❤️رمانvip
خوش اومدین🌷 رمانهای چاپ شده رو به باد-وقت دلدادگی-تو مانده ای برای من-با درد نوشتم ،تو عاشقانه بخوان-خواب الماس-تابستان زرد انلاین اول توبگو-تو اگر باشی(در دست بازنویسی)-تو عاشق نبودی
Show more1 380
Subscribers
-624 hours
-297 days
+11630 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
به سمتش شتافت وبه یکباره روی دست هایش بلندش کرد و زیر لب گفت
:_نترس،از اینجا تا بیمارستان راهی نیست!
با دلتنگی نگاهش کرد و دستان لرزانش را نوازش بار روی گونه های مسیحا کشیدزیر لب گفت
:_قربونت برم!
مات مانده لحظه نگاهش کرد و بعد سریع به خودش آمد وجانا را روی صندلی گذاشت و بعد سریع خودش سوار شد و پایش را روی گاز فشرد!
با درد دوباره ای که بین پاها و شکمش پیچید جیغی کشید و داشبورد ماشین را چنگ زد که مسیحا نگران نگاهش کرد و لب زد
:_جانا
دختره از پسره حاملس،ولی پسره در جریان این ماجرا نیست و حالا بعد از نُه ماه موقع زایمان دختره به پسره خبر میدن تا خودش رو برسونه🥹❤️🔥 رمان پارادوکس چشمانش از خوبهای روزگاره،بزن رو لینک تا از دستت نرفته👇🏻🤤
https://t.me/+QuBwJFLzOOU0OTVk
8صبح
1000
Repost from N/a
لیست از #جذابترین_رمانها با قلم بسیار قوی از #نویسندگان_مجازی پیدا کردم؛
رمانهایی که دو شخصیت اصلی قصههاشون
#پسرانی_باجذبه_وبهشدت_خواستنی🤭
#دخترانی_بااحساس_وبهشدت_زیبا🫠
هستند😍
𓍢🧿سرنوشتمباتوبود
𓍢کارن 💍 پناه
https://t.me/+higuOLkF9uxkM2U0
𓍢🧿کارن
𓍢کارن 💍 آرادآریان
https://t.me/+WbH_OSzJpyU4MTI8
𓍢🧿قلبیکهمیتپدهنوز
𓍢گلبرگ 💍 چاووش
https://t.me/+SVGKvEAF1rtiYjNk
𓍢🧿پروازیبدونبال
𓍢پرواز 💍 ارمیا
https://t.me/+Zk6a97ZyIXtlMGFk
𓍢🧿زیباترینرمانها
𓍢انواع 💍 شخصیتها
https://t.me/+l-rFqdWfVzI2NWY0
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
🧿بیبیفیس
تمنا 💍 ساشا
https://t.me/+B60br2SEKKUxOGVk
🧿ازکوروشتاکوروش
کوروش 💍 مهرآئین
https://t.me/+Iq_gMfTiyPUzYTVk
🧿اربابهوسباز
ارهان 💍 آیماه
https://t.me/+WgI8BvMpxa44ZjQ0
🧿ابرپروازگر
آترا 💍 آیدن
https://t.me/+otBU5sMukGJlMWI8
🧿بارانعشقوغرور
باران 💍 آریا
https://t.me/+mfQgwn3DBt8yOWNk
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
𓍢🧿شمارهیازده
𓍢گرشا 💍 آنیتا
https://t.me/+zh-mNM_MEXk0NmQ0
𓍢🧿جاویدان
𓍢تکین 💍 ابرا
https://t.me/+SJcDlKlYaHphNTNk
𓍢🧿دیدارِاتفاقی
𓍢ارمینا 💍 کیان
https://t.me/+5Myze2GacMo2MTc0
𓍢🧿توغای
𓍢کاوه 💍 توغای
https://t.me/+PwX8wS7_9AtkMzA0
𓍢🧿یادگارهیچکس
𓍢کوهیار 💍 پانتهآ
https://t.me/+g1RWit4v390zNjY8
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
🧿تازیانه
هاکان 💍 گندم
https://t.me/+OLjnoH8IMsI2NGE0
🧿گیس طلایی
درتاج 💍 اسپاد
https://t.me/+RYHc6SCtY4QwZmE0
