cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

کانالی چشت خانی خاتونه کانی کوردواری

ده ستوری انواعی دروست کردنی چیشت و دسر و کیک وشیرنی و....... تزئیناتی انواعی غذا و چیشت و دسر ...... آیدی مدیر @NedaKhanooo00m https://t.me/+aW7GfB90aQVlOTc0

Show more
Advertising posts
239
Subscribers
-124 hours
-37 days
-730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

00:10
Video unavailable
دعا میکنم شبتون پر امید بختتون سپید عشقتون خدا زندگیتون پویا حاجتتون روا و لحظه هاتون پر از آرامش باشه ، " شبتون رویایی"
Show all...
5.23 KB
رمان #عروس_جزیره #پارت_165 رشد و پیشرفت زندگی خودشون باشن تمام مدت چشم به زندگی بقیه دارن و  منتظرن تا بدون فکر دهنشون رو باز کنن و هر چیزی که به ذهنشون میاد به  زبون بیارن. هرچی بیشتر حرف مردن بیشتر مطمئن می شدم این زن ها هرگز  قرار نبود رشد و پیشرفت رو به چشم ببینن، حالا می فهمیدم چرا بین اشراف  زاده های شهری و زنان اهل جزیره شکافی اینقدر عمیق بود... توی شهر با  اینکه گاهی شایعاتی ایجاد می شد ولی به گذرایی نسیمی از بین می رفت و مردم  روی زندگی خودشون تمرکز می کردن. یکی در گوشه ای از شهر مشغول  استفاده از مغزش برای پیدا کردن درمانی برای بیماری ها بود و یکی این گوشه  از مغزش برای بیان اراجیف بی سروته استفاده می کرد.  انسانهایی که اگه زندگیشون رو در کفه ای از ترازو میذاشتی میزان استفاده  مفیدی که از زندگی داشتن حتی یک هزارم زمان هایی که به بطالت و جهالت  صرف کرده بودن نمیشد. چند نفر قربانی این شایعات و حرف ها شده بودن؟ چند  نفر از خوشبختی و شادی خودشون مثل گرنی گذشته بودن تا مورد تمسخر و  کنایه دیگران قرار نگیرن؟ آیا واقعا ارزش داشت؟ ارزش داشت منی که نمیدونم  چقدر قراره عمر کنم، لحظاتم رو صرف نگرانی حرف های مردمی کنم که یک  روز دوستن و یک روز دشمن؟  به مغازه که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و فکرم رو از همه این افکار مسموم آزاد  کردم. من خودم بودم، آنیا...دختری که مصمم روی خواسته هاش ایستاده بود،  دختری که برای خوشایند خودش زندگی میکرد نه خوشایند مردم! در با صدای آشنا و همیشگی زنگولهها باز شد و صورت عمو هنری به سمتم  برگشت. چهرهاش از هم باز شد و گفت:  » آنیا...خیلی وقته سری به من نزدی.«  » متاسفم عمو. روزای شلوغی داشتم. خودتون که بهتر می دونین. این روزا حتی  اخبار آب خوردن هم به سرعت بین مردم پخش می شه.«لبخند معناداری زد و گفت: » اگه حرف زدن از این جماعت گرفته بشه درست مثل ماهی هستن که از آب  بیرون کشیده بشن...عمرشون به انتها می رسه.« آهی کشید و گفت:  » برای خرید اومدی؟ برای دورهمی عصرانه؟« لبخندی زدم و سبد رو به سمتش گرفتم:  » گرنی ازم خواست اینو برای شما بیارم.« با تردید نگاهش به سمت سبد چرخید. سبد رو روی کانتر گذاشتم و با اشتیاق به  اضطراب و کنجکاویش چشم دوختم.  رویه سبد رو کنار زد و نگاهش اول روی شال گردن بافت خوش رنگ نشست.  ابروهاش بالا رفت و گفت: » این مال منه؟« » البته. گرنی خودش اینو بافته. از من خواست اینو براتون بیارم.«  نگاهی به دورو بر کردم و وقتی مطمئن شدم هیچکدوم از افرادی که داخل مغازه  بودن صدامو نمیشنون گفتم:  » اگه راهنمایی منو بخواید نظرم اینه که فردا به یه قرار دعوتش کنین.«  ابروهاش متعجب بالا رفت و گفت:  » محاله قبول کنه.«  » معلومه که قبول میکنه! یه سفره کوچیک یه بخش خلوت ساحل موقعی که همه  برای اتیش بازی جمع شدن...جایی باشید که کسی دورو برتون نباشه...قسمتای ادامه دارد
Show all...
