cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

حکم ابد...

جاودانه در قلب✨️ تکمیل شده قهوه سرد اقای نویسنده✨️ تکمیل شده عشقی به وسعت سکوت✨️ تکمیل شده من باهات قهرم ✨️تکمیل شده تار و پود عاشقی✨️ تکمیل شده تاوانِ بی گناهی ✨️تکمیل شده یک دلیل برای زندگی✨️ تکمیل شده حکم ابد✨️ در حال تایپ...

Show more
Iran110 702Farsi106 901The category is not specified
Advertising posts
989
Subscribers
No data24 hours
-77 days
-1930 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

00:52
Video unavailable
و گفت: اگر دوزخ را به من بخشند هرگز هیچ عاشق را نسوزم از بهر آنکه عشق خود، او را صد بار سوخته است...
Show all...
IMG_1909.MP416.51 MB
روزی‌که‌دیدَمَت...
اِتفاق
مــــویــرگـهای پـــارهــ
صَـد و هَـفتـ
دگرگــــونــ✨
حکم ابد
«رمـیـراسـتـوری»
`هاژ🎧
چند هیــچ
-اوپــیا-
کُـلـبـه بـَنـَفـش💜
✧ خـــ🩸ـــونابـه ✧
𝙃𝙞𝙨 𝙢𝙚𝙢𝙤𝙧𝙮
my itsa
-𝐇𝐢𝐝𝐝𝐞𝐧 𝐒𝐞𝐜𝐫𝐞𝐭-
𝘏𝘈𝘔 𝘒𝘏𝘖𝘕
@chToolsBot ipfCHvh7vA2uCAlU5uA5Ajk1zSIcD7
Show all...
به اشتراک بگذارید
#پارت_۹۲ #رهام سریع منظورم رو گرفت ، لبخند مغروری زد و گفت: _خب من یه استثناعم تو زندگیت! فقط تو انتخاب پارتنر خوش سلیقه بودی. لبخندی به روش زدم و چیزی نگفتم ، حق با امیر بود ، تو انتخاب پارتنر زیادی خوش سلیقه بودم . امیر زودتر از من ساندویچش رو تموم کرد بعد نگاهی به ساندویچ من انداخت که هنوز نصفش مونده بود و من چند دقیقه ای بود که همینجوری تو دستم گرفته بودمش. یه دفعه ساندویچم رو ازم گرفت و گفت: _بده من ببینم ، من چند ماهه یه لقمه درست حسابی غذا نخوردم . با ناراحتی و عذاب وجدان نگاهش کردم ، امیر نیم نگاهی بهم انداخت و بعد همینطور که حواسش به ساندویچش بود گفت: _ناراحتیت برای چیه؟ گذشته ها گذشته! لبخندم بالاخره طعم تلخی گرفت. _ناراحتیم برای شوق زندگی کردنیه که ازت گرفتم ، برای این همه بد بودن حالته. مشتش رو جلوی دهنش گرفت ، غذای تو دهنشو قورت داد و گفت: _ناراحتیت فایده ای جز خراب کردن این لحظه هامون نداره ، وقت برای جبران هست! نفسمو بیرون فرستادم و جوابشو دادم. _جبران پذیر هست؟ همونطور که لقمه رو می جوید سر تکون داد و وقتی غذارو قورت داد گفت: _شدنش که می شه ولی خب باید ناز بخری و توجه کنی بهم! لبخندم دوباره طعم شیرینی به خودش گرفت. _نوکرتم هستم! در نوشابه رو باز کرد و گفت: _ناز کشیدن بلدی؟ با خنده شونه بالا انداختم. _یاد می گیرم! وقتی یه قلپ از نوشابش رو خورد گفت: _به همین راحتی ها هم نیستا! _اگر تو حالت خوب باشه و مثل قبلنات باشی دیگه بقیه چیزا مهم نیست. کاغذ ساندویچ رو مچاله کرد و با لبخند شیطنت امیزی نگام کرد. وسیله های کنارمون رو جا به جا کرد و خودشو نزدیکم کرد و تو بغلم جا داد، دستامو دورش حلقه کردم و روی موهاشو بوسیدم. امیر همونطور که جای سرش رو بین شونه و گردنم درست می کرد صدام کرد. _رهام؟ این دفعه جوابی رو بهش دادم که دوست داشت بشنوه ازم. _جانم؟ لبخند دندون نمایی زد و با شیطنت گفت: _تو جز سر و کله و پیشونی من جای دیگه ای رو برای بوسیدن نمی بینی؟ اول با گیجی نگاهش کردم اما بعد با فهمیدن حرفش خندیدم و سری از تاسف تکون دادم براش. سرشو همونجوری نگه داشت و بعد از چند دقیقه سکوت دوباره شیطنتش گل کرد. _اون ناز و نوازشا فقط برای وقتیه که خوابم؟ خندیدم و بی حرف شروع کردم به نوازش کردنش ، امیر همونطور که چشماشو می بست گفت: _نزاری خوابم ببره ها ، دیگه باید برم خونه . موهاشو نوازش کردم و گفتم: _باشه. چند دقیقه ای در سکوت و آرامش گذشت . #امیر غرق در آرامش بودم که صدای زنگ گوشیم آرامشم رو بهم زد ، بلاجبار گوشیمو از جیبم دراوردم ، شماره ی ارغوان بود ، نفسمو کلافه بیرون فرستادم حتما باز مامان بود و می خواست غر بزنه به جونم که چرا بهش سر نمی زنم . بین جواب دادن یا ندادن دو به شک بودم ، اصلا دلم نمی خواد آرامشی که امروز بعد مدت ها داشتم از بین بره . در اخر تصمیم گرفتم جواب بدم . _الو. صدای ارغوان یه حالت عجیبی داشت. _امیر؟ _جانم ارغوان ... چیشده؟ _چیزی نشده فقط مامان می خواد باهات حرف بزنه . دستی به موهام کشیدم و گفتم: _درباره چی؟ _نمی دونم فقط می خواد باهات حرف بزنه. _باشه فردا میام یه سر می زنم. _مامان اصرار داره الان بیای. نفسمو کلافه بیرون فرستادم و گفتم: _ارغوان ساعتو دیدین؟ این وقت شب پاشم بیام اونجا؟ _من نمی دونم امیر خودت می دونی و مامانت! _باشه ، الان راه میوفتم. بعد از خداحافظی گوشیو قطع کردم گذاشتم توی جیبم. _اتفاقی افتاده؟ نگاهش کردم و شونه مو بالا انداختم. _نمی دونم ، می گه مامان می خواد باهام حرف بزنه. از جام بلند شدم و لبخندی روی لبم نشوندم . _من دیگه برم رهام ، خیلی روز خوبی بود... مرسی. رهامم از جاش بلند شد اومد جلو و با لبخندی که از صبح تا حالا همش روی لبش بود گفت: _در اصل من باید ازت تشکر کنم که منو از جهنمی که برای خودم ساخته بودم نجات دادی. برای اینکه فضا عوض شه با خنده گفتم: _به جاش خودم برات یه جهنم می سازم! رهام جلو اومد بغلم کرد روی موهامو بوسید و دم گوشم گفت: _با تو حتی جهنمم بهشته! ماتم برده بود فقط ضربان قلبم رفته بود بالا . رهام منو از بغلش بیرون آورد و با همون لبخندش نگام کرد. _برو به سلامت. سر تکون دادم و با لبخند خداحافظی کردم برگشتم برم که صدام کرد. _امیر. برگشتم سمتش و با لبخند جوابشو دادم. _جانم؟ چند لحظه ای مکث کرد و انگار که با خودش داشت کلنجار می رفت گفت: _دوسِت دارم!
Show all...
105👍 1
#پارت_۹۲ #رهام سریع منظورم رو گرفت ، لبخند مغروری زد و گفت: _خب من یه استثناعم تو زندگیت! فقط تو انتخاب پارتنر خوش سلیقه بودی. لبخندی به روش زدم و چیزی نگفتم ، حق با امیر بود ، تو انتخاب پارتنر زیادی خوش سلیقه بودم . امیر زودتر از من ساندویچش رو تموم کرد بعد نگاهی به ساندویچ من انداخت که هنوز نصفش مونده بود و من چند دقیقه ای بود که همینجوری تو دستم گرفته بودمش. یه دفعه ساندویچم رو ازم گرفت و گفت: _بده من ببینم ، من چند ماهه یه لقمه درست حسابی غذا نخوردم . با ناراحتی و عذاب وجدان نگاهش کردم ، امیر نیم نگاهی بهم انداخت و بعد همینطور که حواسش به ساندویچش بود گفت: _ناراحتیت برای چیه؟ گذشته ها گذشته! لبخندم بالاخره طعم تلخی گرفت. _ناراحتیم برای شوق زندگی کردنیه که ازت گرفتم ، برای این همه بد بودن حالته. مشتش رو جلوی دهنش گرفت ، غذای تو دهنشو قورت داد و گفت: _ناراحتیت فایده ای جز خراب کردن این لحظه هامون نداره ، وقت برای جبران هست! نفسمو بیرون فرستادم و جوابشو دادم. _جبران پذیر هست؟ همونطور که لقمه رو می جوید سر تکون داد و وقتی غذارو قورت داد گفت: _شدنش که می شه ولی خب باید ناز بخری و توجه کنی بهم! لبخندم دوباره طعم شیرینی به خودش گرفت. _نوکرتم هستم! در نوشابه رو باز کرد و گفت: _ناز کشیدن بلدی؟ با خنده شونه بالا انداختم. _یاد می گیرم! وقتی یه قلپ از نوشابش رو خورد گفت: _به همین راحتی ها هم نیستا! _اگر تو حالت خوب باشه و مثل قبلنات باشی دیگه بقیه چیزا مهم نیست. کاغذ ساندویچ رو مچاله کرد و با لبخند شیطنت امیزی نگام کرد. وسیله های کنارمون رو جا به جا کرد و خودشو نزدیکم کرد و تو بغلم جا داد، دستامو دورش حلقه کردم و روی موهاشو بوسیدم. امیر همونطور که جای سرش رو بین شونه و گردنم درست می کرد صدام کرد. _رهام؟ این دفعه جوابی رو بهش دادم که دوست داشت بشنوه ازم. _جانم؟ لبخند دندون نمایی زد و با شیطنت گفت: _تو جز سر و کله و پیشونی من جای دیگه ای رو برای بوسیدن نمی بینی؟ اول با گیجی نگاهش کردم اما بعد با فهمیدن حرفش خندیدم و سری از تاسف تکون دادم براش. سرشو همونجوری نگه داشت و بعد از چند دقیقه سکوت دوباره شیطنتش گل کرد. _اون ناز و نوازشا فقط برای وقتیه که خوابم؟ خندیدم و بی حرف شروع کردم به نوازش کردنش ، امیر همونطور که چشماشو می بست گفت: _نزاری خوابم ببره ها ، دیگه باید برم خونه . موهاشو نوازش کردم و گفتم: _باشه. چند دقیقه ای در سکوت و آرامش گذشت . #امیر غرق در آرامش بودم که صدای زنگ گوشیم آرامشم رو بهم زد ، بلاجبار گوشیمو از جیبم دراوردم ، شماره ی ارغوان بود ، نفسمو کلافه بیرون فرستادم حتما باز مامان بود و می خواست غر بزنه به جونم که چرا بهش سر نمی زنم . بین جواب دادن یا ندادن دو به شک بودم ، اصلا دلم نمی خواد آرامشی که امروز بعد مدت ها داشتم از بین بره . در اخر تصمیم گرفتم جواب بدم . _الو. صدای ارغوان یه حالت عجیبی داشت. _امیر؟ _جانم ارغوان ... چیشده؟ _چیزی نشده فقط مامان می خواد باهات حرف بزنه . دستی به موهام کشیدم و گفتم: _درباره چی؟ _نمی دونم فقط می خواد باهات حرف بزنه. _باشه فردا میام یه سر می زنم. _مامان اصرار داره الان بیای. نفسمو کلافه بیرون فرستادم و گفتم: _ارغوان ساعتو دیدین؟ این وقت شب پاشم بیام اونجا؟ _من نمی دونم امیر خودت می دونی و مامانت! _باشه ، الان راه میوفتم. بعد از خداحافظی گوشیو قطع کردم گذاشتم توی جیبم. _اتفاقی افتاده؟ نگاهش کردم و شونه مو بالا انداختم. _نمی دونم ، می گه مامان می خواد باهام حرف بزنه. از جام بلند شدم و لبخندی روی لبم نشوندم . _من دیگه برم رهام ، خیلی روز خوبی بود... مرسی. رهامم از جاش بلند شد اومد جلو و با لبخندی که از صبح تا حالا همش روی لبش بود گفت: _در اصل من باید ازت تشکر کنم که منو از جهنمی که برای خودم ساخته بودم نجات دادی. برای اینکه فضا عوض شه با خنده گفتم: _به جاش خودم برات یه جهنم می سازم! رهام جلو اومد بغلم کرد روی موهامو بوسید و دم گوشم گفت: _با تو حتی جهنمم بهشته! ماتم برده بود فقط ضربان قلبم رفته بود بالا . رهام منو از بغلش بیرون آورد و با همون لبخندش نگام کرد. _برو به سلامت. سر تکون دادم و با لبخند خداحافظی کردم برگشتم برم که صدام کرد. _امیر. برگشتم سمتش و با لبخند جوابشو دادم. _جانم؟ چند لحظه ای مکث کرد و انگار که با خودش داشت کلنجار می رفت گفت: _دوسِت دارم!
Show all...
