cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

𝑨𝒓𝒓𝒐𝒊𝒂|🖤🩸🪦|آرویا

- بلیط برگشت به نقطه آغازین هستی تا کاسته شود حسرت!🕸️ - هَشتمین‌قَلم! - بیتا. ═══════════════🥢🖤

Show more
Advertising posts
324
Subscribers
No data24 hours
-67 days
-2330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
گسترده میا تب | 𝑴𝒊𝒂 𝑻𝒃 • آمار +𝟨𝟢𝟢 فقط رمان 🤍🌱 • تضمین +𝟣𝟢𝟢🍒 • چنل‌های اخلاقی، بنر کوتاه دن میدم 📃 تگ بنداز پیوی؛ 📨 @Mia_Tab1
Show all...
Repost from N/a
وکیل جذاب و فوق هات که دل همه رو برده و دلش فقط پیش یکی گیره.........غزل قصه باهوشه اما عشق ذره ذره آبش میکنه و اختیارش رو از دستش میگیره .......‌عاشق موکلش میشه که بزرگترین مافیای خاورمیانس و یه شب وقتی غزل به اون جنون میرسه و میگه......... لینک vipلو رفته و کافیه نویسنده بفهمه تا باطل می‌کنه💢 https://t.me/+maFCMODn4CFmOTY8 https://t.me/+maFCMODn4CFmOTY8 فوق جنجالی و دارای محدودیت سنی🔞 • ساعت ۱۹ پاک کن 🩵
Show all...
Repost from N/a
من رادویـنم، من و به خـنـثـی و مرموز بودن می‌شناسن!🔥💦 خانواده‌ام و توی بچگی از دست دادم، مردی که بزرگم کرد قاتل خانواده‌ام بود. قاتل مامانم، بابام، بچه‌ای که تو شکم مامانم بود! حالا برای انتقام از قاتل خانواده‌ام تصمیم گرفتم پلیس بشم اما وسط اون راه دختری دست سمتم دراز کرد که نجاتش بدم که…🙇🏻❤️‍🔥💦 https://t.me/+CtzkJsuvlqM1ZWVk https://t.me/+CtzkJsuvlqM1ZWVk • ساعت ۱۳ پاک کن 🩵
Show all...
Repost from N/a
آوا دختر چشم سبز و هاتیه که از شانس بدش توسط چندتا خلافکار گروگان‌ گرفته می‌شه و تو همون حین بهش تجاوز می‌شه! بعد از این قضایا اتفاقی با پلیس جذابی به اسم راودین آشنا می‌شه و ازش کمک می‌خواد، اولش فقط یه همکاری ساده برای پیدا کردن و مجازات کردن اون بانده اما کم کم دختر سر زبون دارمون آقا رادوینو عاشق خودش می‌کنه و باهم...🙈🔥 https://t.me/+CtzkJsuvlqM1ZWVk https://t.me/+CtzkJsuvlqM1ZWVk • صبح پاک کن 🩵
Show all...
Repost from N/a
من رادوینِ تقوی‌ام🔥 بعد از سالها متوجه شدم عمویی که این‌همه سال بزرگم کرده قاتلِ خانوادمه! با فهمیدن این راز قلبم آتیش گرفت و این آتیش فقط با انتقام از اون مرد خاموش می‌شد برای همینم وارد دانشکده‌ی افسری شدم، با شروع به کار پرونده‌ی قتل پدرم رو پس از سالها به جریان انداختم، توی حل این پرونده با جنایات بزرگی توسط به اصطلاح عموم رو به رو شدم، قتل، قاچاق، گروگان‌گیری و... وقتی داشتم پرونده رو حل می‌کرد به دختری برخوردم که ازم درخواست کمک داشت، دختر زیباییه که توسط آدمای عموم دزدیده شده بود، شکنجه شده بود و مورد تجاوز قرار گرفته بود!🥺 آدمی نبودم که جز انتقام قتل پدرم به چیزی فکر کنم اما اون دختر مظلوم و بغلی بدجوری معادلاتمو بهم ریخت و شد نقطه ضعفم، خودمو با کارم سرگرم کردم اما خیلی نتونستم با احساساتم مقابله کنم و...🤤🔞 https://t.me/+CtzkJsuvlqM1ZWVk https://t.me/+CtzkJsuvlqM1ZWVk • ساعت ۱۹ پاک کن 🩵
Show all...
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
═════════════════════ 🖤🥢| ترس از دست دادن پاره تنت<<< ═════════════════════ 💬𝑪𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕𝒔: https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1354001-mpWxhfT 🗂𝑨𝒏𝒔𝒘𝒆𝒓𝒔: https://t.me/+nyON1QU0I0dmYTQ0 ═════════════════════
Show all...
