cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

『 تکرار زمان!』

-WLCOME🧿- •The land of girls' backgrounds🌸🍊✨• [Enter with smile🧏🏻💛] • • • ♡ • • • · · ♡ · · • • • ♡ • • • تنوع اینجا موج مکزیکی میزنه🤞😹😻 ارتباط با ادمین:👇 @sarwwri @khatrat_meshky

Show more
Iran372 070The language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
142
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#part_257 رسول بعد از زدن موادی که با پولای سارا خریده بودم به سمت خونه رفتم باید حال این زنيكه رو بگیرم .. وقتی رسیدم خونه سارا روی کاناپه لم داده بود و تی وی نگاه میکرد ... به سمتش حرکت کردم : _چرا راستش رو بهم نگفتی ...میخواستی منو اینجوری مال خودت کنی آره ... همون طور که زل زده بود به تی وی گفت : +من تصمیمم رو گرفتم من و سام میریم پیش پدر واقعیش ... _خوشحال میشم ...راهی به جز این نداری اگه تا الان هم تحملت کردم فقط و فقط بخاطر سام بود فکر میکردم واقعا پسره خودمه حالا که اونم از من و خون من نیست دیگه نمیخام ریخت‌ هیچ کدومتون رو ببینم نه تو نه اون پسره حرومزاده رو ... سارا از شدت خشم قرمز شده بود به سمت. اتاق خواب رفتم روی تخت دراز کشیدم .. سارای لعنتی تمام مشکلات من زیر سر همین عفریته بود ...تمام نگرانی من از این زندگی سام بود حالا که اونم از من نیست دیگه ادامه این زندگی اشتباهه...میرم هرچه سریع تر باید برم تا از شر اینجا و تمام ادماش خلاص شم ... چند روزی به برگشت فکر کردم تصمیمم قطعی و نهایی رو گرفتم برای برگشت نیاز به پول داشتم در به در دنبال پول بودم سارا چند روزی بود خونه نیومده از روزی که دعوا کردیم و فهمیدم اون حرومزاده از من نیست ... خیلی گرفته و داغون بودم کل فکرم شده بود جور کردن پول برای برگشت به سمت سرویس رفتم روبه روی آینه ایستادم از دیدن ریخت و قیافه خودم شوكه شدم اینه همون رسول که دخترا با دیدنش غش و ضعف میکردن ... دستی به صورتم کشیدم پوستم به شدت تیره و سیاه شده بود لب های خشکیده وسیاه چشمام گود افتاده بود به شدت لاغر شده بودم هر کس میدید منو در لحظه متوجه اعتیادم میشد بس که داغون بودم .. آخه من چیکار کردم با خودم با اعتیاد کل زندگیم رو به باد دادم لیاقت زندگی اروم و راحتی نداشتم ... هیچی برام نمونده بود حتی از وقتی با سارا ازدواج کردم قدرت ذاتیم رو کلا از دست داده بودم ... آبی به صورتم زدم از سرویس زدم بیرون خودمو پرت کردم روی مبل زل زده بودم به مبل رو به رو در لحظه فکری به ذهنم رسید ‌‌. باید اساسیه خونه رو بفروشم تا پول برگشتم جور بشه ... بعد از یکی دو روز یه نفر رو اوردم کل وسایل رو یکجا با مبلغ خوبی خرید ازم بعد از دریافت پول اول حسابی خودم رو ساختم با مواد بعد افتادم دنبال کارای بلیط و برگشت به ایران نگین توی آینه خودمو برانداز کردم خوب شده بودم ..