🧿نگاهیبهسرخیخون
آرتوریا 💍 گیلگمش
https://t.me/+Q2zlvHV_liRkMzM0
🧿آلودهبهدرد
تیام 💍 آریانا
https://t.me/+ZwAoc6k3LpQ3OGI0
🧿جنگلسحرآمیز
حسام 💍 مهسا
https://t.me/+gDG7z8rmhZI5ZjJh
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
𓍢🧿معبر
𓍢لیلی 💍 میخائیل
https://t.me/+ybTsLKxi_CxhZDI0
𓍢🧿مـتانـویا
𓍢آبان 💍 امیر
https://t.me/+B5J2ek8kvIwxODI0
𓍢🧿ماهنشین
𓍢آذر 💍 نامدار
https://t.me/+YVi6IEMfGy4wYWJk
𓍢🧿دلبرآتش
𓍢آتش 💍 رز
https://t.me/+vpTtWHA5HiRiODQ0
𓍢🧿خونبهایبرادرم
𓍢مهراد 💍 نازگل
https://t.me/+dfdQzXPcrS4zZTA0
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
🧿گندم
حامی 💍 گندم
https://t.me/+bn8-zoD5nvk5NTZk
🧿افسانهیآریوال
آوا 💍 آیه
https://t.me/+ecFxIypb5dQ4Nzlk
🧿سوگلیشیخ
نگار 💍 فواد
https://t.me/+UZbjz0MAVAtkOGY0
🧿بازیباسرنوشت
نوا 💍 رایان
https://t.me/+TD0_noMKpDA0MWY0
🧿ماه ایل
ایلماه 💍 یاشار
https://t.me/+r8rWXeTuuPk2Njlk
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
𓍢🧿کیستی؟
𓍢تیارام 💍 گابریل
https://t.me/+m7gAHHN5GvRkYTlk
𓍢🧿شبهایپاریسماهنداشت
𓍢نیلگون 💍 سیروان
https://t.me/+J0QNGsEEglUzZDY0
𓍢🧿قلبشیشهای
𓍢ستیا 💍 سینا
https://t.me/+W1NKetwCTEo2ZWM0
𓍢🧿بهتگفته بودمغمگینم
𓍢ویشکا 💍 گیلداد
https://t.me/+fj0Iymt624g1NTk
𓍢🧿آرامشمصنوعی
𓍢کامران 💍 شهرزاد
https://t.me/+P6xwM-HPVAJlMzVk
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
🧿شیارقرمز
مسیح 💍 تیام
https://t.me/+DOCsGtIT4wk1YjA0
🧿دریاوآسمان
ارسلان 💍 دریا
https://t.me/+uw8gwB8eWQEwNmFk
🧿سوگل
آلدرت 💍 سوگل
https://t.me/+Pnp5JPH8TmJhMmZk
🧿زخمخورده
مریم 💍 پوریا
https://t.me/+92lOylaxclU5MWVk
🧿برزخعشق
ریحانه 💍 حسام
https://t.me/+tzhq7Ps2EHljMmJ
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
𓍢🧿سارین
𓍢پرواز 💍 آیدن
https://t.me/+hjVwQ1n63TUyMzNk
𓍢🧿دلخوشی
𓍢شایان 💍 رزا
https://t.me/+Rz4NASbMOndiNGQ0
𓍢🧿پسربلوچ
𓍢اِلآی 💍 هیرمان
https://t.me/+Rz4NASbMOndiNGQ0
𓍢🧿بهخدامیسپارمت
𓍢امیرپاشا 💍 دلربا
https://t.me/+UV6KAArONgo3Mzc0
𓍢🧿زندانبان
𓍢آرتمیس 💍 سیاوش
https://t.me/+XpT4xa92F1djN2Vk
𓍢🧿اختران
𓍢آراد 💍 دریا
https://t.me/+yepyQT9Tn_k3NWFk
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
🧿امیرسپهبد
ساحل 💍 امیرسپهبد
https://t.me/+IaHHIzUpk8g4YjM0
🧿دژم
هاکان 💍 انار
https://t.me/+DkL5w5m_KHdhZjg8
🧿از جنس طـلا
طلا 💍 شاهان
https://t.me/+JRg7U3mHP585NjY0
🧿ترس و هوس
هاکان 💍 نفس
https://t.me/+NaCdu450-us4MjRk
🧿چشمآهو
آهو 💍 فرهاد
https://t.me/+pkAKLOAS8wpiZTU0
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
•لیستمخصوصگسترده𝐌𝐚𝐡𝐢•
900
Repost from N/a
جانا!
