cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

دنیای‌ترجمه××منتظرش‌باش_ناگهان‌تو

کانالی با سه ترجمه هم‌زمان: 🏅منتظرش‌باش 🏅ناگهان‌تو 🏅تظاهرنکن کانال کتاب‌های فروشی ما: https://t.me/world_of_translates

Show more
Advertising posts
7 783
Subscribers
-1624 hours
-897 days
-25230 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViews
Shares
Views dynamics
01
سوپرایز ویژه نویسنده 🎁 رمان‌هایی که درعرض یک ماه غوغا وچند هزار مخاطب رو به خودش جذب کرد...😍 این رمان‌ها بعداز اتمام میره برای چاپ🤷🏻‍♀️👇 بی سانسور خواندنشون‌و از  دست ندید ❌❌ ❌   🌹 18/3/1403🌹 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+Rw7OKzA3Cj0yMDI0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+-OlTPDBklSoxN2Vk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+Hf1dlSXg-z4wM2Q0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+vEQPt5l1jHc5YTZk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+6Qi1_54DUlJmZjJk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+A5I9fr3VTYxkOTQ0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+Rw7OKzA3Cj0yMDI0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0 🎁 رمان های #بی‌سانسور و ممنوعه‌ی بالا رو از دست ندید😉♨️ دارای محدودیت جدی سنی🔞❌لطفا از دست ندید                  🎉🎉🎉🎉🎉                   🎉🎉🎉🎉 🎉
820Loading...
02
سلام عزیزای‌دلم به مناسبت روز تولد ادمین برای شما لیست رمان های  چاپی ۱۴۰۳که اواخر فروردین قرارداد چاپشون بسته شده💯رو آماده کردیم می‌دونید که اگر چاپ بشن صحنه‌های جذاب و بی سانسورشون حدف میشه🥹 پس عضویت بگیرید و بی‌سانسور خوندشون‌و از دست ندید❌ کافیه برای عضویت فقط لینک شون رو لمس کنید😍👇 فقط تا امروز فرصت باقیست....‼️ تاریخ عضویت رمان های چاپی:🎉 18/3/1403🎉      اولین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+Rw7OKzA3Cj0yMDI0 📚✏️ دومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk 📚✏️ سومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0 📚✏️ چهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0 📚✏️ پنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ 📚✏️ ششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk 📚✏️ هفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk 📚✏️ هشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0 📚✏️ نهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi 📚✏️ دهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0 📚✏️ یازدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh 📚✏️ دوازدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G 📚✏️ سیزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0 📚✏️ چهاردهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0 📚✏️ پانزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA 📚✏️ شانزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk 📚✏️ هفدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg 📚✏️ هجدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk 📚✏️ نوزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+-OlTPDBklSoxN2Vk 📚✏️ بیستمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0 📚✏️ بیست‌‌ویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+Hf1dlSXg-z4wM2Q0 📚✏️ بیست‌ودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+vEQPt5l1jHc5YTZk 📚✏️ بیست‌وسومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg 📚✏️ بیست‌وچهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+6Qi1_54DUlJmZjJk 📚✏️ بیست‌‌وپنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+A5I9fr3VTYxkOTQ0 📚✏️ بیست‌وششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4 📚✏️ بیست‌وهفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk 📚✏️ بیست‌وهشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ 📚✏️ بیست‌ونهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0 📚✏️ سیومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0 📚✏️ سی‌ویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk 📚✏️ سی‌ودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0 📚✏️ سی‌وسومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0 📚✏️ سی‌وچهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw 📚✏️ سی‌وپنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0 📚✏️ سی‌وششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0 📚✏️ سی‌وهفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0 📚✏️ سی‌وهشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk 📚✏️ سی‌ونهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+Rw7OKzA3Cj0yMDI0 📚✏️ چهلمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0 📚✏️ چهل‌ویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk 📚✏️ چهل‌ودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0 📚✏️ ❗️دوستان لطفا این لیست پخش نشه چون تعداد فورواردها زیاد شده❌❌
950Loading...
03
Media files
3940Loading...
04
#Wait_for_It #Part_240 اما حالا، دو سال توی این چیز عجیب غریب قیّمی/والدینی، می‌فهمم که چطور ممکنه. سه بار در سال ممکنه. چطور بیسکوییتِ عشق کوچولوی من، که معمولاً از من آمادگی بهتری داره، میتونه چیزی رو گم کنه که فراتر از ظرفیت مغز من برای درک کردنه. حقیقت این بود که اون این کار رو کرده. شبیه اینکه اون یواشکی میاد توی اتاق من و من رو در حد مرگ بترسونه، من باید بهش عادت کنم. حداقل نباید از اینکه تونسته این کار رو کنه سورپرایز بشم. درحالی‌که ما کنار نیمکت‌های زمین جایی‌که جاش تمرین میکرد، ایستاده بودیم، به اطراف نگاه کردم، امید داشتم که به‌طور جادویی یه لنگه کفش ببینم درحالی‌که ته دلم توقع داشتم که برای همیشه گم شده. لعنتی. به پایین خم شدم، کیفم رو روی زمین کنار خودمون گذاشتم و یک دستم رو روی شونه لو گذاشتم. -من بهت گفتم وقتی این مسائل پیش میاد بهم بگی. هنوزم به چشم‌هام نگاه نمی‌کرد. به‌سختی صداش رو شنیدم: میدونم. -پس برای چی نگفتی؟ -به‌خاطر اینکه... -به‌خاطر اینکه چی؟ -من کفشم رو هفته پیش گم کردم. آره؟ -مامان بزرگ برام عین همونو خرید و ازم قول گرفت که دوباره گمشون نکنم. لعنت خدا بر شیطون و حالا من اگه چیزی رو از لارسن‌ها مخفی کنم، حس بدی بهم دست میده. نوک انگشتام رو به چونه‌اش فشار دادم، به‌آرومی مجبورش کردم که بهم نگاه کنه. حالت صورتش اون‌قدر پشیمون بود که داشت وسوسه‌ام میکرد که بهش بگم اشکالی نداره و در موردش نگران نباشه. اما تمام کاری که باید میکردم این بود که تصور کنم بزرگ شده و دروغگو شده و میدونستم که این بدترین کاریه که میتونم بکنم. 📣📣📣📣 🏅برای خرید #رمان #منتظرش‌باش ❌ #قیمت:45 در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
4000Loading...
05
#Wait_for_It #Part_239 فصل یازدهم اسمش رو به‌آرومی گفتم: لویی خوردنی. سرش رو بالا نیاورد که بهم نگاه کنه. میدونست که من میخوام چی بپرسم. من چشم داشتم و میدیدم. همون‌طورکه اون داشت و اون داشت از چشماش برای نگاه کردن رو به آسمون خیلی معمولی نگاه میکرد. نوک بینیم رو خاروندم. -کفشت کجاست، بو؟ (دایانا هر بار این بچه رو یه چیز صدا می‌زنه.) حتی بعداز اینکه از لنگه کفش ورزشی گم شده‌اش پرسیدم، که به قطع میدونستم وقتی‌که از خونه بیرون اومدیم پاش بوده _ به‌خاطر اینکه اون چرا باید با یه لنگه کفش توی پاش از خونه بیاد بیرون؟_ اون هم‌چنان به پایین به پایی که جوراب پوشش اون بود نگاهی نکرد. همون پای جوراب پوشِش که ناگهان انگشت‌هاش رو به داخل، توی جوراب مشکی و آبیش جمع کرد، انگار که سعی داشت قایمشون کنه. خدای بزرگ! سرش رو به یک سمت خم کرد و اون شونه‌های کوچولوش رو بالا انداخت. زمزمه کرد: نمیدونم. دوباره نه. به این دلیل که توجهش روی چیزی جز من بود، از اینکه محکم بینیم رو فشار بدم حس بدی بهم دست نداد. لو میدونست که من فقط وقتی لازمه این کار رو میکنم، و این یکی از اون دفعات حساب میشه. اگه کسی ۴ سال پیش بهم می‌گفت که پسر کوچولوها هرازگاهی کفش‌هاشون رو بی هییییچ دلیلی گم میکنند، من می‌خندیدم و می‌گفتم: چه مسخره. اگه جاش یه لنگه کفشش رو وقتی بچه‌تر بوده، وقتی من حضور نداشتم، گم کرده، رودریگو چیزی در موردش بهم نگفته. کی توی چه جهنمی یه لنگه کفشش رو گم میکنه مگر اینکه خیلی مست باشه؟؟ منم راه نمیافتادم دور و بر و با افتخار این رو تعریف کنم.
3620Loading...
06
#Wait_for_It #Part_238 با تن صدای رئیس‌مآبانه تکرار کرد: داد بزن. سرم رو براش تکون دادم، خیلی متقاعد نشده بودم که زنگ زدن بهش چیزی نباشه که به خاطرش غیردوستانه نشم. -بازم ممنون. دالاس یه شونه عضله‌ایش رو بالا انداخت. -مطمئن شو که درها قفلن، باشه؟ تکون دادن سرم آهسته بود. بخش پر غرور من می‌خواست بگه که من میتونم مراقب خودم باشم. به‌خاطر اینکه میتونستم. من میتونستم مراقب خودم و دوتا پسرا باشم؛ اما دهانم رو بسته نگه داشتم‌. میدونستم که کی کمک رو قبول کنم و کی نکنم. اینطوری نبود که من کس دیگه‌ای رو نداشته باشم. خیلی ناگهانی صداش کردم: -هی! جاش آخر هفتهٔ دیگه مهمونی تولدشه. اگه کار خاصی نداری که انجام بدی، راحت باش اگه خواستی بیا. ما غذا هم داریم و من چندتا همسایه دیگه رو هم دعوت میکنم. نیازی نداشتم که اون فکر کنه من دارم سعی می‌کنم اون رو تور کنم. دالاس برای یک لحظه تردید کرد، تقریباً داشت رد می‌شد بره. پشتش به من بود. -خیله خب. برای یه لحظه تکون نخورد. -دفعه بعد که اومدی خونه حواست به بیرون باشه. از اینکه باهام شبیه یه بچه احمق رفتار بشه باعث شد خشم توی سینه‌ام شعله بکشه. این مرد و احساس ریاستش چه مرگشون بود؟ اون چشم‌های قهوه‌ای طلایی از روی شونه‌اش بهم خیره شد. اون خط آشنا بین ابروهاش افتاد. گفت: عصبانی نشو. قبل‌از اینکه بگه روش رو دوباره برگردوند: -من فقط میخوام کمک کنم. بعداً می‌بینمت.
3540Loading...
07
Media files
3430Loading...