رمان #عروس_جزیره #پارت_164 چند وقتی میشه که وقتی پا به مغازه ام میذاری حس می کنم نور و روشنایی همه  جا رو پر می کنه...دو سال از مرگ همسرت گذشته و تو هنوز سیاهپوش مرگ  مردی هستی که آرزوی خوشبختی تورو داشت. سال پیش که برای خرید اومدی  این دستکش رو روی پیشخان جا گذاشتی، تا الان برای من مثل غنیمتی بود که  نگه داشتنش باعث قوت قلبم می شد اما حالا می خوام به خودم جرات بدم و  همراه پس فرستادن این دستکش ازت بخوام سیاه پوشیدن رو کنار بذاری و به  من و خودت فرصتی برای باهم بودن بدی...  تو زن جسور و زیبا و مستقلی هستی که داشتنت می تونه ارزوی هر مردی  باشه، تو لایق خوشبختی هستی، لایق اینی که تک تک ثانیه های زندگیت رو با  لبخند سپری کنی و من ازت می خوام به من این فرصت رو بدی تا روزهای آینده  ای که در پیش رو داری رو برات به زیباترین شکل ممکن بسازم.  منتظر جواب نامه ات هستم.  هنری« تاریخ نامه برای چند سال پیش بود. متعجب گفتم:  » این نامه خیلی قدیمیه.«  سرشو تکون داد و گفت: » دو سال بعد از مرگ پدر بزرگت اینو هنری بارم فرستاد.«  » جواب شما چی بود؟« لبخند تلخی زد و گفت: » رفتم مغازه و این پاکت رو تو صورتش کوبیدم و گفتم نه نیازی به دستکش  دارم و نه نیازی به ابراز علاقه اش. گفتم از حرف مردم خجالت بکشه و اینکه  دلم نمی خواد حرفم نقل محافل زنونه جزیره بشه که نمی خوام شایعه هایی رودامن بزنم که منو به رابطه داشتن با یه مرد دیگه متهم می کرد. نخواستم بهش  فرصت بدم.«  » هنوزم دیر نیست.« نگاهش به سمت پنجره چرخید و گفت: » دیگه خیلی دیره آنیا. من عمرمو کردم، امروز فرداست که خورشید عمرم  غروب کنه. برای من و هنری خیلی دیره که بخوایم به خودمون یه فرصت بدیم.  می خوام فرصتی که از خودم دریغ کردم رو به تو بدم. نمی خوام یه روزی به  سن من برسی و افسوس بخوری که کاش کار دیگه ای می کردی.«  دستاشو توی دستم گرفتم و گفتم: » هیچوقت برای رسیدن به خواسته ها و آرزوها دیر نیست. حتی اگه پنج دقیقه  به مرگ هم مونده باشه باید از ثانیه به ثانیه اون پنج دقیقه استفاده کرد...«  از جا بلند شدم و گفتم: » اینارو به دهکده می برم. بعد کمی خرید می کنم تا مراسم عصرونه امروز به  بهترین نحو برگزار بشه.« » ممنونم آنیا.«  عینکش رو از چشم برداشت و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد. به سمت  اتاقم رفتم تا لباس عوض کنم، باید یه فکری می کردم، شاید می شد رشته این  رابطه رو یه بار دیگه پیوند زد.  سبد اهدایی گرنی رو آماده کردم، چند شیشه مربای خونگی و شال گردن رو  داخلش گذاشتم و از کلبه بیرون زدم. به شهر که رسیدم متوجه شدم اینبار خیلی  بیشتر از قبل چشم ها روی من خیره هستن و این بار به جای زمزمه همه بلند  بلند پشت سرم حرف میزنن تا به گوشم برسه. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم  به حرفاشون توجه نکنم. چی نصیب انسان هایی می شد که به جای اینکه به فکر ادامه دارد
Show all...
