cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

📛انتقام(مجموعه شکار)♨️

◇فرضیه عشق(فایل کامل) ♧مجموعه شکار (آنلاین) ☆شیطان جذاب: (فایل کامل) ¤مجموعه کلوب خانوم‌بازهای شهوتران در کانال زیر: https://t.me/+TfXjmNHpetA3NjY0 مترجم: NANIA(نانیا) لینک ناشناس https://t.me/iHarfBot?start=1991132622 https://t.me/comments_nania

Show more
Advertising posts
4 142
Subscribers
-624 hours
+77 days
-13630 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

چرا بچه نمیخوای آخه☹️
Show all...
😢 4 2
♨️🔞📛 🔞♨️ 📛 #مجموعه_شکار #جلدسوم_انتقام #فصل_یازدهم #پارت_124 «من هیولا نیستم» فردی گفت. ادوارد تعجب کرد. «نیستی؟ پس چی هستی؟» «من یه پسر کوچولوئم!» «شاید بعد از حموم بیشتر قابل تشخیص باشی. حالا بهش برس. دیگه تاخیر نباشه. اول برای زنداییت بوس بفرست» فردی دستش رو بوسید و اونو با چیزی که قرار بود یه ضربه توی هوا باشه باز کرد اما بیشتر شبیه تف کردن بود. وانمود کردم که بوسه رو گرفتم و کف دستمو روی گونه‌ام گذاشتم. «گرفتمش» گفتم. ادوارد جفتشون رو از در بیرون برد و تا پله‌ها رفت، بعد با دستاش تو جیب‌هاش، توی آستانه در اتاقم ایستاد. «تو باهاش خوبی. شرط می‌بندم تو پدر شگفت‌انگیزی بودی» به جای اینکه بهش نگاه کنم، روی چیدمان مجدد قطعات مدل تمرکز کردم. بنابراین اون فکر نمی‌کرد این اظهار نظر مهم باشه. چون اینطور نبود. نه واقعا. من می‌دونستم که اون نظرش در مورد بیشتر بچه داشتن چی بود. «نبودم» اون گفت، منو غافلگیر کرد و به بالا نگاه کردم. «من خیلی جوون بودم. خیلی بی‌حوصله. بیش از حد مشغول. هیچوقت اونطور که باید وقت نداشتم باهاشون بازی کنم.» بخشی از من مشتاق بود بدونم چه چیزی اونو به خودش مشغول کرده، رابطه‌اش با همسرش بوده یا صرفا جزئیات ساختن یه تجارت خیلی موفق. اما بخش دیگه‌ای از من- بخش احمق، امیدوار و خوشبین من- می‌خواست به ریسمانی که اون به طور اتفاقی بیرون انداخته بود چنگ بزنه. «شاید بهتر باشه دوباره تلاش کنی. حالا که بزرگتر و آروم‌تر شدی.» حالتش سنگی شد. «نه» همین بود، بیشتر نه. یه هجا، و موضوع رسما بسته شد. https://t.me/nania_novels
Show all...
7😢 5👍 2
♨️🔞📛 🔞♨️ 📛 #مجموعه_شکار #جلدسوم_انتقام #فصل_یازدهم #پارت_123 فصل یازده سلیا «مبل اونجا میره. صندلی میره اونجا.» فردی قطعات مبلمان رو روی مدلم جابجا کرد و اونا رو طوری تنظیم کرد که یه پسر سه و نیم ساله فکر می‌کرد باید باشن و نه چیزی که کاربردی بود. جای خوشبختی بود که من مدل رو داشتم. این روزها اکثر طراحا طرح‌هاشونو روی کامپیوتر ارائه می‌کردن. من یکی از اون افرادی بودم که وقتی اونو به صورت سه بعدی می‌دیدم دید بهتری داشتم. سه بعدی واقعی، نه یه نسخه صفحه تخت. شومینه رو بهش دادم و کارم رو رها کردم. «و این کجا باید بره؟» یه دقیقه در موردش فکر کرد و بعد قطعه رو حرکت داد تا جلوی پنجره‌ها باشه. «این یه مکان غیر معمول برای شومینه‌ست» ادوارد وقتی وارد جایی شد که زمانی به عنوان اتاق خواب ازش استفاده می‌کردم، این رو گفت. این مکان کاملا به یه منطقه کاری دنج تبدیل شده بود، و در حالی که من از فضا و کار خوشحال بودم، نمی‌تونستم فکر نکنم شاید به عنوان یه اتاق بچه مناسب باشه. این فکری نبود که من اغلب بهش فکر کنم، اما دیدن فردی تو چند روز گذشته این ایده رو محکم‌تر توی ذهنم جا انداخت. من قبل از اون تجربه زیادی با بچه‌ها نداشتم و همیشه فکر می‌کردم با آدمای کوچیک وحشتناک خواهم بود. معلوم شد من واقعا استعداد داشتم. حداقل برای فردی استعداد داشتم. «نمی‌دونم» من با دفاع از انتخاب بچه درمورد شومینه گفتم. «دود می‌تونه همین الان از پنجره بیرون بره. بدون نیاز به دودکش. کاملا راحت» چشمای فردی یهو از وحشت گشاد شد. «بابانوئل از دودکش پایین میاد!» «حق با اونه سلیا. برای بابانوئل باید یه دودکش وجود داشته باشه» خندیدم. «پس روی اضافه کردنش به طرح کار می‌کنم» «تو انجامش بده. در کنارش، وقتشه که این یکی به تخت خواب بره» ادوارد فردی رو از روی صندلی بلند کرد و اونو مثل یه هواپیما به سمت انور که تو آستانه در منتظر بود پرواز داد. وقتی پسر تو آغوش پرستارش قرار گرفت، ادوارد موهاش رو به هم زد. «خوب بخوابی هیولا» https://t.me/nania_novels
Show all...
