cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

🌈 مَه‌رُبا 🌈مهری هاشمی

بهار زندگی من(چاپ شده) عاشقت می‌کنم( چاپ شده) افسون سردار در حال بازنویسی تو یه اتفاق خوبی( فروشی) نزدیک تر از سایه (فروشی) هیژا (در حال تایپ) مَه‌رُبا (در حال تایپ) گروه نظر و ایده رمان تو یه اتفاق خوبی https://t.me/joinchat/WM73S1lu2OIT2pkS

Show more
Advertising posts
24 871
Subscribers
+21424 hours
+2447 days
+56330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

با سیلی که توی گوشش خورد من با گریه خون دماغم را پاک کردم: _احمق بیشعور...زنتو کتک میزنی؟نمیخوایش؟ آرش نعره میکشد: _زنم نیست!این قرار مسخره رو شما کشیدین. پدرم خیره به عمویم پچ میزند: _ولش کن سبحان....این بی غیرتو ولش کن! خم شد سمت ارش: _دخترمو میبرم...اما دیگه نمیذارم رنگشو ببینی! https://t.me/+lDShpmSVVxIwOGY0
Show all...
Repost from N/a
- یه سابقه دار و از زندان آزاد کردی که بشه شریکت تو شرکت، تو اصلاً عقل داری دختر؟ بگو اصل داستان چیه من‌و واسه چی می‌خوای؟ بی توجه به صدای بلندش نگاهم رو، روی اون تتو‌ها وجای زخم روی سر و گردنش چرخ دادم، این مرد واقعا ترسناک بود اما باهوش بود. - حق داری، من یه چیزی فراتر از یه شراکت ساده می‌خوام. اخم‌هاش توی هم شد فکش رو به هم فشرد و با خشم گفت: - چی می‌خوای ازم، فقط کافیه معقول نباشه تا گردنتو خورد کنم و بقیه‌ی عمرم به عنوان قاتل تو زندان باشم. داشتم از ترس قالب تهی می‌کردم، وحشت داشتم که بگم چی توی سرمه، اگه می‌فهمید، اگه عصبی می‌شد، همینجوریش هم اینقدر ترسناک بود که می‌خواستم به گریه بیفتم. - دِ بگو دیگه لعنتی. شونه هام از داد بلندش بالا پرید و ترسیده به حرف اومدم. -ازت یه بچه می‌خوام. چشم‌هاش درشت شد، یه تای ابروش رو بالا انداخت و با مکث گوشش رو سمتم لبام آوردم و گفت: - یه بار دیگه نشخوارکن چی گفتی؟ یه قدم عقب رفتم، نیم نگاهی به در اتاق انداختم و گفتم: - کلی پول دادم تا آزاد بشی... من... من.. فقط ازت یه بچه می‌خوام، اگه بچه نداشته باشم نمی‌تونم از پدرم ارث ببرم شرط گذاشته، تو به من یه بچه بده و برو. نفسش رو سخت بیرون داد، دو بار گردنش روبه چپ وراست خم کرد و قبل از اینکه حرفی بزنه با خشم به گردنم چنگ زد، تنم رو به دیوار کوبید و فریادش من‌و تا مرز سکته پیش برد. - مدل جدیه هرزه بازیه عوضی؟ من‌و از زندان در آوردی تا بی‌ناموسی کنم؟ اشتباه به عرضت رسوندن دخی، من زندان بودم ولی پسر حاجیم، حلال حروم سرم میشه. دست روی مچش گذاشتم و با وحشت گفتم؛ - محرم می‌شیم، صیغه‌م کن. فشار دست‌هاش رو بیشتر کرد و من به سرفه افتادم. - درمورد من چی فکر کردی؟که یه بچه می‌کارمو بعدش ولش می‌کنم؟ اشتباه کردی دختر اشتباه، بهتره من‌و برگردونی تو زندان. ولم کرد، به سرفه افتادم اما قدم هاش سمت در و فکر خراب شدن نقشه‌م دیوونه کرد که جیغ زدم: - وقت ندارم، به همه گفتم حامله‌م لعنتی، چی ازت کم میشه، عشق و حالتو می‌کنی و گورتو گم می‌کنی. اصلا به تو چه که بچه ای هست یا نه، قرار نیست هیچوقت بفههه تو باباشی، فکر می‌کنه اون نامزد حرومزاده‌م باباشه. بیشتر از قبل عصبی شد، سمتم قدم برداشت و قبل از اینکه مشت گره کردش توی دهنم کوبیده بشه با یه جهش خودم رو بهش رسوندم و لب‌هام رو روی لبش کوبیدم‌ م اگه این مرد رو رام نمی‌کردم شیرین نبودم. - تو به من یه بچه میدی لعنتی. https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0 https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0 https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0 https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0 https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
Show all...
