cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

آموزه‌های دکتر سرگلزایی

روانشناسی.. روانکاوی.. ⛔️ این کانال هیچ گونه ارتباطی به شخص جناب آقای دکتر سرگلزایی ندارد.. برداشت مطالب از: کانال تلگرام @drsargolzaei @szcafe اینستاگرام drsargolzaei وبسایت drsargolzaei.com

Show more
Advertising posts
4 063
Subscribers
+624 hours
+297 days
+10130 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from Cafe sz
Photo unavailableShow in Telegram
Show all...
Repost from Cafe sz
صورتش به نظرم از همیشه روشن‌تر می‌آمد و خنده‌اش چیز عجیبی در خودش داشت. انگار فرشته‌ای باشد که کلام خدا را روی لبخندش به زمین آورده است. شیر آب را بست. شلنگ را پیچید و کنار شیر گذاشت و آمد و لب باغچه کنار من نشست. چایش را برداشت و جرعه‌ای خورد. سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و چشم‌هایم را بستم. صدای بیدار شدن آرام شهر را از گوشه و کنار می‌شنیدم و یک ریتم منظم که هنوز ادامه داشت زیر صداهای دیگر تکرار می‌شد؛ تیک، تیک، تیک.  📝📸سهیل سرگلزایی @szcafe
Show all...
Repost from Cafe sz
بعد بابا چیره‌دستانه این روایت را به هبوط آدم از بهشت و نقش حوا نسبت می‌دهد و می‌گوید که زن‌ها چنین و چنان‌اند و از خنده ریسه می‌رود. به هر ترتیب این سرآغاز دوره‌ای بود که مامان و بابا از هر تعطیلی یا مرخصی‌ای استفاده می‌کردند تا به جاده بزنند. آن روزها خانه‌ حال عجیبی داشت. هر گوشه‌ای چشمت به چیزی می‌افتاد که از یک جای ایران آمده بود؛ کلوچه‌ی فومن، رب انار یزد، گلیم کاشانی، خاتمکاری اصفهان، پسته‌ی دامغان و البته یک مشت آت و آشغال که مامان از وانتی‌های گوشه‌ی جاده می‌خرید. کم‌کم خیال کردیم مامان ماجرای قلب ده ساله را فراموش کرده تا اینکه افسانه که از من سه سال بزرگتر است و ما افی صدایش می‌زنیم توی کشوی دراور مامان چند نامه پیدا کرد که پشتش اسم‌های ما نوشته شده بود و تاریخ عمل مامان، منتهی ده سال بعدترش! وقتی نامه‌ها پیدا شد فهمیدیم الکی‌الکی هفت سال گذشته است و تا ده سال فقط سه سال مانده بود! این سه سال شروع فاز بعدی مامان بود؛ فاز ابراز علاقه و برگزاری مهمانی! ما تا این زمان در خانه‌مان زیاد اهل ابراز علاقه مستقیم نبودیم و این فاز مامان کمی معذب‌مان کرد. برای خود من اولش اینطور شروع شد که تازه از آموزشگاه به خانه برگشته بودم که ناگهان مامان دم در دستشویی غافلگیرم کرد و بی‌مقدمه من را گرفت توی بغلش. مثل بچگی دستش را پشت سرم می‌کشید و قربان صدقه‌ام می‌رفت. یکباره حس کردم چقدر کوچک و شکننده شده است. اولش خنده‌ام گرفت و خواستم از بغلش بیرون بروم؛ اما او نگذاشت و من بی‌آنکه بدانم چرا، ناگهان زدم زیر گریه. بابا هم که همیشه غر می‌زد که مامان آنطور که باید تحویلش نمی‌گرفت، توی این فاز معذب می‌شد و هروقت مامان از زحمت‌ها و فداکاری‌هایش برای ما می‌گفت بحث را عوض می‌کرد. در همین دوران مامان ارتباطش با دختردایی‌هایش، که سالها