهام کنار آوینی و از آنجا کنارِ مزار شهید بسیجی مهدی ملکی با یادبود مزار برادرش مصطفی، نشستهام. دوباره چشم روی هم میگذارم و پلکی میزنم و میبینم جلوی حرم عبدالعظیم علیهالسلام ایستادهام و از آنجا به حرم امامزاده طاهر بن زینالعابدین علیهالسلام. رسیدهام به جایی که مقصدم نبود. سر تکان میدهم. کلافه میشوم از اینکه قرار بود کار دیگری انجام بدهم و جای دیگری بروم ولی راه را گم کرده به جای دیگری رسیدهام. رفتنِ مهدی این بلا را سرم آورد. اینکه خودم را فراموش کنم و در عین حال برای اینکه صدای خانواده بیشتر از این در نیاید خودم را سرگرم هزاران کار مفید و غیر مفید کنم تا کمتر زمانی پیدا شود تا دوباره به قعر سکوت و کنجِ کتابخانه بروم. آه اگر غمی بزرگ روی سینه آدم نباشد، میتواند با همین مشغلهها عمرش را در آرامش پیش ببرد و خودش را سرگرم کارهایی کند که وقت شانه زدن به سرش را هم پیدا نکند. اما وای به حال و روز آدمی که غمی در سینه داشته باشد که جانش را ذرهذره آب کند. آن وقت حتی اگر همه کارهای دنیا را روی سرش بریزند باز هم پریشان احوالِ کسی است که کنارش نیست و هیچ وقت نمیتواند از این غم بگریزد حتی اگر بخواهد آن روز از دست رفته را به خاطر نیاورد این بدن است که بهصورت ناهشیار درست در همان روز و همان ساعتی که عزیزش را از دست داده، پریشان خاطر و منقلب میشود. غمِ مهدی دقیقا همین بلای عظیم را بر سر من آورده است.
منت بر سرم بگذارید و فاتحهای نثار روح عزیزش کنید.🤍
۱۴۶۲ روز بعد از تو_ خواهر برادری
از امشب
🕊 5
یه شب مهمون داشتیم، کفشها توی حیاط جفت شده بود، همشون مرتب بودن به جز یک کفش که پاشنههاش خوابونده شده بود.
هرکس میخواست بیاد تو حیاط اون کفش ها رو میپوشید.
میدونی چرا؟
چون پاشنههاش خوابونده شده بود.
یه کم که فکر کردم دیدم بعضی از ما آدمها مثل همین کفشهای پاشنه خوابونده هستیم.
برامون مهم نیست کی سوارمون میشه...
یادت باشه که اگر سر خم کنی، اگر خودت به خودت احترام نذاری، اگر ضعیف باشی، همه میخوان ازت سواری بگیرن و کسی هم بهت احترام نمیذاره.
قدر خودتونو بدونید، عزت نفس داشته باشید و کفش پاشنه خوابونده نباشید...
❤ 2
در زندگی هر کسی یک نقطهای هست که آدم هیچوقت نتوانسته آنطوری که باید و شاید بابتش داد بزند، فریاد بکشد، همهچیز را زیر و رو بکند.
اولش آدم خیال میکند فرصتش پیش نیامده یا وقتش نرسیده، ولی حقیقت این است که "نمیشود".
انگار که یک سر آن نقطه به یکجایی از وجودت وصل است؛ به یکجایی از اعماق وجودت که اگر پارهاش کنی، اول از همه خودت را میکُشد.
این است که در زندگی هر کسی یک نقطهای هست که آدم نتوانسته بابتش کاری بکند.
ولی بیایین تلاش کنیم آدمهای نون به نرخ روز خور، دروغگو و منافق رو از زندگیمون حذف کنیم!
ولی میدونین چیه؟!
اینکه حقیقت تو رو خورد کنه
خیلی بهتر از اینه که با دروغ آروم بگیری!
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.