cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

دلنوشته، خاطره، داستانک،....

Advertising posts
465
Subscribers
-124 hours
No data7 days
-130 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

«وَ لا ینکَشِفُ مِنها إَلاّ ما کَشَفتَ...» و هیچ اندوهی برطرف نشود مگر تو آن را از دل برانی..✨ -صحیفه سجادیه
Show all...
👌 2
نمیدونم الان استرس چی رو داری یا دغدغه‌ت چیه ولی دعا میکنم ته کوچه های استرس ذهنت روشنی باشه نه بن بست هرکی بیداره واسه بچه هایی که فردا کنکور دارن ، دعا کنید بچه هامون مستحق بهترینن
Show all...
5🙏 2
دلتنگ ها رو دعا کنید ..🖤
Show all...
Hossein Sotode - Dlm Barat Tang Shode (320).mp32.89 MB
5
🌾🥀🌾🥀🌾🥀🌾 🥀🌾🥀🌾🥀🌾 🌾🥀🌾🥀🌾 🥀🌾🥀🌾 🌾🥀🌾 🥀🌾 🌾 او از همه چيز سر خورده بود. بيشتر تنها بگردش می‌رفت و از جمعيت دوری می‌جست، چون هر كسی می‌خنديد يا با رفيقش آهسته گفتگو می‌نمود گمان می‌كرد راجع به اوست، دارند او را دست می‌اندازند. با چشم‌های ميشی رُك‌زده* و حالت سختی كه داشت گردن خود را با نصف تنه‌اش به دشواری برمی‌گردانيد، زيرچشمی نگاه تحقيرآميز می‌كرد، رد می‌شد. در راه همهٔ حواس او متوجه ديگران بود همه عضلات صورت او كشيده می‌شد می‌خواست عقيدهٔ ديگران را دربارهٔ خودش بداند.  از كنار جوی آهسته می‌گذشت و گاهی با ته عصايش روی آب را می‌شكافت، افكار او شوريده و پريشان بود. ديد سگ سفيدی با موهای بلند از صدای عصای او كه به سنگ خورد سرش را بلند كرد و به او نگاه كرد مثل چيزی كه ناخوش يا در شرف مرگ بود، نتوانست از جايش تكان بخورد و دوباره سرش افتاد به زمين، او به زحمت خم شد در روشنائی مهتاب نگاه آن‌ها بهم تلاقی كرد يك فكرهای غريبی برايش پيدا شد، حس كرد كه اين نخستين نگاه ساده و راست بود كه او ديده، هر دو آن‌ها بدبخت و مانند يك چيز نخاله، وازده و بی‌خود از جامعهٔ آدم‌ها رانده شده بودند. می‌خواست پهلوی اين سگ كه بدبختی‌های خودش را به بيرون شهر كشانيده و از چشم مردم پنهان كرده بود بنشيند و او را در آغوش بكشد، سر او را به سينهٔ پيش آمده خودش بفشارد. اما اين فكر برايش آمد كه اگر كسی از اينجا بگذرد و ببيند بيشتر او را ريشخند خواهند كرد.  تنگ‌غروب بود كه از دم دروازهٔ يوسف‌آباد رد شد، به دايرهٔ پرتوافشان ماه كه در آرامش اين اول‌شب غمناك و دلچسب از كرانهٔ آسمان بالا آمده بود نگاه كرد، خانه‌های نيمه‌كاره، تودهٔ آجرهائی كه روی‌هم ريخته بودند، دورنمای خواب‌آلود شهر، درخت‌ها، شيروانی‌خانه‌ها، كوه كبود رنگ را تماشا كرد. از جلو چشم او پرده‌های درهم و خاكستری می‌گذشت. از دور و نزديك كسی ديده نمی‌شد، صدای دور و خفهٔ آواز ابوعطا از آن طرف خندق می‌آمد. سر خود را به دشواری بلند كرد، او خسته بود با غم و اندوه سرشار و چشم‌های سوزان مثل اين بود كه سر او به تنش سنگينی می‌كرد. داوود عصای خودش را گذاشت به كنار جوی و از روی آن گذشت بدون اراده رفت روی سنگ‌ها، كنار جوی نشست، ناگهان ملتفت شد ديد يك زن چادری در نزديكی او كنار جوی نشسته، تپش قلب او تند شد.  