-جان جانا
چانه اش را از در دست گرفت و با اخم کمرنگی گفت
:_باید بریم عمارت مستیت رو از سرت بپرونیم!
بی صبر لب پایین مسیحا را در دهان برد و مکید
ته ریشش را نوازش کرد و این مسیحا بود که همچنان بی حرکت و با چشمان نیمه باز به جانا اختیار داده بود!
اینبار لب مسیحا را از میان لب هایش فاصله داد و دو طرف صورتش را گرفت و روی لب هایش را عمیقأ
بوسید!
~~~~
پسره از دختره دلخوره و دختره سعی میکنه اینطوری از دلش در بیاره…😉🔥
پارادوکس چشمانش روایتگر دختری عاشق و پسری تماماً روانی و از جنس سنگه!
جانای قصه ی ما میتونه دل سنگی مسیحا را بدست بیاره؟!
این بنر تا ساعاتی دیگر برداشته میشه پس سریع جوین بدید🥹😍🫰🏻
https://t.me/+QuBwJFLzOOU0OTVk
۲۳پ
3400
Repost from N/a
روی گردنش را لمس کرد و رگ متورم گردنش را بین دو لب برد و حالا مکید و همزمان ریز گاز میگرفت و دست دیگرش را نوازش بار به طرف دیگر گردن اش میکشید و عطر تن اش را مزه مزه میکرد و تند تند از بینی نفس میکشید!
پشت کمر اش را چنگ زد و به سمت خودش هول اش داد که مسیحا کلافه گفت
:_لعنت بهت!
شمرده شمرده و با نفس نفس گفت
:_من الان میخوامت!
چانه اش را در دست گرفت و گفت
:_جانا،لعنتی،تو مستی،باید مستیت رو از سرت بپرونی!
~~~~
دختره مست شده و حالا با دیدن عشق سابقش طاقتش رو از دست میده و…🥹🫣🔥
پارادوکس چشمانش رو از لینک زیر بخونید👇🏻✨
https://t.me/+QuBwJFLzOOU0OTVk
۱۸پ
4810
🌸🌸🌸
🌸
🌸
#پارت_۱۴۵
#از_کوروش_تا_کوروش
#دلافروز
کوروش با سردردی عجیب دقایقی میشود که گوشه ای در خیابان نزدیک به عمارت منتظر نشسته است.بار دیگر شقیقههای دردناکش را میمالد اما میداند تا وقتی صداهای آزاردهندهی توی سرش خاموش نشوند این سردرد با او همراه است.نمی داند از فردا که مهوش مرخص شود باید چه کند فقط می داند دوست دارد مدتی تنها باشد.میان این افکار نگاهی به ساعت مچیاش می اندازد.دقیقا سه نیمه شب است و او مثل احمقها با دختری غریبه قرار گذاشته تا کوله اش را پس بگیرد.نفسی بیرون میدهد و از ماشین پیاده میشود.هوای شهریور ماه و این گرمی عجیب بی سابقه است.خودش را کمی با تیشرت تنش باد میزند.موهای پریشانش را به عقب میراند و باز به ساعتش نگاهی میاندازد.ماشین را قفل میکند و قدم زنان سمت کوچه میرود بلکه او را زودتر ببیند و این قرار ختم به خیر شود.نزدیکتر که میشود اما با یک صحنهی ترسناک مواجه میشود.پسری وحشیانه به جان یک دختر افتاده است و تا حد مرگ او را میزند.کمی عقب عقب میرود تا مبادا دیده شود.بیشتر دقیق میشود.او همان دختر است!نامش چه بود؟مهرآئین.همان که قرار بود کوله اش را بیاورد و حالا انگار کسی متوجه بیرون آمدنش شده و او را به باد کتک گرفته است.ترسیده است و نمی داند چه کار کند.اگر جلوبرود برای نجاتش باید چه توضیحی بدهد و اگر بگذارد و برود؟پس با وجدانش چه کند.