cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

☘رُمانهایِ بَهارسُلطانی☘

﷽ کانال رسمی بهارسلطانی #سیگارسناتور در دست چاپ از نشرعلی🔰 #کلاغ‌سفیددرمرداب در دست چاپ از نشرعلی و #درمسیربادبمان(فایل) #قلبِ_من_برایِ_تو(فایل) #شکاف(فایل) #دلریخته(فایل) #برزخ_سردفصل1و2(فایل)

Show more
Advertising posts
10 536
Subscribers
-924 hours
-627 days
-26030 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
- شلخته می‌زنی، رنگت پریده، زیر چشمات گود رفته...نتیجه می‌گیرم که من و خانم حسینی این قضیه رو حل می‌کنیم تا تو یکم بخوابی قبل از اینکه جان به جان آفرین تسلیم کنی. #پارت_واقعی❌ سامیار عزم رفتن کرده بود و هول زده بازویش را گرفت و اجازه‌ی حرکت نداد. از کی تا حالا بادیگاردش انقدر نترس و بی‌پروا شده بود که برایش دستور صادر میکرد؟ - چیه؟ - باورم نمی‌شه، این رفتار واقعا باورم نمی‌شه! - چی رو باورت نمی‌شه خانم ستوده؟ حرصی از مدل و لحن حرف زدن مرد، چنگی به همان بازوی گیر افتاده در دستش زد که باعث شد سامیار با تعجب آخی از درد زمزمه کند. - دقیقا همین دستور نپذیرفتنت...این بی‌پروا بودنت داره عصبیم می‌کنه سامیار راد! فشار چنگش را بیشتر کرد و باعث شد بدن سامیار کمی به سمتش مایل شود. - من از اول...اینطور بودم...تو دیر متوجه شدی...آخ ولم کن زن پوست دستم کنده شد! با عصبانیت خاصی دستش را ول کرد و حرص درون بدنش قل می‌زد. سامیار دستی به روی ساعد زخمی‌اش کشید و نچ نچی زمزمه کرد. - ماشاالله ناخن که نیست... سامیار تا سرش را بالا گرفت و نگاهش را دید ادامه‌ی حرفش را خورد و سریع سرش را چرخاند. - هیچی. - حرفت رو بگو! - یادم نمیاد. مشتش را به سمتش گرفت و روانه‌ی تنش کرد اما جاخالی دادن یکهویی و پر از خنده‌ی مرد باعث شد به سمتش مایل شود. سامیار با دیدن افتادنش سریع بازویش را گرفت و به سمت خودش کشید. - حواست کجاست دختر نزدیک بود بی‌افتی! بدون آنکه بخواهد از آغوشش بیرون برود غرید: - فقط من‌و اذیت می‌کنی! - بده تو فکرتم؟ سر مرد پایین آمده بود و فاصله‌ی چشمانشان در حد یک کف دست بود. بزاق دهانش را به زور قورت داد و مسخ شده لب باز کرد: - واقعا تو فکرمی؟ سامیار هم مسخ آن لحظات شده بود که سرش میلی‌متری جلو می‌آمد، با برخورد پوست لب‌شان تمام تنش گر گرفت و... https://t.me/+2uWgOJISztw5Zjk0 https://t.me/+2uWgOJISztw5Zjk0 https://t.me/+2uWgOJISztw5Zjk0 عاشقش شده بودم🫀 من...ماهلین ستوده! صاحب بزرگترین هولدینگ ایران دختری که تو تجارت حرف اول رو می‌زنه حالا دل به بادیگارد زیادی جذابش داده که یه دختر نشونشه اما...عشق که این حرفا حالیش نیست؟ داستان از اونجا شروع میشه که بادیگارد عاشق رئیسش میشه اما نمی‌تونه باهاش باشه💔 چون...❌👇🏻❤️‍🔥 https://t.me/+2uWgOJISztw5Zjk0
Show all...