08
#Kiss_of_Midnight #Part_28 #مترجم_روح‌سفید کارمند با گزارشی که توی دستانش بود، از راهرو رد شد تا جایی برود و حریم خصوصی داشته باشد. اتاق استراحت،__ که هرگز خالی نبود و فرقی نداشت چه وقتی از روز باشد،__ از قبل توسط دو نفر از منشی‌ها و کاریگان اشغال شده بود، کاریگان پلیسی چاق و دهان گشاد بود که آخر هفته بازنشسته می‌شد. راجع به قرارداد اولیه آپارتمانی واقع در منطقه‌ای دنج و روستایی در فلوریدا لاف می‌زد و زنها هم که از بیخ نادیده‌اش گرفته بودند! دو مادینه روی کیک مهمانی زردرنگ یک روز مانده‌ و بیات‌شده خیمه زده بودند و آن را با ته‌مانده‌ی نوشابه‌ی رژیمی می‌لمباندند. کارمند انگشتانش را توی موهای قهوه‌ای کمرنگش فرو برد و از جلوی درگاه باز اتاق رد شد، به سمت سرویس بهداشتی انتهای راهرو رفت. بیرون توالت مردانه مکثی کرد، دستش روی دستگیره‌ی فلزی درب و داغون در بود،‌ و خیلی عادی به پشت سر نگاهی انداخت. کسی آنجا نبود تا او را ببیند، به سمت در کناری رفت،‌ در کمد تجهیزات نظافتی و سرایداری پاسگاه. قرار بود همیشه قفل باشد، ولی به ندرت قفل بود. در هر حال چیزی که ارزش سرقت داشته باشد داخل کمد نبود،‌ مگر اینکه علاقه‌ی خاصی به دستمال توالت‌های صنعتی، پاک‌کننده‌ی آمونیاکی و دستمال حوله‌ای‌های قهوه‌ای، داشته باشی. دستگیره را پیچاند و صفحه‌ی فلزی کهنه را به داخل هل داد. به محض اینکه داخل کمد تاریک قرار گرفت، دکمه‌ی قفل داخلی را زد و گوشی موبایلش را از جیب جلویی لباس خاکی رنگش بیرون آورد. تنها تلفن ذخیره شده در دستگاهِ غیرقابل ردیابی و یکبارمصرفش را شماره‌گیری کرد. تلفن دو بار زنگ خورد، حضور شوم اربابش، با سکوتی واضح در آن طرف خط تلفن خودنمایی کرد. کارمند پچ‌پچ کرد: «عالیجناب.» زمزمه‌اش محترمانه بود: «براتون اطلاعاتی دارم.»
4160Loading...
09
#Kiss_of_Midnight #Part_27 #مترجم_روح‌سفید ایستاد، از روی شانه‌اش به افسر که زیر نورافکن پاسگاه ایستاده بود نگاه کرد. «اگه کمک می‌کنه راحت‌تر استراحت کنین، به محض اینکه فرصت کردین به گزارشون فکر کنین، یه نفر رو می‌فرستم که توی خونه بهتون سر بزنه، و احتمالاً یه کمی بیشتر باهاتون گفتگو کنه.» قدردان لحن مهربان و ملایمش نبود و در عین حال، آنقدرها هم عصبانی نبود که پیشنهادش را قبول نکند. بعد از آنچه امشب شاهد بود، با خوشحالی از احساس امنیت ناشی از سرکشی پلیس، حتی از نوع تحقیرآمیزش، استقبال می‌کرد. با سر موافقت کرد و بعد، همراه جیمی تا ماشینی رفت که منتظر بود. *** از گوشه‌ی خلوت میزتحریر، در پاسگاه پلیس، کارمند بایگانی دکمه‌ی چاپ کامپیوترش را فشار داد. پرینتر لیزری پشت سرش جیرجیر کنان به کار افتاد و گزارش یک صفحه‌ای را چاپ کرد. کارمند آخرین جرعه‌ی قهوه‌ی سرد شده‌ را از لیوان ارزان‌قیمت مارک رد ساکسش خالی کرد، از روی صندلی زهوار دررفته و رنگ‌پریده‌اش بلند شد و خیلی عادی مدرک را از روی پرینتر برداشت. پاسگاه خلوت بود، به خاطر ساعت استراحت شیفت شب خالی شده بود. اما حتی اگر شلوغ هم بود، هیچکس به کارآموز علی‌البدل عجیب و غریبی که اغلب توی خودش بود، توجهی نمی‌کرد. زیبایی نقش مرد همین بود. به همین خاطر انتخاب شده بود. تنها عضو آن نیرو نبود که استخدام شده بود. می‌دانست افراد دیگری هم هستند، با اینحال هویتشان مخفی بود. اینطور امن‌تر و شسته رفته‌تر بود. در مورد خودش، واقعاً به یاد نمی‌آورد از اولین باری که اربابش را دیده، چقدر گذشته. فقط این را می‌دانست که حالا زنده ‌است که خدمت کند.
3980Loading...
10
#Kiss_of_Midnight #Part_26 #مترجم_روح‌سفید گابریل سر تکان داد: «موافقم.» «خب، ما اظهارنامه‌ی شما رو داریم، عکس‌هاتون رو هم دیدیم. به نظر من شما آدم منطقی‌ای هستین. قبل از اینکه بتونیم جلوتر بریم، می‌خوام ازتون بپرسم قبول می‌کنین ازتون تست اعتیاد بگیریم؟» گابریل از روی صندلی‌اش جیغ زد: «آزمایش اعتیاد؟»‌ در این لحظه بیش از حد عصبانی بود. «مسخره‌ست. من که یه دیوونه‌ی احمق نیستم و اجازه هم نمی‌دم مثل اونها باهام رفتار بشه. سعی دارم یه جنایت رو گزارش بدم!» «گب؟ گبی!» توی پاسگاه، از جایی پشت سرش، صدای جیمی را شنید. به محض رسیدن به آنجا با دوستانش تماس گرفته بود، پس از اتفاق دهشتناکی که شاهدش بود، به آرامشی که چهره‌های آشنا برایش به ارمغان می‌آوردند، احتیاج داشت. جیمی با عجله به سمتش آمد: «گابریل!» و او را گرم در آغوش گرفت. «معذرت می‌خوام که نشد زودتر از این برسم. ولی وقتی پیامت رو روی تلفنم دیدم، تقریباً رسیده بودم خونه. یا مسیح مقدس، نبات! حالت خوبه؟» گابریل سر تکان داد: «گمونم آره. ممنونم که اومدی.»‌ افسر جوانتر گفت: «دوشیزه ماکسول، چرا اجازه نمی‌دین دوستتون برسونتون خونه؟ می تونیم ادامه‌ی موضوع رو به فرصت دیگه‌ای موکول کنیم. شاید بعد از اینکه یه کم خوابیدین، دید واضح‌تری نسبت به شرایط پیدا کنین.» هر دو افسر پلیس از جا بلند شدند، و به گابریل اشاره کردند همان کار را انجام دهد. مخالفت نکرد. خسته بود، تا مغز استخوان ضعف داشت، و تصور نمی‌کرد حتی اگر تمام شب هم توی پاسگاه بماند، قدر باشد درباره‌ی اتفاقی که خارج از لنوت شاهدش بود، پلیس‌ها را متقاعد کند. کرخت و بی‌حس، اجازه داد جیمی و دو افسر تا خارج پاسگاه همراهی‌اش کنند. نصفه نیمه از پله‌های پارکینگ پائین رفته بود که افسر جوان‌تر اسمش را صدا زد: «دوشیزه ماکسول؟»
3840Loading...
11
Media files
3690Loading...
12
#Wait_for_It #Part_237 وقتی‌که داشتم موادغذایی رو بالا می‌گذاشتم، بهش فکر میکردم. حقیقت این بود که نمی‌خواستم پای پلیس رو هم وسط بکشم، بیشتر به‌خاطر اینکه نمی‌خواستم ماجرا به والدینم بکشه و استرسی بشن و هم‌چنین نمیخواستم بچه‌ها رو هم درگیر کنم. جاش شب بعداز مراسم ختم از من قولی گرفت که من هرگز سرسری نمی‌گیرمش. تو هرگز مجبور نیستی دوباره ببینیش اگه اینو نمیخوای، جی. من نمیذارم اون ببرتت، بهت قول میدم. بهش گفتم: -به پلیس زنگ نمی‌زنم. واقعاً فکر نمیکنم که اون برگرده. صدایی که توی گلوش ایجاد کرد مشخص نمی‌کرد که تصمیمم رو تأیید میکنه یا نه. برای یه لحظه به این فکر کردم که بهش در مورد رودریگو بگم، اما نگفتم. دیدن آنیتا، به‌اندازهٔ کافی بهم درگیری فکری داده. حرف زدن در مورد برادرم کار خیلی سختی برام بود و من نمی‌خواستم هنوز با این مردی که داره یواش‌یواش باهام دوستانه برخورد میکنه، انجامش بدم. چند دقیقه بعد که کارمون تموم شد، مربی جاش بهم با حالت جدی و رسمی نگاه کرد: -من دارم میرم، ولی بقیه روز خونه‌ام. اگه چیزی نیاز داشتی، داد بزن. اما من بیرون رو نگاه میکنم و مطمئن می‌شم که ملاقات‌کننده دیگه‌ای نداشته باشی. سعی کردم اصرار کنم: -واقعاً لازم نیست این کارو کنی. دالاس اجازه داد سرش لحظه‌ای به یه طرف مایل بشه، درحالی‌که با اون چشم‌های خاصش من رو تماشا میکرد. اون دهان صورتیش فقط به‌اندازه‌ای باز شد که بتونم نوک زبونش رو ببینم که به گوشه لبش زد. -تو دوست خانواده من هستی. ما همسایه‌ایم‌. پلک‌هاش کمی پایین اومد انگار که خیره شده. -اگه چیزی لازم داشتی بهم زنگ بزن. نگاهی که بهش انداختم حتماً گویای این بود که: "تو مطمئنی که در مورد زنگ زدن بهت، وحشت‌زده نمی‌شی؟" به‌خاطر اینکه حاضرم قسم بخورم اخم کرد. 📣📣📣📣 🏅برای خرید #رمان #منتظرش‌باش ❌ #قیمت:45 در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
4240Loading...
13
#Wait_for_It #Part_236 -نیازی نیست که از من تشکر کنی. من ولت نمی‌کردم که تنها باهاش سر و کله بزنی. دستش رو به عقب برد تا پشت گردنش رو لمس کنه با ژستی که خیلی اون‌طور که باید عادی به‌نظر نمی‌رسید. اون احتمالاً نمیخواست توی مسائلی که مربوط به خودش نیست، دخالت کنه. من نمی‌تونستم سرزنشش کنم؛ اما چیزی‌که بعدش گفت ماجرا رو توضیح داد. -من بهت مدیونم. درحالی‌که به چشم‌هاش نگاه میکردم آروم گفتم: -تو هیچی رو به من مدیون نیستی. توی صورت محتاطش یه ماهیچه هم تکون نخورد. تکرار کرد: -تو جز خوبی برای خانواده من نبودی. من بهت مدیونم. با تصور اینکه در مورد دین و تریپ حرف میزنه، روی بقیه کلماتش تمرکز کردم. من قرار بود با این مرد چه کار لعنتی‌ای بکنم؟ در مورد کاری که کرده بود ناسپاس باشم حتی اگه برای جبران بوده؟ میدونستم که باید چیزی‌که بهم داده میشه حالا به هر دلیلی رو بپذیرم. برای چند دقیقه توی سکوت کار کردیم. اون وسایل رو از توی کیسه‌ها بیرون آورد و روی کانتر گذاشت، درحالی‌که من اون‌ها رو جایی‌که لازم بود می‌گذاشتم. چندباری مچش رو گرفتم که دور و بر آشپزخونه رو نگاه می‌کرد، مطمئنم که به قفسه‌های بی‌کیفیت و رنگی که باید دوباره زده می‌شد نگاه میکرد... و کف که دوران بهتری رو داشته که پشت‌سر گذاشته، اما هیچ نظری در موردشون نداد. به خودم اجازه ندادم از بودن این غریبِ آشنا توی آشپزخونه‌ام عصبی بشم. با تن صدای معمولیش که به من یادآوری می‌کرد اون از اون دسته مرداییه که به‌خاطر اینکه متأهله نمی‌خواد با زنایی که باهاش لاس زدن حرف بزنه و همینطور مربی بیسبال بچه‌های کوچیکه، پیشنهاد داد: -اگه بخوای به پلیس زنگ بزنی و بخوای بیان اینجا، من میتونم شاهدت باشم که اون اینجا بوده.