سر نمی‌دانم چه با هم قهر بودند، را از سر گرفت. از این مهمانی به آن مهمانی می‌رفت و تک و توک هم با رفقایش به خیریه‌ها سرک می‌کشید و برای مشکلات این و آن پول جمع می‌کرد. در حالیکه مامان مشغول احیاء روابط بود من با یکی از بچه‌های آموزشگاه همخانه شدم و از خانه‌مان رفتم. افی یک سال قبل رفتن من، ازدواج کرده بود و با شوهرش به رشت نقل مکان کردند. با اینکه آدم خیال می‌کند هیچ چیز نمی‌تواند حواسش را از خانواده و عزیزانش پرت کند اما روزمره طوری آرام و یواشکی اینکار را می‌کند که آدم حتی نمی‌تواند جلویش مقاومت کند. همین هم شد که بعد از رفتنم از پیش مامان دیگر به دریچه‌ی قلب و انتظار ده ساله‌ی مامان فکر نکردم و اگر آن روز صبح یک شاگرد جدید برای وقت گرفتن زنگ نزده بود و من تقویم برنداشته بودم تا وقتهایم را چک کنم، امکان نداشت که یادم بماند به مامان سر بزنم. همینکه چشمم که به روز و ماه آشنایی افتاد که چند سال پیش پشت نامه‌های مامان و ده سال پیش توی پرونده‌ی بستری مامان دیده بودمش دلم لرزید. عصر، وقتی وارد خانه شدم، مامان نشسته بود یک گوشه‌ی هال و دور تا دورش آلبومهای عکسهایمان را چیده بود. بابا کمی دورتر نشسته بود و ادای این را در می‌آورد که دارد کتاب می‌خواند. مامان بلند شد و برای من چای ریخت. صدای بابا از هال بلند شد که انار دون کرده و در یخچال گذاشته است. چای و کاسه‌ی انار را برداشتم، کنار مامان نشستم و همراهش شروع کردم به تماشای عکس‌ها. عکس‌های سفر شمالی که من توی رودخانه افتاده بودم؛ عکس‌های آن تولد افی که بابا اشتباهی به جای نمک توی سوپ شکر ریخته بود و مامان جلوی همکارهایش آب شده بود از خجالت. عکس‌های سیاه و سفید مامان‌جون و آقاجون که پشتشان یک گنبد حرم منتاژ شده بود. عکس‌های خاله‌ها که دستشان را جلوی دماغ‌های بزرگ بلوغی‌شان گرفته بودند. عکس‌های نوروزهای متمادی که سال به سال تعداد آدم‌های تویشان کم می‌شد. عکس‌های فارغ‌التحصیلی افی و من. عکس‌های بی‌حجاب مامان توی حافظیه. عکس‌های با کراوات بابا توی باغ نگارستان و عکس‌های مامان سیزده ساله با لباس پفی و کلاه دورگرد و لبه‌پهن ساحلی. شام کوکو سیب‌زمینی خوردیم، یکی دو آلبوم را که ندیده بودیم را به تخت خواب مامان و بابا بردیم و من همانجا، در حال تماشای آلبوم‌ها و شنیدن صدای خفه‌ی تیک‌تیک دریچه‌ی مصنوعی قلب مامان طبیعیم، خوابم برد. صبح که بیدار شدم مامان توی تخت نبود. خورشید تازه طلوع کرده بود و صدای پرنده‌ها شهر را برداشته بود. از اتاق بیرون آمدم. بابا توی هال جا انداخته بود و خر و پف می‌کرد. از کنارش رد شدم و به آشپزخانه رفتم. سماور می‌جوشید و بخارش با فشار بیرون می‌زد. از پنجره به بیرون نگاه کردم. مامان میان گل‌ها، توی حیاط بود و به بهانه‌ی آب دادن باغچه زمین را خیس می‌کرد. چای ریختم و به حیاط رفتم. بوی تازگی و نم می‌آمد. چایش را گذاشتم لب باغچه. نگاهم کرد و خندید. گفتم: «دیدی؟» چیزی نگفت. فقط آرام و بی‌صدا ‌خندید و دوباره مشغول خیس کردن باغچه شد.
