cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

رقــ💃ـص دریــ❤ــا

رمان دوست داری بیا اینجا 🥳❤️ ولا یغفلون عن الوله الیک یادم نمیره ک دوستت دارم❤ بیصدا کن اما ترک نکن💙☺ چت گروپ ما https://t.me/yadgari2021 لینک ناشناسمون https://t.me/BiChatBot?star=sc-727682-qC2PIls

Show more
Advertising posts
211
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
-630 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

عطر گیسوی تو با آوازه شعرم شبی هفت شهر عشق را پیمود و عطارم نکرد
Show all...
دقت کردین کلمات در حالت برعکس چگونه است ⁉️💁‍♀️ (گنج) (جنگ) میشود (درمان) (نامرد) و (قهقه) (هق هق) ولی (دزد) همان (دزد) است (درد) همان (درد) است و (گرگ) همان (گرگ) آری نمیدانم چرا (من) (نم) زده است و (یار) (رای) عوض کرده است (راه) گویا (هار) شده و (روز) به (زور) می‌گذرد (آشنا) را جز در (انشا) نمی‌بینی چه(سرد) است این (درس) زندگی و اینجاست که(مرگ) برایم (گرم) میشود 💁‍♀️ چرا که #درد همان #درد است...
Show all...
👌 2
مم ميتونستم عزيز یکی باشم ولي كسی مسئوليت دوست دیشتن مر  به عهده نميگيره..!😕💔😂
Show all...
باید که لبم را به لبت سفت بدوزم من عاشقِ آن سنگِ عقیقم که کبود است😁🤍
Show all...
شیرینم و مغز سخنانم تلخ است عیش همه عالم از زبان تلخ است من هم از خویش در عذابم که مدام از گفتن حرف حق دهانم تلخ است😄👨‍🦯
Show all...
❤‍🔥 1
بودند.من که کنار خیابان بودم،از همانجا داد زدم:هرچه میگردم،جاش و پتی را پیدا نمیکنم. پدرگفت:شاید رفتند پشت خونه. دوان دوان برگشتم به طرف خا نه.تو خیا بان آفتاب بود ولی همین که وارد حیاطمان شدم،دوباره سایه و تاریک شد و هوا فوری خنک شد. -آهای جاش!کجایی؟ برای این قدر ترسیده بودم؟این خیلی طبیعی بود که جاش م شغول پرسی زدن در آ» دور اطراف باشد.ای کار همیشگی اش بود. از بغ ساختمان مث باد دویدم.درخت های بلند روی آن قسمت خانه خم شده بودند و به کلی جلو نور خورشید را گرفته بودند. حیاط پشتی خیلی بزرگ تر از آن بود که انتظار داشتم؛سک مستطی دراز که با شهیب کمی به طرف نرده های پشهت خانه سهرازیرمیشهد.این حیاط هم مث حیاط جلویی پر از علف های بلندی بود که از الی برگ های قهوه ای بیرون زده بودند. یک حمام سنگی مخصوص پرنده،یکوری روی زمین افتاده بود و پشت سرش پارکینگ قرار داشت که مث خود خانه از آجر تیره ساخته شده بود. -آهی جاش! جاش آن پ شت هم نبود.روی زمین دنبال رد ا یاعالمتی گ شتم که ن شان بدهد او روی برگ ها دویده. پدر نفس زنان خودش را به من رساند و گفت:خب چی شد؟ -هیچ اثری ازش نیست.این را گفتم و خودم تع جب کردم که چرا آن قدر نگرانم. -توی ماشین رو گشتی؟لحن پدر بیشترعصبانی بود تا نگران. یک بار دیگرنگاه سریعی به حیاط انداختم جواب دادم: بله.اول از همه اونجارو دیدم.باورم نمیشه که جاش یکمرتبه راه بیفته و بره. پدر چشم هایش را چپ کرد و گفت:ولی من باورم میشه خودت که برادرت را میشناسی،می دونی وقتی نتونه حرفش رو به کرسهی بنشهونه،چه رفتاری می کنه.شاید می خواد ما خیال کنیم از خونه فرار کرده! همین که من و پدر برگشتیم جلو خانه مادر پرسید:کجاست؟ من و پدر شهانه هایمان را باال انداختیم و پدر گفت:شهاید یک دوسهت پسهدا کرده و همذاهش رفته. وبعد دستش را باال آورد و موهای فرفری قهوه ای اش را خاراندوخودش هم کم کم داشت نگران میشد. مادر به خیابان نگاه کرد و گفت:باید پیداشکنیم.جاش این دور وبر ها رو بلد نیست.شاید خواسته گشتی بزنه و راه رو گم کرده . #پایان_قسمت_پنحم
Show all...
