cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

رمان های زهرا شفیعی

رمان هایی مهیج با عاشقانه هایی بی تکرار نوسنده رمان های عشق و خاکستر لحظاتی بدون تو سنگ و شیشه ارتباط با نویسنده @Zahra_shafiee55 برای دریافت لینک گروه نقد به ادمین پیام بدهید

Show more
Advertising posts
549
Subscribers
-224 hours
-127 days
-930 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
با دیدن سکوتش دست‌هایش را از دور کمر مسیحا باز کرد و حالا مقابلش ایستاد که مسیحا خیره به بدن نیمه برهنه اش آب دهان اش را قورت داد! صورت اش را با دستانش قاب زد و با اطمینان خیره در چشمانش گفت: _ازم عصبی، می‌ترسی اگه بهم دست بزنی بهم آسیب بزنی! نفسش را بیرون فرستاد و همچنان با سکوت نگاه اش کرد که گفت: _واسم مهم نیست! ~~~ دختره عاشق یه پسر روانی شده و بدون ترس از اینکه اون پسر چه بلایی سرش میاره هر بار بیشتر از قبل بهش نزدیک میشه🫣🔥 پارادوکس چشمانش رو از لینک زیر بخونید👇🏻✨ https://t.me/+QuBwJFLzOOU0OTVk ۱۴پ
Show all...
#به خدا می سپارمت پارت پس از سرو صبحانه ای دلچسب،کره و عسل طبیعی در طبقه ی هشتاد و پنج هتل،میان زمین و آسمان..راهی اتاق کنفرانس شرکت مذکور می شویم شکیبا راست می گفت لحظه ای چشمهای اعراب از روی قد و هیکلم برداشته نمی شود شکیبا متوجه این نگاه ها میشود با زبان عربی و خنده ای مصنوعی به یکی از انها التیماتوم میدهد؛ -چشمهات و درویش کن شیخ جواب می شنود -اگه امکان داره من این دختر خانم را خواستگاری کنم با هر شرطی که گذاشت با نگاهی به اندام درشت..صورت کریح و طرز لباس پوشیدن این عرب بوالهوس حالت تهوع می گیرم، رو بر میگردانم فشار دستم روی بند کیفم بیشتر میشود شکیبا نگاهی به این همه پریشانی می اندازد و فرشته ی نجات می شود -این خانم یه خواستگار سمج هم تراز خودش داره شیخ منفور سیلی محکمی از شکیبا دریافت کرده نگاه های زشت بد ترکیبش را از روی صورتم بر میدارد جمله ای با زبان خودش بلغور میکند از استرس قادر به ترجمه نیستم با اشاره ی شکیبا از فرد مذکور فاصله میگیریم وارد جلسه ی مزایده میشویم پس از ساعاتی که جلسه به خوبی و خوشی پایان می پذیردشکیبا پیشنهاد کمی گپ و گفت داخل لابی هتل میدهد قبول میکنم چون کاملا ترسیده ام و نیاز به کمی دلجوئی دارم و حدس میزنم شکیبا میخواهد از احوالاتم بپرسد با وارد شدن به لابی و قرار گرفتم روی مبلهای چرم قرمز رنگ حدسم به یقین تبدیل می شود -خوبی؟ خوب نبودم درختی تبر خورده بودم کلامی از گلویم خارج نمیشود شکیبا خودش از احوالاتم میگوید: -خوب نیستی دیدم به هم ریختی منفجر میشوم مانند تی..ان..تی -من نمی دونم مرتیکه چطور به خودش اجازه میده اینقدر وقیح از من که جای دخترش هستم خواستگاری کنه -اول بگو چی میل داری بعد راجع بهش حرف می زنیم.چای..قهوه‌..مشروب نگاه پر از بهت و حیرتم را به صورت گرم با آن لبخند محو صورتش می دهم و انگشت اشاره ام را روی قلب یخی ام می گذارم -به من میاد اهل مشروب باشم؟ لبخند گیرای روی لبهایش عمیق میشود. کسی میخواهد دلداده باشد تا عاشق این چین ریز کنار این چشمها شود -گفتم شاید باشی -شایدهاتون و واسه خودتون نگه دارید. شکیبا لبخند زنان کف هر دو دستش را مقابلم بالا می آورد -باشه هر چی تو بگی سپس با اشاره به میزی چند متر ان طرفتر با انواع نوشیدنی ها -پاشو با هم بریم من واسه خودم قهوه درست میکنم تو هم هر چی دوست داشتی واسه خودت درست کن پس از برداشتن یک نوشیدنی عربی که اسمش را نمی دانم اما مزه ای شیرین مانند عسل دارد به مبلهای قرمز رنگ بر می گردیم شکیبا اینبار روبرویم نه کنارم می نشیند اما با فاصله و بدون برداشتن نگاه از بخارهای قهوه اش با تن صدای همیشگی میگوید: -اون و که من جنازتم رو دوش این احمق نمی ذاشتم ولی میخوام یه حقیقتی رو بهت بگم. شکیبا نگاه شفاف پر رنگش که اثری از هوس درونش پیدا نمیشود را به نیم رخم می دهد -دلربا من..من..یعنی چطوری بگم که ناراحت نشی؟ لکنت زبانش میگوید کمی صبر کن خبر هایی روی سر در زبانش نوشته اند خوب میدانی چیست شکیبا فنجان چینی لب طلایی را روی میز میگذارد هر دو دستش را برای تمرکز بیشتر روی ران پاهایش می کشد.من اما ریلکس فنجان را به لبهایم نزدیک می کنم و می گویم: -حرفتون رو بزنید مطمئن باشید منطقی باشه ناراحت نمیشم شکیبا عرق نشسته روی پیشانی اش را دستمالی که از جا دستمال کاغذی خاتم روی میز جدا کرده پاک می کند نگاهم را روی لبهایش ثابت نگاه میدارد -راستش این سفر رو من می تونستم تنها بیام،مثل همیشه ولی تو رو با خودم همراه کردم چون..چون جرعه ای می نوشم شیرینی اش گلویم را می زند. -چرا لقمه رو دور سرتون می پیچونید حرفتون و بزنید ازت خوشم اومده میخوام ازت خواستگاری کنم. به سرفه می افتم
Show all...
3
شبا با زور خودشو تو اتاق زن صیغه ایش جا میده و.. 🙈🔥🤤 https://t.me/+qqqYato6L_owMWM8 داخل اشپز خانه شدم و به سمت سماور رفتم، داشتم لیوانارو پر از چایی میکردم که یهو تو آغوش گرمی فرو رفتم، هینی از ترس گفتم و شیر سماورو بستم، پایین تنشو بهم فشرد و لب زد: _دلم برات تنگ شده بود! دیشب چرا در اتاقو قفل کرده بودی؟! اخمی کردم و به عقب هلش دادم؛: _برو عقب ببینم.. به تو چه! _تا قبول نکنی امشب باز بزاری در و نمیرم. +چاووش کجایی عزیزم؟! با صدای الهه نگاهی بهش کردم و.. ** با اخمای درهم حالی مغمول به سمت اتاقم رفتم که وسط راهرو با دیدن صحنه رو به روم خشکم زد و قلبم تیر کشید اونا داشتند.... https://t.me/+qqqYato6L_owMWM8 پاک 10
Show all...
پسره زن داره اما🥹😭😡 https://t.me/+qqqYato6L_owMWM8 _میخام برم خاستگاری! _چی؟ _میگم میخام برم خاستگاری! _الان؟ _الان که نه! اخر هفته حاج رضا غرید: _منظورم اینه تا باوان محرمت نمیتونیم بریم خاستگاری! _نمیشه براش خاستگار اومده! باباش میخاد اجبارش کنه ازدواج کنه نمیتونم دست رو دست بزارم ازم بگیرنش! درظمن همانطور که تا الان کسی موضوع محرمیتمونو نفهمیده از الان تا وقتی باوان پاش خوب بشه به الهه هم نمیگیم! حاج عمو و عمه نگاهی به سمت من انداختند که با بدبختی لب زدم: _من... مشکلی ندارم! https://t.me/+qqqYato6L_owMWM8 از روی اجبار محرمش شدم اما یهو مهرش بدلم افتاد تا اینکه یه روز.. 🥹😔💔 7 پاک
Show all...
اشـــتباه مــــــــن