4100Loading...
14
Media files
4200Loading...
15
#Suddenly_You #Part_211 #مترجم_پردیس جک به‌نرمی درون خاکستری‌های خواب‌آلود چشمانش خیره شد، درحالی‌که سرخی شهوت گونه‌هایش را گلگون می‌کردند، نگاه کرد که چگونه مژه‌هایش رو گونه‌هایش سایه می‌انداختند. دست‌های آماندا شانه‌ها و تخت سینه‌اش را فشردند و او با نفس‌نفس خودش را به او نزدیک‌تر کرد و جک احساس کرد که داغی درون بدنش در اطراف هجوم ملایم انگشتش چگونه منقبض می‌شود. دهان آماندا به‌دنبال دهانش بود و جک را تا آنجا که‌ او می‌خواست عمیقاً بوسیدش و با فشار، انگشتش را به‌آرامی با ریتم زبانش درونش فرومی‌کرد. از تمام مهارتش استفاده کرد تا او را نزدیک و نزدیک‌تر به اوج کند. صدایی لرزان از آماندا خارج شد و در پس آن ناله‌ای برخواست و آماندا درحالی‌که اوج شدیدی از درونش عبور می‌کرد محکم او را در آغوش گرفت. می‌لرزید، تنش را قوس می‌داد، خودش را روی تن او می‌کوبید. جک درحالی‌که در گلویش زمزمه می‌کرد، انگشتش را عقب کشید و او را روی بدن دردناکش قرار داد. آماندا با اولین درد وارد شدن او نفسش بند آمد، اما تنش را به‌سمت پایین فشار می‌داد تا اینکه سرانجام با یک ضربه مطمئن به درون او نفوذ کرد. جک سرش را به‌سمت عقب خم کرد، چشمانش بسته بود، پیشانی‌اش با اخم شدیدی کشیده شد. وزن زنانه او روی ران‌هایش فشار می‌آورد، درحالی‌که عضوش او را در یک گیره محکم نگه داشته بود. لذت آن بیش‌ازحد قابل تحمل بود. جک نمی‌توانست فکر یا صحبت کند، نمی‌توانست نام او را به زبان بیاورد. فقط می‌توانست درحالی‌که احساسات در امواج بی‌امانی بر او ‌می‌تاختند آنجا بنشیند. احساس کرد آماندا به جلو خم شد، لب‌های بازش گلوی قابل دیدش را لمس کرد، جایی‌که نبضش زیر آرواره‌اش می‌تپید. زبان آماندا در کاوش‌های ظریفی روی پوستش کشیده می‌شد و او نفس سختی کشید. لگن جک در برابر لگن او بلند شد و عمیق‌تر درون آماندا فرورفت و در پاسخ به‌شدت عضو جک را فشرد. جک فریاد از ته گلوی خودش را شنید که در آخرین فشار برای رهاسازی درون او راند، درحالی‌که از خلسه لرزید و بیشتر خود را درون آماندا فشرد. ⚜️⚜️⚜️⚜️ 🏅برای خرید #رمان #ناگهان_تو با قیمت #38 تومن 😍😍❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
4600Loading...
16
#Suddenly_You #Part_210 #مترجم_پردیس زمانی که خود-کنترلی‌اش شروع به شکستن کرد تن جک از لذت خشک شد. او به‌زودی به اوج می‌رسید... نه، او نمی‌توانست چنین اجازه‌ای دهد، نه اینجا، نه هنوز. با فحش دادن در گلویش، جک باسن گرد او را در دستانش گرفت و او را از روی عضو منقبضش به عقب هل داد. _ جک. آماندا نفس‌نفس می‌زد. _ من بهت نیاز دارم... نیاز دارم... اوه، خدایا، لطفاً... _ جانم! جک زمزمه کرد، تمام بدنش منقبض و عرق کرده بود. _ من بهت آرامش میدم، عزیزم. به‌زودی؛ اما می‌تونیم یه‌کمی بیشتر صبر کنیم، مهیرین... ما این کار رو به درستی و توی یه تخت راحت انجام می‌دیم. من هیچ‌وقت قصد نداشتم که توی کالسکه تا این حد پیش برم... من فقط... نتونستم جلوی خودمو بگیرم. حالا برگرد و اجازه بده لباست رو ببندم__ _ پس صبر نکن. آماندا با قاطعیت گفت: _من تو رو الآن می‌خوام. و دهان جک را بوسید و از زبانش برای چشیدن طعم او استفاده کرد و او را تحریک کرد و ران‌های جک در زیر او تبدیل به فولاد شدند. _ نه. جک بی‌قرار خندید و صورتش را در دستانش گرفت و بوسه‌هایش را روی دهان آماندا کاشت. _ اگه صبر نکنیم پشیمون می‌شی... اوه، عزیزم... بذار تا وقتی ازم برمیاد خودمو کنترل کنم. او زمزمه کرد: _ من سی سال صبر کردم. و ناگهان روی تن جک تکان خورد تا خودش را روی تن او قرار دهد. _ پس لطفاً اجازه بده من تصمیم بگیرم که کی و کجا باشه. تو دفعه بعدی تصمیم بگیر. ذکر "دفعه بعدی" و فکر همه کارهایی که قرار بود با آماندا انجام دهد، برای او و همراه او، برایش بیش‌ازحد مقاومتش بود. جک صدای خودش را بریده‌بریده شنید که گفت: _ ما نباید… حتی درحالی‌که دستش به زیر دامن او رسید و آن را روی باسنش قرار داد. _ اهمیتی نمی‌دم، همین الآن این کارو انجام بده... همین الآن… کلمات آماندا با ناله‌ای آرام‌ حل شده و درون گوشش نشستند، درحالی‌که انگشت وسطش درونش می‌لغزد و احساس کرد که انگشت شست جک یک بار دیگر او را اذیت می‌کند. ⚜️⚜️⚜️⚜️ 🏅برای خرید #رمان #ناگهان_تو با قیمت #38 تومن 😍😍❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
4180Loading...
17
#Suddenly_You #Part_209 #مترجم_پردیس درعوض با صبوری اجباری منتظر ماند، دندان‌هایش را به‌هم می‌سابید، درحالی‌که انگشت‌های سرد آماندا بااحتیاط روی بدنش کشیده می‌شد و نوازشش می‌کرد. آماندا گفت: _ اوه! درحالی‌که چشمانش خمار و نیمه‌بسته بود، دستش به‌آرامی در کاوش بود. جک درحالی‌که تلاش می‌کرد که این حس را تحمل کند، صورتش را به طرفی برگرداند _ انتظار نداشتم... خیلی گرمه... و خیلی… جک فشار نرم گونهٔ آماندا را روی گونه‌اش احساس کرد. او زمزمه کرد: _ آیا وقتی لمست می‌کنم دردت می‌گیره؟ و انگشتانش مردد ماندند. _ نه، خدایا، نه... خنده‌ای لرزان سر داد که به ناله ختم شد. _ حس خوبی داره. مهیرنین ... تو داری منو می‌کشی... حالا دیگه باید بَس کنی. جک مچ دستش را گرفت و به‌آرامی دست آماندا را کنار کشید و دستش را به‌سمت لایه‌های بلند دامن‌هایش برد. او فاق شلوارک زیر دامن‌هایش را گرفت و کشید تا احساس کرد که بندینک‌ها پاره شدند، سپس انگشت شستش را به داخل آن رساند و روی نقطه ممنوعه تنش چرخاند. او زمزمه کرد: _ حالا نوبت منه. و صورت داغ آماندا را بوسید درحالی‌که انگشت شستش به‌آرامی کاوش می‌کرد و آن کار را آنقدر تکرار کرد تا بدن آماندا نرم شد. جک احساس کرد که ران‌های آماندا در اطراف ران‌هایش منقبض شدند و از پاهایش استفاده کرد تا آن‌ها را باز نگه دارد، بدنش در برابر لمس جک باز و بی‌قرار مانده بود. آماندا ناله کرد و خودش را به دست او فشرد و به‌دنبال تحریک بیشتر بود. جک لمس دستش را به‌طرز دیوانه‌کننده‌ای سبک نگه داشت. درحالی‌که جک انگشت شست خود را با قلقلک می‌چرخاند، آماندا می‌لرزید و به خودش می‌پیچید. بااحتیاط جک فاقشان را به‌هم نزدیک کرد، بدون اینکه به او نفوذ کند، فقط اجازه داد مالیده شود. هر تکان به‌‌خوبی مهارشدهٔ کالسکه توسط فنرها، تن آنها را به‌هم نزدیک‌تر می‌کرد. زمانی که آن حس به حد طاقت‌فرسایی رسید، جک چشمانش را بست. ⚜️⚜️⚜️⚜️ 🏅برای خرید #رمان #ناگهان_تو با قیمت #38 تومن 😍😍❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
4260Loading...
18
Media files
4170Loading...
19
#Wait_for_It #Part_235 اون هیچی نگفت. چرخیدم تا اون رو ببینم، درحالی پیداش کردم که دستاش روی یه قوطی بود که باید همونایی باشند که صدای بیرون آوردنشون از کیسه رو شنیدم. یک لحظه به چشم‌هاش نگاه کردم و یکی از کیسه‌های کنارش رو برداشتم و شروع کردم وسایل رو ازش بیرون آوردن. -اون قرار نیست دیگه بتونه جاش رو ببینه. وقتی سه سالش بود اون سعی کرد توی تایم پرستارش اونو ببره و ما یه محدودیت نزدیکی براش گرفتیم. از اون‌موقع دیگه کاری شبیه این نکرده، اما فقط هرچند سال یه بار میاد یه خودی نشون می‌ده. شونه بالا انداختم و کارم که تموم شد کیسه رو مچاله کردم. توی مشتم فشار دادم و از بالای شونه‌ام بهش نگاه انداختم، آب دهانم رو قورت دادم. چیز دیگه‌ام برای گفتن بود؟ اون به‌طور لعنتی ملایم گفت: اوکی. اون چشم‌های فندقی‌رنگ روی چشم‌های من قفل شد. بعدش فقط یک چین کوچک بین ابروهاش افتاد. اون با یه بازدم که تقریباً دردناک بود تکرار کرد: -اوکی. من حواسم هست. دهانم فرم لبخندی رو گرفت که واقعی نبود. عجب آشفته‌بازاری. -خب ممنون از این بابت. من نمی‌تونم … خدایا، کل این موقعیت من رو دستپاچه کرده. بخشی از من هنوز نمیتونه خودش رو بعداز پیدا شدن سر و کله اون بعداز این‌همه وقت، جمع‌وجور کنه. چرا اون این کار رو میکنه؟ زمانی که توی گذشته پیداش می‌شد، میاومد که برای رودریگو تور پهن کنه. حقیقتاً فکر میکنم که اون عشق عمیقی نسبت به جاش نداره. مجدداً، چی میدونستم؟ شاید اگه منم جای اون بودم همین کارها رو میکردم. همه ما اشتباهاتی داریم که حسرتشون رو میخوریم. -واقعاً ممنون می‌شم. 📣📣📣📣 🏅برای خرید #رمان #منتظرش‌باش ❌ #قیمت:45 در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
4680Loading...