حالا که می خواستم برگردم شرکت باید حسابی حرص احمد رضا رو در بیارم ... از اتاق بیرون زدم مامان مشغول ریختن چای بود به سمت میز رفتم متوجه حضورم شد ابروی بالا انداخت : +کجا میری با تعجب نگاهش کردم : _شرکت دیگه .. خنده موزیانه ای کردم : _قول دادم باید برم سریع دو لقمه خوردم و چاییم رو نصفه و نیمه سر کشیدم زودی زدم بیرون از خونه نمی خواستم بازم این اول کاری بهانه دستش بدم وقتی نزدیک شرکت شدم استرس گرفتم یعنی می خواست چطور رفتار کنه ... دکمه آسانسور رو زدم وقتی طبقه مورد نظرم رو اعلام کرد از آسانسور خارج شدم رو به روی در شرکت بودم آروم قدم برداشتم و وارد شدم ... بچه ها با دیدنم متعجب شدن به سمتم اومدن و ابراز خوشحالی میکردن خوش آمد میگفتن یهو با صدایی همگی میخکوب شدیم : +چه خبره باز اینجا جلسه برگزار کردید نگاهی به من انداخت : +برگردید سر کارتون .. شمام تشریف بیارید اتاق من کارتون دارم به سمت اتاقش رفت اوخ اوخ هاپو شده باز ..بچه ها همگی برگشتن سر میز خودشون آروم به سمت اتاق رفتم تقه ای به در زدم و وارد شدم با دیدنم برگشت به سمتم : +خب خیلی خوش اومدید شرکت امیدوارم این بار همکاری خوب و عاقلانه ای داشته باشیم ... جون قربون جذبه تو جون بخا ...انتظار همچین رفتاری نداشتم منتظر بودم بپره بهم ولی خیلی ریلکس و آروم رفتار کرد : +دستتون چطوره _اوم خوبه ... خنده ریزی کردم : _یه خراش ساده بود دیگه تک سرفه ای کرد : +خب خدا رو شکر ...بفرماید سر کارتون مشغول شید _مرسی .با اجازه از اتاق خارج شدم به سمت میزم رفتم .خودمم از برگشتم راضی بودم هرچی باشه کار خوب و بی دردسری بود و منم بهش نیاز داشتم حالا که یه فرصت دوباره داشتم نباید خرابش میکردم باید با جدیت تمام کارمو دنبال میکردم روز ها همینجور تکراری می‌گذشت سر وقت میرفتم شرکت و برمیگشتم خونه احمد رضا هم خدارو شکر باهم کاری نداشت همچی روی روال عادی خودش بود. گوشی رو ور داشتم وارد مخاطبین شدم روی شماره مامانم کلیک کردم بعد اولین صدای بوق صدای مامانم توی گوشی پخش شد : _جانم +جونم فدات خوبی _فدات بشم من خوبی +آره ..مامان ,زنگ زدم بگم امروز کارم یه خورده زیاده کمی دیر میام نگران نشید _باشه مامان جان مواظب خودت باش +چشم فعلا مشغول کارم شدم کمی از کارام روی هم تلنبار شده بود
Show all...
هر وقت که بارون میگیره چشمات میاد تو ذهنم
Show all...
‌اول عذابت میده بعد تغییرت بعد میگه چرا اینقدر عوض شدی.
Show all...
#part_255 سرش رو بین پام برد و شروع کرد به میک‌ زدن با هر میکش به مرز جنون میرسیدم... چشمام رو بسته بودم اونو به جای رسول تجسم میکردم... کلفتیش رو بین پام گذاشت و تنظیم کرد محکم فشار داد به داخلم ....اه بلندی کشیدم...اروم آروم شروع کرد به تلمبه زدن ...سرمو بین گردنش فرو بردم شروع کردم به بوسه های ریز به روی گردنش ضربه هاش شدت گرفتن ... از شدت درد و لذت لبش رو گاز محکمی گرفتم شروع کردم به میک‌ زدن گردن و لاله گوشش . دستمو بین موهای سرش کشیدم همیشه این کار باعث می‌شد سریع به اوج برسه ... ضربه هاش خیلی سریع و محکم شده بود حالم دست خودم نبود صدای جیغ و آه مون فضای اتاق رو پر کرده بود ... بدنم شروع کرد به لرزیدن ... مایک وقتی لرزش بدنمو احساس کرد ضربه محکمی زد و خودش رو داخلم خالی کرد ‌‌‌‌.... همونجور بی‌حال روی من افتاد ..