Repost from N/a
- تا دهنتو پر خون نکردم بیا از مادرم عذرخواهی کن... خوبی مامان؟ عاطفه با هم زدن آب قند داخل رفته و او هم اخم آلود پشت سرش رفت - چه خبره باز؟ خاتون؟ - بیا مادر بیا اینجام قبل مردنم ببینمت بیا پسرم قدم هایش بلندتر شد - چی شده؟ خاله خانوم گریان از جا بلند شد - چی بگم خاله جان... چی بگم! ما می‌گفتیم عروس هم عین اولاد آدمه اما زن تو... عاطفه تیز ادامه ی حرف خاله خانوم را گرفت - اما زن تو افعیه داداش! مارو از خونه انداخت بیرون..از خونه داداشمون رفتیم یه سر بهش بزنیم. تو پرو کردی اون دختره ی بی کس کار غربتی و ما به جهنم معلوم نیست به مامان چی گفت، قلب مامان گرفته بخدا اگه بلایی سر مامان بیاد من خودم نامدار با اخم های درهم سر چرخانده بود که عاطفه از ترس لال شد - چی گفت بهت خاتون؟ امروز قرارداد بزرگی را از دست داده و دنبال دیوار کوتاه بود و چه کسی کوتاه تر از دخترکی که طبقه ی بالا از وحشت می لرزید - چی میخواست بگه؟ زبونم بسوزه بهش گفتم یکم به خونه زندگیت برس به خودت برس به چشم شوهرت بیای به من میگه اگه زن بودم زندگی خودمو نگه می داشتم که شوهرم نره زن دیگه بگیره نامدار! اگه اون دخترو طلاق ندی دیگه مادر نداری. جونمو سوزوند اون دختر. دیگه تحمل ندارم... آخ خدا! نامدار حین بالا رفتن از پله ها صدای مادرش را می شنید و دیوانه تر می شد که لگدی به در کوباند - باز کن درو! دخترک پشت در ترسیده لب زد - نامدار بخدا من... با لگد بعدی اش نفس یاس رفته بود که تا دستگیره را چرخاند نامدار با غیظ یقه اش را چنگ زد - چه گهی خوردی تو! مگه صددفعه نگفتم در دهنتو ببند یاس از وحشت تمام تنش می لرزید اما سعی میکرد توضیح دهد - ب...بخدا هیچی نگفتم نامدار اونا دروغ می گن. من من فقط گفتم برم بیرون از خونمون تا تو نامدار عربده زد - تو گوه خوردی! یادت رفته زیر همین زن و تمیز می کردی من گرفتمت؟ حالا خانوم شدی داری مادر منو از خونه بیرون میکنی! و حرفش مساوی بود با مات شدن یاس راست می گفتند او پرستار خاتون بود - گمشو میری پایین عذرخواهی میکنی عین آدم! یاس دیگر نمی ترسید که عقب کشید - من چیزی نگفتم که باید عذرخواهی کنم... چشمان نامدار به خون نشسته و اینبار با چنگ زدن یقه ی دخترک کشان کشان پشت سر خودش کشیدش تا طبقه ی پایین - پسرخاله! بیاین تو... مریم کنار در منتظر ورودشان بود، مریمی که قرار بود زن نامدار شود اما نشد یاس با نشستن دست نامدار روی بازویش سمتش چرخیدبرای بار آخر... - نامدار... اینبار نمی بخشمت... نمی بخشمت اگه بازم منو جلو اونا خورد کنی‌... گفته و منتظر بود نامدار تمامش کند و نکرد. انگار واقعا آن خواستن های نامدار عشق نبود هوس بود.آنقدر که التماس زمردی های دخترک را ندیده و با هل دادنش داخل خانه بردش - برای چی این دختره رو آوردی نامدار؟ که داغ دلمو تازه کنی؟ ببرش بیرون تا یادم نیاد چجوری جیگرمو سوزوند خاتون بازهم گریه هایش را از سر گرفته بود که نامدار غرید - عذرخواهی کن یاس! یاس هم بغض داشت اما گریه نمی‌کرد تا حرف بزند - من کاری نکردم عذرخواهی کنم نامدار... مامانت مریم و آورده بود خونه و زندگی تو رو ببینه حتی داشتن نظر میدادن طرح خونه رو عوض کنن. چون قراره زنت بشه... با کوبش پشت انگشتان نامدار چشمان یاس خیس شد. - اراجیف نباف عذرخواهی کن گمشو بالا میام تکلیفتو روشن کنم! یاس بغض کرده لب زد - اگه عذر خواهی کنم برای همیشه میرم نامدار... نامدار تیز نگاهش کرد دخترک حرف رفتن می زد؟کجا را داشت برود - عذرخواهی کن گفتم می دانست دخترک از حرفش در نمی آید که اگر نامدار همین الان هم می‌گفت بمیر هم می مرد همان هم شد یاس با بغض لب زد - ببخشید حاج خانوم ببخشید صدای پوزخند بقیه مخصوصاً مریم جان یاس را گرفته بود و این را نامدار هم دید که دخترک چطور با شانه هایی افتاده از خانه بیرون رفت اما نامدار نه تا آخر شب ماند و وقتی هم بازگشت اهمیتی به نبودن یاس در خانه نداد دخترک عادتش بود خودش قهر کند و برود و بعد خودش هم بیاید حتما فردا پدرش پس می فرستادش اما نفرستاد سه ماه بعد - مژده بده مامان داداش نامدار طلاق اون دختره غربتی و غیابی داد امروز با کِل بلند خاتون عاطفه با ذوق خندید - حالا بازم بیاد بگه نامدار عاشق منه داداشم حتی مهریه هم نداده به زن عزیزش مامان وکیل گفت دختره داشت التماس میکرد ب داداشم ک حقش و بده جایی نداره بمونه هربار کلی قسم میخورد داداشم حرفشو باور کنه احمق دیگه نمیدونست داداشم چقدر تورو دوست داره که نمی‌فهمه ما بهش دروغ میگیم. راستی مامان مریم هم میگفت طرح خونه رو عوض کنیم بهتره وای داداش کی اومدی؟ و نامدار همه چیز را شنیده بود که برگه ی طلاق از زن عزیزش از دستش رها شد https://t.me/+OeIzLQhY079jNjhk https://t.me/+OeIzLQhY079jNjhk
Show all...