اشــــــــتباه من پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه پایــــــان خـــــوش نهنگی دید مرگ خویش را اما دل را یه ساحل زد گفت از پایان خود آگاهم اما دوستت دارم

https://t.me/+qqqYato6L_owMWM8

#به خدا می سپارمت پارت صبح با به صدا در امدن ورودی اتاقم با ظاهری آراسته مقابل شکیبا ظاهر میشوم شکیبا سیم کارتی را مقابلم میگیرد. -تا اینجا هستیم این سیم و بنداز رو گوشیت تا یک ساعت دیگه هم جلسه شروع میشه اول میریم رستوران هتل صبحانه می خوریم شکیبا به این قسمت از صحبت هایش که  می رسد انگشت اشاره اش را بالا می آورد -بعد میریم جلسه ولی یادت باشه از کنارم تکون نمی خوری..با کسی گرم نمی گیری چون اینجا قانونش با قانون کشور خودمون فرق داره اگه باکسی گرم بگیری طرف مقابل اون حرکت رو نخ دادن تلقی میکنه..پیشنهادهای خارج از عرف بهت میده..دیگه هم دست از سرت بر نمی داره با نگاهی به جنگل چشمهایش همانطور که رسمی مقابلش ایستاده ام سری بالا و پایین می کنم شکیبا خیالش راحت شده که مخالفت نکرده ام خوبه کوتاهی می گوید و بعد -حالا بیا بریم که خیلی گرسنمه با وارد شدن به رستوران هتل و دیدن منو باز که به لطف گوگل این کلمه را یاد گرفته ام شکیبا با دیدن شلوغی رستوران نچ کلافه ای می گوید ظاهرا چاره ای ندارد که به میز دو نفره ی وسط سالن رستوران اشاره می زند -بیا بریم با قرار گرفتن پشت میز طلایی رستوران شکیبا کیف چرم پر از مدارکش را کنار صندلی من میگذارد علت را نمی دانم حرفی هم نمی زنم شکیبا خودش سکان دار میشود -چی میخوری؟ میترسم حرکتی انجام دهم شکیبا جنازه ام را برای مادرم بفرستد دستی به گوشه ی چشمم میکشم تا اینقدر روی فضا و میز بزرگ غذاهرز نرود برای داشتن انرژی کره با عسل سفارش می دهم. -نوشیدنی چی؟ چای..کافه.. -آب جوش اگه باشه ممنون میشم -باش تا برگردم. غیرتی که شکیبا خرجم می کند روح لوح سفید قلبم ثبت می شود..کمی دلم تکان می خورد اما سریع به خودم نهیب می زنم. -دلربا غلط اضافی نمی کنی ها تو قول داری
Show all...
3
من سیروانم... سیروان صدر... شش سال از دوری او جانم به لب رسید و درست زمانی که تصمیم گرفتم با دختر دیگری غیر از او آینده ام را بسازم دوباره برگشت... او با آن چشمان سبز و مو های فرفری اش باز هم آمده بود تا دنیایم را ویران کند اما این بار یک دختر بچه شبیه خودش را هم آورده بود. باور این که حاصل آن عشق آتشین یک دختر بچه پنج ساله باشد سخت بود! من پدر شده بودم و شش سال از وجود آن زیبایی بی خبر بودم...!💔🥀 https://t.me/+yX_O8sid7kRmMTBk 2 پاک
Show all...
شب های پاریس ماه نداشت...

رمان شب های پاریس ماه نداشت... دست هایم به رویای داشتنت نمیرسند و من هر شب چه غریبانه به جای تو درد هایم را به آغوش میکشم...🌙🤍 پارت گذاری هر روز🌼🥰

https://t.me/+nrDFpiBQls40MTRk

نویسنده: مهشید زادمهر✍🏻🌼

_زنمی! حلالمی! تازه عروسی! خوشگلی! گونی سیب‌زمینی که نیستم ! _این لباسا چیه میپوشی دختر حاجی! _من و نگاه کن! _آخه... _از شوهرت خجالت میکشی؟؟ _من.... - توچی تو حلال خدا رو حروم میدونی چادرشو با حرص کشیدم و....🤭😐👇🏿 https://t.me/+ydmjGyXf00xiODI0 https://t.me/+ydmjGyXf00xiODI0 🚫هشدار پارتهای عاشقانه و هیجانی❌☝️🏿 9 پاک
Show all...
_زنمی! حلالمی! تازه عروسی! خوشگلی! گونی سیب‌زمینی که نیستم ! _این لباسا چیه میپوشی دختر حاجی! _من و نگاه کن! _آخه... _از شوهرت خجالت میکشی؟؟ _من.... - توچی تو حلال خدا رو حروم میدونی چادرشو با حرص کشیدم و....🤭😐👇🏿 https://t.me/+ydmjGyXf00xiODI0 https://t.me/+ydmjGyXf00xiODI0 🚫هشدار پارتهای عاشقانه و هیجانی❌☝️🏿 9 پاک
Show all...
_زنمی! حلالمی! تازه عروسی! خوشگلی! گونی سیب‌زمینی که نیستم ! _این لباسا چیه میپوشی دختر حاجی! _من و نگاه کن! _آخه... _از شوهرت خجالت میکشی؟؟ _من.... - توچی تو حلال خدا رو حروم میدونی چادرشو با حرص کشیدم و....🤭😐👇🏿 https://t.me/+ydmjGyXf00xiODI0 https://t.me/+ydmjGyXf00xiODI0 🚫هشدار پارتهای عاشقانه و هیجانی❌☝️🏿 9 پاک
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.