آنجور که آن مرد دختر را میزند شاید اگر کسی کمکش نکند زیر دستان بیرحم آن مرد جان بدهد.نه اینطور نمی شود؛نمی تواند چشم ببندد و هیچ کار نکند.ارام سمت ماشین بر میگردد.قفل فرمان را برداشته و دوباره سمت کوچه به راه میافتد.به آنها که میرسد پسر از یقهی دختر گرفته است تا بلندش کند و کوروش حالا درست پشت سر اوست.قفل فرمان را بالا برده و محکم بر پشت سر پسر فرود میآورد.بدن پسر که لخت شده و بیهوش زمین میافتد تازه او را می شناسد.همان دکتر جوان از دماغ فیل افتادهی از خود راضیست.وقتی مطمئن میشود که بیهوش شده کنار دختر زانو میزند.کولهی مشکی کنار دستش را بر میدارد.سر و صورت دختر خونیست وخودش نیمه هوشیار.
-بابت کوله ممنون.من نمی خواستم اینطوری بشه شرمنده.
بلند که میشود گریهی آرام دختر قلبش را به درد میآورد.قدمی به جلوبر میدارد اما صدای درهم شکسته اش را میشنود.
-منو اینجا تنها نذار.منو میکشه.منو میکشه.
چشم میبندد و سعی می کند به ناله های دختر و گریهی سوزناکش بی اهمیت باشد.خودش پر درد است و اصلا در حالتی نیست که بخواهد برای کس دیگری دل بسوزاند.از کنار آن دختر رد میشود و دوان به سمت ماشینش می رود.سریع روشن میکند تا از آن مکان فرار کند.پا روی گاز می گذارد تا از محل حادثه با آخرین سرعت بگریزد اما با دیدن آن دختر که با تنی در هم شکسته خودش را با زور و با کمک دیوار می کشاند پا روی ترمز میگذارد.از استرس تمام تنش خیس از عرق است.تمام صورت دختر خون آلود است و روی پاهایش بند نیست.هر چه می کند نمی تواند راهش را بگیرد و برود.در حال تماشای دختر است که ناگهان بیهوش پخش زمین میشود.نه !نمی تواند او را بگذارد و برود.هنوز هم جمله اش که میگفت:«منو میکشه»در سرش تکرار میشود.خیلی باید پست باشد که این صحنه را ببیند و بی توجه رد بشود هر چه باشد آن دختر بخاطر کولهی او به این روز افتاده است.از ماشین پیاده و سمت تن نیمه جان دختر می رود.به صورتش میزند.
-هی،با توام چشماتو باز کن.نترسون منو.نمیری بمونی رودستم.توملاج اون یکی هم زدم نمی دونم چه خاکی تو سرم بریزم.هی با توام.
نخیر امیدی نیست.بیهوش شده است.کوله ی دیگری کنارش افتاده است. آن را بر دوش انداخته و سپس دختر را بغل می گیرد .مهرآئین را صندلی عقب می خواباند و سپس پشت فرمان نشسته و با آخرین سرعت از آنجا دور میشود.با خود می اندیشد حداقل جان مظلوم را نجات دهد هر چند نمی داند چه بلایی سر ظالم آورده است،آیا زنده می ماند یا خیر!
🌸
🌸🌸
❤ 16👍 4
7809
Repost from N/a
با دیدن سکوتش دستهایش را از دور کمر مسیحا باز کرد و حالا مقابلش ایستاد که مسیحا خیره به بدن نیمه برهنه اش آب دهان اش را قورت داد!
صورت اش را با دستانش قاب زد و با اطمینان خیره در چشمانش گفت:
_ازم عصبی، میترسی اگه بهم دست بزنی بهم آسیب بزنی!
نفسش را بیرون فرستاد و همچنان با سکوت نگاه اش کرد که گفت:
_واسم مهم نیست!