چند دقیقه توی همون حال موند بعد روی تخت کنارم دراز کشید ... خودمو جلو کشیدم سرمو گذاشتم روی سینه برهنش .. بوسه ای رو موهای فرم کاشت : _مرسی هستی ..خیلی خوشحالم که دارمت من با وجود تو خوشبخت ترینم ... بغضی توی گلوم نشست ..کاش رسولم همچین حسی بهم داشت ... برگشتم به روزای که کل وجودم شده بود خواستن رسول اما اون دختر سلیطه پاش به زندگیم باز شد ..لعنت بهش فکر میکردم با ازدواج با رسول برای خودم میشه مال خودم میشه عاشقم میشه ولی اشتباه بود عاشقم نشد بلکه ازم متنفر ترم شد و این نفرت روز به روز بیشترم شد هم خودم رو نابود کردم هم رسول رو ..کاش قبل از رسول مایکل بود ... با تکونای دست مایکل به خودم اومدم : _سارا ..سارای من چرا گریه می‌کنی گریه ...دستی به صورتم کشیدم کل صورتم از شدت گریه خیس شده بود ... مایکل نزدیکم اومد : _بازم به اون فکر کردی ...چرا انقد خودتو عذاب میدی ... با چشمای اشکی نگاهش کردم غمی توی چهرش نشست نزدیک تر اومد و بغلم کرد: _سارا چرا انقد دوست داری منو عذاب بدی ..چرا وقتی پیش منی باز به اون مرتیکه فکر می‌کنی خواهش میکنم فراموشش کنن شما بهم تعلق ندارید تو فقط مال خودمی ..عذاب نده منو لعنتی +من نمیخام عذابت بدم مایکل _چرا میخای الآنم داری عذابم میدی . ناراحتیت ... اشکات ... همه برای من عذابه بفهم اینو لعنتی سریع به خودم اومدم تندی با پشت دستم اشکامو پاک کردم : +باشه باشه هرچی که تو بگی رسول از این زندگی خسته شده بودم فکر برگشت به ایرانم دیونم میکرد ... زندگیم به سختی می‌گذشت ... بخاطر خرید مواد دست به دزدی میزدم ... کنار خیابون با سر وضعی داغون ولو میشدم نگاه پر افسوس رهگذرا خودمم خسته شدم از این زندگی خفت بار اینکه از بخاطر مواد لعنتی آنقدر خار و ذلیل شدم ... کاش راهی برای رهایی از این منجلاب لعنتی وجود داشت ... اما من کسیو نداشتم منو نجات بده فقط سارا لعنتی رو داشتم که اون سرسوزنی برام ارزش نداشت هر چند اون فقط فکر ج*ن*د*ه بازیهای خودش بود وضع مالیم به شدت داغون شده بود به فکر برگشت بودم ولی شرایطم خیلی داغون و بحرانی بود ... هرچه روز ها می‌گذشت تصمیمم برای برگشت به ایران جدی تر میشد ... با صدای چرخیدن کلید به خودم اومدم سارا با وضعیت داغونی وارد شد ... صبح با آرایشی غلیظ از خونه خارج میشد شب با بدترین وضع به خونه برمیگشت ... مستقیم به سمت اتاق خواب رفت ... باید در مورد برگشتمون به ایران باهاش صحبت میکردم .... به سمت اتاق خواب رفتم برهنه وسط اتاق ایستاده بود مشغول تعویض لباس بود ... متوجه اومدنم شد برگشت سمتم توجهم به سینه و گردن کبودش جلب شد... نگاهم میخکوب بدنش شد ... وقتی مکثم رو دید پوزخندی زد دستی به سینه کبودش کشید: _چیه ...نکنه فکر کردی منتظر نشستم که جناب عالی بیاى به سمتم ... مردی که 10سال زندگی مشترک به سمت زنش نیومد فکر نمیکنم این چیزا براش اهمیتی داشته باشه به سمتش رفتم چسبوندمش به دیوار ... +معلومه که مهم نیست برام ..من از روز اول میدونستم تو خرابی ....الان وقت پایان خراب بازیاته باید برگردیم ایران اینجا دیگه جای ما نیست حرفم تموم شد بدون این که به جوابش گوش بدم از خونه زدم‌ بیرون .‌
Show all...