Show all...
👍 1
Repost from Cafe sz
راستش می‌شود گفت که کل ماجرا تقصیر دکتر بود. شاید تقصیر کلمه‌ی درستی نباشد. در واقع کل ماجرا بخاطر همان یک جمله‌ای بود که وقتی مامان بهوش آمد و مشغول ریکاوری بود از دکتر معصومی شنید. دکتر معصومی از آن آدم‌هایی بود که پرسه زدن زیادش دور و بر مرگ یک طنز و ریشخند‌کنندگی به شخصیتش داده بود که به صورت استخوانی، لبخند یک‌وری و دماغ شمالی‌اش خوب می‌آمد. آن روز هم وقتی گزارشهای کامل را از پرستاران گرفت و معاینه‌های لازم را انجام داد یکباره برگشت و گفت: «برو و راحت ده سال دیگه زندگی کن. این قلب ده سال گرانتی منه!» و در واقع منظورش از ده سال یک عدد بالا بود و می‌خواست بگوید که مثلا مامان خیلی سال دیگر هم زنده می‌ماند. اما مامان این حرف را طور دیگری فهمید. از همان لحظه که این جملات از دهان دکتر در آمد مامان هر صدایی را که از تیک‌تیک دریچه‌ی مصنوعی قلبش می‌شنید را به شمارش معکوس اتمام عمر ده ساله‌اش ترجمه کرد و شادی ما و خودش از موفقیت عمل تنها تا همان زمانی طول کشید که دکتر معصومی برای معاینه وارد اتاق شد. هرچقدر بعدها خود دکتر معصومی قسم و آیه آورد که منظورش از ده سال کار کردن قلب این بوده که عمل موفقیت‌آمیز پیش رفته است و این قلب حالاحالاها کار می‌کند مامان قبول نکرد که نکرد و از آن لحظه نشست به شمردن شمارش معکوس عمر ده ساله‌اش. چنان با اعتقاد راسخی به اولین گروهی از دوستان و همسایه‌ها که به عیادتش آمده بودند گفت که دکتر گفته تاریخ انقضای قلبش ده سال است و دقیقاً ده سال دیگر، قلبش به احتمال قوی می‌ایستد که محبوبه خانم، همسایه‌ی محله‌ی قبلی‌مان که از قضا به مرض مامان گرفتار بود و عمل مامان بهش قوت قلب داده بود که او هم بپذیرد زیر تیغ جراحی برود، پایش را کرد توی یک کفش که اگر قرار است بمیرد می‌خواهد زمانش را نداند و از رفتن زیر تیغ سر باز زد!   از آن زمان تا یکی دو سال وظیفه‌ی بابا شده بود که مطلب‌های علمی راجع به دریچه‌ی مصنوعی قلب را در مجلات و ماهنامه‌های پزشکی و سایت‌های سلامت جمع‌آوری می‌کرد و برای مامان می‌خواند تا از خر شیطان پایینش بیاورد و حالیش کند که دکتر یک چیزی گفته است. با اینحال مامان بعد از گوش دادن دقیق و کامل مطالب کمی به فکر فرو می‌رفت و آخر می‌گفت:«خود دکتر می‌دونه اون تو چیکار کرده... اینا که نمی‌دونن...»  و برمیگشت به سوگواری برای خودش. همین شد که بابا کم‌کم از جمع‌آوری مطالب پزشکی منصرف شد و برگشت به خواندن تاریخ گفته نشده اسلام، عایشه قبل از پیامبر و این قبیل کتاب‌ها که بهش اطلاعات کافی می‌داد تا در جمع رفقا تیشه به ریشه‌ی ملاها بزنند و دق دلی‌هایشان را خالی کنند. ما بچه‌ها هم با اینکه اول ماجرا را به شوخی و مسخرگی گرفتیم اما کم‌کم ته‌دلمان یک دلشوره‌ی خفیف شکل گرفت که: «نکند...؟» و این دلشوره هربار که مامان ما را به اتاقش می‌برد، تا برای بار هزارم تشکها را بیرون بکشد و جای مخفی طلاها و پس‌اندازهایش را نشانمان بدهد تا بعد از مرگش آنها را بیرون بیاوریم و خرج کفن و دفنش کنیم، بیشتر میشد. مامان چند سال اول را با حرف زدن درباره‌ی وضعیتش گذراند. مدام تلفن دستش بود و پشت خط