#رومان_خانه_مرگ #قسمت_پنجم آقای داز پشت سر ما وارد هال ورودی شد و در توری رابا احتیاط پشت سرش بست.وبعد از اینکه نگاه دیگری به جاش انداخت به مادر لبخند زد و با لحن مالیمی گفت: نگران نباشید. مادر باعذرخواهی گفت:بعضی وقتا خیلی لجباز میشه.و سرش را کرد تو اتاق نشیمن:در مورد پتی هم خیلی متاسفم.نمی دونم این سگ چش شده بود. آقای داز گفت:اشکالی نداره. و بعد جلو افتاد و گفت:از اتاق نشیمن شروع می کنیم.فکر کنم از بزرگی و جاداریش خیلی خوشتون بیاد.البته یه خرده دست کاری الزم داره. آ قای داز مارا تو تمام ا تاق های خانه گردا ند.کم کم داشتم به هیجان می آمدم.واقعا خانه ی خوبی بود.یک عالمه اتاق و یک عالمه کمد و رختکن داشت.اتاق من خیلی بزرگ بود و حمام اختصاصی داشت.پنجره اش به سبک قدیم یک سکو داشت که می توانستم رویش بنشینم و از آن باال خیابان را تماشا کنم. کاش جاش هم با ما آمده بود توی خانه.مطمئنم اگر می دانست داخ خانه چقدر معرکه است،کم کم سر حال می آمد. باورمنمی شد خانه ای این همه اتاق دا شته با شد.حتی یک اتاق زیر شیروانی تر و تمیزداشههت با اثاثیه ی قدیمی و یکعالمه کارتن کهنه که روی هم چیده بودند و من و جاش می توان ستیم سر فر صت داخل شان را بگردیم و یکچیز هایی پیداکنیم. من حساب وقت را نگه داشتم.ولی انگار نیم سهاعتی توی خانه بودیم.گمانم هر سه مان یک جور هایی سر حال آمده بودیم. آقای داز نگاهی به ساعتش انداخت،به طرف در خانه راه افتاد و گفت:خب دیگه فکر کنم همه جارا نشونتون داده باشم. من که ذوق زده شده بودم گفتم: صبرکنید.....من میخوامیه نگاه دیگه به اتاقم بندازم.یک ثانیه بیشتر طول نمیکشه. و دو تا یکی از پله ها باال رفتم. مادرم پ شت سرم داد زد:عجله کن عزیزم.آقای داز حتما قرار های دیگری هم دارند. به پاگرد طبقه ی دوم رسیدمو راهرو باریک را گرفتم و با عجله به طرف اتاقم رفتم.وارد ا تاق که شهدم، با صدای بل ند گفتم:وای پسر!و دیوار های لخت،صدایم را برگرداندند. خیلی بزرگ بود؛عا شق پنجره ی سکو دارش شده بودم.به طرف پنجره رفتم و بیرون را نگاه کردم.از الی درخت ها ماشینمان را که توی راه ورودی پارک شده بود دیدم؛پشت سرش آن گرف خیابان،چشمم به خانه ای افتاد که درسهت شک مال ما بود. با خودم فکر کردم،تختم را ک نار دیوار،روبروی پنجره می گذارم، جای میز تحریرم هم آنجاست.حاال اتاقم جای کافی برای کامپیوتر هم دارد! . یک نگاه دیگر هم به رختکنم انداختم،یک رختکن بزرگ که سقفش چراغ داشت و طبقه بندی پهن و جاداری روی یکی از دیوارهایش نصب شده بود. داشههتم به طرف در میرفتم و تو این فکر بودم که کدام یکی از پستر هایم را با خودم بیارم،که چشمم به آن پسر افتاد. یک لحظه تو درگاه اتاق ایستاد و یکمرتبه تو راهرو غیبش زد. صدازدم:جاش؟بیا نگاه کن! ولی.....او جاش نبود. یک دلیلش اینکه موهایش بور بود. صههدازدم:آهای!و دویدمتو راهرو؛بیرون اتافم ایستادم و هر دو طرف را نگاه کردم. -تو کی هستی؟ ولی کسی تو راهرو نبود و در همه ی اتاق ها بسته بود. با صدای بلند به خودم گفتم:هی آماندا! نکنه خیاالتی شدی؟ مادر و پدر از پایین صدایم می زدند.یک نگاه دیگربه راهرو تاریک انداختم و مث برق برگشتم پیش آنها. همین طور که از پله ها پایین می دویدم،صدا زدم:آقای داز،این خونه جن داره؟ انگار سوالم به نظرش با مزه آمده بود،چون هرهر خندید و باآن چ شم آبی رگه دارش ن گاهم کرد و گ فت:م تاسفا نه،نه.این خو نه هر چی بگی داره غیر از روح.خیلی از خو نه های قدیمی این دور و بر جن دارند ا ما این جزوشون نیست. -به نظرم آمد آن باال چیزی دیدم. خودم از حرفی که زدم،کمی احساس حماقت کردم. مادرگفت:احتماال سایه بوده.این درخت های بلند،این خونه رو خیلی تاریک کردند. پدر جلو پیراهنش را پایین کشیئ و به من گفت:چرا نمیری بیرون پیش جاش و براش از خونه تعریفنمیکنی؟من و مادرت باید راجع به بعضی چیزها با آقای داز حرف بزنیم. تعظیم کوچکی کردم و گفتم:چشم ارباب.ومث بچه های حرف شنو،دویدم بیرون که به جاش بگویم حیف شد نیامد تو. تو حیاط دنبالش گشتم و دوق زده صدازدم:جاش؟؟ یکمرتبه قلبم ریخت... اثری از جاش و پتی نبود. -جاش!جاش! اول جاش را صدا کردم بعد پتی را ولی اثر از هیچ کدامشان نبود. به انتهای راه ورودی دویدمو توب ماشین را نگاه کردم.آنجا هم نبودند.پدر و مادر هنوز توی خانه داشتند با آقای داز حرف میزدند.به هر دو طرف خیابان نگاه کردم ولی اثری ازشان نبود. -جاش!آهای جاش باالخره پدر و مادر سرا سیمه از خانه بیرون آمدند.گمانم فریاد هایم را شنیده
Show all...