~~~
دختره عاشق یه پسر روانی شده و بدون ترس از اینکه اون پسر چه بلایی سرش میاره هر بار بیشتر از قبل بهش نزدیک میشه🫣🔥
پارادوکس چشمانش رو از لینک زیر بخونید👇🏻✨
https://t.me/+QuBwJFLzOOU0OTVk
۱۴پ
7800
🌸🌸🌸
🌸
🌸
#پارت_۱۴۴
#از_کوروش_تا_کوروش
#دلافروز
ناگهان همان نفس نیمه هم بند میآید.برگردد! آنهم به آن عمارت نحس که حتی پدرش خم به ابرویش نیامد از روح تاراج رفتهی دخترش.همه چیز را به سبیلش کشید و آهسته از کنار تمام زجرهایش رد شد.امکان ندارد به آنجا برگردد که زنانش در نهایت فقط برایش دل می سوزانند و مردانش برای حفظ آبرو زندگی او را حراج میکنند.امکان ندارد برگردد در حالیکه قلبش مالامال از عشق به مردیست و تنش زیر دستان بیرحم شروین به تاراج برود.اول کمی میخندد و شروین عاشقانه زل میزند به دو چال گونهای که زیادی صورتش را با نمک و دلنشین میکند.سپس مثل دیوانهها داد میزند:من بمیرمم بر نمیگردم.
در یک حرکت با کولهی در آغوشش محکم به تخت سینهی شروین میزند؛شروع میکند دویدن اما موهایش از پشت کشیده میشود.جیغ میکشد:ولم کن.
صدایش درست کنار گوشش میآید:یا با زبون خوش مییای یا مثل سگ انقدر میزنمت زوزه بکشی.
-بزن،انقدر بزن تا بمیرم.حاضرم بمیرم ولی دیگه بر نمی گردم.
همانجور از موهایش او را میکشد ومهرآئین تقلا میکند.جیغ میکشد:ولم کن روانی.
اولین ضربه محکم در صورتش مینشیند.
-داری فرار می کنی بری پیش کسی.منم احمقم بذارم آره؟تو بندو پیش کس دیگه ول دادی و همه جا جار زدی من بهت تجاوز کردم.پدری ازت در بیارم اونسرش نا پیدا.
-ولم کن.آره اصلا یکی دیگه رو دوست دارم ولم کن.دوسش دارم...
همان لحظه نقطه جنون شروین است.شنیدن کلمهی دوست داشتن از زبان مهرآئین اما نه دوست داشتن او غریبهای مجهول که دل معشوق او را برده است.فریاد میزند:می دونستم هرز پریدی. مطمئن بودم یه غلطی کردی.میکشمت.جفتتونو با هم میکشم.
خون جلوی چشمانش را گرفته تا حدی که نمیفهمد بی رحمانه و با قساوت قلب به جان دختری ضعیف و بی پناه افتاده است.فریاد میکشد و هر جور که میتواند به او ضربه میزند؛با مشت و لگد بر سر و صورتش میکوبد و نعره میزند.
🌸
🌸🌸
❤ 22😢 2👎 1
99013
🌸🌸🌸
🌸
🌸
#پارت_۱۴۳
#از_کوروش_تا_کوروش
#دلافروز
از دیوار که پایین میپرد بی توجه به دردی که در زانویش میپیچد خوشحال بلند میشود.اول نگاهی به دیوار باغ و بعد نگاهی به کوچهی خفته در تاریکیِ محض میاندازد؛لبخندی از روی رضایت بر روی لبهایش مینشیند.دستان خاکیاش را میتکاند.یک کوله به دوش و یک کولهی دیگر در دست دارد و سه نیمه شب یک قرار عجیب و غریب با پسری غریبه اما آشنا با دل او.نفسی محکم بیرون میدهد تا بر خودِ دستپاچه اش مسلط شود.دست روی گونههای داغش میگذارد.درست است هوا گرم است اما حرارت او از هیجان دیدار کوروش است.ارامبه راه میافتد تا به سر کوچه برسد اما همینکه به مقصد می رسد سایهی یک نفر و بعد صدای نحس مرگآورش او را در جایش میخکوب میکند:این وقت شب جایی می خوای بری عشقم؟
دیدنش تمامجسارتش را به یکباره دود کرده و هوا می فرستد.کولهی در دستش را میان آغوش میفشارد.متنفر است از او.از اویی که مثل بختک بر زندگیاش افتاده و رهایش نمی کند.ملک الموت خوش چهره ای است که به شدت از او میترسد.شروین که یک قدم به سمتش میآید او هم عقب میرود.تمام وجودش از ترس میلرزد اما امکان ندارد این شب را و رهایی بعدش را از دست بدهد.