👍 1
Repost from N/a
Photo unavailable
من باوانم! خان‌زاده‌‌ کوردی که بعداز مرگ باباخان، فریدون با هزار نقشه همه‌ی هست و نیستمان را از چنگمان درآورد و خودش خان شد! اما کمرم زمانی شکست، عشقم، داماد دشمنم شد! می‌خواستم از تمام کسانی که ما را به خاک سیاه نشانده بودن انتقام بگیرم، اما فریدون زرنگ‌تر از چیزی بود که من تصور می‌کردم! مجبورم شدم ، با مردی ازدواج کنم که بعداز مرگ زنش ۷سال همه می‌گفتند مجنون و آواره شده.... غافل از اینکه سلیم در تمام این مدت به عمد خود را به جنون زده تا انتقام بگیرد! اما انتقام از کی؟! https://t.me/+JdsN2CNSJu9jYTQ8 https://t.me/+JdsN2CNSJu9jYTQ8
Show all...
Repost from N/a
_ دختره شیر داره دست مردی هم به تنش نخورده بذار بیاد هم این بچه گرسنگی نمی‌کشه ، هم دختره تا 2 سال شب تو خیابون نمی‌مونه طوفان رو به نرجس‌خاتون پوزخند زد _ دست مردی به تنش نخورده و زاییده؟ اگر دختره چطوری شیر داره نرجس خاتون با شرم لب گزید _20سالش نشده هنوز اون پدر از خدا بی خبرش که مرد این افتاد زیر دست نامادری اون شیطان صفتم رَحِم بچه رو اجاره داد هفته پیش جنین دنیا اومده عجله نکنی شیرش خشک میشه طوفان دود را فوت کرد و بی حوصله اشاره زد _بیرونه؟ _آره آقا ، خبرش کردم جایی نداشت بره تا گفتم نامادریش از خدا خواسته فرستادش طوفان سر تکان داد _بفرستش داخل دقیقه ای بعد مات ماند از دیدن دخترک قدش به سختی تا سینه ی طوفان می‌رسید موهای بلند خرمایی از زیر روسری اش بیرون زده و زیر چشمامش گود افتاده بود حتی ۴۰کیلو وزن نداشت بچه بود! طوفان کلافه پوف کشید اصلا برجستگی وجود نداشت تا بخواهد بچه اش را سیر کند دخترک ترسیده لب زد _سلام تشر زد _چندسالته تو بچه جون؟ ماهی بغض کرد _20آقا طوفان غرید _بهت نگفتن طوفان خسروشاهی با دروغگوها چیکار میکنه؟ ماهی وحشت کرد گفته بودند در محل شایعه افتاده بود که معشوقه طوفان خان حامله شده و خیانت کرده است خبری از زن نبود تنها یک قبر بعضی ها میگفتند طوفان خان دستور قتلش را داده که طوفان خان ناموسش را پاک کرده که غیرتش زبان زد است بعضی هام میگفتند خود زن خودکشی کرده ماهی ترسیده لب زد _17سالمه طوفان عصبی غرید _ 20از کجا اومد پس بچه جون؟ _ خواهرم 4سالش بود مرد شناسنامه‌اشو دادن به من طوفان از جا بلند شد و سمتش قدم برداشت مثل فیل و فنجان بودند _دیگه هیچ وقت به من دروغ نگو ماهی ترسیده آب دهانش را فرو داد و طوفان صدا بالا برد _ نرجس خاتون بچه رو بیار ماهی مضطرب با دستانش بازی کرد اگر قبولش نمی‌کردند شب را جایی نداشت مردم از او نفرت داشتند در جایی که زندگی میکرد رحم اجاره ای معنایی نداشت! شکمش بدون شوهر بالا آمده بود؟ پس فاحشه بود! _ کلاس چندمی؟ ماهی ناخواسته لبخند زد _ میرم دهم آقا در اصل باید میرفتم یازدهما اما چون حامله بودم مدرسه قبولم نکرد درسمم خیلی خوبه آقا شاگرد اول بودم فقط ریاضی مشکل داشتم اونم.... طوفان پوف کشید چقدر حرف میزد! در اتاق که باز شد دخترک سکوت کرد نرجس خاتون نوزاد را جلو آورد طوفان به ماهی اشاره زد _ بغلش کن ، تو هم برو بیرون نرجس خاتون نرجس خاتون نگاه معناداری به آن ها انداخت و پشت سرش در را بست صدای گریه نوزاد بلند شد طوفان خونسرد سر تکان داد _شیرش بده ماهی مات ماند _اینجا؟ _بجنب بچه ماهی لب چید _ آخه ..‌ جلوی شما شیر بدم؟ طوفان غر زد _ تو با ۱۶سال سن چطور قراره شکم اینو سیر کنی؟ اصلا شیر داری؟ بدنت بالغ شده که بخوای... ماهی بغض کرده نالید _به خدا شیر دارم طوفان تشر زد _پس شیرش بده ماهی هق زد _خجالت میکشم _ اون بچه دایه میخواد منم باباشم مفهومه؟ بخوای بچه رو تر و خشک کنی نمیتونی از من فراری باشی اگر مشکل داری ، هری! ماهی با چشمان خیس از اشک شروع به باز کردن دکمه هایش کرد چشمانش را می‌زدید طوفان سیگار دیگری آتش زد و متفکر خیره اش ماند _اون مردی که رحمتو بهش اجاره دادی ، صیغت کرد؟ ماهی با خجالت و بغض سر بالاتنه‌ی کوچکش را دهان بچه گذاشت و زمزمه کرد _فکر کنم ،من ندیدمش تا حالا زنش ازش وکالت گرفته بود اون منو برد محضر نامادریم گفت اگر محرم نباشید به بچه شناسنامه نمیدن تمام مدت سعی داشت بدنش را از مرد پنهان کند طوفان خیره صورتش شد _میدونی قبولت نکنم باید دوباره صیغه مردا بشی؟ ماهی سرش را پایین انداخت طوفان ادامه داد _یا هزارجور بیماری میگیری یا پلیس جمعت میکنه؟ ماهی ترسیده اشک ریخت _ بچه داره شیر میخوره چرا منو نمیخواید؟ _بلفرض که بخوام سال دیگه اون بچه از شیر خوردن میفته بعدش چی؟ ماهی به صورت کوچک نوزاد نگاه کرد و با سادگی لب زد _شیر نخوره بازم باید مراقبش بود من پرستارش می‌شم _صیغه من شو! دخترک بهت زده سر بالا گرفت طوفان با جدیت توضیح داد _یک سال صیغه من شو مهریه‌اتم یک آپارتمان که بعدش بی سرپناه نمونی ماهی بچه را به خود فشرد و طوفان حرف آخرش را زد _ وگرنه بچه رو شیر دادی پول شیرو از نرجس خاتون بگیر و برو دخترک را نگه می‌داشت حتی اگر قبول نمیکرد هم نگهش میداشت تا بچه گرسنه نماند بچه ای که از او نبود! بچه ای که حاصل خیانت معشوقه اش با بهترین دوست طوفان بود و حالا نه پدری داشت و نه مادری قصد آزار ماهی ۱۷ساله را نداشت نیازهای مردانه اش شدت گرفته بود دخترک بکر بود برخلاف قبلی ها همان شب اول درد غیرت به درد آمده اش را با این دختر تسکین می‌بخشید ماهی بی خبر از همه جا زمزمه کرد _قبوله https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8 https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8 https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8 بنرواقعی🙏🙏🙏🙏🙏
Show all...
Repost from N/a
_ مریض اورژانسی داریم دکتر دختر 17ساله حامله‌ست طوفان اخم کرد تموم دخترهای ۱۷ ساله‌ی دنیا اونو یاد یک نفر‌ مینداختن ماهی کوچولوی خودش... سمت اورژانس قدم برداشت _ تصادف کرده؟ پرستار به سرعت شرح حال داد _ کتک خورده دکتر طوفان دندون روی هم سایید ماهی کوچولوی اونم کم کتک نخورد! خودش زده بود ، خود نامردش به تقاص انتقامی که ماهی توش بی گناه ترین بود _ شوهرش زده؟ _ صاحبکارش زده مثل اینکه! تو یک خونه کار میکرده ، یکی از تابلوهای عتیقه رو شکسته طرفم مست بوده تا خورده بچه رو زده هفت ماهه حامله‌ست طوفان از شدت خشم پوزخند زد سال ها برای انتقام انتظار کشید و بعد روی سر بی گناه ترین دختر داستان آوار شد! ماهی رو قربانی کرد ، انتقام گرفت و بعد... درست لحظه ای که از شدت پشیمونی و عذاب وجدان به خودش می‌پیچید ماهی گم شد! وارد اتاق شد و بدون اینکه به صورت دخترک نگاه کنه دستور داد _ عکساش اومد؟ پرستار عکس رو سمتش گرفت و طوفان تایید کرد _ خونریزی داخلی نداره ، یکی از‌ دنده ها ولی شکسته گفتید چند ماهه حاملست؟ پرستار با ترحم به دختربچه‌ای که روی تخت بود خیره شد _ هفت ماهه دکتر طوفان با جدیت ادامه داد _ استراحت مطلق باشه بفرستیدش سونوگرافی _ مچ دستش ورم داره ، اونم عکس گرفتیم طوفان با اخم خیره عکس جدید شد و با تاسف سر تکون داد _ مو برداشته ، بگید دکتر خیرخواه جا بندازن _ دکتر خیرخواه مرخصی هستن طوفان کلافه پوف کشید _ سونوگرافیش تموم شد بیاریدش بخش خودم جا میندازم گفت و بی توجه به دخترک از اورژانس بیرون زد ** ماهی چشماشو با درد باز کرد و پچ زد _ بچم؟ پرستار همونطور که تخت رو هل میداد توضیح داد _ الان سونو دادی خوب بود عزیزم ماهی بغض کرد _ منو کجا میبرید؟ _ مچ دستت در رفته میریم دکتر جا بندازن دلش گرفت چقدر تنها بود _ بعدش پلیس میاد ، شکایتتو ثبت کنه ترسیده سر تکون داد _ من شکایتی ندارم _ عقلتو از دست دادی بچه جون؟ زده ناقصت کرده ماهی بیچاره وار التماس کرد _ توروخدا به پلیس خبر ندید! صاحبکارم همیشه کتکم نمیزنن فقط وقتایی که اشتباه میکنم امشب چون مست بودن از دستشون در رفت! خواهش میکنم به پلیس نگید من هیچکسو ندارم گفت و بغضش ترکید بقیه چی میدونستن از بدبختیاش؟ دختری ۱۷ ساله ، شناسنامه سفید ، جنین ۷ ماهه ، بی خانواده و آواره پرستار تختش رو وارد اتاق کرد _ تا چنددقیقه دیگه دکتر میاد بهش نگو نمیخوای شکایت کنی! ماهی میون گریه نالید _ چرا؟ پرستار بی خیال شونه بالا انداخت _ من که نمیدونم ولی همکارا میگن دوست دخترش هم سن تو بوده چند ماه پیش غیبش میزنه بعضیا میگن مرده! از اون روز به بعد اخلاق دکتر به سگ میگه برو من جات هستم! از من به تو نصیحت که هیچی نگی چون عصبی میشه روی دخترای کم سن و بدبخت حساس شده! گفت و با خنده بیرون زد طوفان با اخمی عمیق سمت اتاق قدم برداشت عصبی بود شاید چون صاحبکار بی رحم و کثافت دخترک اونو یاد خودش مینداخت! مگه نه اینکه اونم بارها دست روی ماهیِ مظلوم بلند کرد؟ وارد اتاق شد و دهن باز کرد تا حرفی بزنه که صدای آشنای ماهی خشکش کرد _ تو هم امشب ترسیدی جوجه‌ی مامان؟ زانوهای طوفان لرزید باور‌نمی‌کرد! _ من خیلی ترسیدم مامانی! وقتی اون تابلو شکست دوست داشتم فرار کنم اما جایی رو نداشتم کسیو نداشتم تا برم پیشش فکر‌ نمیکردم انقدر محکم کتک بزنه! سر طوفان گیج رفت ماهی کوچولوش حامله بود؟ شب آخر‌باهاش رابطه داشت بدون جلوگیری! باور نمیکرد دخترک ۱۶ ساله رو مادر کنه! ماهی بغض کرده با پسرکوچولوش حرف میزد _ سیلی اول رو که زد گفتم هرجور شده میرم اما کجا؟ سیلی دوم رو که زد گفتم شب تو پارک میخوابم اما وقتی تو دنیا بیای چی؟ سیلی سوم رو که زد یادم اومد نوزادا جای گرم و نرم میخوان ، حالا تن و بدن مادرشون کبود باشه مگه مهمه؟ غمگین خندید و ادامه داد _ بعدش با مشت و لگد به جونم افتاد و من تصمیم گرفتم تحمل کنم فقط دستمو دور شکمم حلقه کردم که تو کتک نخوری! بغضش منفجر شد و طوفان چشم بست لعنت به او! _ دیدی پرستار چطور با تحقیر‌ نگاهمون میکرد؟ کاش میتونستی تو به جای من حرف بزنی من دارم از درد میمیرم مامانی کاش تو زبون داشتی و تعریف میکردی بابات چیکار باهامون کرد که چطور طوفان شد تو زندگیِ دخترعمه‌ی ۱۷ سالش تا از اصلان خان خسروشاهی انتقام بگیره اینا چی میفهمن از بی پناهی؟ به هق هق افتاد دستشو روی شکمش کشید و نالید _ تو مرد باش پسری! تو اگر بزرگ شدی و خواستی مثل بابات انتقام بگیری یادت باشه بری سراغ اصل کاریا! نه دختر بیچاره‌ی داستان رو با تجاوز و شناسنامه‌ی سفید و یک بچه ول کنی تو این مملکت بی در و پیکر صدای خش دار طوفان می‌لرزید _ باباش هفت ماهه همین مملکت بی درو پیکرو زیر و رو کرده تا پیدات کنه و بگه غلط کردم خانوم کوچولو... https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8 https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8
Show all...
