cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

دیار عروسک‌ها

﷽ دیار عروسک‌ها به قلم یارا پیج اینستاگرام www.instagram.com/saman_novels کپی نکنید❌

Show more
Advertising posts
21 723
Subscribers
-2524 hours
-1857 days
-80830 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

🔮طلسم صبی عروسک سیاه غيرقابل ابطال🪄 💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍 💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎 ❗️باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم 🧿 ❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥 ✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه✔️ 🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇 https://t.me/telesmohajat 💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان✔️20o 👤مشاوره با استاد سید حسینی👇 🆔@ostad_seyed_hoseyni ☎️  09213313730 ☯ @telesmohajat
Show all...
پارت بالاتر
Show all...
‌یسنا رو خوابوندم عشقم زود بیا قرص جلوگیری هم بخر برام عزیزم... با لبخند پیامک را ارسال کرده بود که صدای کوبیده شدن در خانه از جا پراندش..‌ نامدار آمده بود! - یاس؟ کدوم گوریی؟ با وحشت از اتاق بیرون زد - ا...اینجام چیشده؟ - تا دهنتو پر خون نکردم گمشو پایین! نامدار بلند داد می زد تا صدا به طبقه پایین و مادرش برسد... که بفهمد پسرش چقدر حرف گوش کن مادرش بود و زنش را به حساب نمی آورد. آن قدر که حتی چانه لرزان لحن مظلوم دخترک هم به چشمش نیامد - چ...چیشده؟ - خاتون میگه کاراش مونده... تو نشستی از صبح آت و آشغالا رو مالیدی به سر و صورتت! یاس جا نخورده بود عادت کرده بود به کارهای مادرشوهرش.. دیده بود یاس آرایش کرده و به خودش رسیده... - باتوام! با فریاد نامدار شانه های یاس پرید - من... من از صبح همه ی کارا رو کردم نامدار... مامانت خودش دید... یعنی چی گفته کاراش مونده! نامدار عصبی غرید - کاراش و کردی که داشت حیاط جارو می کرد الان! یاس عصبی لب زد - من خودم کل حیاط و جارو کردم. از صبح همه کارا رو من کردم بخدا مامانت داره دروغ می‌گه ما... حتی جملاتش هم تکمیل نشده بود که پشت دست نامدار روی لب های رژ خورده ی دخترک نشست - پیرزن هفتاد ساله دروغ میگه تو راست میگی؟ آدمت میکنم من می دونی که! گمشو پایین تا.... یاس باز هم قلبش پر سروصدا شکسته بود و نامدار نه می دید نه میشنید از اول گفته بود مادرش نقطه ضعف او بود و حالا... - بابایی؟ داری مامان یاسی و می زنی؟ نامدار با دیدن دخترکشان عصبی بازوی یاس را رها کرد - نه بابایی... داشتیم حرف می زدیم. بیا بغلم ببینمت دختر بابا... یسنا بغ کرده عقب کشید - ولی زدیش مامانی داره گریه می‌کنه نامدار عاصی چشم بست و یاس مثل همیشه اوضاع را جمع کرد - نه عزیزم بابایی بوسم کرد... تو بمون بغل بابایی من میرم پایین... عادت کرده بود اما هربار نیمی از خواستنش می رفت نامدار دوستش داشت حتی عاشقش بود اما نه تا وقتی که مادرش زیر گوشش نمی‌خواند مادرشوهرش او را دوست نداشت و منتظر یک فرصت تا جدایشان کند و امروز انگار همان روز بود. در خانه باز بود و صدای خاتون می آمد - بچم عاصی شده از دست این دختره...روز اول گفتم عشق دو روزه... نفهمید... الان دیگه حالش از دختره بهم میخوره... عاطفه خواهر شوهرش ادامه داد - هنوزم دیر نشده مامان... تو با خاله حرف بزن... بخدا مریم هنوز منتظر داداشمه... یاس مات شده نفس برای کشیدن نداشت. مریم برای چه منتظر بود؟ - امشب حرف میزنم... بسه دیگه جون بچم به لبش رسیده..‌. نامدارم راضیه پسرم. مریم هم قبول کرده بچه رو بزرگ کنه... یه عقد جمع و جور میگیریم میرن زیر یه سقف... این آفت هم گمشه از زندگی پسرم طلاقشو میدیم منظورشان از آفت او بود! که نامدار هم راضی بود؟ بود دیگر... وقتی هربار با یک حرف خاتون سیلی میخورد یعنی دیگ چیزی از آن عشق نمانده بود... پر بغض لب گزیده سمت آشپزخانه رفت وظیفه او همین بود... برای این خانواده کار کند.. قبلا دلش به نامدار گرم بود اما الان نه... تا شب در آشپزخانه بود. بی حرف مثل همیشه میشست و جمع می کرد که بالاخره سر و کله مهمان ها پیداشد مریم هم بود بینشان و یاس جان داد وقتی نامدار، یسنا به بغل کنار مریم نشسته و تا آخر مهمانی حتی سراغ یاس را هم نگرفته بود... اواخر مهمانی بود. شام خورده شده و یاس ظرف ها را شسته و خشک میکرد که مریم رو به یسنا کرد - یسنا جون شام چرا نخوردی عزیزم؟ اگه غذا نخوری مریض میشی ها... دخترک عروسکش را در آغوشش فشرده و عنق لب زد - نخیرم نمیشم! مامان یاسی غذا نخورد مریض نشد... نامدار با جیغ دخترکش اخم هایش درهم رفته بود که دستش را گرفت - چرا داد میزنی بابایی؟ مامانت غذا خورده.. گفته و چشم چرخاند یاس در آشپزخانه تنها مشغول کار بود و خواهرهایش همه در پذیرایی نشسته بودند یسنا لب برچیده درآغوش نامدار نشست - من میخوام با مامانی غذا بخورم اون غذا نخورد صبح خاتون گفت حیاط بشوره کارا رو بکنه... مامان یاسی به من غذا داد خودش نخورد منم نمی... یسنا هنوز داشت حرف میزد و نامدار اخم آلود به خاتون خیره بود او که گفته بود یاس کار نکرده! با صدای سلام آرام یاس تیز سمتش چرخید اما‌... دیگر خبری از آرایش و لبخندش نبود دخترک با رنگ پریده و لباس های چروک شده سینی چای می گرداند که حاج مظفر اخم کرده صدایش زد - باباجان؟ صورتت چیشده! صورتش! نگاه همه سمت یاس رفته بود و فقط نامدار می دانست که باز هم رد انگشتانش بخاطر دروغ های مادرش روی صورت دختری که دوستش داشت مانده بود... https://t.me/+GUridH6N6bM5MTZk https://t.me/+GUridH6N6bM5MTZk https://t.me/+GUridH6N6bM5MTZk https://t.me/+GUridH6N6bM5MTZk
Show all...