20
#Wait_for_It #Part_234 شرمندگی من رو از سر تا پا پر کرد، اما میدونستم که باید چیزی بهش درباره اتفاقی که افتاد بگم. -به‌خاطر کارت اون بیرون ممنونم. بعله. همون‌قدرکه فکرش رو میکردم، معذب‌کننده به‌نظر میرسید. بالاخره از بین مژه‌های بلند پرش که من قبلاً بهش توجهی نکرده بودم رو بالا بهم نگاه کرد. خیلی عادی توضیح داد: -اون بیرون خونه‌ت یه مدتی بود پارک کرده بود. فکر کردم یه چیزی درست نیست. جوابش فقط باعث شد من یه‌کم در مورد استراق‌سمع مکالمه‌اش با اون خانم توی ماشین قرمز، که احتمالاً یا همسر جدا شده‌اش، یا در آستانه جدایی بود، احساس گناه کنم. شناختن اون زن به من هیچ ربطی نداشت، خیلی کم‌تر بهش فکر کردم وقتی‌که چیزی واقعاً مهم‌تر داشتم که روش تمرکز کنم. آنیتای لعنتی. اون نمی‌تونست جاش رو بگیره. اون نمی‌تونست. هیچ راهی وجود نداشت. این رو به توده‌ای که توی شکمم ایجاد شده بود یادآودی کردم. خیلی یواش، خیلی با ملایمت‌تر از هر جمله‌ای که تا حالا شنیده بودم از دهانش بیرون اومده باشه، پرسید: -چیزی هست که لازم باشه بدونم؟ چیزی بود؟ درحالی‌که کف دستم رو به پیشونیم مالیدم، چشمام رو بستم و آرزو کردم که قلبم یواش‌تر بزنه. صدای برخورد یه چیز فلزی روی کانتر اومد. میتونستم دالاس رو تصور کنم که کنسروهای سوپ رو بیرون میاره و اونجا میذاره، اون دستای بزرگش رو مشغول نگه میداره. -میتونم کمک کنم اگه بهم بگی چی نیاز داری. اون بعداز اینکه نتونست به‌سرعت کافی ازم دور بشه داره بهم کمکش رو پیشنهاد میکنه. کی میدونست؟ لعنتی کی میدونست؟ به‌نظر اشک چشم‌های بسته‌ام رو پر کرد، اما من درحالی‌که دستم رو روی صورتم به پایین کشیدم اونا رو کنار زدم. از کی این‌قدر زرزرو شده بودم؟ وقتی دوباره چشم‌هام رو باز کردم، توجهم به کابینت روبه‌رویی بود. کلماتی که از دهانم بیرون اومد حقیقت داشت. من با دروغ میونه خوبی نداشتم. بدون لرزش بهش گفتم: -اون مادر بیولوژیکی جاش بود.
4500Loading...
21
Media files
4310Loading...
22
سلام سلام صبح بخیر. ترجمه این کتاب به لطف حق تمام شده و اواخر خرداد برای فروش در دسترس قرار می‌گیره. امیدوارم استقبال کنید
5220Loading...
23
#Kiss_of_Midnight #Part_25 #مترجم_روح‌سفید مصرانه گفت: «گزارشم دروغ نیست.» بدون اینکه ذره‌ای عصبانی باشد، از اینکه مثل مجرمین با او رفتار می‌شد، رنجیده بود. «پای تمام حرف‌هایی که امشب زدم وایمیستم. واسه چی باید از خودم درآورده باشم؟» «تنها کسی که می‌تونه به این سؤال جواب بده خود شمائین دوشیزه ماکسول.» «باورنکردنیه. شما که تماسم با نهصد و یازده رو دارین.» افسر موافق بود: «بله. بی شک این کار رو کردین، با اپراتور فوریت‌های پلیسی تماس گرفتین. متأسفانه، تنها چیزی که توی این تماس هست، نویز و وزوزه. یه کلمه هم حرف نزدین، و به تقاضای تلفنچی برای اعلام اطلاعات جواب ندادین.»‌ «بله، خب وقتی شاهد پاره شدن گلوی یه نفر هستی، حرف زدن سخته.» افسر دوباره مشکوک گابریل را نگاه کرد. «این کلابه چی بود؟__ لنوت؟... شنیدم جای بی در و پیکریه. پاتوق گوت‌ها و یاغی‌هاست...» «به چی می‌خواین برسین؟» پلیس شانه بالا انداخت: «این روزها یه عالم از جوونک‌ها درگیر کارهای مزخرف و عجیب و غریب می‌شن. شاید شما شاهد تفریحی بودین که از کنترل خارج شده.» گابریل با بازدمش فحشی داد و گوشی موبایلش را برداشت. «این از نظر شما یه شوخیه که از کنترل خارج شده؟» دکمه‌ی نمایش مجدد را زد و دوباره به عکس‌هایی که گرفته بود نگاه کرد. با وجود تار بودن عکس‌های فوری و بی‌کیفیتی‌شان به خاطر نور فلش، همچنان می‌توانست به وضوح گروهی از مردان را ببیند که مرد دیگری را روی زمین دوره کرده بودند. عکس‌ها را جلو زد تا به عکس دیگری رسید و بازتاب چند جفت چشم درخشان را دید که به لنز خیره بودند. خطوط نامشخص اندامشان حیوانات خشمگین را تداعی می‌کرد. چرا افسرها آنچه را او می‌دید، نمی‌دیدند؟ افسر جوان‌تر مداخله کرد: «دوشیزه ماکسول،» خرامان خرامان از سمت دیگر میز دور زد و مقابلش لبه‌ی میز نشست. از مرد دیگر ساکت‌تر بود، کسی که وقتی همکارش کاری به جز ابراز شک و تردید انجام نمی‌داد، با دقت گوش می‌کرد. «مشخصه که معتقدین امشب شاهد اتفاق وحشتناکی توی اون کلاب بودین. سرکار کاریگان و من می‌خوایم کمکتون کنیم، ولی برای اینکه بتونیم این کار رو بکنیم، باید مطمئن بشیم همگی سر یه موضوع توافق داریم.»
5240Loading...
24
#Kiss_of_Midnight #Part_24 #مترجم_روح‌سفید «دارم بهتون می‌گم، همه‌‌ش رو دیدم. شیش نفر بودن، داشتن طرف رو با چنگ و دندون پاره پاره می‌کردن،__ عین جونورها! اونها کشتنش!» «دوشیزه مکسول، امشب تا الان چندین و چند بار این داستان رو شنیدیم. حالا هم همگی خسته هستیم و امشب هم دیگه زیادی طول کشیده.»‌ بیشتر از سه ساعت از حضور گابریل در پاسگاه پلیس می‌گذشت و در تلاش بود اظهاراتش را درباره‌ی حادثه‌ی دهشتناکی که خارج از کلاب لنوت شاهدش بود ثبت کند. دو افسری که با آنها صحبت کرد، اولش مشکوک شدند، اما حالا داشتند صبرشان را از دست می‌دادند و کم‌کم با او مقابله می‌کردند. بعد از رسیدنش به پاسگاه، خیلی زود پلیس‌ها جوخه‌ای را برای سرکشی موقعیت و کشف جسدی که گابریل گزارش دیدنش را داده بود، به آدرس کلاب اعزام کرده بودند. جوخه‌ی اعزامی دست خالی برگشته بود، هیچ گزارشی از نبرد گروه‌های تبهکاری یا مدرکی دال بر وقوع حادثه‌ای ناپسند و ناخوشایند وجود نداشت. انگاری نه خانی آمده و نه خانی رفته،__ یا گویی به طرز معجزه‌آسایی همه چیز پاک شده بود. «اگه فقط به حرفم گوش بدین... اگه فقط به عکس‌هایی که گرفتم نگاه کنین...»‌ «دیدیمشون، دوشیزه مکسول. تا الان چندین بار دیدیم. رک بگم، هیچکدوم از حرف‌هایی که امشب زدین صحت نداشته__ نه اظهاراتون و نه این تصاویر نا واضح و نامشخص موبابلتون.» با لحنی گزنده جواب داد: «عذرخواهی می‌کنم اگه کیفیت عکس‌ها خوب نیست. دفعه‌ی بعد که شاهد عملیات سلاخی یه گروه تبهکار دیگر آزار بودم، یادم می‌مونه دوربین لایکا رو با چند تا لنز اضافه بردارم.» افسری که از دیگری بزرگتر بود پیشنهاد کرد: «شاید دوست داشته باشین دوباره به اظهاراتتون فکر کنین،» لهجه‌ی بوستونی‌اش با گویش محلی یک ایرلندی که سال‌های جوانی‌اش را در جنوب سپری کرده درهم آمیخته بود. دست چاقالویش را روی ابروی کم پشتش گذاشت و بعد هم موبایل گابریل را روی میز سراند و پس داد. «باید بدونین که دادن گزارش دروغ به پلیس، جرمه، دوشیزه ماکسول.»
4540Loading...