رمان #عروس_جزیره #پارت_163 مشکلی برای من پیش نمیاد. من مراقبم...«  دستی بین موهاش کشید و گفت:  » یه مدت تنها سمت دماغه نرو...اگه خواستی بری من می برمت.« » باشه.«  به سمت اسبش رفت، افسار اسب رو باز کرد و گفت:  » برای آتیش بازی فردا آماده باش میام دنبالت.« آهسته سر تکون دادم و به رفتنش خیره شدم. تازه یادم اومد شنلش رو بهش پس  ندادم، لعنتی به حواس پرتی خودم فرستادم و داخل خونه شدم.  گرنی بافتنی رو دست گرفته بود و با آرامش خیال رج به رج شال گردن طوسی و  سفید بلندی رو می بافت. » امروز دورهمی عصرونه اس. اگه کسی حرفی زد که به مذاقت خوش نیومد  اینبار بدون تردید جوابشو بهش بده. تو کار اشتباهی نمی کنی که بخوای نگران  بقیه باشی.«  کنارش نشستم و گفتم: » گرنی این همه تغییر یکم عجیبه. حرفای دیشبتون رو قبول داشتم ولی شما  همیشه حرف دیگران براتون مهم بود.«  نفس عمیقی کشید و گفت: » وقتی تو نیومده بودی من و کلر تقریبا تنها بودیم. همیشه تنها...از وقتی  جسارت و شجاعتت رو دیدم گاهی با خودم فکر می کنم شاید اگه منم کمی جسارت  به خرج می دادم الان مجبور به تحمل این تنهایی نبودم.«  لبخندی زدم و گفتم:این یعنی شما هنوزم به عمو هنری فکر می کنید؟« آخرین رج شال گردن رو تموم کرد و از میل قلاب بیرونش کشید. آهی کشید و  گفت: » سعی نکن مجبورم کنی اعتراف کنم آنیا. بلند شو، آماده شو این شال گردن رو  با چندتا مربای خونگی بذار تو سبد و برای هنری ببر. «  با شیطنت گفتم:  » این یه هدیه برای آشتی کردنه.« اخم کرد و گفت: » ما بچه های دوساله نیستیم که بخوایم قهر کنیم آنیا.«  با کنجکاوی آشکاری گفتم:  » هنوزم نمی خواین بگین چی توی اون پاکتی بود که هنری براتون فرستاد؟ از  اون موقع نه به مغازه اش رفتین نه حرفی ازش به میون آوردین.« به سمت کشوی میز کوچیک کنار صندلیش دست دراز کرد و همون پاکت رو  بیرون کشید و به سمت من گرفت.  » می تونی خودت ببینی.«  » واقعا؟ اجازشو دارم؟« » البته.«  پاکت رو باز کردم از بین پاکت دستکش توری مشکی رنگی بیرون افتاد با یه  نامه. الیاف ظریف دستکش رو لمس کردم و پاکت رو باز کردم.  » رزمرتای عزیز ادامه دارد
Show all...