#رومان_خانه_مرگ #قسمت_چهارم یک نمونه اش اینکه هنوز نتوانسته بود خانه ی قبلی مان را بفروشد. من دوست نداشتم خانه مان را عوض کنیم.ولی می دانستم ارث بردن این خانه برای خانواده ی ما فر صت معرکه ای ا ست.از چپیدن توی خانه ف سقلی فعلی مان خالص می شویم و وقتی پدر آن خانه را بفرو شد،دیگرغ صه ی کم پولی هم نداریم. با خودم گفتم،جاش حداق باید فرصههت بدهد که خوبی و بدی این خانه معلوم شود. یکمرتبه صدای پارس پتی از ماشین بلند شد. پتی سگ ماست.یک سگ سفید پشمالو از نژائ تریرکه همیشه هم با ادب و سههر به زیراسههت.پتی هیچ وقت از تنها ماندن در ماشههین ناراحت نمیشههد و اعترا ضی نمیکرد.اما حاال با صدای بلند واق واق میکرد.زوزه می ک شید؛پنجه هایش را به شی شه میک شید و میخوا ست هرطور شده بیاید بیرون.پتی معموال همیشهههه به حرف من گوش می د هد؛برای همین داد زدم:سههها کت باش پتی!!ساکت! ولی این دفعه گوش نداد. جاش گفت:االن میارمش بیرون.و بی کله به گرف ماشین دوید. پدر صدا زد:نه صبر کن. ولی گمانم جاش وسط داد و فریاد های پتی صدای پدر را نشنید. آقای داز گفت:بهتره بذارید سگ هم خونه رو ببینه.باالخره این جا خونه ی اون هم هست. چند ثانیه بعد،پتی مث برق روی چمن می دوید. برگ های قهوه ای زیر پایش را به هوا می پراند و واق واق کنان به طرف ما می آمد. اولش مث اینکه چند هفته است مارا ندیده جلو تک تک ما باال و پایین می پرید و بعد کار عجیبی کرد.با حالت تهدید کننده ای شههروع کرد به غریدن و پارس کردن به آقای داز. مادر سرش داد زد:بکن پتی پدر با عذر خواهی به آقای داز گفت:تاحاال این کارو نکرده بود.جدی میگم معموال خیلی دوستانه رفتار میکنه. آقای داز گره کراواتش را ش کرد و در حالی که با احتیاط سگ عصبانی را می پایید گفت:شاید یک بویی از من حس می کنه.مثال بوی یه سگ دیگه. باالخره جاش پتی را از آقای داز دور کرد و گفت:بس کن پتی.آقای داز دو ست ماست. پتی یک نگاه دیگربه آقای داز انداخت و یک نگاه به من و تصهمیم گرفت دور حیاط چرخی بزند و زمین را بو بکشد. آقای داز دستی به موهای بورش کشید و گفت:بریم تو. ودر ورودی را با کلید باز . در توری را برایمان نگه داشت.من پشت سر پدر و مادر وارد خانه شدم. جاش سر حرفش ایستاد و گفت:من با پتی همین بیرون میمونم. پدر خوا ست اعتراض کند ولی ت صمیمش عوض شد؛چند بار سرش را تکان داد و با لحنی که معلوم بود خیلی کفرش در آمده گفت:عیبی نداره.من باهات جر و بحث نمیکنم.نیا تو.اصال اگه بخوای می تونی همون بیرون زندگی کنی. در آن لحظه،پتی سههرش را پایین انداخته بود و تو باغچه ی خشکیده بو می کشید و جلو می رفت. و جاش چشمش که چشمش به او بود،دوباره گفت:می خوام پیش پتی باشم. #پایان_قسمت_چهارم
Show all...
گفته بودم که اگر بوسه دهی توبه کنم که دگر با تو ازین گونه خطاها نکنم بوسه دادی و چو برخاست لبت از لبِ من توبه کردم که دگر توبه بیجا نکنم!😶 ‌❤️😌
Show all...
👍 2