25
#Kiss_of_Midnight #Part_23 #مترجم_روح‌سفید چطور توانسته بود وضعیت‌قرمزها را توی کوچه پیدا کند؟ با وجود اینکه در افسانه‌های محلی،‌ به طور گسترده نقل شده بود که خون‌آشام‌ها به میل خودشان ناپدید می‌شوند، حقیقت ماجرا آنقدرها هم قابل توجه نبود. آنها به خاطر موهبت چابکی فوق‌‌العاده‌شان، صرفاً می‌توانستند سریعتر از آن که با چشم انسانی قابل رویت باشد، حرکت کنند. در حقیقت در این امر غلو شده بود، آن هم با قدرت هیپنوتیزم خون‌آشام‌های قدرتمند و تأثیرش روی ذهن موجودات ضعیف. عجیب اینکه به نظر این زن در برابرشان مصون بود. لوکان او را توی کلاب دیده بود. نگاه خون‌آشام به خاطر یک جفت چشم روح‌انگیز و سرزنده، از موضوع شکارش منحرف شده بود، آن چشمها مثل چشمهای خودش سرگردان و گمشده به نظر می‌رسیدند. دخترک هم متوجه او شده بود، از کنار دوستانش، به لوکان خیره شده بود. با وجود شلوغی و بوی کهنگی کلاب، لوکان عطر به جا مانده روی پوستش را حس کرد،__ بویی ناب و عجیب و غریب. حالا هم بویش را حس می‌کرد، اثری محو که به فضای شب چنگ زده بود، احساساتش را می‌جنباند و حسی ابتدایی را در وجودش برمی‌انگیخت. آرواره‌هایش به خاطر دراز شدن ناغافلی دندان‌های نیشش درد گرفته بود، واکنشی فیزیکی به نیازی__ نفسانی یا چیزی شبیه آن__که در برابرش ناتوان بود. بویش را به مشام کشیده و گرسنه شده بود، خودش هم فقط یک ذره از برادران وضعیت‌قرمزش بهتر بود. لوکان سرش را عقب انداخت و عطر زن را عمیق‌تر به ریه‌هایش فرو برد، و با حس بویایی قدرتمندش، ردش را در میان شهر گرفت. تنها شاهد حمله‌ی وضعیت‌قرمزها! خیلی بی‌عقلی بود که اجازه دهد خاطراتش را از آنچه شاهدش بود؛ حفظ کند. لوکان آن مادینه را پیدا می‌کرد و برای اطمینان از امنیت نژادش به هر اقدامی که لازم بود، دست می‌زد. و پس ذهنش، ندایی باستانی و کهن زمزمه می‌کرد: دختر هر کسی هم که بود، از قبل به خودش تعلق داشت. ***
4740Loading...
26
Media files
4680Loading...
27
#مجموعه_برادران_کین #جلد_دوم #داستان‌هرجلدمجزاست! #قرار_نیست_مقدر_شده_باشد #نویسنده_مگان_کوئین ژانر:#کمدی #رمانس #بزرگسال #تعداد_صفحات:1460 قیمت: #50تومان تا #سه_روز #45تومان خلاصه: من با جی‌پی کین دوست هستم؟ ها! خنده داره. علاوه بر این حقیقت که اون تصور دور از ذهنی از فیلم "وقتی هری با سالی ملاقات کرد" که می‌گه مردها و زن‌ها نمی‌تونند با هم دوست باشند و با هم کار کنند رو سرلوحه کارش کرده، می‌شه گفت که ما با هم دوست نیستیم. اون به طرز آزاردهنده‌ای روی مخه، به طرز ناخوشایندی خوش‌تیپه و با فشار تمام نقاط داغ من، حسابی هنرنمایی می‌کنه... اونم چندین بار در روز. بنابراین می‌تونید تصور کنید از اینکه نه تنها برای کار مجبورم که باهاش به سان‌فرانسیسکو پرواز کنم، بلکه در یه پنت‌هاوس بمونم چقدر ناراضی و کفری هستم. و آره، یه هوای مشترک رو نفس می‌کشیم، اونم بیست و چهار ساعت و هفت روز هفته، تا وقتی این سفر تموم بشه. ما داریم در مورد یه هم خونه‌ای تمام عیار حرف می‌زنیم. این مرد اصلا نمی‌دونه که پوشیدن پیرهن چه معنی داره و نباید لخت و عور توی خونه رژه بره. از بار پروتئین انرژی می‌گیره و حدس بزنید، بقدری بلند ناله می‌کنه که مردم فکر کنند اون مگ رایان که توی یک رستورانه. هشدار اسپویلر: چیزی که اون داره قرار نیست نصیب من بشه. من با لاس زدن‌های مداوم و نگاه‌های کشنده اون دست و پنجه نرم می‌کنم و در همون حال به بشکه وسوسه‌های اغواکننده‌ای که خوابیدن توی شب رو برام سخت می‌کنه خیره شده‌م که کی قراره منفجر بشه!!! مدیونید فکر کنید من دوست داشته باشم باهاش بخوابم. ولی حدس بزن کی میتونه خودش رو کنترل کنه؟ همین دختر خانم. چون اگه یه چیزی باشه که به‌طور قطع می‌دونم؛ اینه که من و «جی پی کین» قرار نیست با هم باشیم ختم کلام!!!! #توجه‌توجه‌❌❌❌ این نسخه کامل و بدون‌سانسور می‌باشد. هیچ‌گونه حذفیاتی ندارد. 📌در صورت خواستن رمان @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
3160Loading...
28
#جلد_دوم_برادران_کین #به‌زودی
2980Loading...
29
#Wait_for_It #Part_233 -مشکلی نیست. خودم می‌برم. گوشه‌های لبش که به‌سمت پایین بود، صاف شد. دالاس پلک زد، چشم‌هاش ما بین چشم‌هام در حرکت بود، انگار که سعی کنه یه چیزی رو اندازه بگیره. شایدم داشت اندازه میگرفت؛ کله شقی منو. درنهایت به‌آرومی گفت: میارمش. بااحتیاط دسته‌های نایلون‌ها رو گرفت، درحالی‌که نگاه خیره‌اش روی من بود اون‌ها رو دور مچش انداخت. حتی در خودم توان این رو نمی‌دیدم که اعتراض کنم، که بهش بگم میتونم کیسه‌ها رو خودم به تنهایی ببرم و بذارم بدونه که به‌اندازهٔ کافی کمک کرده، که به کمکش نیازی ندارم. لازم نبود که اون به خونه‌ام بیاد و دوباره حس عجیبی کنه و توی سرش در مورد اینکه من دنبالشم داستان بسازه؛ اما من دعوا نکردم. فقط صاف‌صاف دنبالش رفتم. در رو باز کردم و تماشاش کردم که داخل رفت درحالی‌که من کیسه‌های باقیمونده رو از توی ماشین برداشتم و دنبالش رفتم. من حالم خوب بود. آنیتا دیگه هرگز دوباره دم خونه‌ام پیداش نمی‌شد و اگرم میاومد، چند سالی از الآن طول میکشید تا بیاد. این روشی بود که همیشه اون رفتار میکرد. اون کوتاه میاومد و سال‌ها می‌گذشت تا ما دوباره اون رو ببینیم. دالاس وقتی پیداش کردم توی آشپزخونه درحال بیرون آوردن یه سری چیزها از کیسه‌ها بود. قلبم تاپ‌تاپ خفیفی کرد و دلم هنوز آروم نگرفته بود. -واقعاً نیازی نیست که این کارو کنی. من میتونم انجامش بدم. اون به‌سادگی جواب داد: اوکی. درحالی‌که به کارش ادامه داد. آه کشیدم. -واقعاً. نیازی نیست. من نمی‌خوام که از اینجا بودن احساس عجیبی کنی. قسم میخورم، من سعی نمی‌کنم کاری انجام بدم. اون دست‌های بزرگ پینه بسته حین حرکتشون متوقف شدند. نفسی که بیرون داد اون‌قدر عمیق بود که من صداش رو شنیدم. -میدونم که کاری نمیکنی. من اون‌قدر با مامان جاش حواسم پرت شده بود، که حتی نمی‌تونستم به چیزی برای جواب دادن بهش فکر کنم، یا روی سکوت کشدار بینمون تمرکز کنم. 📣📣📣📣 🏅برای خرید #رمان #منتظرش‌باش ❌ #قیمت:45 در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
4440Loading...
30
#Wait_for_It #Part_232 من نگاهش نکردم که چطور باسرعت عقب رفت، دالاس هم همینطور. اون خیلی مشغول زل زدن به چشم من بود انگار بخواد چشمم رو سوراخ کنه. قسمتی از من پشیمون بود که این قضیه زل زدن به اون رو شروع کرد، اما الآن دیگه دیر بود. اگه اون میخواست انجامش بده، ما میتونستیم. ثانیه‌ای که ماشینی در نزدیکی روشن شد، ما رو از دنیایی که دورمون ساخته بودیم بیرون کشید. دالاس برگشت تا به چیزی از بالای شونه من نگاه کنه، حالت صورتش برای اولین بار تیره شد، خطوطی افقی درحالی‌که به چیزی‌که میتونستم تنها فرض کنم که ماشین آنیتا بود که حرکت میکرد، روی پیشونیش شکل گرفت. ماشینش یه Chevy مشکی بود. این رو فراموش نمی‌کردم. به همین طریق چشمای تیره‌اش روی چشمای من پایین اومد و حالت صورت همسایه‌ام از ناراحتی به نگرانی تغییر کرد، که اعضای صورتش رو به‌هم فشرد. -تو حالت خوبه؟ تمام کاری که تونستم انجام بدم بالا و پایین کردن سرم به نشونه تأیید بود، اونم خیلی سریع، اما حتی ذره‌ای توی سرم شک نداشتم که تشویشم کاملاً از ظاهرم پیداست. آنیتا هیچ حق قانونی برای جاش نداره. این رو میدونستم. اون نمیتونه بیاد و اون رو همین‌جوری برداره ببره. من میتونستم باهاش سهیم بشم. واقعاً میتونستم. ولی تنها راهی که وجود داشت اینه که بدونم اون به جاش مثل دفعات بیشمار گذشته، لطمه نمیزنه و تنها اگه جاش میخواست. خودم رو مجبور کردم نفس بکشم، بعدش یکی دیگه بکشم‌ و در آخر سرم رو بالا و پایین کنم. میدونستم که حالم خوبه و اگه شاید کاملاً خوب نیستم، درنهایت می‌شم. -من خوبم. خط‌های ریزی دور دهان دالاس رو قاب گرفت: اوکی. درحالی‌که دستاش به‌سمت دستام رفت گفت: -بذار اونو بگیرم. سرم رو به دو طرف تکون دادم.
4590Loading...
31
Media files
4330Loading...
32
#Suddenly_You #Part_208 #مترجم_پردیس جک حریصانه قصد گرفتن طعمه‌اش را کرد، دست‌هایش را زیر دامن او برد و بدن قوس گرفته‌اش را روی تنش قرار داد، ران‌هایش را طوری باز کرد که آماندا کاملاً روی پایین‌تنه‌اش قرار گرفت. همانطورکه انتظار داشت، آماندا یک شریک مطیع نبود، دهانش با بوسه‌هایی مشتاقانه از او بیشتر می‌خواستند، دست‌هایش با بی‌قراری روی سینه و بالاتنه‌اش در جستجو‌ بودند. لایه‌های محکم بسته شدهٔ جلیقه و پیراهن و کراوات آماندا را شکست دادند و او با ناله آنها را حریصانه کشید. _ کمکم کن. او با صدایی لرزان‌ گفت: _ میخوام لمست کنم. _ هنوز نه. جک کف دستش را روی زیردامنی‌هایش کشید و انحنای باسنش را پیدا کرد. _ اگه الآن بهم دست بزنی نمی‌تونم خودمو کنترل کنم. _ برام مهم نیست. آماندا لباسش را محکم‌تر کشید و موفق شد دکمه بالایی را باز کند. _ می‌خوام بدونم حس تنت چطوریه... که با دستام لمست کنم... انگشتان آماندا روی شکل سختی که زیر جلوی شلوارش قرار داشت حرکت کردند. فشاری خفیف به آن باعث شد که جک تکان بخورد و ناله کند. آماندا نفس‌زنان به او یادآوری کرد: _ تازه، خودت شروع کردی. آماندا آن‌قدر به‌طرز طنازی سلطه‌جو بود که جک احساس کرد قلبش با احساسی که قبلاً هرگز آن را نمی‌شناخته فشرده می‌شود... احساسی که برای دوباره تجربه کردن، بسیار خطرناک بود. _ خیله خب. صدایش پر از شهوت و سرگرمی بود. _ از من برنمیاد که چیزی‌که ازم می‌خوای رو ازت دریغ کنم. جک به‌آرامی دست جستجوگر او را کنار زد و شش دکمه باقیمانده را با مهارت باز کرد. برآمدگی‌اش از پارچه ضخیم و پیچ خورده جدا شد و در برابر تن نرم و زنانهٔ آماندا تکان خورد. دست جک از جنگیدن برای کنترل خودش می‌لرزید تا او را کاملاً روی بدن خودش نکشد و به داخل تن باکره‌ او نراند. ⚜️⚜️⚜️⚜️ 🏅برای خرید #رمان #ناگهان_تو با قیمت #38 تومن 😍😍❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
5190Loading...