-از،از من دور باش.جلو نیا
-چی فکر کردی با خودت مثل احمقا سه نصفه شب زدی بیرون؟.فکر کردی قدیماست با دل کوچولوت راه بیام و مثل طفیلی دنبالت منو بکشونی اینور و اونور.توی احمق نفهمیدی بدون اجازه شوهرت هیچ جا نمی تونی بری.
کوله را بیشتر در آغوشش میفشارد.باید نترسد،باید شجاع باشد وگرنه از شروین خلاصی نخواهد داشت.
-تو شوهر من نیستی،تو هیچی من نیستی.حتی دیگه پسر عمومم نیستی.
صدای خندهی عصبیاش در سکوت شب ترسناک است.
-من همه چیز توام خوشگلم.نامزدت.شوهرت،عشقت،حتی برادر و پدرت.تو به غیر من هیچی نداری و نخواهی داشت.
صدایش هنگام ادای کلمات میلرزند وقتی میگوید:من ازت بدم می یاد چرا نمی فهمی؟.برودست بذار رو یه دختر دیگه،برو با یکی دیگه بخواب،دست به یکی دیگه بزن ولی به من نزدیک نشو تو روخدا.من از صدات ،از قیافهات، از ،از حتی دستات بدم مییاد.وقتی اینجوری نگام میکنی ازت بدم می یاد.تو رو خدا ولم کن.
حرفهایش خنجریست بر دل عاشقش.او دوستش دارد.حقیقتا عاشق اوست.بغضی بزرگ در گلو و خشمی عجیب در سینه دارد.با یک قدم بزرگ به او می رسد و بازویش را چنگ میزند.
-تو لیاقت عشق منو نداری،من تا حالا به هر دختری یه نیم نگاه انداخته بودم برام سینه چاک می کرد ولی من احمق سالهاست دارم از عشق تو می میرم.می گی بهت دست درازی کردم ولی من قصدم آزارت نبود به خدا فقط خواستم مطمئن بشم مال منی. لعنتی داشتین می رفتین کانادا.داشتی میرفتی یه جای دور.داشتی مثل یه پرنده بال می زدی و می رفتی از کنارم.من داشتم دق می کردم.چرا نمیفهمی؟
هیستریک جیغ می کشد.
-ولم کن.تو رو خدا دیگه ولم کن.کاریم نداشته باش اذیتم نکن.اگه یه ذره واقعا دوسم داری کاریم نداشته باش.
دستش را از روی بازوی مهرآئین بر میدارد تا این لرزش عجیب وغریب تنش آرام بگیرد.مثل بید میلرزد و شر شر عرق میریزد .نفسنفس میزند و لبهایش از لرزش زیاد بسته نمیشود.
-باشه فقط آروم باش.میریم خونه حرف می زنیم.قول می دم به کسی نگم داشتی فرار میکردی.اگه دختر خوبی باشی..