#part_254 بالاخره رسیدم در خونه کسی که همیشه ازش مواد میخریدم دستمو گذاشتم رو زنگ ... بعد چند دقیقه سرش رو از پنجره بیرون اورد با دیدنم اشاره کرد که الان میام در ورودی به روم باز شد: _به آقا رسول مشتری خوب من از خرابی حالم به لکنت افتاده بودم : +مواااااد.‌..مواااد میخام پوزخندی زد: _چشم پول رو تقبل کن چشم موادم میدم بهت +ندارم هیچی ندارم یه آن صورتش عصبی شد : _نداری بفرما اینجا مفتی چیزی نیست مرتیکه نفهمم روزای که پول داشتم جلوم خم و راست میشد خودش برام میورد در خونه همیشه چند برابر بهش میدادم حالا حاضر نیست دو گرم از اون لعنتی رو بهم بده ولی الان وقت لجبازی نیست تنها راهم همینه باید هر جور شده ازش بگیرم : _خواهش میکنم بهم بده فقط ۲گرم بده حالم خرابه زودی برمی‌گردونم پولش رو +نوچ بفرما نداریم اصلا حالم به قدری خراب بود که هیچی حالیم نبود اومد که در به روم ببنده افتادم به پاش: _خواهش میکنم بهم بده نوکریت رو میکنم دست و پام به وضوح می‌لرزید ...با لگد پرتم کرد و به داخل رفت .با لگد به جون در افتادم با تمام وجودم ضربه میزدم بهش سرش رو از پنجره بیرون کرد : +از اینجا گمشو تا شر نشده اما من دست بردار نبودم تعداد ضرباتم رو بیشتر کردم وقتی اون حال داغون و سروصدا منو دید مجدد سرش رو بیرون اورد : +هی عوضی بگیر اینو گمشو از اینجا نبینمت دیگه حرفاش اصلا نمی شنیدم فقط اون تیکه آخرش که گفت بیا بگیرش مثل جون دوباره بود برام با اشتیاق به دستاش زل زدم مواد بسته بندی شده توی دستاش کرد کمی عقب تر رفتم پرتش کرد به سمتم روی هوا قاپیدمش با ذوق فراوان نگاش کردم ... داخل جیبم گذاشتم به سمت خونه رفتم ... سریع خودم به خونه رسوندم پناه بردم اتاق خواب سرنگ رو از روی زمین برداشتم ... شروع کردم به تزریق...... اخ ..جون دوباره به تنم دمیده شد ...کل وجودم آروم شد ...انگار همین حالا از مادر متولد شدم سرخوش بی غم ... بدنم داغ داغ شده بود از مصرف مواد به سمت آشپزخونه رفتم بطری اب رو از یخچال برداشتم یه نفس بالا کشیدم .... سارا کلید رو از کیفم در اوردم در ورودی رو باز کردم میدونستم که خونست صدام رو کمی نازک و کشدار کردم : +عشق من کجاست ... چیزی نگذشت که کنار در اتاق خواب ظاهر شد تیپ و هیکلم رو از نظر گذروند لبخندی رو لبش نشوند به طرفم اومد .... منو توی بغلش فشرد ....آروم لبش رو روی لبم گذاشت شروع کردم به لب گرفتن‌...چشمام رو روهم گذاشتم توی اسمونا سیر میکردم ... بعد از چند دقیقه نگاهی بهم انداخت : _مهمون اتاق خواب من میشی چشام رو به نشونه تایید روی هم گذاشتم .وقتی تایید منو رو دید مثل پر کاه منو رو از روی زمین بلند کرد و به سمت اتاق خواب رفت و روی تخت گذاشت منو ‌..لبش رو آروم گذاشت کنار گوشم بوسه ریزی روی لاله گوشم زد آروم زمزمه کرد : _چند دقیقه بمون برم سریع برگردم ... از اتاق بیرون رفت از روی تخت بلند شدم به طرف اینه قدی رفتم خودم رو برانداز کردم ... یه پیرهن پولکی آستین دار قرمز تا روی باسنم کفش های پاشنه بلند مشکی پوشیده بودم ...آرایش بسیار غلیظی روی صورتم نشونده بودم با رژ فوق قرمز موهامم فر کرده بودم دور خودم ریخته بودم ... همینجوری مشغول نگاه کردن به خودم بودم که با صدای مایکل به خودم اومدم : _تو زیباترینی با دوتا لیوان آب پرتقال به سمتم اومد یکیش رو خودش یه نفس بالا کشید اون یکی رو به سمتم گرفت : +بخور جون بگیری که حسابی کارت دارم ... خنده ریزی کردم و از دستش گرفتم مشغول خوردن شدم زل زده بود بهم : _عع نگام نکن نمیتونم بخورم ... +نمیتونم آخه خیلی خوشگل میخوری پشتمو کردم بهش نصف رو خوردم لیوان رو گذاشتم روی میز مایکل انگار منتظر بود لیوان رو زمین بزارم سریع بلند شد از جاش منو پرت کرد روی تخت خودش خیمه زد روم .. زل زد توی چشمام آروم لب زد: _تو زیباترینی دختر روی زمینی سارا... لبش روی روی لبم گذاشت شروع به کام گرفتن کرد همزمان دستش رو گذاشته بود روی س*ی*ن*ه هام و ماساژشون میداد .‌‌.. یهو چنگ زد و لباسم رو از تنم کشید بیرون .... یه ست صورتی باگلای ریز برجسته تنم بود شده بود مثل گرگ وحشی ... لباس زیرم رو با دندوناش درید ....