33
#Suddenly_You #Part_207 #مترجم_پردیس آماندا درحالی‌که ریه‌هایش از بند آهار و نگه‌داشتن آزاد شد شروع به نفس کشیدن کرد. جک لباس ابریشمی را از جلوی تنه او جدا کرد و قلاب جلوی کرست را باز کرد. سینه‌هایش بیرون افتاد و فقط با بافت مچاله شده زیر پوشش پوشانده شده بود. جک کورمال‌کورمال آماندا را روی پاهایش بالاتر کشید و مشغول تنش شد. او زیرپوش زنانه‌اش را کشید و احساس کرد پارچه ظریف زیر انگشتانش پاره شد، سپس به کشیدن ادامه داد تا اینکه هردو سینه‌اش بیرون افتادند. جک ناله‌کنان دهانش را در فاصلهٔ بین آنها فروبرد و دستانش را زیر برآمدگی‌های فربه سینه‌هایش گرفت. _ جک… آماندا به‌سختی می‌توانست با نفس‌های کم‌عمق و ناتمامش صحبت کند. _ اوه جک! دهان بی‌قرار او دوباره سینه‌ش را پیدا کرد، زبانش روی آن می‌چرخید. عطر تن آماندا چنان واکنش بدیعی در درونش به‌وجود آورد که تمام آگاهی‌اش نسبت به دنیای بیرون از تاریکی کالسکهٔ درحال حرکت را از دست داد. ⚜️⚜️⚜️⚜️ 🏅برای خر
5430Loading...
34
Media files
5170Loading...
35
#Suddenly_You #Part_207 #مترجم_پردیس آماندا درحالی‌که ریه‌هایش از بند آهار و نگه‌داشتن آزاد شد شروع به نفس کشیدن کرد. جک لباس ابریشمی را از جلوی تنه او جدا کرد و قلاب جلوی کرست را باز کرد. سینه‌هایش بیرون افتاد و فقط با بافت مچاله شده زیر پوشش پوشانده شده بود. جک کورمال‌کورمال آماندا را روی پاهایش بالاتر کشید و مشغول تنش شد. او زیرپوش زنانه‌اش را کشید و احساس کرد پارچه ظریف زیر انگشتانش پاره شد، سپس به کشیدن ادامه داد تا اینکه هردو سینه‌اش بیرون افتادند. جک ناله‌کنان دهانش را در فاصلهٔ بین آنها فروبرد و دستانش را زیر برآمدگی‌های فربه سینه‌هایش گرفت. _ جک… آماندا به‌سختی می‌توانست با نفس‌های کم‌عمق و ناتمامش صحبت کند. _ اوه جک! دهان بی‌قرار او دوباره سینه‌ش را پیدا کرد، زبانش روی آن می‌چرخید. عطر تن آماندا چنان واکنش بدیعی در درونش به‌وجود آورد که تمام آگاهی‌اش نسبت به دنیای بیرون از تاریکی کالسکهٔ درحال حرکت را از دست داد. ⚜️⚜️⚜️⚜️ 🏅برای خرید #رمان #ناگهان_تو با قیمت #38 تومن 😍😍❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
10Loading...
36
#Kiss_of_Midnight #Part_22 #مترجم_روح‌سفید به دنبالش سر دو تای دیگر را هم برید، اجساد تکان تکان خوردند و با تراوش اسیدی خمیری شکل، به سرعت تجزیه شده و به خاکستر بدل شدند. وقتی لوکان به قصد کشت خون‌آشام دیگری جلو رفت و پیچ و تاب خورد تا یکی دیگر از وضعیت‌قرمزها را به چهار میخ بکشد، کوچه از زوزه‌های حیوانی پر شد. وضعیت‌قرمز با دندان‌های برهنه‌ی خون‌آلود هیس‌هیس کرد، از نیش‌هایش خون می‌چکید. چشمان طلایی کمرنگش با تحقیر لوکان را برانداز کرد، عنبیه‌های بزرگش از شدت گرسنگی ورم کرده بود و مردمک‌هایش به شکل شکاف‌های عمودی باریک درآمده بود، جانور خودش را منقبض کرد،‌ دستان درازش را برای گرفتن لوکان دراز کرد، دهانش به تمسخری هراس‌انگیز و بیگانه باز شد،‌ همزمان فولاد آهنگری شده‌ی مخصوص لوکان، وارد خون قرمز رنگش شد و او را به لکه‌هایی تبدیل کرد که کف خیابان دود می‌کردند. فقط یکی باقیمانده بود. لوکان چرخید تا با نرینه‌ی عظیم مواجه شود، هر دو تیغه را بلند کرد تا ضربه‌ را وارد کند. ولی خون‌آشام رفته بود. قبل از اینکه سلاخی‌اش کند، به میان تاریکی شب گریخته بود. لعنتی. تا قبل از این هرگز اجازه نداده بود یکی از این حرامزاده‌ها از عدالتش فرار کند. حالا هم نباید اجازه می‌داد. قضیه‌ی تعقیب وضعیت‌قرمز را بررسی کرد، اما این مسئله به معنای بدون محافظ رها کردن صحنه‌ی تهاجم بود. ریسکش بیشتر بود، اینکه اجازه دهد آدم‌ها از میزان خطری که با آن زندگی می‌کردند با خبر شوند. به خاطر وحشیگری وضعیت‌قرمزها، طی روزگاران کهن، نژاد لوکان مورد آزار و اذیت قرار گرفته و توسط انسان‌ها شکار شده بود. حالا که انسان‌ها تکنولوژی را در اختیار داشتند، گونه‌‌ی او تاب مقاومت در برابر مجازات روزگار جدید را نداشت. تا وقتی جلوی وضعیت‌قرمزها گرفته می‌شد__ همچنان بهترین کار حذف تمام و کمالشان بود__ نژاد انسان از وجود خون‌آشام‌ها دور و بر زندگی‌اش باخبر نمی‌شد. حینی که لوکان آماده‌ی پاکسازی محل از هرگونه اثر قتل و کشتار می‌شد، افکارش مدام به سمت زن بلور بارفتن زیبا با موهای درخشنده کشیده می‌شد.
5930Loading...
37
#Kiss_of_Midnight #Part_21 #مترجم_روح‌سفید یک نفر باید کارشان را می‌ساخت. برای لوکان و تعداد دیگری از هم‌نژادان خون‌آشامش، شب، به معنای اعزام یک گروه شکارچی به قصد نابود کردن معدود بیمارانی بود که نژاد خون‌آشام را که برای حفظ و پاسداری‌اش تلاش زیادی صورت گرفته بود، به خطر می‌انداختند. امشب، لوکان تنهایی دست به تعقیب زده بود، به این نکته که از نظر تعداد نسبت به او برتری داشتند اهمیتی نمی‌داد. منتظر ماند تا فرصت حمله فراهم شود: تا وقتی که وضعیت‌قرمزها حریصانه اعتیاد هدایت کننده‌ی مغزشان را، ‌تغدیه کنند. مست خون فراوان و بیش از حد ظرفیتشان، به وحشیگری و مبارزه سر جسد مرد جوانی که در کلاب بود، ادامه ‌می‌دادند، مثل یک گله سگ بو می‌کشیدند و می‌غریدند. لوکان در موقعیت قرار گرفته بود تا به سرعت عدالت را برقرار کند،__ و انجامش می‌داد، اگر زنی موقرمز ناغافل در دالان تاریک ظاهر نمی‌شد. در عرض یک لحظه، دخترک کل شب را به فنا داده بود: وضعیت‌قرمزها را تا کوچه تعقیب کرده و سهواً توجه‌شان را از قربانی‌شان به خودش جلب کرده بود. وقتی فلش دوربین موبایلش میان تاریکی درخشید، لوکان از لبه‌ی پنجره‌ی توی سایه‌ها‌ پایین رفت و بی‌سر و صدا روی سنگفرش فرود آمد. درست مثل وضعیت‌قرمزها، چشمان حساس لوکان هم در اثر درخشش ناگهانی نور توی تاریکی موقتاً کور شد. زن، حین فرار از صحنه‌ی کشتار، چندین و چند بار فلش کور کننده را به کار انداخت، انگاری با چند کلیک هراسان می‌توانست خودش را از دست وحشیگری هم‌نژاد‌های لوکان دور نگه دارد. ولیکن درحالی‌که هوس خون احساسات سایر خون‌آشام‌ها را کُند و مغشوش کرده بود، لوکان به طرز بی‌رحمانه‌ای هوشیار بود. زیر پالتوی بلندش، سلاح‌هایش را بیرون کشید__ خنجر دو لبه از جنس فولاد با روکش تیتانیوم__ و آن را تاب داد تا سر نزدیک‌ترین وضعیت‌قرمز را قطع کند.
5460Loading...
38
Media files
5080Loading...