#پارت_۹۱ #رهام برگشت سمتم ، حالت صورتش ترکیبی از بهت و خوشحالی بود ، جلو اومد تو یه قدمیم وایساد و بعد یه دفعه منو تو آغوش گرفت و گفت: _منم خیلی خوشحالم که تورو دارم ، حس می کنم بعد از مدت ها می تونم راحت نفس بکشم. بعد از بوسه ای که روی شقیقم کاشت ، ازم جدا شد و رفتم سمت ورودی بیمارستان و منم بی حرف با لبخندی که تمام مدت رو لبم بود نگاهش کردم. وقتی از جلوی دیدم ناپدید شد به خودم اومدم و تصمیم گرفتم برای اینکه امیر یکم دیرتر بره خونه ، برم شام بخرم که باهم بخوریم . دوتا ساندویچ خریدم و برگشتم سر جای قبلیمون همینکه اومدم بشینم امیر رو دیدم که اومد بیرون و بعد اومد سمتم . قبل از اینکه چیزی بگه به ساندویچا اشاره کردم و گفتم: _ شامو باهم بخوریم؟ لبخند قشنگی زد و سر تکون داد. دوباره کنار هم روی نیمکت نشستیم و شروع کردیم به خوردن ساندویچا. امیر یه گاز کوچیک به ساندویچش زد و همونطور که نگام می کرد گفت: _اون مرغ سوخاریه که رفتیم رو یادته؟ نگاهش کردم و بعد از یکم فکر کردن سر تکون دادم و با لحن پر منظوری گفتم: _همونیکه رفتی غذا بگیری شماره گرفتی؟ چشاشو به حالت بامزه ای گرد کرد و بعد با حرص گفت: _همون موقع هم بهت گفتم ، من نفهمیدم دختره کاغذ رو انداخته تو کیسه! بعد با همون حالت بامزه غر زد. _فست فود مورد علاقم رو زهرم کردی اون روز! دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بلند خندیدم ، متعجب نگام کرد . _به چی می خندی؟ با خنده جوابشو دادم. _وای اگر قیافتو ببینی چقدر بامزه شدی . دستمو انداختم رو شونش و ادامه دادم. _یادمه اون روزو ، به غرورت برخورده بود و مثل یه پسر بچه تخس از خودت دفاع کردی. نگام کرد و گفت: _برای اینکه مثل یه ادم عوضی نگام می کردی! سرشو نزدیک خودم کردم شقیقشو محکم بوسیدم و نمی دونم چرا من امروز انقدر عذر خواهی کردن رو یاد گرفته بودم. _ببخشید، اون موقع فکر می کردم عوضی ای! به حالت ناز کردن سرشو کج کرد و گفت: _الان چی؟ جواب سوالشو می دونست ولی می خواست از زبونم بشنوه. _الان بهترین و بی نقص ترین آدمی که تو زندگیم دیدمی! لبخند قشنگی زد که برام زیباترین چیزی بود که تو اون لحظه می تونستم ببینم. دوباره بوسیدمش و بعد ازش فاصله گرفتم تا ساندویچامون رو بخوریم. چند دقیقه ای در سکوت ساندویچ مون رو خوردیم که این بارم امیر سکوت بین‌مون رو شکست. _رهام؟ برگشتم سمتش نگاهش کردم که خنده کم جونی کرد و گفت: _الان باید می گفتی جانم! خندیدم و سری به تاسف تکون دادم که اخم ساختگی ای کرد و گفت: _مگه نه اینکه تو هر وقت صدام کردی جانم شنیدی؟ خوبه منم فقط نگات کنم؟ اینبار خندم بلندتر شد و بعد گفتم: _خب باشه ، جانم؟ لبخند پر جون تری زد و گفت: _هیچی فقط خواستم ببینم بالاخره اون روز رسیده ازت "جانم" بشنوم یا نه که آزمونتو رد شدی! بهش نزدیک تر شدم و دوباره دستمو دور شونش انداختم ، انقدر کاراش بامزه و دوست داشتنی بود که همش باید تو بغلم می بود و دلم می خواست واقعا یه جوری این شدت خواستن و ضعف رفتن دلم رو بیرون بریزم و به جز بوسیدنش کاری بلد نبودم. _حالا وقتش رسیده یا نه؟ مقصد نگاهم فقط امیر بود. _وقت چی؟ _وقت اینکه این دفعه تو عاشق باشی و من معشوق! شاید این حرف برات عجیب باشه ولی اینکه عاشق کسی باشی ولی معشوقه کسی نباشی بدترین حس دنیاس! و در عوض معشوق یکی بودن خودِ خودِ خوشبختیه! گیج نگاهش کردم و با خنده گفتم: _من زیاد نفهمیدم چی گفتی ولی خب اره الان تو به قول خودت معشوقه ی منی و هیچ رقمه حاضر نیستم دیگه از دستت بدم. لبخندش انقدر وسیع بود که حالمو خوب کرد ، نمی دونم چرا وقتی امیر لبخند می زنه و حالش خوبه اون حس تنفری که نسبت به خودم دارم هی کم و کمتر می شه. امیر ساندویچش رو سمتم گرفت تا براش نگه دارم ، دستمو از دورش برداشتم و ساندویچشو براش نگه داشتم ، امیر نوشابه رو باز کرد ولی قبل از اینکه بخوره گفت: _چرا یه دونه گرفتی؟ شونه ای بالا انداختم. _من زیاد اهل نوشابه نیستم. چشاشو گرد کرد و کاش بهش می گفتم وقتی اینجوری می کنه چشماشو چقدر دوست داشتنی و بامزه می شه. _مگه می شه؟ چجوری غذا از گلوت می ره پایین پس؟ خندیدم . _به سادگی ، اگر وضعیت خیلی بغرنج بود با استفاده از دوغ یا آب! سری به نشانه تاسف تکون داد و همونطور که نوشابه رو نزدیک دهنش می برد گفت: _نصف عمرت بر فناست! دوباره خندیدم ، شاید این صدمین باری بود که امشب می خندیدم. امیر یکم از نوشابه خورد ، بعد نچی گفت و نوشابه رو گرفت سمتم. _نمی شه اینطوری ! یه قلپ ازش بخور ببین چقدر خوبه . برای بار صد و یکمین بار خندیدنم تکرار شد و دلم نیومد دستشو رد کنم برای همین ساندویچش رو دادم دستش ، نوشابه رو گرفتم و یه قلپ ازش خوردم. امیر نگاهی به قیافه درهمم انداخت و همونطور که نوشابه رو ازم می گرفت گفت: _بده من تو سلیقه نداری! با لبخند معنادار گفتم: _دارم ، خوبشم دارم!