از عمر کوتاهش به زری جون می‌گفت و از سیستم فشل بهداشت و درمان به پری جون گلایه می‌کرد. گاهی با شهین جون درددل می‌کرد که ترسش از این است که وقتی می‌رود ما هنوز از آب و گل در نیامده باشیم و گاهی با فاطمه خانم می‌گفت که احتمالاً دریچه‌ی قلب چینی برایش گذاشته‌اند. مدام تلفن بی‌سیم بین گوش و شانه‌اش بود و حرف می‌زد؛ درحال چای دم کردن، درحال پیدا کردن سنگ میان نخود و لوبیا و در حال هم زدن فرنی. یکبار که تازه از چرت بعد از ظهر بیدار شده بودم و پشت میز آشپزخانه نشسته بودم تا چایم سرد شود، مامان آمد توی آَشپرخانه و روبه‌رویم نشست. هر دو تازه بیدار شده بودیم؛ چشممان پف داشت و بداخلاقی بعد چرت، که ویژگی اهل خانه‌ی ماست، گرفته بودمان و دل و دماغ حرف زدن نداشتیم. مامان برای خودش چای ریخت و روبه‌رویم نشست. خانه ساکت بود و من یکباره صدای دریچه‌ی قلبش را شنیدم؛ تیک، تیک، تیک... یکباره یک دلشوره‌ای به جانم افتاد؛ یعنی بود و نبود مامانم بند است به این تیک‌تیک؟  شاید مامان متوجه حالم شد، چرا که یکباره گفت:«چرا ساکتی؟ یه چیزی بگو...» و من فهمیدم که دیگر نباید بابت تلفن‌های طولانی سر به سرش بگذارم.   بعد از یک دوره پرچانگی، یکباره مامان تصمیم گرفت کمی دنیا را ببیند و آغاز این تغییر نقل محافل بابا شد، هروقت استکانی با دوستانش می‌زد. آخر مامان یکباره بابا را از خواب نیمه‌شب بیدار کرده و گفته بود که چرا بابا او را تا به حال کیش نبرده است. بابا البته ماجرا را با کلی آب و تاب تعریف می‌کند و می‌گوید که خودش در جزایر قناری بوده وقتی مامان بیدارش می‌کند تا مجبورش کند به کیش بروند.
Show all...
sticker.webp0.17 KB
Photo unavailableShow in Telegram
🔴 ادراک چهره در مغز: برای فهم این که ادراک و تشخیص چهره امری ذاتی است یا اکتسابی پژوهش‌های رفتاری-شناختی در نوزادان طراحی شده‌اند. مطالعات عملکرد مغز با متدولوژی علمی به کمک پاسخ به سؤالات فلسفی حوزه‌ی شناخت‌شناسی (اپیستمولوژی) آمده‌اند. https://t.me/prefrontalclub/146 🟢 این که آیا یا دانش، صرفا محصول تجربه است یا امری پیشینی (پیش‌تجربی، فطری، وجدانی) در شناخت دخالت می‌کند، اختلاف نظر مهم بین فیلسوفان تجربه‌گرا (empiricist) همچون دیوید هیوم و فیلسوفان خردگرا (rationalist) همچون رنه دکارت بود. پژوهش‌های اخیر علوم شناختی تلاش می‌کنند با روش‌شناسی علمی به این پرسش پاسخ دهند. این ویدیو دومین بخش از مجموعه ویدیوهایی است در این زمینه که بر اساس دوره‌ی The Human Brain تهیه شده‌اند که در بهار ۲۰۱۹ در MIT توسط Prof. Nancy Kanwisher ارائه شده‌ است. ترجمه و گویش: صالح سرگلزایی دانشجوی رشته‌ی هوش مصنوعی @prefrontalclub #human_brain #ادراک_چهره #نوزادان #مغز #علوم_شناختی #باشگاه_پریفرونتال
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
وبینار 💠موضوع: نمودهای خودمحوری (ایگوسنتریسم) 💠دکتر محمد رضا سرگلزایی روانپزشک 💠روز یکشنبه چهاردهم ماه جولای 💠ساعت یازده صبح تورنتو 💠به مدت دو ساعت 💠در پلتفورم زوم 💠40$ @kanoonnegareshno #کانون_نگرش_نو جهت ثبت نام در واتزاپ به شماره‌ی ذیل پیام دهید. 001 416 879 7357
Show all...