Repost from N/a
- می‌خوام ببینم چه توجیحی واسه اون دختر کوچولو داری که مامان صدات زد! توجیح؟ چه توجیحی داشتم برای اویی که فکر می‌کرد بلافاصله بعد از طلاقم ازدواج کرده‌ام و با نگاهش فریاد می‌زد که از او هم خیانتکارترم! به کدامین گناه؟ که یک دختر پنج ساله مرا مامان صدا زد؟ - می‌خوام یه حقیقت رو بهت بگم! سری تکان داد و با همان اخم‌ها دست در جیب فرو برد. - بگو...منتظرم... - من...من...خب... پوزخند بلندی زد. - حتما می‌خوای بگی بلافاصله بعد از طلاق عاشق شدی و ازدواج کردی و... قدمی جلو گذاشت و سینه به سینه‌ام ایستاد. - هر چی دارم حساب و کتاب می‌کنم بازم با سن دخترت یکی درنمی‌آد...یعنی زمانی که تو هنوز زن من بودی دلت پی یه مرد دیگه بود؟ آره دیگه فقط در این صورت درست درمی‌آد. اشک به گوشه‌ی چشمم نیش زد و دستم بی‌اختیار از خودم بالارفت و محکم در گوشش نشست و فریاد زدم: - حق نداری من‌و متهم کنی...این حق‌و نداری چون من تا لحظه‌ی آخر درحالی که می‌دونستم خیانت کردی عاشقت بودم! صورتش را جلوتر آورد و مانند خودم فریاد زدم: - دِ لعنتی تو اگه عاشقم بودی این بچه چه می‌کنه؟ اشکم چکید و با بی‌قراری زمزمه کردم: - چون بچه‌ی خودته...چون تویِ خیانتکار باباشی! https://t.me/+Uhes-fxmp1IzY2M0 https://t.me/+Uhes-fxmp1IzY2M0 https://t.me/+Uhes-fxmp1IzY2M0 اون برگشته بود دقیقا سه سال بعد از طلاقمون💔 وقتی که من تازه کنار اومده بودم که اون با نقشه انتقام به من نزدیک شد و تموم هدفش سو استفاده بود...حالا که در حال فراموش کردنش بودم برگشته بود اونم هم دست پر❌ قسم خورده که من رو دوباره به زندگیش برمی‌گردونه اما... https://t.me/+Uhes-fxmp1IzY2M0
Show all...
Repost from N/a
_ باوانم...برام برقص...بافت موهاتم باز کن.... _صنم پایینه، داره نگاه‌مون می‌کنه... زهرخندی روی لب‌هام نقش می‌بنده؛ این هشدارش یعنی باید بازم نقشم رو به‌خوبی بازی کنم تا کسی به دروغین بودن رابطه‌‌مون شک نکنه! از لبه‌ی ایوان بلند می‌شه و به سمتم میاد. فاصله‌مون انقدر کمه که ترس برم‌ میداره نکنه صدای تپش‌های قلبم رو بشنوه‌، مرز ندیده‌‌ای که باید همیشه حفظ می‌شد رو رعایت می‌کنه. در دلم به خیالات خام قلبم پوزخند می‌زنم. اصلا قرارمون از اول همین بود مگه نه؟! با یه قدم کوتاه از مرز همیشگی می‌گذره و نزدیک‌تر می‌شه و برخلاف انتظارم من رو در آغوش می‌گیره. تمام تنم نبض می‌زنه، از یادآوری شبی که در عالم مستی باعطش تنم رو لمس می‌کرد و منو آهو می‌نامید جانم به رعشه می‌افته. در جستجوی کمی هوای تازه سرم رو کج می‌کنم گمانم صنم خودش رو مزاحم لحظات عاشقانه‌ی تازه عروس وداماد می‌بینه! که فورا به داخل عمارت برمی گرده. حالا دیگه دلیلی برای ادامه دادن به این تیاتر وجود نداشت. برخلاف التماس‌های قلبم، سعی می‌کنم فاصله‌مون رو بیشتر کنم اما بی‌آنکه تغییری در وضعیتمون ایجاد بشه، حصار دستش رو محکم‌تر می‌کنه. https://t.me/+3-A7-8d23HRlMzQ0 https://t.me/+3-A7-8d23HRlMzQ0 آروم زمزمه می‌کنم: _ صنم رفت تو... اما