Show all...
#part_253 با حرفای سارا حسابی اعصابم بهم ریخت نگاهی به صورتش انداختم. .. هزار قلم آرایش کرده بود شبیه عجوزه شده بود ... تحمل ریخت و قیافش خیلی سخت شده بود به سمت اتاق رفتم از قصد از کنارش رد شد محکم تنه زدم بهش که پخش روی زمین شد : +عوضی عصبی برگشتم سمتش : _خفه شو فقط خفه شو حوصله بحث کردن باهاش رو اصلا نداشتم .. وارد اتاق شدم ...تموم وجودم شده بود آتیش ... بدنم بهش نیاز داشت رفتم سر وسایلم بالاخره پیداش کردم ...سرنگ در اوردم مواد رو کشیدم داخلش با کش محکم بازو مو بستم .. سرنگ رو وارد بدنم کردم ... اخ ....کل بدنم آروم شد ..همه دردام قطع شد ... دوست داشتم کنار بزارم اما نمیشد هر وقت یاد نگین میفتم ... یاد عذابای که بهش دادم .... یاد بغل آرامش بخشش.. یاد لبای اتیشیش ... اخ خدا ....فکر کردن بهشم بدنم رو داغ میکرد ..فقط این مواد لعنتی بود واسه دقایقی آرومم میکرد ...در طول روز انقد میزنم میزنم که از یادم بره تمام خاطراتم رو ... نگین ..نگین....نگین ... نگین با آتاناز اومده بودیم بیرون داخل پیاده رو داشتیم راه می‌رفتیم ... یهو نگاهم افتاد اون طرف خیابون ... خدای من چی می‌دیدم ... چشمام رو بستم بازم باز کردم ... اشتباه نمیکردم ..خودش بود رسول من بود اونم متوجه نگاه های من شد برگشت سمت من چند ثانیه نگاهم کرد صداش بلند شد : _نگین ..نگین خدای من بعد این همه مدت دیدمش ...قلبم محکم به سینه ام میکوبید ...از اون طرف خیابون دوید طرفم .... هواسش به خیابون نبود...یه ماشین با سرعت بالا به سمتش می‌رفت ولی رسول هواسش نبود... خدااایااا .... چشمام بستم .... رسووووول آتاناز دستم رو تکون داد : _مامان مامان .. دنیا روی سرم خراب شده بود فقط اسم رسول رو صدا میزدم... آتاناز دستم و گرفته بود و تکون میداد ..با صدای اتاناز از خواب پریدم .... دستی به صورتم کشیدم ....کل صورتم خیس شده بود ...هنوز وحشت زده بودم آتاناز دستم رو محکم فشرد : _نترس مامان نترس همش خواب بود نفسی از سر آسودگی کشیدم ... بعد این همه مدت این خواب چی بود ...دوباره برگشتم به گذشته به زندگیمون .... به روزای که کنارش بودم ... بوس های اتشینش با فکر بهش بین پاهام خیس شد .خیلی وقت بود چنین حسی نداشتم . رو کردم به اتاناز : +قشنگ من نترس من خوبم برو بخواب با نگرانی نگاهی بهم کرد : _مطمئنی ؟میخای پیشت بخوابم .. +نه برو. برو بخواب خوبم ببخش خواب زدت کردم .. آتاناز با گفتن شب بخیر اتاق رو ترک کرد ... دراز کشیدم روی تخت .. یاد رابطه هامون افتادم ... بین پاهام کاملا خیس خیس شده بود ... به سمت حموم رفتم فقط دوش آب سرد کمی ارومم میکرد . آتاناز با کوتوله مشغول صحبت بودم ..چند وقتی بود آخر شبا میومدن توی اتاقم ..کاری باهام نداشتن... یهو صدای جیغ مامان بلند شد .. سریع دویدم طرف اتاقش کل صورتش عرق کرده بود ..یه اسمی رو صدا میزد ... بیشتر که توجه کردم اسم رسول رو صدا میزد ... اسم بابام ... به اتاقش رفتم بیدارش کردم بعد از این که مطمن شدم حالش خوبه به اتاقم برگشتم .. روی تختم دراز کشیدم به قدری خسته بودم فوری خوابم برد.. رسول روی کاناپه توی حال دراز کشیده بودم باز نگین بازم حس خواستنش به سراغم اومد ..