4🥰 1
📛لیستی از بهترین رمان‌های تلگرام: یه رمان با تم قرار صوری و کلکلی یه رمان با تم اختلاف سنی زیاد و دختر باکره یه رمان با تم اختلاف سنی، بی دی اس ام و رابطه ممنوعه اگه میخواین اوقات فراغتتون رو با داستان‌های جذاب پر کنین، خوندن این لیست رو از دست ندین🔥
Show all...
آشنایی با رمان‌های نانیا

فرضیه عشق مترجم: نانیا اولیو دختر خنگ و بامزه‌ای که روابطش با پسرها خوب نیست؛ با همکلاسیش قرار میذاره اما جناب همکلاسی ظاهرا دوست صمیمی اولیو رو بیشتر خوشش میاد، دختر ما هم برای این که سد راهشون نباشه الکی میگه دوست پسر داره.😁😁 یه شب که اولیو به اسم قرار توی آزمایشگاه دانشگاهه دوستش میخواد مچش رو بگیره، اولیو می‌فهمه و یهویی به اولین مردی که توی راهرو سر راهشه آویزون میشه و می‌بوسه اما اون مرد کسی نیست جز آدام، استادی که به خاطر اخلاقش کل دانشگاه به خونش تشنه‌ان و حالا اولیو اون رو بوسیده؟😱😱😱😱🙈🙈🙈🙈 #اروتیک #استاد_دانشجویی #رابطه_صوری #عاشقانه #قیمت : ۴۰هزار تومان 🟠آیدی جهت خرید: @lovehypo_admin

👍 1
بالاخره این دخترم از راه بدر کردی ادوارد جانم
Show all...
👍 6😢 1
♨️🔞📛 🔞♨️ 📛 #مجموعه_شکار #جلدسوم_انتقام #فصل_دهم #پارت_122 سلیا لبخند کمرنگی زد و سینه‌ام فشرده شد. تا اون لحظه متوجه نشده بودم که چقدر دوست داشتم همدیگر رو دوست داشته باشن. این احمقانه بود که غیر از این فکر کنم، فکر کنم که می‌تونستم دنیامو تقسیم‌بندی کنم، مخصوصا وقتی می‌خواستم سلیا بخشی از همه‌ی اون باشه. با ماریون اینطوری نبود. اما بعدش ماریون می‌خواست جدا بمونه. «چه کمکی می‌تونم انجام بدم؟» سلیا پرسید و منو از افکارم بیرون کشید. کامیلا قبل از اینکه من بتونم جواب داد. «تو نیازی به انجام کاری نداری.» من کاملا با جوابش موافق نبودم. «تو می‌تونی بهم کمک کنی تا دو نفر دیگه رو که اون شب اونجا بودن شناسایی کنم. تا مطمئن شم اونا رو زیرنظر دارم» «باشه می‌کنم» سلیا جدی شد، چشماش نافذ شد. «رون چطور؟ در رابطه با رون چه کاری می‌تونم انجام بدم؟» نشاطی که درونم هجوم آورد تقریبا کورکننده بود. من انجامش داده بودم. من اونو کنار خودم آورده بودم، و لعنت بهش اگه قرار نبود با هم فوق‌العاده باشیم. «می‌تونی کمی شایعه به خورد پدر و مادرت بدی؟» پرسیدم. «فکر کنم اگه مادج ورنر فکر کنه تو و خواهر شوهرت رابطه دوستانه‌ای ندارین، مفید باشه» «آره. الان زنگ می‌زنم» گفت، از