رمان #عروس_جزیره #پارت_162 البته که جدیم. اگه این باعث میشه مادر بزرگت نظر بهتری نسبت به من داشته  باشه چرا که نه؟ با کمال میل قبول می کنم.« حتی واژه نامزدی رسمی هم منو به حد مرگ می ترسوند. اخم کردم و گفتم:  » کاش به منم اجازه میدادین نظرمو بیان کنم.«  گرنی رو به من کرد و گفت:  » میدونی که خواهرت هفته اینده به اینجا میرسه. تو هم به اندازه من اینو  میدونی که خواهرت به شدت دهن لقه و اگه بویی از این ارتباط ببره بلافاصله  برای مادرت نامه می نویسه و دردسر بزرگی درست میشه. پس اجازه بده طبق  برنامه من پیش بریم تا هیچ مشکلی پیش نیاد!« آهی کشیدم و پلک هامو روی هم فشردم. در اینکه تیا به دهن لقی و گزارش دادن  به مامان شهره عام خاص بود شکی نداشتم، اما از طرفی حس می کردم این  نامزدی رسمی ممکنه منو به سیلی در مقابل تهدیدات بیشماری که قرار بود در  اینده باهاشون مواجه بشم تبدیل کنه.  بعد از اتمام صبحانه لئو با تشکر کوتاهی گفت باید برای اماده کردن یه سری  کارهای تجاری زودتر بره. تا دم در همراهیش کردم. وقتی به کنار پرچین ها  رسیدیم گفتم:  » باید باهات حرف بزنم.«  » ضروریه؟ من یه قرار ملاقات مهم دارم.« با اضطراب نگاهمو به اطراف چرخوندم و گفتم:  » نمیدونم برای تو ضروری محسوب میشه یا نه اما برای من ضروریه.«  » می شنوم.«دیشب که اومدم خونه تو اتاقم یه پاکت نامه بود. یه جورایی تهدید شده بودم که  اگه به رابطه ام با تو ادامه بدم به زودی میمیرم.«  اخم هاش درهم رفت و با لحن تندی گفت:  » نامه کجاست؟« » اومدم تا از کلر بپرسم کی نامهر و اورده ولی کلر گفت کسی نامه ای  نیاورده وقت به اتاقم برگشتم اثری از نامه نبود. غیب شده بود و پنجره اتاقم باز  بود.«  لئو بی معطلی به سمت پشت خونه دوید، رو به روی پنجره اتاقم ایستاد و گفت: » از دیوار اومده بالا...شبا پنجره اتاقتر و قفل کن آنیا. من پیگیری میکنم ببینم  کار کی بوده.«  صدامو صاف کردم و گفتم:  » هدفم از گفتن این حرف این بود که می خواستم ازت خواهش کنم یکی از سگ  های نگبهانتو یه مدتی به من قرض بدی.« بدون هیچ تردیدی گفت: » به بیل می گم امروز یکی از سگ هارو واست بیاره. هر چیز مشکوکی دیدی  بلافاصله به من خبر میدی. اگه الزم باشه چندتا نگهبان واسه اینجا میفرستم.«  به سرعت گفتم:  » نه نه اصلا! نمی خوام کسی بویی از این جریان ببره. همین الانشم به اندازه  کافی در مورد تو شایعه تو جزیره هست. فقط کافیه این حرف در بیاد که من  بلافاصله بعد نامزد شدن با تو جونم مورد تهدید قرار گرفته. میدونی چقدر برات  بد میشه؟« » به جای نگرانی برای وجه اجتماعی من باید نگران جون خودت باشی.« ادامه دارد
Show all...