دارم دیونه میشم به مرز جنون رسیده ام . حس خواستنش ..بودنش کنارم حالم خراب شده بود کلا صورتم از تعرق زیاد خیس خیس شده بود رمقی برام نمونده بود با سختی خودم رو به اتاق خواب رسوندم .. کشوی پا تختی رو باز کردم ... سرنگ و کش ور داشتم روی میز گذاشتم دنبال موادم گشتم ..نبود .. هرچی گشتم پیدا نکردم کل اتاق خواب رو گشتم چیزی پیدا نکردم ... حالم داغون بود باید میزدم باید پیدا میکردم این لعنتی رو اوه خدایا .. اما نبود پیدا نکردم سرنگ رو از روی میز برداشتم کوبیدم به دیوار .. دیونه شدم بودم دست خودم نبود اینه میز توالت رو ور داشتم کوبیدم به دیوار ... به اون لعنتی نیاز داشتم ... دراز کشیدم روی تخت بلکه کمی آروم شم ..کل ذهنم شده بود مواد مواد مواد بلند شدم با همون وضع و لباسا از خونه زدم بیرون اوضاعم به قدری داغون بود هر کس از کنارم رد میشد زل میزد بهم ولی اصلا برام مهم نبود ...
Show all...
#part_252 به چهره ناراحت و تو همش نگاه کردم شده بود مثل بچه های ۳ساله تخس ..فکر نمیکردم انقد حساس باشه و ترسو .. از اون دختر قوی و تو دار توقع همچين چيزى و نداشتم... دستش رو گرفتم که بتادین بزنم بهش دستش رو کشید ... با صدای که توش بغض بود گفت : _به من دست نزن دختره گستاخ ..فکر میکردم دارم با دختر کوچولو خودم رفتار میکنم +لج نکن بزار دستتو ضدعفونی کنم عفونت نکنه ... انگار ترسید آروم دستش رو جلو اورد دستای ظریفش رو توی دستم گرفتم مشغول پانسمان شدم ... دستاش خیلی حس خوبی بهم میداد ... همش هق هق میکرد : _بچه شدی یه خراش کوچیکه ..امروز تو پارک داشتی دُخمل رو دلداری میدادی بابت خراش ساده ولی حالا خودت داری بابت همون خراش گریه و زاری می‌کنی دستش رو بالا اورد : +این خراش سادس ببین چقدر خون اومد .. واقعا که مثل بچه هاست ..خندم گرفته بود از جوابش و رفتار بچگونش.. بعد از پانسمان دستش باهم به داخل رفتیم .. مریم خانوم با دیدن دستای نگین سیلی زد تو صورتش بدو کرد سمتمون: +ای خاک تو سرم چیشد دستت دختر نگین هنوز تو چشاش اشک بود .رفتم جلو : _نترسید مریم خانوم چیزی نیست یه خراش کوچیکه .. نگران نگام کرد : +آخه چیشد این رفت با تلفن حرف بزنه ... _نترسید خورد زمین یه خراش خیلی کوچیک برداشت منم بتادین زدم باند پیچی کردم ... مادرش نفسی از سر آسودگی کشید ... مادرم رو کرد به نگین -نگین جان بیا بشین اینجا کارت دارم نگین متعجب نگاه مادرم کرد آروم به سمت مادرم رفت و روی مبل کنار مادرم نشست : _جانوم منیره خانوم .. مادرم دست نگین رو تو دستش گرفت .. -نگین جان ازت میخام برگردی به شرکت مشغول کار شی .. _اخه .... +آخه نداره دیگه نگین انتظار همچین حرفی از منیره خانوم نداشتم اصلا دوست نداشتم برگردم اون شرکت لعنتی به خصوص با رفتار اون روزش جلو بقیه با حرف منیره خانوم از فکر در اومدم : +دخترم ازت میخام حرفمو زمین نندازی ..