🔥 1
،،𝐀𝐫𝐫𝐨𝐢𝐚. ،،𝐏𝐚𝐫𝐭𝟒𝟏. 🗒⥂𝐍𝐨𝐚𝐡 𝐃𝐚𝐚𝐝𝐯𝐚𝐚𝐧... ═════════════════════ 🖤🥢|آرامش افسانه است، ما زاده دردیم. ═════════════════════ با صدا زدن‌های نیان از اتاقم بیرون اومدم و سمت آشپزخونه رفتم، صندلی کنار بابا رو بیرون کشیدم و نشستم که دستی به شونه‌ام زد و گفت: - باز‌ چیکار با خانم من کردی که ترکش‌هاش داره به هممون می‌خوره؟ کلافه دستی به موهام کشیدم و گفتم: - من کاری نکردم. مامان عصبی دیس برنج رو روی میز گذاشت و گفت: - تو کاری نکردی؟ لابد من نیومده می‌خوام برم! نگاهش کردم و گفتم: - برم استعفا بدم بیام بشینم ور دلت راحت میشی؟ مامان نگاهش رو به بابا دوخت و با بغض گفت: - تو نمی‌خوای چیزی بهش بگی؟ بابا کفگیر برنج رو سرجاش گذاشت و گفت: - چی بگم خانم؟ شغلیه که خودش انتخاب کرده، دوستش داره، بگم حق نداری کاری که با عشق انتخابش کردی رو ادامه بدی؟ می‌خوای یه میل بافتنی هم بدم دستش از صبح تا شب بشینه کنارت بافتنی ببافه؟ مامان حرصی نگاهش رو بین من و بابا گردوند و گفت: - دیاکو پسرت دو ماه نشده برگشته و الان دوباره می‌خواد بره بعد تو نشستی اینجا منو مسخره می‌کنی؟ بابا نگاه جدیش رو به مامان دوخت و گفت: - من شوخی نکردم آسو، من نمی‌تونم جلوی خواسته‌ی بچه‌ام وایستم. مامان اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت: - من یه مادرم بچه‌ام دو ساعت دیر میاد خونه دلم هزار راه میره، شماها درک نمی‌کنین وقتی بچه‌ام چند ماه از خونه دوره من چی می‌کشم. نگاه خیسش رو به بابا دوخت و ادامه داد: - تو دیگه چرا دیاکو؟ تو که می‌دونی من از‌ چی‌ می‌ترسم. چشم‌هام رو با دو انگشت شصت و اشاره‌ام دادم و گفتم: - از چی می‌ترسی اخه مادر من؟ مگه دارم میرم سلاخیم کنن؟ مامان بدون توجه به نیان که در سکوت نظاره‌گر بحثمون بود صداش رو بالا برد و گفت: - من طاقت ندارم دوباره بچه‌ام و از دست بدم چرا نمی‌فهمین؟ و با هق هق از آشپزخونه بیرون زد که بابا هم دنبالش راه افتاد. "پوف"ای کشیدم و رو به نیان که با تعجب خیره‌ام بود گفتم: - چته جغجغه‌؟ چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟ چشم‌هاش رو ریز کرد و پرسید: - منظور مامان از دوباره چی بود؟ اب دهنم رو به سختی قورت دادم و بدون توجه به خنجری که انگار داشتن تو قلبم می‌چرخوندنش گفتم: - به موقع‌اش مامان خودش بهت میگه دورت بگردم. وقتی فهمید نمی‌تونه ازم حرف بکشه حرف رو عوض کرد و گفت: - کِی میری؟ لیوان دوغم رو سر کشیدم و گفتم: - قرار بود پس فردا برم ولی با این کارهای مامان شاید یکی دو روز عقب بندازم تا یکم آروم بشه بعد. سری تکون داد و گفت: - بری کِی برمی‌گردی؟ شونه‌ای به نشونه‌ی ندونستن بالا انداختم و گفتم: - خودت که می‌دونی تو کار من زمان مشخصی وجود نداره. از‌جام بلند شدم که پرسید: - شام نمی‌خوری؟ سرم رو بالا انداختم و گفتم: - نه، میل ندارم میرم تو اتاقم. سری تکون داد که بوسی براش فرستادم و سمت اتاقم پا تند کردم. ═════════════════════ 🔖⥂https://t.me/Nvlham
Show all...
2
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
═════════════════════ 🖤🥢| یه روز به یک جایی میرسی که انتظارش رو نداشتی! ═════════════════════ 💬𝑪𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕𝒔: https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1354001-mpWxhfT 🗂𝑨𝒏𝒔𝒘𝒆𝒓𝒔: https://t.me/+nyON1QU0I0dmYTQ0 ═════════════════════
Show all...