_خانوم این سرلاکا خارجیه؟! از همین مدل ارزونترشو ندارید؟!… متصدی فروشگاه با تردید نگاهش میکند… به همکارش اشاره ای میکند که حواسش را جمع کند… _مواظب باش…سرلاک نپیچونه…آخه اینو چه به این سرلاکای گرون… میشنود…ولی به روی خودش نمی آورد… امروز هرطور که بود باید برای دخترش سرلاک تهیه میکرد… چند روزی بود که دل درد داشت و دکتر برایش فقط سرلاک این قیمتی پیشنهاد داده بود… نمیدانست از کجا ولی هرطور بود باید پول تهیه میکرد… خواست از فروشگاه بیرون برود و با پول برگردد ولی زن صندوق دار سد راهش میشود… _تشریف بیارید اینجا…باید کیفتونو بگردیم… چشمانش درشت میشود و نفسش تنگ… درست بود فقیر بود ولی دزد نه… _خانوم به خدا من هیچی برنداشتم… زن با اخم های درهم لب میزند: _الان مشخص میشه…بگید از حراست بیان کیفشونو بگردن…من نمیتونم مسئولیت اینجور آدما رو قبول کنم…تا دست کنم تو کیفش میگه یه میلیارد پول تو کیفم بوده این زنه بر داشته… بغضش میترکد…همه دورش را گرفته اند: _به خدا من حتی لمسشونم نکردم… مرد نگهبان بی حوصله لب میزند: _باز کن زیپ کیفتو… با گریه کیف را به دست مرد میدهد… کنکاشی در کیف میکند ولی چیزی پیدا نمیشود… زن متصدی هول زده وارد فروشگاه میشود… _آقا جهانشاه اومد…برید سرکارتون…بدویید.. درست میشنید؟! جهانشاه!!!!نکند این مردی که رعشه به تن کارکنان انداخته همان هاووش کذایی خودش است!!!همان هاووشی که لرز بر تن او می انداخت… قبل از فرار کارمندان جهانشاه وارد فروشگاه میشود… درست میدید …هاووش بود…هاووش جهانشاهی که مثل یک سگ کثیف از خانه اش بیرونش انداخت….حالا او بچه ی او را به بغل در به در پول سرلاک جور کردنش بود… سرلاکی که او حتی نمی توانست دانه ای از آن را بخرد ولی مطمئن بود کارتون کارتون در انباری این فروشگاه لعنتی احتکار شده بود… هنوز او را ندیده بود…باید میرفت… _چه خبره معرکه گرفتید؟ برید سر کارتون ببینم… زنه صندوق دار شروع به توضیح میکند: _این خانوم مشکوک به دزدی بود… کرانه را با دست نشان می‌دهد… هاووش با اخم دست زن را دنبال میکند و با قفل شدن چشمانش در چشمان کرانه…نگاهش رنگ بهت میگیرد… باورش نمیشد…دختری که یک سال تمام است به دنبالش میگردد حالا… دخترک کیفش را از دست نگهبان چنگ میزند و شروع به دویدن میکند… با تمام وجود میدود…ولی دخترکش مانع فرارش میشود که در آخر در اولین پیچ کوچه،اسیر چنگال هاووش میشود… هاووشی که حالا خیلی خشمگین است: _این تخم سگ کیه بغلت؟! هنوز هم خودخواه است و بد دهن… _به ….به توچه… فک دخترک را محکم چنگ می اندازد… _پررو شدی….میای خونه‌م واسم توضیح میدی… _من هیچ جا با تو نمیام…. دخترک را سمت دیگر خیابان هل می‌دهد: _میای عروسک….میای…. ادامه👇🖤 https://t.me/+OK4KCDYgvx04MTI0 https://t.me/+OK4KCDYgvx04MTI0 https://t.me/+OK4KCDYgvx04MTI0 https://t.me/+OK4KCDYgvx04MTI0 https://t.me/+OK4KCDYgvx04MTI0
Show all...
- برسونش مدرسه ، سرویسش امروز نیومده دنبالش ... با حرف مادربزرگش ثریا گره سختی میان ابروهایش می افتد و در حالی که ساعتش را دور مچ دست مردانه اش می بست خطاب به او می گوید - تاکسی تو این شهر نیست که به من میگید؟ - تا تاکسی بخواد بیاد طول میکشه مادر ، این بچه امتحان داره ، تو که داری میری ببرش خب ... با هر برخوردی با آن دختر مخالف بود ... نمیخواست حتی ریختش را ببیند... از شب گذشته از لحظه ای که پناه پا به اتاقش گذاشته و به بهانه کار مهم اعتراف به عشق کرده بود شمشیر را برایش از رو بسته بود ... از دید او پناه ۱۸ ساله‌ یک بچه بود... اصلا اگر قحطی دختر می آمد هم حاضر نبود لحظه ای به آن دختر بچه احمق فکر کند. - گوش میدی چی میگم پسر ، میبریش؟ در حالی که کیفش را از روی میز داخل اتاقش برمیداشت جواب میدهد - تا دو دقیقه دیگه بیرون نباشه میرم ... از خانه بیرون میزند و سوار اتومبیلش میشود. راضی شدنش برای رساندن او به مدرسه دلیل داشت... قصد داشت سر راه به دنبال ترانه رود . چندماهی میشد که با هم رابطه داشتند .. اگر همه چیز خوب پیش میرفت ، قصدشان هم جدی بود ازدواج میکردند میخواست پناه ترانه را ببیند برایش شکستن دل آن دخترک بیچاره اهمیتی نداشت میخواست حد و حدودش را نشانش دهد و به او بفهماند که مطلقا هیچ جایی در زندگی اش ندارد. نگاهی به ساعتش می اندازد چند ثانیه دیگر بیشتر نمانده بود ، استارت میزند و همزمان پناه است که از خانه بیرون می آید . در جلو را باز میکند سوار میشود و زیرلب سلام میدهد. بدون آنکه حتی جوابش را دهد راه می افتد. چند دقیقه بعد با توقفش مقابل یک خانه پناه است که سردرگم به اطراف نگاه می اندازد زبان باز میکند - اینجا که مدرسه ام نیست .. توجهی به حرف دخترک نشان نمیدهد منتظر به در خانه ای که مقابلش ایستاده بودند چشم میدوزد . لحظه ای بعد با باز شدن در و بیرون آمدن ترانه سر سمت پناه می چرخاند و خیره در صورت شوکه و رنگ پریده او می گوید - پیاده شو ، عقب بشین. نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود.. این زن که بود؟ پیش از آنکه بخواهد فکر کند این مرد کنار دستش است که با لحن تندی می غرد - گفتم پیاده شو پناه با دستانی لرز کرده در ماشین را باز میکند و پیاده میشود ... روی صندلی عقب جا میگیرد و طولی نمیکشد که آن زن در ماشین را باز میکند و سوار میشود ... ترانه سلام میکند و این مهراب است که پیش چشمان خیس پناه با لبخند و لحنی مهربان جواب او را میدهد - سلام عزیزم ... سر می چرخاند سمت دخترک یخ زده روی صندلی عقب و می گوید -خاتون به تو ادب یاد نداده؟ چشمانش از اشک پر بود و تصویر مردی که آنطور با اخم تماشایش میکرد را نمیدید . با نفس نفس و آن صدایی که از شدت بغض گرفته بود سلام میکند و سپس حین آنکه کوله اش را چنگ میزد در ماشین را باز میکرد با لکنتی که بخاطر تنفسش ایجاد شده بود می گوید - مدرسه ام نزدیکه ، خودم میرم ... خیال میکرد مهراب مخالفت کند .. بگوید خود می رساندش اما مهراب بدون اهمیت تنها سر تکان میدهد - خیله خب ، برو پایین ... می گوید و منتظر به دخترک زل میزند متوجه اشک چکیده روی گونه اش شده بود لرز چانه اش را هم دیده بود. حتی تنگی نفسش را فهمیده بود.. اما برایش اهمیتی نداشت پناه پیاده میشود و همزمان اوست که پا روی پدال گاز میگذارد و حرکت میکند ... از آینه به دخترکی که در خیابان پشت سر می گذاشتش نگاهی می اندازد ، دست به دیواری گرفته بود و داشت سرفه میزد ... چشم از او میگیرد ، به مسیرش ادامه میدهد و دقایقی بعد با رسیدنشان به کارخانه به عقب می چرخد میخواهد کیفش را بردارد که چشمش به آن اسپری تنفسی افتاده روی صندلی عقب می افتد ... نبرده بود پناهی که او با آن حالش وسط خیابان رها کرده بود اسپری اش را نبرده بود... https://t.me/+7EMiWyHnpC5kMGFk https://t.me/+7EMiWyHnpC5kMGFk https://t.me/+7EMiWyHnpC5kMGFk https://t.me/+7EMiWyHnpC5kMGFk https://t.me/+7EMiWyHnpC5kMGFk
Show all...