Repost from N/a
#پارت_۱ #پارت_واقعی انگشتر خانم بزرگ نیست .... برید اون دختره بی همه چیزِ دزد رو بیارین ! پشت تنه تنومند درخت توت انتهای باغ مخفی شده ام . . صدای پای نگهبان ها می آید پیدا میکردند مرا .... باز هم مرا پیش آن زن میبردند و او در مقابل همگان ، مرا میزد .... تهدیدم میکرد که یزدان می آید . که می آید و مرا از موهای کوتاهم آویزان میکند . × پیدات کردم موش کوچولو سر بالا می اورم چشم های مملو از اشکم را به نگهبانِ بد قیافه عمارت می اندازم _ ل...لطفا من...منو نبر میخندد صدایش را بلند میکند طوری که به گوش دیگران هم برسد × پیداش کردم دزد عمارتو ! دست زیر بازویم می اندازد و با لحن ترسناکی زمزمه میکند × میدونی یزدان خان نمیگذره از این کارِت ، نه ؟ هق میزنم از ناچاری به دست هایش چنگ میزنم _ م..من ندزدیدم .... توروخدا نَبَر منو مرا میکشاند به مقابل درِ بزرگ عمارت که میرسیم ، مرا روی زمین پرت میکند کبری خانم میخندد و با تمسخر میگوید × نندازش این دردونه رو ...... میدونی که یزدان خان چه حساسه .... نباید روی تنش ، خط بیوفته ! کنایه میزد یزدانِ گرشاسب عاشق خط انداختن روی تنِ من بود . با بهانه و بی بهانه ، آن تیزیِ چاقوی کوچک و جیبی اش را نشانم میداد . خانم بزرگ به ایوان می آید عصایِ خاصش را به زمین میکوبد و میگوید × بی چشم و رو ......... جای خواب بهت دادیم ..... سیرِت کردیم ..... چشمت رو نگرفت ؟! باز اومدی دزدی ؟ _ د..دزدی نکردم خانوم بزرگ .... به خدا ... من دست نزدم . به عباس آقا ، سر نگهبانِ عمارت اشاره میزند و بلند میگوید × بندازش انباری پشتِ عمارت ..... تا شب که یزدانم بیاد ، کسی اجازه ورود به اتاقش رو نداره https://t.me/+RCpCVD56EvxhZWY5 https://t.me/+RCpCVD56EvxhZWY5 https://t.me/+RCpCVD56EvxhZWY5 https://t.me/+RCpCVD56EvxhZWY5 نمیدانم چه قدر طول میکشد یا اینکه اکنون روز است یا شب ... پلک هایم روی هم افتاده اند . اما من خوب میشناسم صدای قدم هایش را . او خاص ، راه میرود قدم هایش از فرسنگ ها دور تر ، یزدان خان بودنش را به عالم و آدم میفهماند پلک میگشایم تار میبینم مشکی پوشیده ..... به مانندِ همیشه . اهل عمارت میگفتند او عزادار برادرش است ... میگفتند سال ها از قتلِ برادرش میگذرد ، او اما سیاه از تن در نیاورده . ابروهای مشکی اش را در هم میکشد و بالاخره ، لب باز میکند + باز چیکار کردی نبات ؟ هق میزنم _ ی...یزدان خان ! م..من ندزدیدم . پورخند میزند میدانم باورش نمیشود + به نظرت شبیه کسی ام که اومده بپرسه دزدیدی یا نه ؟! فریاد میزند + دلت تنگ شده نه ؟! جایِ کمربند قبلی دیگه روی تن و بدنت نیست لعنتی ؟؟؟ هق میزنم _ ن..نکردم م...من + لعنت بهت نبات ...... لعنت بهت که یک روز ، آرامش توی زندگیم نمیذاری ! من آن موقع ، نفهمیدم منظورش از این حرف چیست ... من که نمیدانستم سال ها پیش خود را از روی بام انداخته ام و حافظه ام را از دست دادم من که نمیدانستم ، من ... نبات میرسلیمی ، همسر این مرد زخم خورده ام من فکر میکردم خدمتکارِ حقیرِ این عمارت و این مَردَم .. زنجیر که روی استخوان پایم فرود می آید ، نفس در گلویم میمیرد او میزند از حال میروم فریاد میزنم بی صدا جان میدهم و در ثانیه هایی که بی شک اگر ادامه پیدا میکرد ، روح از تنم میگریخت ، صدای ماه خاتون می آید × نزن مادر ..... نزن دردت به سرم ..... پیدا شد ..... انگشتر خانم بزرگ پیدا شد https://t.me/+RCpCVD56EvxhZWY5 https://t.me/+RCpCVD56EvxhZWY5 https://t.me/+RCpCVD56EvxhZWY5 https://t.me/+RCpCVD56EvxhZWY5 زنش رو میزنه اونقدر که از حال میره دختره وقتی به هوش میاد تازه حافظه اش رو بدست میاره و .....🥺🥺🥺🥺🥺
Show all...