🌸
🌸🌸
❤ 16👍 10
14518
🌸🌸🌸
🌸
🌸
#پارت_۱۴۲
#از_کوروش_تا_کوروش
#دلافروز
پس خونسرد و بیخیال سمت اتاقش میرود.با همان لباسها روی تخت دراز میکشد و به سقف چشم میدوزد.تصویر زیبای یک فرشته در ذهنش تداعی میشود.فرشته ای با پوستی سفید،موهایی مشکی و بلند و زیبا و چشمانی که کشیدگی و زیبایی خیره کننده اش بخواهی هم از یادت نمیرود.چشم میبندد و اشک آرام از لای پلکهایش بیرون میریزد.دردآور است دانستن این حقیقت که دختری را که چون خدا میپرستی حتی اندازهی یک سنجاق سر بیارزش هم دوستت نداشته باشد.گلویش خشک شده.برای خوردن آب از روی تخت بلند میشود و از آب سرد کن کوچک اتاقش لیوانی آب میریزد.هوا گرم است و خفه.حوصلهی روشن کردن کولر را ندارد.موبایلش را روشن میکند.ساعت ۲:۵۰ دقیقهی نیمهشب است و خواب از چشمان او فراری.سراغ پنجرهی اتاقش رفته، پرده را کنار میزند تا پنجره را باز کند.دو تا از لامپهای داخل باغ سوختهاند و باغ مانند هر شب روشن نیست.در تراس را کامل باز میکند و بیرون میرود.هوای بیرون هم گرم است.از لیوان در دستش جرعهای مینوشد و آرام دکمههای پیراهنش را باز میکند.صدای خش خش میان درختان توجهش را جلب میکند.چشم تنگ میکند برای بهتر دیدن.چیزی میان درختان در حرکت است گویا.جرعهای دیگر آب مینوشد.تکهای دیگر از باغ ناگهان در تاریکی فرومیرود.اخمهایش در هم میرود؛چیزی درست نیست انگار!.لیوان را لبهی نردهی تراس گذاشته و آرام از اتاق خارج میشود.به باغ که قدم می گذارد سیاهیست و سکوت.خبری از صداهای چند دقیقهی پیش نیست و باغ تاریک است.حتما باید به اکبر گوشزد کند چراغها را تعمیر کند.این باغ در تاریکی هم ترسناک است هم خطرناک.به انتهای باغ رسیده است که میایستد.هیچ خبری نیست جز تاریکی و صدای جیرجیرک.قصد باز گشتن دارد که در لحظهی آخر در میان سوسوی نور ماه ،انتهای باغ روی دیوار چیزی می بیند.یک گنجشک کوچک و زیبای فراری.او را حتی از این فاصله هم تشخیص میدهد.دارد از همان راه همیشگی دوران جوانی از باغ فرار میکند.همانطور که گاهی برای خوشگذارانی و شیطنت انجام میدادند. او و شکیبا،خیال و مهرآئین.پوزخندی میزند و زیر لب میگوید:پس داری فرار می کنی گنجشکک اشی مشی!
او نیز با قدمهایی آهسته از در اصلی باغ بیرون میرود.شروع میکند آهسته قدم برداشتن زیرا راحت تخمین زده است که مهرآئین حدودا چه زمانی به سر کوچه خواهد رسید.هوا عجیب گرم است،شروین عجیب آرام اما آرامشی قبل از طوفان.
❤ 25😢 1
135012
🌸🌸🌸
🌸
🌸
#پارت_۱۴۱
#از_کوروش_تا_کوروش
#دلافروز
خسته است ،این یک ماه و نیمه گذشته انقدر خسته است که در هیچ شیفت شبی انقدر خسته نبود.خسته است از دیدن روی چون مردهی مهرآئین.با خود همیشه میگفت هفت سال دوری میارزد مهرآئئن مثل همان زمان پانزده سالگیاش به او باز میگردد.مهرآئین آمد خسته تر و فرتوتتر از پانزده سالگی.مثل نهالی بود زیر پا له شده و خمیده.باور اینکه او همان دختر سرزندهی سالها قبل باشد که لبخندهایش هوش از سر جوانان میبرد سخت است.تمام طول مسیر باغ تا عمارت را با همین افکار طی میکند.او هم خسته است،او هم شروین سابق نیست ،شروینِ عاشق هست اما دلدادهی سابق نیست.دوستش دارد اما گاهی عشق و باریکهی چون لبهی تیغ نفرت، از او جانوری ترسناک میسازد.او عاشق مهرآئین است اما نه مهرآئین الان.شیفتهی تمام ظرافتهای وجود اوست اما از چشمان سرد و غمگینش بیزار است.کلید در درِ عمارت میاندازد و آهسته وارد سالن تاریک و شبزدهی عمارت میشود.هنوز پایش بر پلهی اول نرفته صدای ارام و همیشه متین آیه در سکوت وهم انگیز سرسرا میپیچد.