اون شرکت شرکت منه ازت میخام برگردی با شنیدن این حرف جرقه ای توی ذهنم زد _چشم منیره خانوم فقط بخاطر شما احمد رضا از حرف مامانم ناراحت شدم چرا باید پیش نگین این حرف رو میزد ... مریم خانوم رو کرد به مادرم : +منیره خانوم خیلی زحمت کشیدید ما دیگه رفع زحمت کنیم مامانم بلند شد به سمت مریم خانوم اومد : _اع کجا بودید حالا +قربون شما دیر وقته دیگه مامان نگاهی به من و نگین انداخت : _ایشالله از این به بعد بیشتر همو ببینیم ... مریم خانوم و نگین به سمت اتاق تعویض لباس رفتن بعد از تعویض لباس خدا حافظی کردن و رفتن ... نگین هنوز اخم و ناراحتی تو صورتش نمایان بود ... رسول سارا برگشت سمتم : _رسول دیگه اینجا جای ما نیست باید برگردیم ایران .. با پوزخند نگاهش کردم : +به تو که بد نمی‌گذره اینجا ... عصبی جلو اومد : _منم میخام جنده باشم مثل اون زنیکه بلکه به چشمت بیام ... عصبی جلو رفتم : _چه غلطی کردی یه بار دیگه تکرار کن ... صورتش قرمز شده بود : _گفتم چی گفتی ؟؟؟؟ +ما باید برگردیم ایران اینجا دیگه جای زندگی نیست چند وقت دیگه از گرسنگی می‌میریم اینجا ... اعصاب شنید حرفاش رو نداشتم اخه چطور میتونستم برگردم ایران نفس اونجا رو استشمام کنم وقتی نگین پیشم نیست ...
Show all...
عاشق را برعکس کنی میشود قشاع. قشاع : دردی که انسان را از درمان مایوس می کند. https://t.me/joinchat/VmnSHfHhLHu1qtmd
Show all...
̶̶گ̶̶ـ̶̶ـ̶̶پ ̶̶ق̶̶ـ̶̶ـ̶̶̶̶ش̶̶ـ̶̶ـ̶̶اع . . .!

عاشق را برعکس کنی میشود قشاع. قشاع : دردی که انسان را از درمان مایوس می کند.

https://t.me/joinchat/VmnSHfHhLHu1qtmd

‏#part_251 مامان به سمت در ورودی رفت و بازش کرد : _سلام عروس گلم خیلی خوش اومدی چی میگفت مامانم ...عروس قشنگمممم...سرمو بالا اوردم ببینم کیه که مامان انقدر با ذوق عروس صداش میزنه. با دیدنش کاملا جا خوردم ...آخه اون اینجا چیکار میکرد با بی احترامی دیشبش خوب روش میشه که اومده اینجا ... به رسم ادب جلو رفتم و سلام کردم مامان دعوتشون کرد به نشستن ... رفتم روى مبل رو به روى نگین نشستم ..زیر چشمی نگاهی بهش انداختم چه زیبا شده بود چرا تا حالا انقد به چشمم نیومده بود ...شرکت که میومد آرایش چندانی نداشت خیلی کم پیش میومد که با آرایش سر کار بیاد اونم آرایش خیلی ملیح و کم رنگ ... بهش نمی خورد شوهر کرده باشه چه برسه به این که بچه داشته باشه ...واقعا دختر خیلی قوی و تو داری بود ... ولی هنوز ازش دلخور بودم بابت رفتارش چه تو شرکت جلو اون همه آدم ..چه رفتار دیشبش ... سرسنگین نشستم و فقط به حرفای مامان و مریم خانوم گوش میکردم ... اونم مثل من سکوت کرده بود ... سر میز شامم همه سکوت کرده بودن انگار مامانم متوجه سرسنگینی منو نگین شده بود ... نگین جو خیلی سنگین بود بعد از طرف شام به پذیرایی برگشتیم ...