_سکس با چه سنی میخوایی؟ مورد  دارم ۴۰ ساله کار بلد مورد هم دارم تازه کار تقریبا آکبند دو سه بار بیشتر رو کار نرفته کم سن و سال تقریبا ۱۸ و ۱۹ سال رنگ بندی هم دارن از پوست سفید بگیر تا سیاه سر پستون صورتی بگیر تا قهوه‌ی سوخته نپل درشت  بند انگشتی گرفته تا نپل ریز و نگینی بگو چی میخوایی چقدر میخوایی خرج کنی تا بهت مورد نشون بودم مرد نگاه به بدن زن انداخت  کم کم ۶۰ سال داشت اما صورت عمل کرده و بوتاکس شده اش گذر زمان را نشان نمیداد _اکبند میخوام داری؟ _معلومه که دارم اکبند چند سال؟ _جوون باشه _خب چند؟! الان منم جوونم اما ۵۰ و ۶۰ سالمه _تو از دوره میرزا ولی خانی ریحانه عجیبه هنوز احساس جوونی می‌کنی مرد نیشخندی زد و پا روی پا انداخت تیپ و قیافه اش برای فاحشه خانه  ریحانه زیادی بود. این تاجر معروف کجا و فاحشه خانه زن کجا؟ دهان بست و بی حرف سر به زیر انداخت خوب میدانست اگر آیکان ورناکا را جذب دخترانش کند نونش در روغن است _۱۶ تا ۲۰ سال داری؟ _دارم آقا خوبشم دارم بگم بیاد؟ _بگو بیان لخت.... لخت مادر زاد _چشم چشم حتما با ذوق وافری به طرف در دوید از خیلی‌ها شنیده بود آیکان ورناکا با ۳۵ سال سن مرد نیست و تحریک نمیشود ولی حالا با چنین درخواستی شک داشت به حرف مردم https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 تک تک دختران را از نظر گذراند. قد بلند قد کوتا سفید سبزه _دخترات دستمالی شدن ریحانه یکی پلمپ پشتش بازه اون یکی سینه هاش مالیده شده من گفتم دختر بکر یعنی بکر از فرق سر تا ناخون پاش مرد ندیده باشه نه اینهای که یه لا پرده و نگه داشتن صد جا رو دادن رفته ریحانه از صراحت کلام مرد نفسش رفت _گفتید‌‌‌‌.....با....کره‌..آقا _اینها مردودن از نظر من باکره نیستن داری دختر آکبند تر و تمیز یا برم؟ همان لحظه در باز شد و دخترکی با لباس فرم مدرسه پا به خانه گذاشت با دیدن دختران و لخت و مشتری خاله اش اَخم کرد و سر به زیر  به طرف اتاقش رفت و ندید نگاه برق افتاده مرد را _این یکی چند؟ _فروشی نیست آقا دختر خواهرمه _بکره؟ _آره اما گفتم که فروشی نیست بچه است کلا ۱۵ سالشه سرش توی این وادی ها نیست درگیر درس و مشقِ... _۳۰۰ تا میدم _ببخشید؟ _۴۰۰ دلار _آقا؟ _۵۰۰ دلار زن شل و ول حرفش را تکرار کرد _گفتم که.... آیکان نیش خندی به وا دادنش زد کاملا مشخص بود بوی پول برق انداخته در نگاه زن _۱۰۰۰دلار ریحانه حرف آخرمه؟ _قبوله آقا https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 توی پارت بعدیش مرده همونجا دختره رو میبره تو تخت و.....😢😢😢🥹 #پارت_۱۳۶ رو جستجو کنید تا پارت بعدی و بخونید ادامه پارت👇 https://t.me/c/1562208165/4840
Show all...
پارت بالاتر
Show all...
پارت بالاتر
Show all...
ع
Show all...
همایون رئیس شرکتی که همه جلوش سر خم میکنن روزی دختری رو توی شرکتش میبینه. ویان دختر فقیری که توی اتاقک بالا پشت بوم زندگی میکنه حالا شده سرایدار شرکت همایون... از بین اون همه در و داف ویان چشم همایون رو‌ میگیره. همایون به ویان در برابر خونه پیشنهاد صیغه میده و... https://t.me/+1LTtZr3p9zkzNGFk https://t.me/+1LTtZr3p9zkzNGFk
Show all...