Show all...
95👍 4
#پارت_۹۰ #امیر لبخندی روی لبم نشست و گفتم: _کافیه ، من تو تمام زندگیم دنبال این بودم که یکی بهم احساس دوست داشتنی بودن بده و از این حس کوفتی ناکافی بودن نجاتم بده . بعد کامل برگشتم سمتش و حرفمو ادامه دادم. _الان که می بینم انقدر برات مهمم و دوسم داری احساس خوبی دارم. بیشتر خودشو بهم نزدیک کرد ، دستشو دور شونم انداخت و همونطور که به رو به رو نگاه می کرد گفت: _اما من تا وقتی تو همون امیرِ قبلی نشی ، از خودم بدم میاد! و این بار هم نذاشت جوابشو بدم و زودتر گفت: _هرجور حساب کنی کلی بهت بدهکارم، هم از لحاظ پول هم از لحاظ خوشحالی و خنده هایی که ازت گرفتم ... کامل به سمتم برگشت و حرفشو تکمیل کرد. _امیر من نمی دونم چجوری باید این بدهیام باهات رو صاف کنم! نفسمو کلافه بیرون فرستادم. _برای همین نمی خواستم بفهمی! _ من هنوز پول طلبکارای رایان که جور کردی رو.... یه لحظه نفهمیدم چیشد که با عصبانیت غریدم. _بسه دیگه! یه ساعته نشستی داری پول پول می کنی ، من پول ندادم که خودتو مدیون به من بدونی من این پولو دادم تا مشکلت حل بشه تا حالت خوب باشه ، من می فهمم تو چه شرایطی هستی ولی تو نمی فهمی تو شرایطی که من الان هستم هیچی جز آرامش نمی خوام ، هیچ پول کوفتی ای نمی تونه حالمو خوب کنه! وقتی حرفم تموم شد از شدت فشاری که بهم وارد شده بود نفس نفس می زدم و نگاه چند نفر که دور مون بودن رو دیدم که بهم زل زده بودن و رهامم متعجب نگام می کرد. دست بردم تو جیبم و خوشبختانه قرص اعصابم رو پیدا کردم ، از دیروز تا حالا نخورده بودم و این عصبانیت می تونست یکی از نشونه هاش باشه . اما قبل از اینکه بخوام قرص رو از ورقه جدا کنم و بخورم رهام از دستم گرفتش، منو تو بغلش کشید و همونطور که پشتمو نوازش می کرد گفت: _بیا اینجوریشو امتحان کنیم ببینیم حالتو خوب می کنه یا نه . بی حرف سرمو زیر چونش گذاشتم و رهام کمرمو نوازش می کرد. نمی دونم آدمایی که رد می شدن از کنارمون چی فکر می کردن دربارمون ، اینکه دوتا دوستیم ، برادریم یا اینکه می فهمیدن واقعا چه حسی بهم داریم؟ هیچکدومش مهم نبود وقتی که من تو این حالت آرامش داشتم . رهام روی موهامو بوسید و دم گوشم گفت: _معذرت می خوام. جوابشو ندادم و به جاش چشمامو بستم و غرق لذت شدم. نفهمیدم چیشد که تو همون حالت خوابم برد. #رهام بدون اینکه لحظه ای چشم ازش بردارم نوازشش می کردم ، پسری که وقتی برای اولین بار دیدمش اصلا فکر نمی کردم که همچین فرشته ای باشه. با اینکه من دلشو شکسته بودم ، زندگیشو نابود کرده بودم بازم وقتی فهمید به کمکش احتیاج دارم کمکم کرد ولی حتی به روم نیاورد و خواست که مخفی بمونه تا من خودمو مدیون بهش ندونم . با تمام وجودم پیشونیش رو بوسیدم و چشمام از شدت آرامش بسته شد. هیچوقت توی زندگیم این احساس رو نداشتم که یه آدم رو انقدر بخوام و حاضر باشم برای اینکه هر لحظه کنارم باشه هرکاری بکنم. احساس می کنم امیر همون کسیه که برای زنده موندن و آرامش داشتن بهش احتیاج دارم. با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم ، سریع گوشیو از جیبم دراوردم و جواب دادم . صدای رایان توی گوشم پیچید. _الو رهام؟ با صدای آرومی گفتم: _سلام ، خوبی؟ _سلام ،اره کجایی؟ چرا اروم حرف می زنی؟ _تو حیاطم ، امیر خوابه. صدای خندیدنش انقدر بلند بود که گوشی رو کنار اون یکی گوشم نگه داشتم که یه وقت امیر رو بیدار نکنه. _کوفت ، چته؟ با خنده گفت: _بابا عاااشق ، نکشیمون. از خنده هاش خندم گرفت اما هنوز صدام اروم بود. _زنگ زدی این چرت و پرتارو بگی؟ _نه زنگ زدم ببینم در چه حالی که دیدم ماشالله خیلی سرکیفی. خنده آرومی کردم و صادقانه گفتم: _اره خیلی خوبم. رایان جدی شد. _ولی جدی جدی خیلی آدم حسابیه ها! خیلیم تورو دوست داره. خندم جاشو داد به یه لبخند عمیق. _می دونم. _خوشحالم که همچین آدمی کنارته. همونطور که با عشق امیرو نگاه می کردم جواب دادم. _منم از وجودش خوشحالم. _ بسه دیگه داره حسودیم می شه. خندیدم و چیزی بهش نگفتم. چند دقیقه ای حرف زدیم و بعد قطع کردم گوشیو گذاشتم توی جیبم. نمی دونم چقدر گذشته بود که امیر تکونی خورد و زیرلب نامفهوم چیزی گفت. دوباره بوسیدمش و اروم لب زدم. _جانم. امیر آروم چشماش رو باز کرد و با صدای خواب الودی گفت: _خیلی خوابیدم؟ لبخندی زدم و جوابشو دادم. _نمی دونم فکر کنم یکی دو ساعتی می شه. سریع سرشو از روی سینم برداشت و اروم گفت: _ببخشید خسته شدی ، چرا بیدارم نکردی؟ با همون لبخند جوابشو دادم. _به اندازه تمام عمرم آرامش داشتم ، چرا باید بیدارت می کردم؟ لبخندی که یکم خجالت زده بود زد و چیزی نگفت . سکوت بین مون رو امیر شکوند . _من برم از رایان خداحافظی کنم که کم کم برم خونه. ناراضی نگاهش کردم ولی حرفی نزدم و سر تکون دادم. روشو برگردوند بره که خیلی ناگهانی گفتم: _امیر خیلی خوشحالم که دارمت!
Show all...
89👍 3
#پارت_۸۹ #امیر _جدی جدی تو و رهام باهم تو رابطه بودین؟ با خنده سر تکون دادم. _عه عه عه ، اخه مرد تو خجالت نکشیدی؟ من این همه نگران تنهایی تو بودم بعد تو یه کلمه به من نگفتی که باهم تو رابطه بودین؟ اول فکر کردم داره با من حرف می زنه ، خواستم جوابشو بدم که صدای پر از شیطنتِ رهام رو از کنارم شنیدم. _خب تو فقط می پرسیدی با دختری آشنا شدم یا نه ، امیر که دختر نیست! با شنیدن این حرفش خندیدم ولی همچنان نگاهم به رایان بود که یه دفعه صدای آروم و پر احساس رهام رو کنار گوشم شنیدم. _اخ قربونِ خندش! خندم جمع شد ، برگشتم و یکم بهت زده نگاهش کردم ، رهام همچنان با لبخند نگاهم می کرد . _اهای ، صدای منو می شنوید؟ منم اینجا حضور دارم . بالاخره منو رهام از زل زدن بهم دست برداشتیم و به حرف رایان خندیدیم. دو طرف رایان روی تخت نشسته بودیم و من داشتم شیر و کیک می خوردم که رایان رو به رهام گفت: _ولی خدایی از پارتنر شانس آوردیا! خوشگل ، خوشتیپ ، مهربون و از همه مهم تر فداکار! با شنیدنِ کلمه ی اخر شیر پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن رهام سریع اومد سمتم و چند ضربه ای به کمرم زد منم در همون حین چشم و ابرویی برای رایان اومدم ولی بچه پررو لبخند شیطانی زد و ابروهاشو بالا انداخت. دستمو به نشونه کافیه بالا اوردم و رهام دیگه پشتم نزد، بعد از چندتا سرفه دیگه حالم جا اومد. رهام دوباره سرجای قبلیش نشست و رایان بی توجه به چشم و ابرو اومدنای من حرفشو ادامه داد. _یعنی اصلا دلم خواست پارتنری مثل امیر داشته باشم. رهام از همه جا بی خبر با لبخند حرفشو تایید کرد ولی رایان با هیجان نگام کرد و گفت: _بذار بگم بهش دیگه! چشامو گرد کردم و متعجب نگاهش کردم که خندید و گفت: _بابا بخدا تو اون مدت صدبار داشت از دهنم در می رفت بهش بگم. رهام که تا حالا ساکت بود با اخم گفت: _بگو دبگه رایان! مگه شماها همدیگه رو می شناسید؟ رایان دیگه نگام نکرد و گفت: _این آقا خوشگله رو از تو گوشیت پیداش کردم و رفتم کافه دیدنش و بهش گفتم که تو توی زندانی و ... با کمی خشم حرفشو قطع کردم. _تمومش کن رایان! از روی تخت بلند شدم و خواستم برم سمت در که رهام دستمو گرفت منو وایسوند و رو به رایان با جدیت گفت: _حرفتو کامل کن! رایان نفسشو بیرون فرستاد و گفت: _بعد با امیر افتادیم دنبال طلبکارات و پولی که من داشتم و بعد ماشینو فروختم و البته پولی که امیر با ... با حرص دوباره حرفشو قطع کردم. _گفتم تمومش کن رایان! رهام با جدیت گفت: _امیر چی رایان؟ رایان بی توجه به من حرفشو ادامه داد. _امیر با فروختنِ ماشینش کمک کرد پول طلبکارات رو بدیم تا رضایت بدن بیای بیرون! رهام بهت زده برگشت سمتم و بی حرف زل زد بهم . با کلافگی دستی به موهام کشیدم و سعی کردم دستمو از دست رهام دربیارم اما رهام اجازه نداد ، چند قدم جلو اومد دستشو گذاشت یک طرف صورتم و با لحن متفاوتی گفت: _راست می گه؟ نگاهی به صورت بهت زدش که نمی فهمیدم خوشحاله یا ناراحت انداختم و بعد با همون کلافگی سرمو تکون دادم. رهام در کمال تعجب بغلم کرد و دم گوشم گفت: _کاش لیاقت این همه خوب بودنتو داشته باشم! حرفی نزدم و رهام حرفشو ادامه داد. _تا اینجاش که نداشتم. بعد بوسه عمیقی روی پیشونیم نشوند و از بغلم بیرون آوردش و رو به رایان با اخم گفت: _وقتی ازت پرسیدم که چجوری پولو جور کردی باید اینو می گفتی بهم! بعد برگشت سمتم و حرفشو ادامه داد. _و همچنین تو! توعم باید بهم می گفتی! اخم کردم و گفتم: _من برای اینکه تو چشمت عزیز بشم یا هر چیز دیگه ای من فقط نمی تونستم ببینم تو زندان در خطری و حالا حالاها نمی تونی بیای بیرون! رهام با کلافگی زیاد غرید: _ اون ماشین به جونت بسته بود! خیلی دوسش داشتی. بی حواس گفتم: _حالا مثل اینکه تو رو از اون ماشینم بیشتر دوست دارم! چند ثانیه توی بهت رفت بعد کم کم اخماش از هم باز شد و لبخند کمرنگی روی لبش نشست اما همچنان کلافگی بارز ترین ویژگی صورتش بود. رایان با دیدن اخمای منو رهام و این حجم از ناراحتی رهام انگار فهمید که کارش اشتباه بوده برای همین همونطور که نمی خواست به روی خودش بیاره گفت: _امم می گم الان فکر کنم دیگه وقت ملاقات تموم شده ، قربون قدم تون لطف کردید تشریف اوردید ایشالله تو شادیاتون جبران کنم ، دیگه تشریفتون ببرید خونه و سنگاتو وا بکنید. بعد لبخند دندون نمایی زد که نتونستم مقاومت کنم و خندیدم اما رهام فقط یکم از شدت اخماش باز شد . یه چندتا توصیه به رایان کرد بعد باهم دیگه اومدیم بیرون . تو حیاط بیمارستان روی نیمکت نشستیم و بعد از چند دقیقه سکوت ، رهام به حرف اومد . _من واقعا معذرت می خوام که از وقتی باهام اشنا شدی چیزی جز دردسر نداشتم برات! اخم کردم و خواستم جوابشو بدم که لبخند تلخی زد و گفت: _نمی دونم در قبال این همه خوبیِ تو ، اینکه دوسِت دارم کافی هست یا نه!
Show all...
95👍 14
#پارت_۸۸ #امیر سری تکون دادم ، از جام بلند شدم و گفتم: _من می رم حاضر شم که یه سر بهش بزنیم. رهام سریع از جاش بلند شد و با خوشحالی ای که برام عجیب بود گفت: _واقعا؟ متعجب نگاهش کردم. _اره. لبخند بزرگی زد و چیزی نگفت منم بی توجه بهش رفتم سمت اتاقم و لباسامو عوض کردم. تمام مدتی که داشتم موهامو مرتب می کردم ، عطر می زدم و دنبال عینک آفتابیم می گشتم رهام تو چهارچوب در ایستاده بود و زل زده بود بهم جوری که حتی شک داشتم پلک زده باشه. عینکمو که پیدا کردم رفتم سمتش و گفتم: _خب. بریم؟ از کنارم رد شد و رفت سمت میزِ جلوی آیینه م و در کمال تعجب یکی از گردنبندام و یه ست از دستبندام رو برداشت گرفت سمتم و گفت: _اینا به تیپ میادا. وقتی دید دارم بهت زده نگاهش می کنم لبخند زد ، جلو اومد و همینطور که گردنبند رو می نداخت گردنم و دستبندارو دستم می کرد گفت: _باید اعتراف کنم که این تفاوت هامونو خیلی دوست دارم و به نظرم خیلی جذابه! بالاخره موفق شد لبخندی رو لبم بنشونه ، اینکه دیگه نظر و سلیقه ی خودشو بهترین و درست ترین نمی دونست یه پیشرفت بود. با دیدن لبخندم چشماش برق زد ولی چیزی نگفت، منم برای اینکه بحث کش پیدا نکنه رومو برگردوندم برم که صدام کرد. _امیر. برگشتم