39
#Wait_for_It #Part_231 شونه‌اش چند اینچی از سر من فاصله داشت، که کاملاً من رو متعجب کرد. من اونی نبودم که وقتی یه هدیه بهم میدادن ردش کنم، حتی اگه از طرف کسی باشه که ندونم چطوری براش جبران کنم. زنی که برادرم رو خیلی اذیت کرده بود گفت: من فقط میخوام حرف بزنم. -کاملاً مطمئنم که اون نمیخواد باهات حرف بزنه، درست میگم؟ همچنان داشتم به دالاس نگاه میکردم که با یه صدای گیج گفتم: آره. همسایه‌ام شونه بالا انداخت، توجه‌اش مثل لیزر متمرکز زنی بود که چند قدم اون‌طرف‌تر بود. -شنیدی، دیگه برو. -من فقط به یک دقیقه لعنتی نیاز دارم، دایانا… به طریقی با گفتن اسمم موفق شد من رو وادار کنه چشم‌هام رو بالا ببرم تا به چشم‌هاش نگاه کنم. -مجبورم نکن به پلیس زنگ بزنم. لطفاً. بهت که گفتم، زندگیت رو سر و سامون بده، آنیتا. بدون خبر دم خونه من سبز نشو. این راه انجامش نیست. همسایه‌ام، وقتی کلمه پلیس رو گفتم، سرش رو آرام‌آرام به سمتم چرخوند تا برای اولین بار بهم نگاه کنه. من تنم رو چرخوندم، برای همین از گوشه چشمم میتونستم ببینم که پلک زد. یه ماهیچه توی اون استخوان گونه برجسته‌اش، تکون خورد. سوراخ بینیش طوری نفس آتشین بیرون داد که قابل توجه بود. مردی که اون‌طرف خیابون زندگی میکرد با صدای اروم و خونسردی پرسید: -پلیس؟ و دالاس_اون لحظه می‌تونستم بغلش کنم حتی ببوسمش_ یکی از دست‌های بزرگ پینه بسته‌اش رو بلند کرد و در راستای سرش به کنار اشاره کرد: برو. یک کلمه و تنها یک کلمه لازم بود. "حالا". یک کلمه دیگه اون دستور خشن رو کاملاً محکم کرد‌. انگار که حس کرده باشه که نزدیکه من به کسی بزرگ‌تر از جفتمون بگم که اون داره قانون رو زیر پا میذاره، آنیتا یه صدای تیز کوتاهی توی گلوش درست کرد. -فراموشش کن. دارم میرم. 📣📣📣📣 🏅برای خرید #رمان #منتظرش‌باش ❌ #قیمت:45 در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
5750Loading...
40
#Wait_for_It #Part_230 -نه، من میخوام که بری. همین الآن. آدرس ایمیلم رو بهت میدم. اون‌طوری باهام تماس بگیر. نمی‌خوام باهات حرف بزنم و نمی‌خوام ببینمت، اما میتونیم به‌هم پیام بدیم. باید متوجه این موضوع شده باشه چون دو بار قبلی که اون زنگ زد من یا روش تلفن رو قطع کردم یا جوابش رو ندادم. من فقط میخواستم اگه یه زمانی پیش اومد هر چی میخواد بگه نوشتنی باشه. دهانش_همون دهانی که برادرزاده عزیز دل من رو یه زمانی یه اشتباه نامیده بود_باز شد، اما این صدای اون نبود که اومد. -کاملاً مطمئنم که اون داره بهت میگه شرت رو کم کنی. یه چیزی توی گلوم رو قلقلک داد. آسودگی؟ چرخیدم تا از روی شونه‌ام دالاس رو تشخیص بدم که از توی پیاده‌رو داره به‌سمت خونه‌ام میاد و باوجود این حقیقت که میخواستم سر آنیتا فریاد بکشم و بهش تمام کارهایی رو که باهاش به جاش آسیب رسونده رو بگم، اما بازم تنها کاری که تونستم بکنم دیدن صحنه‌ای به اسم همسایه‌ام بود. و این به‌خاطر این نبود که اون کثیف و عرق کرده بود و بلوزش شبیه یه تیشرت خیس بهش چسبیده بود. همه‌اش این نبود. به‌خاطر اینکه، خدایا، انگار که ذهنم برای پونزده یا سی ثانیه‌ای که این غریبه صمیمی رو که قدم میزد، تماشا میکردم، فراموش کرده بود که کی کنارم ایستاده. مگه اینکه آنیتا کور باشه، وگرنه اونم همون چیزی رو که من مبهوتش بودم می‌دید. میدونستم که اون چی دیده. صورتی با حالت "گورت رو گم کن." بالاتنه قدرتمند. شلوار لی کهنه قدیمی که همه‌جاش پر از لکه‌ست و چکمه‌های کار مشکی‌رنگ فرسوده و با لکه‌های رنگ. بلوزی که پوشیده بود باید یه جاهاییش آب‌رفته باشه چون آستین‌هاش به‌سختی شونه‌اش رو می‌پوشوند، که جوهری که روی بازوش رو میپوشوند بیشتر تو چشم می‌آورد، اما من خودم رو مجبور کردم که به صورتش نگاه کنم قبل‌از اینکه مچم رو بگیره. دالاس درحالی‌که دقیقاً کنار من ایستاد، پرسید: -خودت داری میری یا من باید تا ماشینت همراهت بیام؟
5190Loading...
Repost from N/a
سوپرایز ویژه نویسنده 🎁 رمان‌هایی که درعرض یک ماه غوغا وچند هزار مخاطب رو به خودش جذب کرد...😍 این رمان‌ها بعداز اتمام میره برای چاپ🤷🏻‍♀️👇 بی سانسور خواندنشون‌و از  دست ندید ❌❌ ❌   🌹 18/3/1403🌹 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+Rw7OKzA3Cj0yMDI0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+-OlTPDBklSoxN2Vk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+Hf1dlSXg-z4wM2Q0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+vEQPt5l1jHc5YTZk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+6Qi1_54DUlJmZjJk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+A5I9fr3VTYxkOTQ0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+Rw7OKzA3Cj0yMDI0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0 🎁 رمان های #بی‌سانسور و ممنوعه‌ی بالا رو از دست ندید😉♨️ دارای محدودیت جدی سنی🔞❌لطفا از دست ندید                  🎉🎉🎉🎉🎉                   🎉🎉🎉🎉 🎉
Show all...
Repost from N/a
سلام عزیزای‌دلم به مناسبت روز تولد ادمین برای شما لیست رمان های  چاپی ۱۴۰۳که اواخر فروردین قرارداد چاپشون بسته شده💯رو آماده کردیم می‌دونید که اگر چاپ بشن صحنه‌های جذاب و بی سانسورشون حدف میشه🥹 پس عضویت بگیرید و بی‌سانسور خوندشون‌و از دست ندید❌ کافیه برای عضویت فقط لینک شون رو لمس کنید😍👇 فقط تا امروز فرصت باقیست....‼️ تاریخ عضویت رمان های چاپی:🎉 18/3/1403🎉      اولین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+Rw7OKzA3Cj0yMDI0 📚✏️ دومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk 📚✏️ سومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0 📚✏️ چهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0 📚✏️ پنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ 📚✏️ ششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk 📚✏️ هفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk 📚✏️ هشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0 📚✏️ نهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi 📚✏️ دهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0 📚✏️ یازدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh 📚✏️ دوازدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G 📚✏️ سیزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0 📚✏️ چهاردهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0 📚✏️ پانزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA 📚✏️ شانزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk 📚✏️ هفدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg 📚✏️ هجدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk 📚✏️ نوزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+-OlTPDBklSoxN2Vk 📚✏️ بیستمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0 📚✏️ بیست‌‌ویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+Hf1dlSXg-z4wM2Q0 📚✏️ بیست‌ودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+vEQPt5l1jHc5YTZk 📚✏️ بیست‌وسومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg 📚✏️ بیست‌وچهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+6Qi1_54DUlJmZjJk 📚✏️ بیست‌‌وپنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+A5I9fr3VTYxkOTQ0 📚✏️ بیست‌وششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4 📚✏️ بیست‌وهفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk 📚✏️ بیست‌وهشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ 📚✏️ بیست‌ونهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0 📚✏️ سیومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0 📚✏️ سی‌ویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk 📚✏️ سی‌ودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0 📚✏️ سی‌وسومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0 📚✏️ سی‌وچهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw 📚✏️ سی‌وپنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0 📚✏️ سی‌وششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0 📚✏️ سی‌وهفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0 📚✏️ سی‌وهشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk 📚✏️ سی‌ونهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+Rw7OKzA3Cj0yMDI0 📚✏️ چهلمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0 📚✏️ چهل‌ویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk 📚✏️ چهل‌ودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0 📚✏️ ❗️دوستان لطفا این لیست پخش نشه چون تعداد فورواردها زیاد شده❌❌
Show all...
01:22
Video unavailable
بنویس_فقط_خدا_‌_‌_‌_@meslekhorshid_com_‌_‌_‌_‌_#جویس_مایر_#خدایا.mp42.40 MB
6
#Wait_for_It #Part_240 اما حالا، دو سال توی این چیز عجیب غریب قیّمی/والدینی، می‌فهمم که چطور ممکنه. سه بار در سال ممکنه. چطور بیسکوییتِ عشق کوچولوی من، که معمولاً از من آمادگی بهتری داره، میتونه چیزی رو گم کنه که فراتر از ظرفیت مغز من برای درک کردنه. حقیقت این بود که اون این کار رو کرده. شبیه اینکه اون یواشکی میاد توی اتاق من و من رو در حد مرگ بترسونه، من باید بهش عادت کنم. حداقل نباید از اینکه تونسته این کار رو کنه سورپرایز بشم. درحالی‌که ما کنار نیمکت‌های زمین جایی‌که جاش تمرین میکرد، ایستاده بودیم، به اطراف نگاه کردم، امید داشتم که به‌طور جادویی یه لنگه کفش ببینم درحالی‌که ته دلم توقع داشتم که برای همیشه گم شده. لعنتی. به پایین خم شدم، کیفم رو روی زمین کنار خودمون گذاشتم و یک دستم رو روی شونه لو گذاشتم. -من بهت گفتم وقتی این مسائل پیش میاد بهم بگی. هنوزم به چشم‌هام نگاه نمی‌کرد. به‌سختی صداش رو شنیدم: میدونم. -پس برای چی نگفتی؟ -به‌خاطر اینکه... -به‌خاطر اینکه چی؟ -من کفشم رو هفته پیش گم کردم. آره؟ -مامان بزرگ برام عین همونو خرید و ازم قول گرفت که دوباره گمشون نکنم. لعنت خدا بر شیطون و حالا من اگه چیزی رو از لارسن‌ها مخفی کنم، حس بدی بهم دست میده. نوک انگشتام رو به چونه‌اش فشار دادم، به‌آرومی مجبورش کردم که بهم نگاه کنه. حالت صورتش اون‌قدر پشیمون بود که داشت وسوسه‌ام میکرد که بهش بگم اشکالی نداره و در موردش نگران نباشه. اما تمام کاری که باید میکردم این بود که تصور کنم بزرگ شده و دروغگو شده و میدونستم که این بدترین کاریه که میتونم بکنم. 📣📣📣📣 🏅برای خرید #رمان #منتظرش‌باش ❌ #قیمت:45 در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
Show all...