روی صندلیش بلند شد. فاصله چندانی با در نبود، اما با عجله تا اونجا باهاش رفتم. «حالت خوبه؟» به آرومی پرسیدم، وقتی تو آستانه در بودیم. کامیلا هنوز انقدر نزدیک بود که احتمالا می‌تونست مکالمه زمزمه‌آمیزمون رو بشنوه، اما من بهش اهمیتی نمی‌دادم. من به همسرم اهمیت می‌دادم. «من خوبم.» اصرار کرد. «باید زودتر از اینا درگیر می‌شدم» صورتشو با دستام گرفتم. «نیازی نبود. بهت گفتم که ازت مراقبت می‌کنم، و این کاریه که من انجام میدم» «می‌دونم و قدردانش هستم. اما حق با تو بود- من باید این کار رو انجام بدم.» با بوسه‌ای آروم لب‌هاش رو به لب‌هام کشید. «می‌دونی، در مورد یه چیز دیگه هم حق با تو بود» «چی؟» «وقتی اونو بگیریم؟ قراره احساس خیلی خوبی داشته باشه.» https://t.me/nania_novels
Show all...
12👍 3🥰 2
♨️🔞📛 🔞♨️ 📛 #مجموعه_شکار #جلدسوم_انتقام #فصل_دهم #پارت_121 «مهمونیا همه خیلی محرمانه برگزار میشن» در عوض گفتم. «فقط افرادی که تو لیست دعوت هستن زمان و مکان رو می‌دونن. همچنین، مقامات نمی‌تونن بدون حکم وارد شن، و دلیل کافی برای دریافت مجوز قانونی ندارن. برای چنین چیزی نیاز به یه عملیات مخفی دارن و تعقیب رون ورنر تو لیست اولویت‌ها نیست» «برای پدرمم نبود» و به همین دلیل بود که وارن ورنر همچنان تو لیست انتقامم بود. اما من قصد نداشتم زیاده‌روی کنم. دستمال رو از جیب جلویی‌ام بیرون آوردم و بهش دادم. «اون ممکنه کسی رو داشته باشه که برای مخفی نگه داشتن فعالیت‌هاش بهش پول میده. این امکان هم وجود داره که انقدر بزرگ باشه که حتی نخوان دنبالش باشن. حدس می‌زنم که همه‌شون هستن.» «فکر کنم این نباید من رو غافلگیر کنه.» دستمالو به چشماش کشید، بعد با آخرین فن فن، خودش رو جمع و جور کرد. «می‌تونم اون عکسا رو ببینم؟» به سمت پوشه باز روی میزم سر تکون داد. چندتای رویی رو برداشتم و دستش دادم. «این مرد» با اشاره به یکی تو یه عکس گروهی گفت. «و این یکی. و این یکی. مردهای همون شب بودن. اونایی که... اونا...» اونا مردهایی بودن که خریده بودنش. مجبور نبود بگه. من می‌دونستم. در جمع پنج نفر بودن. امیدوار بودم حداقل چندنفرشون رو پیدا کنم. امیدوار بودم همه‌شون رو پیدا کنم. «اونا رو هم می‌گیرم» قول دادم، به لبه میز تکیه دادم. «منم همینطور» کامیلا دست دراز کرد تا دست سلیا رو بگیره. «منم می‌خوام اونا رو بگیرم.» https://t.me/nania_novels
Show all...