Repost from N/a
- دیلا عزیزم،صدام و میشنوی ؟در و باز کن دورت بگردم ... مش یوسف پس چی شد این کلید ها... صدای فریاد مردانه اش را میشنیدم اما جانی برای بلند شدن نداشتم... نگاه ماتم زده ام روی لخته های خونی که روی سرامیک ها افتاده بود ثابت ماند... با چرخش کلید درون در پلک هایم را بستم... صدای وحشت زده اش باعث شد تا پوزخندی بزنم... -ا...این خون ها چیه روی زمین...؟ و چه جانی دادم برای گفتن آن یک کلمه: -بچه ات ... انگار باورش نشده باشد کنار پایم نشست. بازویم را در میان دستش گرفته و نگاه ناباورش را به چشمان بی فروغم دوخت: -چ...چی گفتی؟ آن آبی های مات مانده و شکست خورده اش را که دیدم گویی تمام تحمل و استقامتم یکباره فروریخته باشد،درمیان نفس های بریده ام به جنون نشسته برای خودم هق زدم: -بچه ات بود لعنتی ...بچه ام بود ..ولی کشتمش..با دستهای خودم کشتمش...دکتر گفت دیر فهمیدم باردارم برای همین بچه هم مثل من دیابت گرفته... من که برای تو از اول چیزی جز پسمونده ی عموت که میخواستی ازش انتقام عشق قدیمی تو بگیری نبودم که بگم دلت میسوزه به حالمون همینجوری هم خودم شدم سربارت... پس همه مون و راحت کردم ... حالا میتونی با خیال راحت با عشق قدیمیت ازدواج کنی ...تازه بچه دار هم بشی من طلاق میخوا... جمله ام تمام نشده دستان مردانه اش زیر زانوان و پشت کمرم نشسته و حینی که از روی زمین بلندم میکرد با صدایی بم و خشمگین که مو به تن هر شنونده ای راست میکرد،کنار گوشم پچ زد: -فقط دعا کن بلایی سر خودت نیاورده باشی دیلا ...دعا کن ...وگرنه https://t.me/+4ZaCVzIWgak4OTNk https://t.me/+4ZaCVzIWgak4OTNk شاهو ملک مردی با روابط باز کسی که به خاطر کینه ی قدیمی که از عموش داره، دیلا زنعمو شو از سر سفره ی عقد میدزده.... چی میشه دل میده به عروسک مو طلایی که متعلق به عموشه؟!
Show all...