⭕️ بخش آخر از نظرات هگل: فراسوی جامعه‌ی مدنی 🔹 نویسنده: سوسن مدنی 🔹 نقش‌هایی که هگل برای حکومت قائل بود تا حد زیادی همان نقش‌هایی بود که آدام اسمیت هم قبلا مشخص کرده بود: حفظ حاکمیت قانون و صیانت از دارایی، تأمین زیرساخت‌های فیزیکی و وسایل رفاه عمومی مانند پل‌ها و راه‌ها و سلامت عمومی، و تعلیم و تربیت کودکان. اما هگل مدافع حکومتی بود که فراتر از این‌ها، کارهایی انجام دهد که مشکلات ذاتی آفریده‌ی بازار را هم کم کند. مقامات حکومت می‌بایست با نظارت بر روی مواد غذایی و دارو و دخالت در قیمت‌ مواد غذایی اولیه، اثرات سوء تجارت بین‌الملل و فراز و فرودهای بازار را تعدیل کند. در نظر هگل به این قبیل کارکردهای حکومتی (که او از آنها به سیاست عمومی تعبیر می‌کرد)، باید چون بخشی از جامعه‌ی مدنی اندیشید تا چارچوبی فراهم شود که تعقیب نفع شخصی از طریق بازار امکان پذیر باشد. 🔹 به گمان هگل، در اندیشهٔ لیبرالی درک درستی از دولت وجود ندارد، زیرا به دولت بمثابه سازمانی برای حفاظت منفعت طلبانه از حقوق و دارایی‌های فردی نگاه می‌کند. میهن‌پرستی در معنای مدرن کلمه حاصل احساس یگانگی با دولت مدرن است. این یگانگی ممکن است عادت شده یا عاطفی باشد، اما مهمترین هدف هگل در فلسفه‌ی حق، عقلانی کردن آن است، آن هم از طریق تبیین این مطلب که چگونه دولت مدرن در خدمت نیازهای افراد است تا بعنوان اعضای جمعیت‌های مختلف، هم خاص بودگی خود را تحقق بخشند و هم عام بودگی خود را.‌ هگل کارکرد سامانه‌های سیاسی را در وهله‌ی نخست کارکرد آموزشی می‌داند، آنها شهروندانی مطلع و به لحاظ سیاسی آگاه را پرورش می‌دهند، شهروندانی آگاه به اصولی که حیات سیاسی جامعه مبتنی بر آنهاست. ⭕️ طبقه عام و نقش فیلسوف 🔹 از نظر هگل عامل حیاتی که متعادل کننده و تکمیل کننده‌ی نیروی بازار است دستگاه کشوری است‌؛ زیرا در جامعه‌ای که در آن بیشتر مردمانش منافع خاص خود و خانواده‌اشان یا انجمن حرفه‌ای‌شان را مدنظر داشته باشند لازم است گروهی وجود داشته باشد که همه‌ی توان خود را صرف منفعت عام جامعه کنند. به همین دلیل هگل از دستگاه کشوری به «طبقه عام» تعبیر می‌کند. 🔹 یکی از اهداف دانشگاه بنا به تصوری که هگل از آن داشت نه فقط فراهم کردن دانش تخصصی، بلکه ارائهٔ دیدگاهی گران‌بار از تاریخ و فرهنگ نسبت به حال بود. امری که به طبقهٔ عام این امکان را بدهد که نیازهای کلان‌تر جامعه را پیش بینی کند. 🔹 هگل در « فلسفهٔ حق» عنوان کرده بود که چگونه افراد با مشارکت‌شان در نهادهای جامعه‌ی مدنی، با جامعه‌ی مدنی مدرن به آشتی می‌رسیدند؛ در این نهادها آنان هنجارها و انتظاراتی را می‌آموختند که از آنها انسان‌هایی مسئول و خودآئین می‌ساخت، به‌طوری‌که آنها از طریق درک عقلانی کارکردهای مختلف آن نهادها (آن‌گونه که در فلسفهٔ حق تشریح شده بود) با جامعه‌ی مدنی به نحوی آگاهانه‌تر مواجه می‌شدند. 