رمان #عروس_جزیره #پارت_161 لئو سری تکون داد و گفت: » ممنون من به عسل حساسیت دارم. «  نون های اغشته به کره رو به سمتش گفتم با تشکر بشقابش رو پر کرد، کلر تخم  مرغ های نیمرو شده رو سر میز گذاشت و لیوان هارو از آب پرتقال پر کرد.  لئو چند جرعه از آبمیوه اش نوشید و گفت: » از دعوتتون متشکرم مادام رزمرتا.«  گرنی چند جرعه از فنجون قهوه اش نوشید و گفت:  » دعوتتون کردم تا موقع صرف صبحانه به ما ملحق بشید تا بتونیم توی جمع  خصوصی تر راحت تر صحبت کنیم. دیشب جلوی خانواده ویلیامز نمی خ واستم  چندان به رابطه شما با نوه ام اشاره کنم کنت.« لئو سر تکون داد و خشک و رسمی گفت: » حق با شماست.« » از امروز مطمئنا شایعات زیادی نقل محافل بانوان جزیره میشه که مطمئنم  میدونید مخالف میل و خواسته منه که اسم آنیا به عنوان نامزد شما دهن به دهن  بچرخه.«  کنت نگاه نافذش رو به گرنی دوخت، دوباره تبدیل به همون مرد خشک و جدی  همیشگی شده بود.  » پیشنهادتون چیه مادام رزمرتا؟ «  گرنی با دستمالی که کنار دستش بود دهنش رو پاک کرد و گفت: » میخوام از امروز همه شمارو کنار آنیا ببینن. تو مراسم آتیش بازی که قراره  فردا شب کنار ساحل برگزار بشه آنیا رو همراهی کنین. نمی خوام کسی فکر کنهآنیا مخفیانه با شما ملاقات می کنه و شایعات بی پایه و اساسی که نجابتش رو  لکه دار می کنه پخش بشه. «  ابروهام از زور تعجب بالا رفت و اب میوه به گلوم پرید. به سرفه افتادم کلر  اهسته درحالیکه پشتم می زد لیوانی رو از اب برام پر کرد. گرنی بدون توجه به  من گفت: » توی مراسم اتیش بازی فردا به طور مصنوعی هم که شده جلوی دیگران از  انیا خواستگاری کنید تا نامزدیتون شکل رسمی به خودش بگیره. یک ماه فرصت  دارید تا نظر منو نسبت به خودتون مثبت کنین. من اگه موافقت کنم مادر آنیا باهام  مخالفتی نمی کنه. اما این یک ماه ترجیح میدم به عنوان نامزد رسمی آنیا باشید  نه اینکه سر منو کلاه بذارید و به قرار ملاقات های مخفیانه خودتون ادامه بدین.  بعد از اتمام این یک ماه اگه حس کنم کوچکترین خطری انیا رو تهدید میکنه یا  اینکه حس کنم شما ممکنه از نظر روحی و احساسی بهش کوچکترین اسیبی  وارد کنید بدون درنگ آنیا به شهرش برمیگرده. « هول شدم و گفتم:  » گرنی چی داری میگی؟ نیاز به نامزدی رسمی نیست.« لئو با طمانینه گفت:  » حق با شماست. من هم دلم نمی خواد انیا تبدیل به بازیچه ای برای زنان جزیره  بشه که با زخم زبون و حرف های دیگه ازارش بدن. من پیشنهاد شمارو می  پذیرم. «  رو به لئو کردم و گفتم: » جدی که نمی گی؟« درحالیکه با ارامش و خونسردی نون برشته داخل ظرفش رو برش می زد گفت: ادامه دارد
Show all...
00:59
Video unavailable
این غذا برای مهمونی ها بی نظیره 😍🥹 #رولت_وزیری #رولت_گوشت_و_مرغ #رولت_دورنگ مواد لازم : سینه مرغ ۱ دونه پیاز رنده شده ۱ دونه نمک،فلفل،زردچوبه،پودر سیر، زعفران،کره گوشت چرخ شده۲۰۰ گرم پیاز رنده شده۱ دونه نمک،فلفل،زردچوبه پودر سیر،زعفران برای سس رولت ها: یه پیاز ریز خرد شده یک قاشق رب ادویه و نمک یک لیوان آب برای اینکه حالت خودشو حفظ کنه ۲ ساعت داخل فریز بمونه بعد برش بزنید 😍 به عنوان یه غذای نیمه آماده میتونید فریز کنید هر وقت لازم داشتید سرخ کنید و براش سس درست کنید
Show all...
21.77 MB
00:58
Video unavailable
آلاسکا یا اسکمو رشتی😎 مواد لازم : آلبالو، آلو یا هر میوه‌ای لواشک درصورت تمایل نمک، گلپر و رب انار
Show all...
16.53 MB
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.