برخلاف همیشه به سرعت ازم جدا نمیشه، حالا که به جز لباسهامون مرز دیگری بینمون نبود؛ لب‌های لرزانم رو روی قلبش میذارم و بدون آنکه جرئت ‌بوسیدن داشته باشم نَسَخ کوبش‌های بی‌امان قلبش می‌شم. وقتی این هم آغوشی طولانی می‌شود، باتعجب سرم رو بالا میارم، طره‌ی از موهای موج‌دارم، روی صورتم می‌افته با انگشتش آن‌ها رو پشت گوشم میندازه اما انگشتاش کنار صورتم متوقف می‌شن. غمگین در نی‌نی چشماش زل می‌زنم و می‌گم: _ دنبال نشونه‌‌ی دیگه‌ای از آهو توی صورتم می‌گردی؟ از یادآوری روزی که گفته بود" چشمات، خیلی قشنگن و هنوز قند ناشی از تعریفش در دلم آب نشده بود که به یکباره جام زهر رو در گلوم ریخت و گفت " درست مثل چشمای آهون!" غمگین می‌خندم و به خط‌های کنار لبم که موقع خندیدن حالت جالبی به فرم لب‌هایم می‌دادن؛ اشاره می‌کنم و می‌گم: _ اینام شبیه آهون مگه نه؟ مثل همیشه جوابم فقط سکوت محضه. ناگهان لب‌هاشو مماس لبهام می‌کنه و آروم پچ می‌زنه: _ امان از این لبهای سرخ لاکردارت...که مزه‌ی خود بهشت می‌دن. سپس  انگشتانش رو آرام روی صورتم حرکت می‌ده، حس می‌کنم سرانگشتش آغشته به سرب داغه که هرجا رو که نوازش می‌کرد انگار صورتم رو می‌سوزاند؛ دردی آمیخته با لذتی غیرقابل وصف! با صدای خش‌دارش آرام نجوا می‌کنه: _ عشق آهو دلیل ۷سال دیوانگیم بود. منو تبدیل به دیوانه‌ای کرده بود که می‌خواست از نامردی که زن حامله‌اش رو کشته بود به هر قیمتی انتقام بگیره اما...تو کسی بودی که من از اون منجلاب بیرون کشیدی تا دستم به خون آلوده نشه. بغضم می‌ترکه و چند قطره اشک سرکش از کاسه‌ی چشمم سرریز می‌شه. با سر انگشتش رد اشک‌ها رو از صورتم پاک می‌کنه. نگاه از نگاهش می‌گیرم. نمی‌دونم هنوزم حتی این نوازش کوتاه رو خیانت به روح آهو می‌دانست یانه! انگار او هم به همان چیزی فکر می‌کنه که به ذهن من خطور کرده بود. فاصله‌‌ش رو بیشتر می‌کنه! اما دستم رو رها نمی‌کنه و می‌گه: _ دیروز دیدم که چطوری پیش صنم و آسو می‌رقصیدی از خجالت‌ گوشه‌ی لبم روبه دندون می‌گیرم که اخم می‌کنه و لبم رو آروم آزاد می‌کنه. و در دل تمام فحش و بدو بیراهایی که بلدم رو نثار صنم و آسو می‌کنم که منو وادار به رقصیدن کرده بودن. دستش را زیر چانه‌م می‌ذاره؛ نگاهم در نگاه چراغانیش گره می‌خوره و با مهربانی کم سابقه‌ای می‌گه: _ باوانم.... برام برقص... بافت موهاتم باز کن.... با شنیدن میم مالکیت چسبیده به اسمم لحظه‌ای نفسم بند می‌آید وقتی‌که می‌خوام ازغفلتش سو استفاده کنم و از دستش فرار کنم، دستم رو آنقدر فشار می‌ده که آخم در میاد. با صدایی که سعی داره کنترلش کنه، می‌گه: _ امشب به اندازه‌ی کافی زبون درازی کردی به فکر بعدشم هستی؟ فردا صنم برمی‌گرده، انوقت منو تو می‌مونیم و خدمه چشم و گوش بسته و ترکه انار دوست داشتنیم! با بهت که بهش نگاه می‌کنم. فشار دستش رو کمتر می‌کنه و آروم زیر گوشم می‌گه: _ حالا تصمیم با خودته عزیزکم، می‌رقصی یا صبر کنیم صنم بره؟ https://t.me/+3-A7-8d23HRlMzQ0 https://t.me/+3-A7-8d23HRlMzQ0
Show all...