آن زن بدون مقدمه رويش را بر گردانيد و با لبخند گفت: « هوشنگ! تا حالا كجا بودی؟» داوود از لحن ساده اين زن تعجب كرد كه چطور او را ديده و رم نكرده؟ مثل اين بود كه دنيا را به او داده باشند .  از پرسش او پيدا بود كه می‌خواست با او صحبت بكند، اما اين وقت شب در اينجا چه می‌كند؟ آيا نجيب است؟ بلكه عاشق باشد؟ بهر حال هم‌صحبت گير آوردم شايد به من دلداری بدهد! مانند اينكه اختيار زبان خودش را نداشت گفت: «خانم شما تنها هستيد؟ من هم تنها هستم. هميشه تنها هستم! همه عمرم تنها بوده‌ام. » هنوز حرفش را تمام نكرده بود كه آن زن با عينك دودی كه به چشمش زده بود دوباره رويش را برگردانيد و گفت: «پس شما كی هستيد؟ من به خيالم هوشنگ است او هر وقت می‌آيد می‌خواهد با من شوخی بكند. » داوود از اين جملهٔ آخر چيزی دستگيرش نشد و مقصود آن زن را نفهميد. اما چنين انتظاری را هم نداشت. مدت‌ها بود كه هيچ زنی با او حرف نزده بود، ديد اين زن خوشگل است.  عرق سرد از تنش سرازير شده بود به زحمت گفت: « نه خانم من هوشنگ نيستم . اسم من داوود است. » آن زن لبخند زد جواب داد: «من كه شما را نمی‌بينم، چشم‌هايم درد می‌كند! آهان داوود!... داوود قوز ... ( لبش را گزيد ) می‌ديدم كه صدا به گوشم آشنا می‌آيد. من هم زيبنده هستم مرا می‌شناسيد؟ » زلف ترنا‌كردهٔ * او كه رو‌‌ی نيم‌رخش را پوشانيده بود تكان خورد ، داوود خال سياه گوشه لب او را ديد از سينه تا گلوی او تير كشيد ، دانه‌های عرق روی پيشانی او سرازير شد ، دور خودش را نگاه كرد كسی نبود. صدای آواز ابوعطا نزديك شده بود، قلبش می‌زد، به اندازه‌ای تند می‌زد كه نفسش پس می‌رفت. بدون اينكه چيزی بگويد سر تا پا لرزان از جا بلند شد. بغض بيخ گلوی او را گرفته بود عصای خودش را برداشت با گام‌های سنگين افتان و خيزان از همان راهی كه آمده بود برگشت و با صدای خراشيده زير لب با خودش می‌گفت :« اين زيبنده بود! مرا نمی‌ديد ... شايد هوشنگ نامزدش يا شوهرش بوده ... كی می‌داند؟ نه ... هرگز ... بايد بكلی‌ چشم پوشيد! ... نه نه من ديگر نمی‌توانم ... » خودش را كشانيد تا پهلوی همان سگی كه در راه ديده بود نشست و سر او را روی سينه پيش آمده خودش فشار داد. اما آن سگ مرده بود! پایان * رُک‌زده = خیره، زل * زلف ترنا کرده =  موی بافته شده، ( در بازی ترنا بازنده را با طناب یا رشته بافته شده میزنند) 🌾🥀🌾🥀🌾🥀🌾🥀🌾
Show all...