🔹هگل در آثار خود کوشیده بود بسیاری از تنش های ویژه‌ی عصر را آشتی دهد؛  تنش بین مسیحیت و درکی عقلانی از جهان، تنش بین سنت و انقلاب، تنش بین فرد و بازار و دولت. از این رو فلسفهٔ هگل توانست تاثیر عظیمی بر نسل‌های بعدی روشنفکران آلمانی بگذارد و به ورای اروپای آلمانی‌زبان هم برسد، به‌طوری‌که کارل مارکس پیش از آن‌که از تلاش هگل برای آشتی دادن فرد با نهادهای جهان کاپیتالیستی و لیبرالی رویگردان شود، فلسفه‌آموزی‌اش را با هگل آغاز کرد. ⭕️ منبع : کتاب ذهن و بازار ، نویسنده جری مولر - ترجمه مهدی نصراله‌زاده، نشر بیدگل @drsargolzaei
Show all...
⭕️ ادامه نظرات هگل: جامعه‌ی مدنی و ناخرسندی‌های آن 🔹 نویسنده: سوسن مدنی 🔹 هگل سخت منتقد این تلقی بود که اخلاقی  بودن یعنی عمل به یک نوع برداشت فردی از فضیلت. به نوشتهٔ او در یک جامعه اخلاقی، فضیلت‌مند بودن به معنای عمل کردن به تکالیف اجتماعی است که بر اساس تعلق به نهادهای اجتماعی عقلانی ترسیم شده‌اند. آن قواعد، فرد را به منظومه‌های بزرگ‌تری از مردم که فرد بخشی از آنهاست وصل می‌کند: به خانواده به همکاران به دولت و به بشریت؛ بدین ترتیب آنها «وساطت‌ها‌»یی بین امر فردی و امر جهان‌شمول ایجاد می‌کنند. 🔹از نظر هگل، اهمیت فراوانی که مالکیت خصوصی به لحاظ اخلاقی دارد از جهت امکاناتی است که برای بیان فردیت‌مان خلق می‌کند. این واقعیت که چیزی به من تعلق دارد نه به همگان، درک من از خودم به عنوان یک فرد خاص را افزایش می‌دهد. از نظر هگل این حس خاص‌بودگی فردی، ذاتی نظم اخلاقی مدرن است. 🔹 هگل برخلاف اسمیت دریافته بود که کارآفرینان نیروی عمده‌ای در گسترش خواسته‌های تخیل شده‌ی مصرف کنندگان هستند. به عبارتی بازار فقط خواسته‌ها را برآورده نمی‌سازد، آنها را خلق هم می‌کند. میل به فردیت انسان منجر به خلق محصولات تازه شد تا از این راه هرکس بتواند فردیت خود را با متمایز کردن خود از توده‌ی مردم بیان کند و بازار همان‌جایی است که ما خاص بودگی و فردیت خود را از طریق امکان انتخاب کردن بیان می‌کنیم. حاصل کار، چرخه‌ی توقف ناپذیری از ابداع و تقلید است. بازار از یک طرف فرصت بروز فردیت را از طریق مصرف ایجاد می‌کرد و از طرف دیگر سبب فزون طلبی و میل بی مهار انسانی می‌شود که اگر هیچ نقشه زیستی و درک مناسبی از مصرف نداشته باشد به بازیچه‌ای در دست خواسته‌ها و اراده‌های کسان دیگر غیر از خودش تبدل می‌شود. 