10👍 3
sticker.webp0.29 KB
♨️🔞📛 🔞♨️ 📛 #مجموعه_شکار #جلدسوم_انتقام #فصل_دهم #پارت_119 کشوی میز رو باز کردم و پوشه‌ای رو که جمع می‌کردم بیرون آوردم. روی لبه میزم، روبروی اون انداختم، باز کردم و موارد رو پخش کردم تا اون بتونه عکس‌ها، گزارش‌های پلیس و کپی‌هایی از چک‌های تسویه‌شده رو که از طریق بازرسام به دست آورده بودم، ببینه. «اون حلقه‌ای از دوست‌ها داره که شایعه شده تو فعالیت‌های جنسی غیرقانونی دست داشته‌ن. بعضیاشون حتی با اتهاماتی روبرو شده‌ن، چیزی که گیرشون ننداخته. با این حال، چندتا مبلغ پرداختی فاش نشده تو طول سال‌ها وجود داشته، از جمله دو مورد از رون. یکی برای دختر یکی از اون دوست دخترهای طولانی مدتی که تو نام بردی ساخته شده. حدس می‌زنم اینطوری دسترسی پیدا می‌کرده.» رنگ از گونه‌های سلیا پرید. «چی؟» «و از طریق دوستاش دسترسی پیدا می‌کرد. اون و تعداد زیادی از اونا مراسم منظمی برگزار می‌کنن. به نظر می‌رسه هر شیش ماه. مکان متفاوته، همیشه تو یکی از خونه‌های روستایی‌شون. بر اساس تعداد کمی از حساب‌هایی که به منابعم راه پیدا کردن، فکر می‌کنم اونا از همون نوع مهمونی‌هاییه که عموت تو رو داخلش به مزایده می‌ذاشت.» «تو رو به مزایده می‌ذاشت؟» کامیلا وحشت‌زده پرسید. جزئیات رو بهش نگفته بودم. ضروری نبودند. اما حالا مهم به نظر می‌رسید که به هر دوشون یادآوری کنم چرا رون ورنر مستحق نابودی بود. «فکر کنم نیاز دارم که بشینم.» سلیا دنبال نزدیک‌ترین صندلی گشت. قبل از اینکه قدمی برداره، من از صندلی خودم بلند شده بودم. بهش کمک کردم تا روی صندلی کنار دیوار بشینه، بعد جلوش زانو زدم. «واقعا بقیه هم بوده‌ان؟ در کنار من؟» دستم رو دراز کردم تا با پشت یه انگشت گونه‌اش رو نوازش کنم. «متاسفانه بله، پرنده» https://t.me/nania_novels
Show all...
5👍 4
♨️🔞📛 🔞♨️ 📛 #مجموعه_شکار #جلدسوم_انتقام #فصل_دهم #پارت_120 «اوه خدایا. نمی‌دونستم.» لحنش شکسته و رنجور بود، و با این حال درونم فرو رفت. اگه می‌تونستم دردشو ازش بگیرم حتما می‌گرفتم. هر درد وحشتناک رو از بین می‌بردم و اونا رو به مال خودم اضافه می‌کردم تا وقتی نتونم تفاوت درد اونو و خودم رو تشخیص بدم. من یه سیاهچاله بودم، اما علیرغم گرانش احساساتم، نمی‌تونستم احساسات اونو بدون بردنش به سمت خودم بکشم. و من به اندازه کافی شیطان بودم که این کار رو انجام بدم. تا اونو با تمام زهری که احساس می‌کرد همراه کنم. تا اونو با خودم به برنامه‌هام بکشونم. «نمی‌خواستم باورش کنم. می‌دونستم این یه احتماله، اما نمی‌خواستم مسئول باشم» دست‌هاشو روی هم گذاشت و آرنج‌هاشو روی پاهاش قرار داد. «نیستی. تقصیر تو نیست.» خم شدم تا پیشونی‌اش رو ببوسم. «تو سعی کردی بگی» «من به اندازه کافی تلاش نکردم.» چونه‌اش رو به زور بالا بردم «بسه. من این رو ازت نمی‌خوام بشنوم» چشمام بین جفت چشمای اون رفت و اومد. «ما الان این کار رو انجام میدیم. متوجه شدی؟ ما الان جلوش رو می‌گیریم» سرش رو با موافقت تکون داد. بعد از چند ثانیه فکر کردن، سرش رو با مخالفت تکون داد. «من فقط نمی‌فهمم. چطور ممکنه اون برای مدت طولانی درگیر چیزی به این بزرگی باشه و متوقف نشده باشه؟» «مردهای قدرتمند با پول خیلی زیاد» کامیلا گفت، حضورش رو به ما یادآوری کرد. «اونا بالاتر از قانونن» اگه سلیا متوجه می‌شد که من تو اون گروه قرار گرفته‌م، تاییدش نمی‌کرد. «دوست اف بی آیت نمی‌تونه تو یکی از مهمونی‌های رون ظاهر شه و اونو در عمل دستگیر کنه؟ چرا شما دو نفر باید باشین؟» به خاطر اون باید من می‌بودم. چطور می‌تونست متوجه این موضوع نباشه؟ من باید کسی می‌بودم که این کار رو براش انجام می‌دادم چون این کار من بود. چون شوهرش بودم. چون وقتی گفته بودم اونو دوست دارم و ازش مراقبت می‌کنم، اون عهدها رو با نهایت خلوص بستم. https://t.me/nania_novels
Show all...
11🔥 6🤯 2👍 1
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.