سمتش ، با یه لبخند عمیق گفت: _خوشحالم که دیگه مشکی نمی پوشی ، دوست ندارم نشونه ای از غم باهات باشه! نمی خواستم حالشو بگیرم ولی تو اون لحظه نتونستم جلوی خودمو بگیرم که نیشخند زدم و گفتم: _نمی شه که هم آدم یکیو بکشه هم توقع داشته باشه طرف نمیره! بعد بی توجه به قیافه وا رفتش پشتمو کردم و بعد از برداشتن سوییچ موتور از خونه زدم بیرون . موتورو که روشن کردم رهام سرو کلش پیدا شد ، سوار موتور شد و راه افتادم. تمام راه تنها کلمه ای که بین مون رد و بدل شد اسم بیمارستان بود. وارد بیمارستان شدیم و بعد دنبال رهام رفتم سمت اتاقی که می رفت . وارد اتاق که شدیم دوتا تخت کنار هم بودن برای اینکه ضایع نشه رایان رو می شناسم منتظر موندم تا خودِ رهام بهم معرفیش کنه. انتظارم زیاد طولانی نشد که رهام به رایان اشاره کرد و گفت: _هنوز خوابه مثل اینکه. بی حرف جلو رفتم و کنار تخت رایان ایستادم و نگاهم به دستش که تو گچ بود خورد و ناراحتی بدی وجودمو گرفت ، دروغ چرا این پسر و هرچیزی که مربوط به رهام باشه به جونِ من وابستس! تحمل دیدنش توی این حالت رو نداشتم . رهام انگار که ناراحتیمو فهمیده باشه کنارم ایستاد دستشو رو شونم گذاشت و جوری که انگار حرفم تو خونه و بعد سکوتی که من به پای دلخوریش گذاشته بودم رو فراموش کرده ، لبخند زد و گفت: _نگران نباش ، خداروشکر حالش خوبه . بعد لبخندش کمرنگ شد و با غم ادامه داد. _ولی نمی دونم اگر اتفاقی براش میوفتاد باید چیکار می کردم ، رایان تنها عضو باقی مونده از خانوادمه! نتونستم زبونم رو کنترل کنم و گفتم: _من چی؟ نگاهشو از رایان گرفت و به من نگاه کرد. _تو چی؟ حالا که تا اینجا اومده بودم باید ادامه می دادم. _من خانوادت نیستم؟ لبخندی که از روی لبش پاک شده بود دوباره روی لبش شکل گرفت. _هستی! _اگر هستم چرا فکر می کنی اگر رایان نباشه تنها می شی؟ _نمی دونم شاید می ترسم که هیچوقت نتونی ببخشیم. همونطور که دست به سینه وایساده بودم گفتم: _بخشیدمت که درو به روت باز کردم ، باهات حرف زدم و الان اینجام! یه قدم جلو تر اومد و با لحنی که شادی رو به راحتی توش حس می کردم گفت: _از ته دلت بخشیدی؟ نگاهش کردم و بعد مکث کوتاهی سر تکون دادم که یه دفعه رهام بغلم کرد و من همون لحظه خشکم زد ، آرامشی که تمام این مدت دنبالش بودم رو پیدا کردم ، اگر منم متقابل بغلش می کردم یعنی تایید اینکه دوسش دارم و خب فکر کنم وقتشه که به تنبیه کردنش پایان بدم ، برای همین منم دستامو دورش حلقه کردم و سرمو رو شونش گذاشتم و انگار زمان وایساد و عقربه ها دیگه حرکت نکردن. بالاخره از بغلش بیرون اومدم و رهام با چشم هایی که امروز برای دومین بار برق زدنش رو می دیدم گفت: _امشب دیگه می تونم راحت بخوام ، امشب دیگه حالم خوبه! در جوابش فقط لبخند زدم ولی صدای رایان بلند شد. _پس جریان اینه! حالا اگر به من می گفتید که کاریتون نداشتم نامردا! منو رهام اول تعجب کردیم بعد خندیدیم ، جلوتر رفتم و گفتم: _حالت خوبه؟ لبخند زد و منظور دار گفت: _به مرحمت شما! برای اینکه یه وقت هوسِ گفتن همه چیزو نکنه برگشتم سمت رهام و گفتم : _صبحانمو که نذاشتی درست حسابی بخورم ، حداقل یه شیر و کیک بده ضعف نکنیم! رهام خندید و سر تکون داد. _الان می گیرم! بعد از در رفت بیرون ، همینکه دور شد رایان خندید و با شیطنت گفت: _چرا به من چیزی از این عشق افلاطونی نگفتی؟ منو بگو گفتم تو این دوره زمونه عجب دوستایی پیدا می شن که همچین فداکاری هایی برای دوستشون می کنن! در جوابش فقط خندیدم و سر تکون دادم.
Show all...
100👍 1
برید چندتا پارت آخرو بخونید که نیم ساعت دیگه پارت داریم🦦✨
Show all...
🔥 33 3
خب
Show all...
28