،،𝐀𝐫𝐫𝐨𝐢𝐚. ،،𝐏𝐚𝐫𝐭𝟒𝟎. 🗒⥂𝐃𝐞𝐳𝐡𝐚𝐧 𝐃𝐚𝐚𝐝𝐯𝐚𝐚𝐧... ═════════════════════ 🖤🥢|آرامش افسانه است، ما زاده دردیم. ═════════════════════ کلافه و عصبی نگاهم رو بین مغازه‌ها چرخ می‌دادم و هرزگاهی به لباسی که ویانا بهش اشاره می‌کرد نگاه می‌کردم. یه سوال همین جوری توی سرم جعلون می‌داد و تمرکزم رو صلب کرده بود. من چرا داشتم برای سرپا موندن ویانا دست به کاری می‌زدم که معلوم نبود تهش چی میشه؟ مگه من نابودی کاترینا و خاندانش رو نمی‌خواستم؟ پس چرا داشتم به وارث این خاندان کمک می‌کردم؟ با تکون‌های دستی نگاهم از فکر بیرون اومدم که ویانا گفت: - چته تو؟ چرا همش تو فکری؟ اگر نمی‌خوای خرید کنیم برگردیم خونه خسته شدم انقدر هرچی نشونت دادم فقط سرت رو تکون دادی. "هوف"ای کشیدم و گفتم: - فکرم درگیره تمرکز ندارم. نفسش رو کلافه بیرون داد ‌و گفت: - فکر کردی من به هیچی فکر نمی‌کنم و بی خیالم؟ چشم‌هام رو که سوزشش اذیتم می‌کرد رو به مردمک چشم‌هاش دوختم و گفتم: - ول کن حالا بیا بریم ببینیم چی‌ها می‌تونیم بخریم. سری تکون داد و گفت: - اول خرید‌های تو رو بکنیم بعد بریم طبقه‌ی بالا که وسایل زنونه‌اس. "باشه"ای گفتم و مشغول خرید کت و شلوار و خورده ریز‌هایی که من نیاز داشتم شدیم. بعد از تموم شدن خرید‌های من که کلا سه تا پاکت بیشتر نبود به طبقه‌ی بالا رفتیم. یکی یکی مغازه‌ها رو نگاه می‌کردیم تا شاید لباس عروسی که ویانا رو جذب کنه پیدا کنیم ولی دریغ از یه لباس درست و حسابی. رو به روی آخرین مزون اون طبقه ایستادیم که چشمم خورد به لباس عروسی که درست وسط ویترین قرار داشت و خاص بودنش کاملا مشخص بود. با دست به لباس اشاره کردم و گفتم: - این چطوره؟ چشم‌هاش با دیدن لباس برقی زد و گفت: - خیلی خوشگله! سری تکون دادم، دستش رو گرفتم و داخل مغازه رفتیم که دختر بلوندی سمتون اومد و گفت: - خیلی خوش آمدین چه کمکی می‌تونم بهتون بکنم؟ ویانا اشاره‌ای به لباس کرد و گفت: - می‌خواستم این لباستون رو پرو کنم. دختر همون جوری که نگاهش رو با پرویی میخ من کرده بود گفت: - بله حتما، شما تشریف ببرین اتاق پرو من براتون میارم. ویانا اخمی روی پیشونیش نشوند و نگاهی به من کرد که لبخند محوی زدم و گفتم: - برو عزیزم من برات میارمش. بعد از اینکه با چشم‌هاش خط و نشونی برام کشید سمت اتاق پرو رفت و من از حساسیتی که نشون داد متعجب شدم. شونه‌ای بالا انداختم و رو به دختره که هنوز با لوندی که از نظر من اصلا جذاب نبود نگاهم می‌کرد با جدیت گفتم: - میشه لباس رو بیارین یا قراره همین جوری وایستین من و دید بزنین؟ قهقهه‌ای زد و گفت: - مرد‌های جذاب رو باید دید زد دیگه؟ درست میگم؟ اخم‌هام رو توهم کشیدم و چیزی نگفتم که چند دقیقه بعد با لباسی که سنگینیش پیدا بود سمتم اومد. بی‌حرف لباس رو از دستش گرفتم و سمت اتاق پرو رفتم، تقه‌ای به در زدم و گفتم: - ویانا باز کن لباس و آوردم‌. لای در رو باز کرد و با اخم‌های درهم گفت: - چی گفتی به زنیکه که صدای قهقهه‌اش و دوتا مغازه اون ور تر هم شنید؟ با چشم‌های درشت شده نگاهش کردم و گفتم: - چی داری میگی برای خودت؟ عصبی لباس رو از دستم گرفت و بی‌حرف داخل رفت که تک خنده‌ای به حسودی‌ای که سعی داشت پنهونش کنه زدم و منتظر موندم تا لباس رو بپوشه. ═════════════════════ 🔖⥂https://t.me/Nvlham
Show all...
🔥 1
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
═════════════════════ 🖤🥢| آدم‌های خوب همیشه رنج بیشتری می‌کشن. ═════════════════════ 💬𝑪𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕𝒔: https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1354001-mpWxhfT 🗂𝑨𝒏𝒔𝒘𝒆𝒓𝒔: https://t.me/+nyON1QU0I0dmYTQ0 ═════════════════════
Show all...
🔥 1