1👏 1
🌾🥀🌾🥀🌾🥀🌾 🥀🌾🥀🌾🥀🌾 🌾🥀🌾🥀🌾 🥀🌾🥀🌾 🌾🥀🌾 🥀🌾 🌾 داستان‌ کوتاه: داوود گوژپشت  نویسنده: صادق هدایت 🌾🥀🌾🥀🌾🥀 « نه ، نه ، هرگز من دنبال اين كار نخواهم رفت . بايد به كلی چشم پوشيد. برای ديگران خوش می‌آورد در صورتی كه برای من پر از درد و زجر است. هرگز، هرگز...» داوود زير لب با خودش می‌گفت و عصای كوتاه زرد رنگی كه در دست داشت به زمين می‌زد و به دشواری راه می‌رفت مانند اينكه تعادل خودش را به زحمت نگه می‌داشت. صورت بزرگ او روی قفسه سينه بر آمده‌اش ميان شانه‌های لاغر او فرو رفته بود، از جلو يك حالت خشك، سخت و زننده داشت: لب‌های نازك بهم كشيده، ابروهای كمانی باريك. مژه‌های پائين افتاده، رنگ زرد، گونه‌های برجسته استخوانی. ولی از دور كه به او نگاه می‌كردند نيم تنه چوچونچه* او با پشت بالا آمده ، دست‌های دراز بی‌تناسب، كلاه گشادی كه روی سرش فرو كرده بود، بخصوص حالت جدی كه بخودش گرفته بود و عصايش را به سختی به زمين می‌زد بيشتر او را مضحك كرده بود. او از سر پيچ خيابان پهلوی انداخته بود در خيابان بيرون شهر و به سوی دروازه دولت می‌رفت نزديك غـروب بود، هوا كمی گرم بود. دست چپ جلو روشنائی محو اين پايان غروب، ديوارهای كاه گلی و جرزهای آجری در خاموشی سر بسوی آسمان كشيده بودند. دست راست خندق را كه تازه پر كرده بودند در كنار آن فاصله به فاصله خانه‌های نيمه كاره آجری ديده می‌شد. اينجا نسبتاً خلوت و گاهی اتومبيل يا درشكه‌ای می‌گذشت كه با و جود آب پاشی كمی گرد و غبار به هوا بلند می‌كرد، دو طرف خيابان كنار جوی آب درخت‌های تازه و نوچه كاشته بودند. او فكر می‌كرد می‌ديد از آغاز بچگی خودش تا كنون هميشه اسباب تمسخر يا ترحم ديگران بوده. يادش افتاد اولين بار كه معلم سر درس تاريخ گفت كه اهالی ( اسپارت ) بچه‌های هيولا يا ناقص را می‌كشتند همه شاگردان برگشتند و به او نگاه كردند، و حالت غريبی به او دست داد. اما حالا او آرزو می‌كرد كه اين قانون در همه جای دنيا اجرا می‌شد و يا اقلا مثل اغلب جاها قدغن می‌كردند تا اشخاص ناقص و معيوب از زناشوئی خودداری بكنند، چون او می‌دانست كه همه اين ها تقصير پدرش است. صورت رنگ پريده، گونه‌های استخوانی، پای چشم‌های گود و كبود، دهان نيمه باز و حالت مرگ پدرش را همان‌طوری كه ديده بود از جلو چشمش گذشت. پدر كوفت* كشيدهٔ پير، كه زن جوان گرفته بود و همه بچه‌های او كور و افليج بدنيا آمده بودند. يكی از برادرهايش كه زنده مانده او هم لال و احمق بود تا اينكه دو سال پيش مرد. با خودش می‌گفت: ‹‹ شايد آن‌ها خوشبخت بوده‌اند ! ›› ولی او زنده مانده بود، از خودش و از ديگران بی‌زار و همه از او گريزان بودند. اما او تا اندازه‌ای عادت كرده بود كه هميشه يك زندگانی جداگانه بكند. از بچگی در مدرسه از ورزش، شوخی، دويدن، توپ بازی، جفتك چهاركش، گرگم به هوا و همه چيزهائی كه اسباب خوشبختی هم سال‌های او را فراهم می‌آورد بی‌بهره مانده بود. در هنگام بازی كز می‌كرد، گوشه حياط مدرسه كتاب را می‌گرفت جلو صورتش و از پشت آن دزدكی بچه‌ها را تماشا می‌كرد. ولی يك وقت هم جدا كار می‌كرد و می‌خواست اقلاً