🔹 مشکل دیگری که به گمان هگل ذاتی جامعه‌ی مدرن است شکل جدیدی از فقر بود. این مکانیسم ذاتی بازار بود که عدم اشتغال در بین کسانی ایجاد می‌کرد که نمی‌توانستند نوآوری و کارآفرینی پیشه کنند. از طرفی رشد اقتصاد سرمایه‌داری با رشد جمعیت همراه است و از طرفی ماشینی شدن تولید، منجر به کاهش مشاغل می‌شود. بنابراین جامعه‌ی مدرن خطری را ایجاد می‌کند که هگل به آن «مسکنت» “the rabble” ( der Pöbel ) می‌گوید. این نوع فقر با فقری که مصداق محرومیت مادی مطلق است فرق دارد، همهٔ مسکینان فقیر نیستند آنان با وضع روحی‌شان توصیف می‌شوند. مسکینان فاقد حس منزلت و اعتمادپذیری هستند، آنان دل به بخت و اقبال بسته‌اند، از کار کردن می‌پرهیزند و بوالهوس‌اند، و از آنجا که به کار منظم عادت ندارند فاقد روحیه سخت کوشی‌اند. «مصیب مسکینان آن است که منزلت کافی برای آنکه معاش خود را از طریق کار خود بدست آورند ندارند با این حال مدعی‌اند که حق گرفتن آن معاش را دارند.» آنان گروهی هستند که دائما رنجیده خاطرند و خطری هستند برای جامعه‌ی مدرن. 🔹 ادامه دارد... ⭕️ منبع : کتاب ذهن و بازار ، نویسنده جری مولر - ترجمه مهدی نصراله‌زاده، نشر بیدگل @drsargolzaei
Show all...
⭕️ کارل مارکس: نقد سرمایه‌داری نویسنده : سوسن مدنی 🔹 کارل ماركس (۱۸۸۳ - ۱۸۱۸) و دوست و همکارش، فریدریش انگلس (۱۸۹۵-۱۸۲۰)، را باید شناخته شده ترین منتقدان جامعه‌ی بازار دانست. ما امروز معروفیت و فراگیری اصطلاح «کاپیتالیسم» را مرهون آنهاییم، اصطلاحی که مترادفی است برای آنچه اسمیت «جامعه‌ی تجاری» و هگل «جامعه‌ی مدنی» می‌نامید. مارکسیسم به‌عنوان‌ منبعی برای تحلیل و نقد بازار همچنان جذابیت دارد، زیرا از نخستین روزهای خود، جاذبه‌ای دوگانه داشته است‌. جاذبه‌ی نخست آن برای طبقه‌ی به فقر کشیده‌ای از کارگران صنعتی بود که به محرومیت مادی درافتاده‌ بودند، و جاذبه‌ی دوم آن، انتقادهای فرهنگی از نظام سرمایه‌داری که از نظر آنها رقابت ذاتی موجود در بازار، از حیث اخلاقی منزجر کننده و عامل فروکاسته شدن روابط انسانی به سطح حیوانیت است. 🔹 پدر مارکس از عقل‌گرایی روشنگری فرانسه و آلمان زیاد می‌دانست و باوجود این‌که یک خداباور اخلاق گرا بود، نویسندگان محبوبش ولتر و روسو بودند و برای پسرش نه کتاب مقدس بلکه آثار ولتر را می‌خواند. در آن‌زمان آرمان جدیدی در حال شکل‌گیری بود مبنی بر پرورش فردیتی چند بعدی که در فلسفه و ادبیات، در تئاتر و موسیقی و در هنرهای تجسمی تبیین می‌یافت. تصویر آرمانی مارکس از انسان، عمیقا تحت تأثیر این آرمان فرهنگی و تلقی رمانتیک او از هنرمند به‌مثابه آفریننده‌ی واقعیت بود، تصویری که او آن را دمکراتیزه و جهان شمول کرد. 