#به خدا می سپارمت
پارت
پس از سرو صبحانه ای دلچسب،کره و عسل طبیعی در طبقه ی هشتاد و پنج هتل،میان زمین و آسمان..راهی اتاق کنفرانس شرکت مذکور می شویم شکیبا راست می گفت لحظه ای چشمهای اعراب از روی قد و هیکلم برداشته نمی شود شکیبا متوجه این نگاه ها میشود با زبان عربی و خنده ای مصنوعی به یکی از انها التیماتوم میدهد؛
-چشمهات و درویش کن شیخ
جواب می شنود
-اگه امکان داره من این دختر خانم را خواستگاری کنم با هر شرطی که گذاشت
با نگاهی به اندام درشت..صورت کریح و طرز لباس پوشیدن این عرب بوالهوس حالت تهوع می گیرم، رو بر میگردانم
فشار دستم روی بند کیفم بیشتر میشود
شکیبا نگاهی به این همه پریشانی می اندازد و فرشته ی نجات می شود
-این خانم یه خواستگار سمج هم تراز خودش داره
شیخ منفور سیلی محکمی از شکیبا دریافت کرده نگاه های زشت بد ترکیبش را از روی صورتم بر میدارد جمله ای با زبان خودش بلغور میکند از استرس قادر به ترجمه نیستم با اشاره ی شکیبا از فرد مذکور فاصله میگیریم وارد جلسه ی مزایده میشویم پس از ساعاتی که جلسه به خوبی و خوشی پایان می پذیردشکیبا پیشنهاد کمی گپ و گفت داخل لابی هتل میدهد قبول میکنم چون کاملا ترسیده ام و نیاز به کمی دلجوئی دارم و حدس میزنم شکیبا میخواهد از احوالاتم بپرسد با وارد شدن به لابی و قرار گرفتم روی مبلهای چرم قرمز رنگ حدسم به یقین تبدیل می شود
-خوبی؟
خوب نبودم درختی تبر خورده بودم کلامی از گلویم خارج نمیشود شکیبا خودش از احوالاتم میگوید:
-خوب نیستی دیدم به هم ریختی
منفجر میشوم مانند تی..ان..تی
-من نمی دونم مرتیکه چطور به خودش اجازه میده اینقدر وقیح از من که جای دخترش هستم خواستگاری کنه
-اول بگو چی میل داری بعد راجع بهش حرف می زنیم.چای..قهوه..مشروب
نگاه پر از بهت و حیرتم را به صورت گرم با آن لبخند محو صورتش می دهم و انگشت اشاره ام را روی قلب یخی ام می گذارم
-به من میاد اهل مشروب باشم؟
لبخند گیرای روی لبهایش عمیق میشود.
کسی میخواهد دلداده باشد تا عاشق این چین ریز کنار این چشمها شود
-گفتم شاید باشی
-شایدهاتون و واسه خودتون نگه دارید.
شکیبا لبخند زنان کف هر دو دستش را مقابلم بالا می آورد
-باشه هر چی تو بگی
سپس با اشاره به میزی چند متر ان طرفتر با انواع نوشیدنی ها
-پاشو با هم بریم من واسه خودم قهوه درست میکنم تو هم هر چی دوست داشتی واسه خودت درست کن
پس از برداشتن یک نوشیدنی عربی که اسمش را نمی دانم اما مزه ای شیرین مانند عسل دارد به مبلهای قرمز رنگ بر می گردیم شکیبا اینبار روبرویم نه کنارم
می نشیند اما با فاصله و بدون برداشتن نگاه از بخارهای قهوه اش با تن صدای همیشگی میگوید:
-اون و که من جنازتم رو دوش این احمق نمی ذاشتم ولی میخوام یه حقیقتی رو بهت بگم.
شکیبا نگاه شفاف پر رنگش که اثری از هوس درونش پیدا نمیشود را به نیم رخم می دهد
-دلربا من..من..یعنی چطوری بگم که ناراحت نشی؟
لکنت زبانش میگوید کمی صبر کن خبر هایی روی سر در زبانش نوشته اند خوب میدانی چیست شکیبا فنجان چینی لب طلایی را روی میز میگذارد هر دو دستش را برای تمرکز بیشتر روی ران پاهایش می کشد.من اما ریلکس فنجان را به لبهایم نزدیک می کنم و می گویم:
-حرفتون رو بزنید مطمئن باشید منطقی باشه ناراحت نمیشم
شکیبا عرق نشسته روی پیشانی اش را دستمالی که از جا دستمال کاغذی خاتم روی میز جدا کرده پاک می کند نگاهم را روی لبهایش ثابت نگاه میدارد
-راستش این سفر رو من می تونستم تنها بیام،مثل همیشه ولی تو رو با خودم همراه کردم چون..چون
جرعه ای می نوشم شیرینی اش گلویم را می زند.
-چرا لقمه رو دور سرتون می پیچونید
حرفتون و بزنید
ازت خوشم اومده میخوام ازت خواستگاری کنم.
به سرفه می افتم