-پا رو اون پله نذار جوون جون رخصت ندادم بهت.بیا اتاق کار چند جمله ای حرف بزنیم عمه و برادرزادهای.
نفسی از سر خستگی و بی حوصلگی بیرون میدهد و دنبال آیه وارد اتاق کار واقع در طبقهی همکف میشود.در را آیه میبندد و از شروین میخواهد روی مبل چرمی قهوهای رنگ اتاق بنشیند.شروین اما دست در جیب شلوار پارچهایش رو در روی آیه میایستد:بگو عمه حرفاتو.من خیلی خسته ام.
آیه سعی میکند آرام باشد حال آنکه دو روز است از روی اجبار دندان بر جگر گذاشته
-از کار که نباید خسته باشی چون بهش عادت داری اما شاید خسته ای از کل و کشتی گرفتن با یه دختر نحیف و ضعیف و مریض.زورآزمایی می کنی باهاش؟
پوزخندی بر لبان شروین مینشیند.
-عمه خوب گوشاتو واکن یه بار دیگه بیشتر نمیگم .من، مهرآئینو نزدم...
-بی عفت چی؟کردیش...
صدای خسته اش را بلند میکند:نکردم.نشد...
تای ابروی آیه بالا میپرد:چرا نشد؟!ظاهرا همه چیز روخوب برنامه ریزی کرده بودی.
شروین جوابی نمی دهد و آیه قدمی به او نزدیک میشود.
-می خوام فقط بدونم آدم چقدر می تونه پست باشه که با مادرش برای صدمه زدن به عشقش دست به یکی کنه.تو با خودت چی فکر کردی هان؟اینبار چجوری می خوای با دروغ قانعم کنی؟چون از قیافه ات پیداست ذره ای احساس شرم و ناراحتی نداری؟
-شرم و ناراحتی؟برای چی؟برای اینکه دلممی خواست دختری که عاشقشم مال خودم باشه...اونحق منه عمه.
سیلی آرام آیه برای اولین بار بر صورتش مینشیند.اشک از چشمان آیه سرازیر است وقتی میگوید:تو هم خوب گوشاتو باز کن پسر جون بلکه بفهمی.مهرآئین شکلات نیست.مداد نیست،لباس نیست،که برای کسی باشه.عشق وسیله نیست.عشق باید باعث پیوند دو ادم باشه نه یکی ،اسیر دست جلاد بشه.از این لحظه به بعد اگر مهرآئین بگه نمی خواد عروسی کنه این نامزدی هم باطله.
شروین عصبانی میغرد:چی می گی عمه؟ببین دارم هشدار می دم هیچ کس نمی تونه مانع این ازدواج بشه .مهرآئین مال منه.
-تو هم خوب گوشاتو باز کن پسر جون.امورات این عمارت دست منه شیر فهم شدی.از این بعد برای این موضوع تصمیم گیری هم با منه نه با تو، نه پدر و مادرت و نه حتی هژیر بی خاصیت.الانم برو و قبل خواب یه کم فکر کن ببین تا حالا چند قدم اشتباه برداشتی بلکه یه کم چشمات حقیقت ها رو هم ببینه.
-حقیقت و همه چی دست منه عمه.حقیقت اینه که مهرآئین مال منه و جز این هیچ حقیقتی نیست.
غمگین نگاهش میکند و آرام پیراهن توسی تنش را مرتب.
-حقیقت اینه؛اون دختر تو رو نمیخواد شروین.پس بهتره جدی تر به این قضیه فکر کنی چون با وجود حرفهای پیش اومده حالا می فهمم نخواستن مهرآئین دلیل موجهی داره که حتما اینبار بهش توجه میکنم.
لبهای شروین از عصبانیت میلرزند اما حرفی برای گفتن پیدا نمیکند.از اتاق با عصبانیت بیرون میرود و در را محکم بهم میکوبد.چه اهمیتی دارد حرفهای آیه تا زمانیکه رگ خواب این ازدواج دست اوست.پس خونسرد و بیخیال سمت اتاقش میرود.
🌸
🌸🌸
❤ 30
12804
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.