از راه تحصيل بر ديگران برتری پيدا بكند، روز و شب كار می‌كرد آن هم برای اينكه از روی حل مسئله رياضی و تكليف‌های او رونويسی بكنند. اما خودش می‌دانسـت كه دوستی آنها ساختگی و برای استفاده بوده در صورتی كه می‌ديد حسن‌ خان كه زيبا، خوش اندام و لباس‌های خوب می‌پوشيد بيشتر شاگردها كوشش می‌كردند با او دوست بشوند. تنها دو سه نفر از معلم‌ها نسبت به او ملاحظه و توجه ظاهر می‌ساختند آن هم نه از برای كار او بود بلكه بيشتر از راه ترحم بود، چنانكه بعد هم با همه جان كندن‌ها و سختی‌ها نتوانست كارش را به انجام برساند. اكنون تهی دست مانده بود، همه از او گريزان بودند رفقا عارشان می‌آمد با او راه بروند، زن‌ها به او می‌گفتند: ‹‹ قوزی را ببين ! ›› اين بيشتر او را از جا در می‌كرد. چند سال پيش دوبار خواستگاری كرده بود هر دو دفعه زن‌ها او را مسخره كرده بودند. اتفاقا يكی از آن‌ها، زيبنده در همين نزديكی در فيشرآباد منزل داشت، چندين بار يكديگر را ديده بودند با او حرف هم زده بود. عصرها كه از مدرسه بر می‌گشت می‌آمد اينجا تا او را ببيند، فقط به يادش می‌آمد كه كنار لب او يك خال داشت. بعد هم كه خاله‌اش را به خواستگاری او فرستاد همان دختر او را مسخره كرده و گفته بود: ‹‹ مگر آدم قحط است كه من زن قوزی بشوم ؟ ›› هر چه پدر و مادرش او را زده بودند قبول نكرده بود می‌گفته: « مگر آدم قحط است ؟ » اما داوود هنوز او را دوست می‌داشت و اين بهترين يادبود دوره جوانی او به شمار می‌آمد. حالا هم دانسته يا ندانسته بيشتر گذارش به اينجا می‌افتاد و يادگارهای گذشته دوباره پيش چشم او تازه می‌شد. * چوچونچه= پارچه کتان سفید و نازک برای لباس تابستانی * کوفت = بیماری سفلیس 🌾🥀🌾🥀🌾
Show all...
1
گفت : شکر خدا در پناهِ حسینم ! گیتی از این خوب تر پناه ندارد ..🖤
Show all...
Esfandiyari-19.mp39.42 MB
3💔 1
خدایا... قصه وکالت را زياد شنيده ام اما قصه وکیلی چون تو را نه ... تو که وکیل باشی همه حق ها گرفتنی است پرونده ای که تو وکیلش باشی قصه اش ستودنی است از روزی که ایمان آوردم، تو وکیل منی و تنها پناهم و تو در این عشق بازی، پرده از رازی بزرگ برداشتی، رازی که اسمش را می دانستم اما رسمش را ... رازی بنام "توکل" ... "توکل" قصه ای است که از روز ازل برایمان خواندی و گفتی در هر تاریکی و پیچ و خم دنیا و حتی در تمام لحظات روشنایی، دستانت در دست من است ... بنده من، نگران نباش و به من اعتماد کن... "توکل" ... و فهمیدم : "حسبنا الله ونعم الوکیل ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌
Show all...
3🙏 3👍 1🔥 1
این آهنگ نیاز به پاورقی نداره..
Show all...
Salar Aghili - Royaye Man (320).mp37.02 MB
5
خدایا زندگیمو به خودت گره بزن گره کور .. به هنگام دل‌تنگی به آسمان نگاه کن ما نگاه‌های تو را به طرف آسمان میبینیم ..✨ -سوره بقره ۱۴۴
Show all...
🙏 12
امیدوارم روزِ پر برکتی داشته باشی مثلا یه جوری واست جور بشه که بگی اصلا نفهمیدم چی شد که درست شد
Show all...
🙏 5🥰 3😍 1
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.