Repost from N/a
- دلم می خواد مثل کروکدیل بپرم روش بگم بیا من و بگیر دیگه نره خر . صدای لادن از پشت خط به گوشم رسید : - آره ، حتماً اونی که هر بار جلوی اون یزدان خان می ایسته و از،ترس به تته پته می افته و تر می زنه تو شلوارش ، منم ‌. یه چیزی بگو که از پسش بر بیای . به آسمون بالا سرمون نگاه کردم و با خنده گفتم : - به نظرت برم بهش تجاوز کنم بی عفت شه ؟ بعد فکر کن یزدان خان بشه قربانی تجاوز . لادن هم ازحرفم به خنده افتاد .......‌ حتی فکر تجاوز به یزدان خان با اون هیبت و شوکت و قد و قامتی که لااقل دو برابر جثه من بود ، زیادی مضحک و خنده دار به نظر می رسید .‌ - بعد فکر کنی بیاد با گریه به بقیه بگه ، گندم بهم تجاوز کرد ........ وای خدا . خاک تو اون مخ منحرفت گندم . بخاطر اون مرتیکه عقلتم داری از دست میدی . خواستم جواب لادن و بدم که در پشت بوم با شدت باز شد و به دیوار خورد . مادرم به رنگ و رویی سرخ شده از عصبانیت وارد پشت بوم شد و بازوم و گرفت و از رو زمین بلندم کرد که موبایل از میون پنجه هام رها شد ‌.‌ - ذلیل بشی گندم که آبرو و حیثیت برامون نذاشتی . متعجب با چشمایی گشاد شده نگاه مادرم کردم که چشمانش از عصبانیت برق عجیبی می زد .‌ - مگه ....... مگه ........ چی شده ؟ چی کار کردم ؟ مادرم بازوم و فشرد و از کولر دورم کرد و بعد با سر به کولر اشاره زد : - کنار کولر نشستی حرف از تجاوز به یزدان خان می زنی ؟ نمی فهمی که صدات از دریچه کولر پایین میاد ؟ نمی دونی یزدان خان تو پذیرایی نشسته ؟ خاک به سر من با این دختر تربیت کردنم ‌. یزدان خان و کاردش می زنی خونش در نمیاد . بیا پایین ببینم . قلبم از وحشت و ترس پایین ریخت ......... یعنی یزدان خان ....... تمام حرفام و شنیده بود ؟ اینکه گفته بودم بیاد و من و بگیره ؟؟؟ .......... قضیه تجاور ‌کردن و چی ؟؟؟ اونم شنید ؟؟؟ در حالی که حس می کردم از خجالت و ترس فرقی با لبو پیدا نکردم ، ملتمسانه دستان مادرم را گرفتم : - صدام ........ صدام کامل پایین اومد ؟ - اگه منظورت اون حرفا درباره تجاوز به یزدان خانه ، بله ......... بیا پایین ذلیل مرده که بد آشی برای خودت پختی . و من و دنبال خودش کشید و از پله های پشت بام پایین برد . با سری به زیر انداخته ، وارد پذیرایی شدم که یک جفت پای مردانه مقابلم ایستاد و راهم و سرد کرد ........... پاهایی که در مقابل پاهای کوچک و ظریف من ، زیادی بزرگ و حجیم به نظر می رسید ........ و باید احمق می بودم که نمی فهمیدم که این پاها متعلق به کیست . - سرت و بیار بالا دختر جون . من همون نره خرم که می گفتی ..‌......... حالا این نره خر خیلی دلش می خواد بدونه توی یه ذره بچه ، قراره چه طوری منی که دو برابرتم و بی عفت کنی ؟؟ https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 یزدان خان مردیه که به فرشته مرگ‌معروفه . فرشته ای که کارش گرفتن جان آدم هاییست که جلویش قد اَلم کنند و حالا دختری مقابلش قرار می گیره که ......... https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
Show all...
با سیلی که توی گوشش خورد من با گریه خون دماغم را پاک کردم: _احمق بیشعور...زنتو کتک میزنی؟نمیخوایش؟ آرش نعره میکشد: _زنم نیست!این قرار مسخره رو شما کشیدین. پدرم خیره به عمویم پچ میزند: _ولش کن سبحان....این بی غیرتو ولش کن! خم شد سمت ارش: _دخترمو میبرم...اما دیگه نمیذارم رنگشو ببینی! https://t.me/+lDShpmSVVxIwOGY0
Show all...