Repost from N/a
‌- این قدر اخم نکن زشته جلو مهمونا! با حرص سمت یاس برگشت و در آشپزخانه بودند و کسی به آن ها دید نداشت که با پشت دست در صورت یاس آرام کوبید و یاس شوکه شده هینی کشید و عقب کشید و نامدار غرید: - برو دعا کن مامان بابات اینجان وگرنه محکم تر می‌زدم! یاس بغض کرد. باورش نمیشد نامدار او را زده بود! - چ...چرا این جوری می‌کنی نامدار؟ - هیش صداتو بیار پایین بینم! تو با اجازه ی کی تو خونه ی من مهمونی گرفتی؟ یاس باورش نمی‌شد چندین ماه از ازدواجشان می‌گذشت و رسماً زن و شوهر بودند اما نامدار هیچ حسی به او نداشت. اولش فکر می کرد او بدبین شده اما واقعیت داشت... اصلا کدام مردی تازه عروسش را می زد؟ مظلوم جواب داد: - فقط مامان بابای خودمو نگفتم که... خانواده خودتم هستن. من... قطره اشکی روی صورتش افتاد و نامدار بی‌اهمیت غرید: - اونم فقط برای این که خودتو شیرین کنی... من تورو می‌شناسم دفعه اول و آخرت باشه تو خونه ی من ازین گوها می‌خوری اینبار یاس جسارت کرد: - اینجا خونه ی منم هست نامدار... ضربه ی این بار نامدار از نظر خودش آرام بود اما دستش هرز شده بود دیگر... دختر مظلوم و آرام مقابلش را زیادی بی کس گیر آورده بود... - تو اینجا هیچی نداری یاس! تو جای کسی که من دوستش داشتم و گرفتی... گورتم دیر یا زود باید گم کنی... هوا برت نداره... گفته و عقب کشیده بود اما اینبار رد انگشتانش روی صورت سفید یاس مانده بود. جوری که خودش چند لحظه خیره در صورت یاس ماند. مگر چقدر محکم زده بود؟! - ب...ببخشید... یاس گفته و دیگر سرش را صاف نکرد. قطرات اشک روی صورتش می ریخت که صدا خاتون از پذیرایی بلند شد: - عروسم؟ بابا گلومون خشک شد یه چایی خواستی بدی رفتی با شوهرت چی هی پچ پچ می‌کنی؟ نامدار جای یاس جواب داد: - اومدیم مامان! پاک کن صورتتو برو بیرون! گفته و با فشردن بازوی دخترک ادامه داد: - زود باش! جیکت درآد با بابات می‌فرستمت خونش... تمومه؟ می گفت و مطمئن بود دخترک نمی رود در این چند سال نرفته بود که... هزاران بار تحقیر و توهین کرده بود و نمی دانست که دخترک اینبار واقعا قرار بود تمام کند. قابش هزار تیکه شده بود و بدنش لرز گرفته بود... نامدار دوستش نداشت و یاس امروز این را باور کرده بود صورتش را در آشپز خانه آب زد و خواست برای خودش لیوانی آب بریزد تا کمی آرام شود اما لیوان از دستش افتاد و شکست و همان شکستن باعث شکستن هق‌هقش شد. کم آورده بود. حالا که ثابت شده بود نامدار دوستش ندارد قلبش آتش گرفته بود همه از صدای گریه اش به آشپز خانه آمده بودند - وای مادر چی شد؟ -‌زنداداش فدا سرت یه لیوان شکسته چرا گریه؟ - دخترم خوبی بابا چرا صورتت قرمزه؟ سوال آخر نگاه همه را به یاس داده بود، مخصوصا نامدار را... می دید جای انگشتانش را روی‌ پوست سفید همسرش و پشیمان بود... اما یاس نه‌... دیگر در زمردی هایش عشق به مردش نبود‌... مردی که او را نمی‌خواست، معشوقش مریم را می‌خواست دیگر سکوت جایز نبود. اصلا ماندن در این خانه جایز نبود که خودش را پر آغوش پدرش کرد و نالید: - بابا منو ازینجا ببر، منو ببر ترو خدا ببر... اینجا منو کسی نمی‌خواد، نامدار منو دوست نداره بهم میگه اینجا خونه من نیست... از اولم دوستم نداشت بابا... این حرکت یاس که همیشه ساکت و مظلوم بود برای نامدار گران تمام شده بود... هیچ وقت فکر را نمی‌کرد یاس این چنین خون بپا کند... صدای داد و هوار یک لحظه قطع نمی‌شد و نامدار چرا اصرار داشت یاس نرود؟ مگر همین را نمی‌خواست: - زنمه نمی‌ذارم ببریش! جای زن من تو خونه خودشه! پدر یاس پوزخندی زد: - زنته که زدیش؟ مگه بی‌کس و کار گیر آوردی پسر؟ تمومه... دخترمو می برم طلاقشم میگیرم طلاق! نگاه خونبار نامدار سمت یاس چرخید که مادرش مقابلش ایستاده بود - خدا ازت نگذره.... تن و بدنش و بهم نشون داد پر از کبودی بود... من اینجوری بهت دختر دادم؟ و مادر خودش بود که سعی داشت طرف پسرش را بگیرد هر چند می‌دانست مقصر است: - ترو خدا آروم باشید! زن و شوهرن دعوا دارن مادر.... یاس بمون با شوهرت حرف بزن با رفتنت چی درست میشه دور سرت بگردم؟ یاس بود که سرش را به چپ و راست تکان داد: - اون مریمو دوست داره خاتون، هنوز باهاش در ارتباطه... بهم میگه من جایی ندارم تو قلبش پس واسه چی بمونم تو خونش؟ هق هق یاس بلند شده و مادر نامدار با بهت به پسرش نگاه می کرد - نامدار راست میگه؟ نامدار سکوت کرد و با عجز به یاسی نگاه کرد که انگار دیگر هیچ جوره نمی‌خواست بماند! خب مگر خودش همین را نمی‌خواست پس چرا حالش این قدر بد شده بود؟ احساس می‌کرد یاس پایش از در بیرون برود دیگر دیدنش آرزو می‌شود و شد... https://t.me/+OeIzLQhY079jNjhk https://t.me/+OeIzLQhY079jNjhk https://t.me/+OeIzLQhY079jNjhk https://t.me/+OeIzLQhY079jNjhk
Show all...