👍 35 6😁 6🥰 1🤔 1😢 1
#Wait_for_It #Part_239 فصل یازدهم اسمش رو به‌آرومی گفتم: لویی خوردنی. سرش رو بالا نیاورد که بهم نگاه کنه. میدونست که من میخوام چی بپرسم. من چشم داشتم و میدیدم. همون‌طورکه اون داشت و اون داشت از چشماش برای نگاه کردن رو به آسمون خیلی معمولی نگاه میکرد. نوک بینیم رو خاروندم. -کفشت کجاست، بو؟ (دایانا هر بار این بچه رو یه چیز صدا می‌زنه.) حتی بعداز اینکه از لنگه کفش ورزشی گم شده‌اش پرسیدم، که به قطع میدونستم وقتی‌که از خونه بیرون اومدیم پاش بوده _ به‌خاطر اینکه اون چرا باید با یه لنگه کفش توی پاش از خونه بیاد بیرون؟_ اون هم‌چنان به پایین به پایی که جوراب پوشش اون بود نگاهی نکرد. همون پای جوراب پوشِش که ناگهان انگشت‌هاش رو به داخل، توی جوراب مشکی و آبیش جمع کرد، انگار که سعی داشت قایمشون کنه. خدای بزرگ! سرش رو به یک سمت خم کرد و اون شونه‌های کوچولوش رو بالا انداخت. زمزمه کرد: نمیدونم. دوباره نه. به این دلیل که توجهش روی چیزی جز من بود، از اینکه محکم بینیم رو فشار بدم حس بدی بهم دست نداد. لو میدونست که من فقط وقتی لازمه این کار رو میکنم، و این یکی از اون دفعات حساب میشه. اگه کسی ۴ سال پیش بهم می‌گفت که پسر کوچولوها هرازگاهی کفش‌هاشون رو بی هییییچ دلیلی گم میکنند، من می‌خندیدم و می‌گفتم: چه مسخره. اگه جاش یه لنگه کفشش رو وقتی بچه‌تر بوده، وقتی من حضور نداشتم، گم کرده، رودریگو چیزی در موردش بهم نگفته. کی توی چه جهنمی یه لنگه کفشش رو گم میکنه مگر اینکه خیلی مست باشه؟؟ منم راه نمیافتادم دور و بر و با افتخار این رو تعریف کنم.
Show all...
👍 22😁 6 2🥰 1🤔 1
#Wait_for_It #Part_238 با تن صدای رئیس‌مآبانه تکرار کرد: داد بزن. سرم رو براش تکون دادم، خیلی متقاعد نشده بودم که زنگ زدن بهش چیزی نباشه که به خاطرش غیردوستانه نشم. -بازم ممنون. دالاس یه شونه عضله‌ایش رو بالا انداخت. -مطمئن شو که درها قفلن، باشه؟ تکون دادن سرم آهسته بود. بخش پر غرور من می‌خواست بگه که من میتونم مراقب خودم باشم. به‌خاطر اینکه میتونستم. من میتونستم مراقب خودم و دوتا پسرا باشم؛ اما دهانم رو بسته نگه داشتم‌. میدونستم که کی کمک رو قبول کنم و کی نکنم. اینطوری نبود که من کس دیگه‌ای رو نداشته باشم. خیلی ناگهانی صداش کردم: -هی! جاش آخر هفتهٔ دیگه مهمونی تولدشه. اگه کار خاصی نداری که انجام بدی، راحت باش اگه خواستی بیا. ما غذا هم داریم و من چندتا همسایه دیگه رو هم دعوت میکنم. نیازی نداشتم که اون فکر کنه من دارم سعی می‌کنم اون رو تور کنم. دالاس برای یک لحظه تردید کرد، تقریباً داشت رد می‌شد بره. پشتش به من بود. -خیله خب. برای یه لحظه تکون نخورد. -دفعه بعد که اومدی خونه حواست به بیرون باشه. از اینکه باهام شبیه یه بچه احمق رفتار بشه باعث شد خشم توی سینه‌ام شعله بکشه. این مرد و احساس ریاستش چه مرگشون بود؟ اون چشم‌های قهوه‌ای طلایی از روی شونه‌اش بهم خیره شد. اون خط آشنا بین ابروهاش افتاد. گفت: عصبانی نشو. قبل‌از اینکه بگه روش رو دوباره برگردوند: -من فقط میخوام کمک کنم. بعداً می‌بینمت.
Show all...
👍 24 7🥰 3🤔 2
#Kiss_of_Midnight #Part_28 #مترجم_روح‌سفید کارمند با گزارشی که توی دستانش بود، از راهرو رد شد تا جایی برود و حریم خصوصی داشته باشد. اتاق استراحت،__ که هرگز خالی نبود و فرقی نداشت چه وقتی از روز باشد،__ از قبل توسط دو نفر از منشی‌ها و کاریگان اشغال شده بود، کاریگان پلیسی چاق و دهان گشاد بود که آخر هفته بازنشسته می‌شد. راجع به قرارداد اولیه آپارتمانی واقع در منطقه‌ای دنج و روستایی در فلوریدا لاف می‌زد و زنها هم که از بیخ نادیده‌اش گرفته بودند! دو مادینه روی کیک مهمانی زردرنگ یک روز مانده‌ و بیات‌شده خیمه زده بودند و آن را با ته‌مانده‌ی نوشابه‌ی رژیمی می‌لمباندند. کارمند انگشتانش را توی موهای قهوه‌ای کمرنگش فرو برد و از جلوی درگاه باز اتاق رد شد، به سمت سرویس بهداشتی انتهای راهرو رفت. بیرون توالت مردانه مکثی کرد، دستش روی دستگیره‌ی فلزی درب و داغون در بود،‌ و خیلی عادی به پشت سر نگاهی انداخت. کسی آنجا نبود تا او را ببیند، به سمت در کناری رفت،‌ در کمد تجهیزات نظافتی و سرایداری پاسگاه. قرار بود همیشه قفل باشد، ولی به ندرت قفل بود. در هر حال چیزی که ارزش سرقت داشته باشد داخل کمد نبود،‌ مگر اینکه علاقه‌ی خاصی به دستمال توالت‌های صنعتی، پاک‌کننده‌ی آمونیاکی و دستمال حوله‌ای‌های قهوه‌ای، داشته باشی. دستگیره را پیچاند و صفحه‌ی فلزی کهنه را به داخل هل داد. به محض اینکه داخل کمد تاریک قرار گرفت، دکمه‌ی قفل داخلی را زد و گوشی موبایلش را از جیب جلویی لباس خاکی رنگش بیرون آورد. تنها تلفن ذخیره شده در دستگاهِ غیرقابل ردیابی و یکبارمصرفش را شماره‌گیری کرد. تلفن دو بار زنگ خورد، حضور شوم اربابش، با سکوتی واضح در آن طرف خط تلفن خودنمایی کرد. کارمند پچ‌پچ کرد: «عالیجناب.» زمزمه‌اش محترمانه بود: «براتون اطلاعاتی دارم.»
Show all...
👍 26 7🤔 5
#Kiss_of_Midnight #Part_27 #مترجم_روح‌سفید ایستاد، از روی شانه‌اش به افسر که زیر نورافکن پاسگاه ایستاده بود نگاه کرد. «اگه کمک می‌کنه راحت‌تر استراحت کنین، به محض اینکه فرصت کردین به گزارشون فکر کنین، یه نفر رو می‌فرستم که توی خونه بهتون سر بزنه، و احتمالاً یه کمی بیشتر باهاتون گفتگو کنه.» قدردان لحن مهربان و ملایمش نبود و در عین حال، آنقدرها هم عصبانی نبود که پیشنهادش را قبول نکند. بعد از آنچه امشب شاهد بود، با خوشحالی از احساس امنیت ناشی از سرکشی پلیس، حتی از نوع تحقیرآمیزش، استقبال می‌کرد. با سر موافقت کرد و بعد، همراه جیمی تا ماشینی رفت که منتظر بود. *** از گوشه‌ی خلوت میزتحریر، در پاسگاه پلیس، کارمند بایگانی دکمه‌ی چاپ کامپیوترش را فشار داد. پرینتر لیزری پشت سرش جیرجیر کنان به کار افتاد و گزارش یک صفحه‌ای را چاپ کرد. کارمند آخرین جرعه‌ی قهوه‌ی سرد شده‌ را از لیوان ارزان‌قیمت مارک رد ساکسش خالی کرد، از روی صندلی زهوار دررفته و رنگ‌پریده‌اش بلند شد و خیلی عادی مدرک را از روی پرینتر برداشت. پاسگاه خلوت بود، به خاطر ساعت استراحت شیفت شب خالی شده بود. اما حتی اگر شلوغ هم بود، هیچکس به کارآموز علی‌البدل عجیب و غریبی که اغلب توی خودش بود، توجهی نمی‌کرد. زیبایی نقش مرد همین بود. به همین خاطر انتخاب شده بود. تنها عضو آن نیرو نبود که استخدام شده بود. می‌دانست افراد دیگری هم هستند، با اینحال هویتشان مخفی بود. اینطور امن‌تر و شسته رفته‌تر بود. در مورد خودش، واقعاً به یاد نمی‌آورد از اولین باری که اربابش را دیده، چقدر گذشته. فقط این را می‌دانست که حالا زنده ‌است که خدمت کند.
Show all...
👍 18🤔 8 5
#Kiss_of_Midnight #Part_26 #مترجم_روح‌سفید گابریل سر تکان داد: «موافقم.» «خب، ما اظهارنامه‌ی شما رو داریم، عکس‌هاتون رو هم دیدیم. به نظر من شما آدم منطقی‌ای هستین. قبل از اینکه بتونیم جلوتر بریم، می‌خوام ازتون بپرسم قبول می‌کنین ازتون تست اعتیاد بگیریم؟» گابریل از روی صندلی‌اش جیغ زد: «آزمایش اعتیاد؟»‌ در این لحظه بیش از حد عصبانی بود. «مسخره‌ست. من که یه دیوونه‌ی احمق نیستم و اجازه هم نمی‌دم مثل اونها باهام رفتار بشه. سعی دارم یه جنایت رو گزارش بدم!» «گب؟ گبی!» توی پاسگاه، از جایی پشت سرش، صدای جیمی را شنید. به محض رسیدن به آنجا با دوستانش تماس گرفته بود، پس از اتفاق دهشتناکی که شاهدش بود، به آرامشی که چهره‌های آشنا برایش به ارمغان می‌آوردند، احتیاج داشت. جیمی با عجله به سمتش آمد: «گابریل!» و او را گرم در آغوش گرفت. «معذرت می‌خوام که نشد زودتر از این برسم. ولی وقتی پیامت رو روی تلفنم دیدم، تقریباً رسیده بودم خونه. یا مسیح مقدس، نبات! حالت خوبه؟» گابریل سر تکان داد: «گمونم آره. ممنونم که اومدی.»‌ افسر جوانتر گفت: «دوشیزه ماکسول، چرا اجازه نمی‌دین دوستتون برسونتون خونه؟ می تونیم ادامه‌ی موضوع رو به فرصت دیگه‌ای موکول کنیم. شاید بعد از اینکه یه کم خوابیدین، دید واضح‌تری نسبت به شرایط پیدا کنین.» هر دو افسر پلیس از جا بلند شدند، و به گابریل اشاره کردند همان کار را انجام دهد. مخالفت نکرد. خسته بود، تا مغز استخوان ضعف داشت، و تصور نمی‌کرد حتی اگر تمام شب هم توی پاسگاه بماند، قدر باشد درباره‌ی اتفاقی که خارج از لنوت شاهدش بود، پلیس‌ها را متقاعد کند. کرخت و بی‌حس، اجازه داد جیمی و دو افسر تا خارج پاسگاه همراهی‌اش کنند. نصفه نیمه از پله‌های پارکینگ پائین رفته بود که افسر جوان‌تر اسمش را صدا زد: «دوشیزه ماکسول؟»
Show all...
👍 21 6😢 3