👍 1
Repost from N/a
- دلم می خواد مثل کروکدیل بپرم روش بگم بیا من و بگیر دیگه نره خر . صدای لادن از پشت خط به گوشم رسید : - آره ، حتماً اونی که هر بار جلوی اون یزدان خان می ایسته و از،ترس به تته پته می افته و تر می زنه تو شلوارش ، منم ‌. یه چیزی بگو که از پسش بر بیای . به آسمون بالا سرمون نگاه کردم و با خنده گفتم : - به نظرت برم بهش تجاوز کنم بی عفت شه ؟ بعد فکر کن یزدان خان بشه قربانی تجاوز . لادن هم ازحرفم به خنده افتاد .......‌ حتی فکر تجاوز به یزدان خان با اون هیبت و شوکت و قد و قامتی که لااقل دو برابر جثه من بود ، زیادی مضحک و خنده دار به نظر می رسید .‌ - بعد فکر کنی بیاد با گریه به بقیه بگه ، گندم بهم تجاوز کرد ........ وای خدا . خاک تو اون مخ منحرفت گندم . بخاطر اون مرتیکه عقلتم داری از دست میدی . خواستم جواب لادن و بدم که در پشت بوم با شدت باز شد و به دیوار خورد . مادرم به رنگ و رویی سرخ شده از عصبانیت وارد پشت بوم شد و بازوم و گرفت و از رو زمین بلندم کرد که موبایل از میون پنجه هام رها شد ‌.‌ - ذلیل بشی گندم که آبرو و حیثیت برامون نذاشتی . متعجب با چشمایی گشاد شده نگاه مادرم کردم که چشمانش از عصبانیت برق عجیبی می زد .‌ - مگه ....... مگه ........ چی شده ؟ چی کار کردم ؟ مادرم بازوم و فشرد و از کولر دورم کرد و بعد با سر به کولر اشاره زد : - کنار کولر نشستی حرف از تجاوز به یزدان خان می زنی ؟ نمی فهمی که صدات از دریچه کولر پایین میاد ؟ نمی دونی یزدان خان تو پذیرایی نشسته ؟ خاک به سر من با این دختر تربیت کردنم ‌. یزدان خان و کاردش می زنی خونش در نمیاد . بیا پایین ببینم . قلبم از وحشت و ترس پایین ریخت ......... یعنی یزدان خان ....... تمام حرفام و شنیده بود ؟ اینکه گفته بودم بیاد و من و بگیره ؟؟؟ .......... قضیه تجاور ‌کردن و چی ؟؟؟ اونم شنید ؟؟؟ در حالی که حس می کردم از خجالت و ترس فرقی با لبو پیدا نکردم ، ملتمسانه دستان مادرم را گرفتم : - صدام ........ صدام کامل پایین اومد ؟ - اگه منظورت اون حرفا درباره تجاوز به یزدان خانه ، بله ......... بیا پایین ذلیل مرده که بد آشی برای خودت پختی . و من و دنبال خودش کشید و از پله های پشت بام پایین برد . با سری به زیر انداخته ، وارد پذیرایی شدم که یک جفت پای مردانه مقابلم ایستاد و راهم و سرد کرد ........... پاهایی که در مقابل پاهای کوچک و ظریف من ، زیادی بزرگ و حجیم به نظر می رسید ........ و باید احمق می بودم که نمی فهمیدم که این پاها متعلق به کیست . - سرت و بیار بالا دختر جون . من همون نره خرم که می گفتی ..‌......... حالا این نره خر خیلی دلش می خواد بدونه توی یه ذره بچه ، قراره چه طوری منی که دو برابرتم و بی عفت کنی ؟؟ https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 یزدان خان مردیه که به فرشته مرگ‌معروفه . فرشته ای که کارش گرفتن جان آدم هاییست که جلویش قد اَلم کنند و حالا دختری مقابلش قرار می گیره که ......... https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
Show all...
👍 1
Repost from N/a
شاهو مَلِک معمار معروف بین الملل... خانزاده‌ی کوردی که به محض رسیدن پایش به ایران با خبر ازدواج عمویش پس از ده سال رهسپار دیاری شد که روزگاری قسم خورده بود جز برای مراسم عزای دایه اش پا در آن نگذارد...! اما خبر ازدواج هیراد جذاب تر از آن بود که بتواند از خیرش بگذرد...! دیدن عروس هیراد مطمئناً ارزش آن که بخواهد قسمش را بشکند را داشت !!! میگویند دنیا چرخ گردون است...حکایت او و هیراد بود...! و شاهو تا زمانی که با چشم خود آن عروسک موطلایی و از قضا نو عروس هیراد را که یکباره از نا کجا آباد سر از صندلی عقب ماشینش در آورده بود را ندید به این جمله ایمان نیاورد...! در نهایت طولی نکشید که زمزمه ای کل او را میان تخت را در بر گرفت : -شنیدید؟شاهو نو عروس هیراد و دزدیده...! https://t.me/+n06k92ilAIQzYjZk https://t.me/+n06k92ilAIQzYjZk https://t.me/+n06k92ilAIQzYjZk
Show all...