خواستم تو جمع کردن میز کمک کنم که با دیدن دو خانوم که تو آشپز خونه میچرخیدن پشیمون شدم ... شروع کردم به برانداز کردن اطراف کردم داخل خونه از حياطش قشنگ تر بود ... پذیرایی خیلی بزرگ یه طرف یه تلویزیون بزرگ بود رو به روش یه دست مبل طوسی رنگ‌ راحتی بود پشت تلویزیون یه پنجره بزرگ بود که با یه پرده حریر ساده پوشیده شده بود و دو طرفش با والان طوسی پوشیده شده بود طرف دیگه یه ست کامل مبل استیل بود که کمی اونطرف تر نزدیک آشپزخونه ست همین مبل استیل میز غذا خوری بزرگ بود ... وسط پذیرایی یه لوستر خیلی شیک قرار داشت .. آشپزخونه خیلی شیک و لوکسش بیشتر از هر چیزی به چشم میخورد تمام کابینت ها سفید واقعا عالی بود کنار آشپزخونه پله میخورد به طبقه بالا .. همینطور داشتم اطراف رو نگاه میکردم که با چشم غره مامان رو به رو شدم حوصلم فوق العاده سر رفته بود فقط میخواستم از این جمع فرار کنم ..مغزم جرقه ای زد خوشحال گوشیمو برداشتم و به مهناز پیام دادم : _سلام جایی گیر کردم ۵دقيقه دیگه زنگ بزن لبخند شیطونی زدم و گوشی رو گذاشتم رو میز رو به روم بعد چند دقیقه گوشیم به صدا در اومد ..نگاهی به صفحه گوشی کردم مهناز بود رو کردم به جمع : _با اجازتون برم بیرون تلفنم رو جواب بدم منیره خانوم با خوش رویی نگام کرد : +برو دخترم می خواى احمد رضام بیاد باهات راهنمایت کنه .. _نه نه خودم اه من می خوام از شر پسر تحفه اش فرار کنم اون میخاد با من بفرستش گوشی رو جواب دادم و به سمت بیرون تقريبا فرار کردم : _سلام مهناز جان خوبی +سلام نگین چیشده ..کجا گیر کردی صداش مضطرب بود زدم زیر خنده : _میخواستم از دست پسره نکره فرار کنم متعجب پرسید : +پسره نکره ؟؟ _همون خواستگار دیشب دعوتمون کرده .. +اون پس یه خبرایی .. _خفه شو بابا یه خورده با مهناز حرف زدم و قطع کردم ...زل زدم به رو به روم واقعا اینجا یه تیکه از بهشت احمد رضا نگین رفته بود بیرون و هنوز داخل نیومده بود یعنی کی بود که انقد حرف زدنش باهاش طول کشید ..به خودم تشر زدم اصلا به من چه هر کی که میخاد باشه ... مامانم رو کرد بهم : +احمد رضا جان برو بیرون پیش نگین اگه حرفی دارید باهم بزنید با این که علاقه ای به هم صحبتی باهاش نداشتم اما باشه ای گفتم به سمت بیرون رفتم ... خبری از این دختره نبود ..یعنی کجا رفته که یهو صدای جیغش بلند شد نگاه کردم به اون طرف باغ صدا از اونجا بود .. به طرف صدا حرکت کردم از دیدن صحنه رو به روم حسابی شوکه شدم نگین جیغ میزد و گريه میکرد ... به طرفش دويدم ولی تا من بهشون رسیدم سگ به طرفش پرید و دستش رو گاز گرفت ... سریع دویدم طرفش سگ با دیدن من نگین رو ول کرد و رفت .. خوبه ۱۰۰بار به مش قربون باغبون گفته بودم مهمون میاد ببند این سگ رو ... جلو رفتم نگین هنوز جیغ میزد ... +پاشو بابا بچه کوچولو همه همسایه ها رو خبر دار کردی ... بعد شروع کردم به مسخره کردن و اداشو در اوردن : +واااییی کمک کمک ...سگ دنبالم کرده واااییی پشت بندش زدم زیر خنده ... عصبی نگام کرد : _نمیبینی دستمو نگا کن داره خون میاد .. پشت بندش باز تکرار کردم : +نگا دستمو خون میاد واایی ننه . یهو به خودم اومدم چی گفت دستش خون میاد ساکت شدم ترسیده رفتم کنارش نشستم ... مش قربون رو صدا زدم گفتم جعبه کمک های اولیه رو بیاره دستش بتادین بزنم و پانسمان کنم ....
Show all...