🔹از مدتها پیش، یوستوس موز (۱۷۸۰) نسبت به موج مردم فقیرشده‌ای که از مناطق روستایی به شهرها مهاجرت می‌کردند و در عین حال نمی‌توانستند درون اصناف جذب شوند هشدار داده بود. هگل نیز به مشکل لاینحل « مسکنت» اشاره کرده بود ، در فرانسه و بعد در آلمان اصطلاح «پرولتاریا» به کسانی گفته می‌شد که بدون زمین و سرمایه و حرفه‌ای ثابت در ناامنی دائم زندگی می‌کردند و تهدیدی برای نظم اجتماعی بودند. گسترش فقر و رشد ناچیز کار در کارخانه‌ها در حالی رخ می‌داد که نرخ تولید سیر صعودی داشت، از این رو در حالی‌که فقر رو به افزایش بود جمع کل ثروت اجتماعی رو به زیاد شدن داشت. افزایش جمعیت و افزایش فقر و تشکیل توده‌ای از پرولتارین‌های دچار سوءتغذیه از نظر بعضی روشنفکران یک معضل اجتماعی جدی بود که به رشد تولید صنعتی نسبت داده می‌شد و معتقد بودند نظم اقتصادی سرمایه‌دارانه به معنای به فلاکت انداختن توده‌ی مردم است.‌ 🔹 از آنجا که بینش اجتماعی مارکس وام‌دار هگل بود، خواندن آثار هگل او را برآن داشت تا برای خود شغلی دانشگاهی در مقام یک فیلسوف بیابد.‌ او همزمان با تدریس، بر روی کتابی بعنوان نقد مذهب کار می‌کرد که با واکنش مقامات پروس بعنوان ملحد روبرو شد و از منصب دانشگاهی‌اش کناره‌گیری کرد و به حرفه‌ی روزنامه‌نگاری بازگشت. وی در یکی از مقالات روزنامه‌ای‌اش برداشت هگل در خصوص دولت و‌نهادهای معرف دولت را نقد کرد‌. بر طبق نظر او دولت در جهت راهبری به نمایندگی از منفعت عام عمل نمی‌کرد. مارکس در طی سیر مطالعاتی آثار منتقدان و روشنفکران آلمانی و فرانسوی که برخی از آنها سوسیالیست هم بودند، با مفهوم کار در مقابل مفهوم سرمایه آشنا شد و این‌که سرمایه‌داران همواره در پی کاستن مزدهای طبقهٔ کارگر بودند و افزایش ثروت اجتماعی با ظهور پرولتاریایی فقیر شده قرین می‌گشت، اما آنچه بیش از همه‌ی اینها مسیر نقد بعدی مارکس از جامعه‌ی بازار را تعیین کرد، نوشته‌ی هم‌وطن مهاجر و رادیکالش فریدریش انگلس بود. 🔹 به زعم انگلس آنچه به لحاظ اخلاقی شرم‌آور بود آدام اسمیت و پیروان او در هاله‌ای از ابهام قرار داده بودند «این‌که سرمایه‌داری بر آزمندی و بر خودخواهی بنا شده است». اگر اسمیت پیش‌تر گفته بود که در جامعه‌ی تجاری هر کس تا حدی به یک بازرگان تبدیل می‌شود، انگلس اکنون تأکید داشت که هرکس به یک سوداگر تبدیل می‌شود که از شرط بستن روی بدبختی دیگران متنفع می‌شود. از نظر انگلس جنگ و فعالیت بازاری نقاط اشتراک بسیاری داشتند زیرا هردوی آنها انسان‌ها را در رقابت با یکدیگر قرار می‌دادند. او  رقابت را واژه‌ی دوستانه‌ای برای عداوت می‌دانست و بازار به معنی جنگ با وسایل و ادوات دیگر. ⭕️ منبع: کتاب ذهن و بازار ، نویسنده جری مولر - ترجمه مهدی نصراله‌زاده، نشر بیدگل ادامه دارد.... @drsargolzaei
Show all...
👎 3👍 2
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.