cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

•❤︎ 𝕟𝕠𝕧𝕖𝕝 ❤︎•

🤍 به نام خدا 🤍 به کانال رمانمون خوش اومدید عزیزان♡ رمان های در حال تایپ: 1: درد تنهایی

Show more
The country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
306
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

جوین شید بچه ها بدویید👇🏼☃️🌸 https://t.me/joinchat/RJhk7UTTudtlOWNk
Show all...

عضو نمیشید؟💔 ساعت ۱۲ شب چنل رو پاک میکنم🌸
Show all...
سلام بچه ها. من میخوام این کانالو ببندم و اینجا دیگه فعالیتے نداریم. هرکس که خواست ادامه رمان و بخونه و همراهمون باشه جوین بشه اینجا🤍 ممنون از همراهے خوبتون خدانگهدار🙃🤍 https://t.me/joinchat/RJhk7UTTudtlOWNk
Show all...
#رمان تعهّد پسر خوشگل و جذابمون استاد دانشگاهه که روز اول دختره با دانشجوها اشتباهش میگیره و کلی تیکه بارِش می کنه... 🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀ #پارت 25 پسره که پشت میز رفت و ایستاد با تعجب و شوکه بهش چشم دوختم. -هی خوشتیپ فک کنم اشتباهی شده اون جا،جای استاده(و در حالی که با دست به ردیف پسرا اشاره می کردم ادامه دادم) جای تو اون جاست. با این حرفم همه زدن زیر خنده. -با اجازتون من خود استادم. با صدایی که بی شباهت به جیغ نبود گفتم:چیییی؟! تو استادی؟! -چیه بهم نمیاد استاد باشم؟یا منتظر یه پیرمرد عصا به دست با موی سفید و عینک ته استکانی بودین؟البته قبول دارم من زیادی جذاب و خوشتیپم!! یه لحظه انگار که فراموشم شده باشه کجام و اون کیه گفتم:اوه اعتماد به سقفت منو کشته!!! همه زدن زیر خنده و پسره یا بهتره بگم استاد جوری با اخم نگام کرد که نزدیک بود شلوارمو خیس کنم. -حواست هست که زبونت زیادی درازه؟! در کمال پررویی بازم کم نیاوردم:نه اتفاقا زبونم خیلی هم کوتاهه نیگا! و پشت بند این حرفم زبونم رو واسش درآوردم که این دفعه کلاس از شدت خنده منفجر شد... رمان تعهّد رمانی عاشقانه❤❤ استاد_دانشجویی💙💙 ازدواج اجباری💔💔 https://t.me/joinchat/f8ymlSl2qDFkMDJk بدو جوین شو ببین دختر زبون دراز داستانمون چیا که به استاد جذاب کلاسمون نمیگه... جوین نشی از دستت رفته... #کلکل#طنز و در نهایت عشقی آتشین میان استاد و دانشجو❤❤❤❤❤❤❤
Show all...
**رمان تعهّد**

مجموعه رمانهای فاطمه ف عضو انجمن رمانهای عاشقانه @romanhayeasheghane عضو انجمن کافه تک رمان💞 @caffetakroman عضو انجن رمان روشن🌝 t.me/anjoman-roman-roshan لینک:

https://t.me/joinchat/f8ymlSl2qDFkMDJk

#فصل‌دوم_درد_تنهایی #پارت_۲ با بغض وارد اتاق شدم و محکم در و بستم. همونکه به در تکیه دادم اروم سرخوردم و پشت در نشستم. بعد از مدتها، بعد از روز ها و ماه ها این اولین باری بود که من توی اون خونه بزرگ با کسی به جز طاها صحبت کرده بودم. اوایل و قبل از رسیدن طاها این سکوت به حدی رسیده بود که همه نگران حال و احوالم بودن. نگران رنگ پریدم... سکوت دلگیرم... حال خرابم. اروم چشم هامو بستم و لب هامو خوردم... اشک مثل رود داغ و پاکی روی صورتم روون شد... دلم تنگ بود... دلم دلش تنگ شده بود. دلم برای کسی که هنوز هم بعد از این ۴ ماه پاشو توی ایران نزاشته بود بدجوری تنگ شده بود. گوشه ی ژاکتم و توی مشتم گرفتم و فشارش دادم... تا شاید کمی بغضم و کم کنه. یاد آخرین باری که از پشت گوشی سرش داد کشیدم: همه چییییز ی دروغ بود مهرااااد. من ازت متنفرم. دست از سرم بردار من ازززررت حالم بهم میخوره... بفهم مهراد بفهم. یاد همون روز افتادم که صدای هق هق های مردنشو در حالی که سعی داشت بهم ثابت کنه که فهمیده دروغ میگم، توی گوشی پخش می‌شد. همون روزای اولی که شایان با غم و بغض ازم می‌خواست دست از دروغ بردارم و برگردم... هنوز پشت در نشسته بودم و طبق معمول اشک میریختم که چند تقه به در خورد: طاها: گیتا؟ در و باز کن دوباره حرف بزنیم. جوابی ندادم و فقط دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم تا صدای هق هقم و نشنوه ک ادامه داد: خواهش میکنم. در و باز کن منکه میدونم حالت بده ابجی. در و باز کن عزیزم. با گریه از جا بلند شدم و در اتاق و اروم باز کردم که طاها جلوتر اومد و مقابلم وایساد. با بهت لب زد: طاها: چخبرته دیوونه؟ این چه وضعشه انگار روی صورتت شلنگ آب گرفتن. خنده ی کوتاهی کرد و ادامه داد: من شنیدم خدا مریضارو زود شفا میده... ولی کاش تو رو نده. ما که ی خل و چل بیشتر نداریم. از حرفا و دیوونه بازی‌اش خندم گرفت که منو با دست کنار زد و وارد اتاق شد. منم با تعجب بهش که در کمد هارو باز و بسته میکرد و می‌گشت خیره بودم. با صدای ضعیف و تعجب داری پرسیدم: هی چیکار میکنی؟ وسایلم و نریز بهم دیگه. وقتی دیدم گوش نمیده نوچی کردم و سمتش رفتم و غر زدم: _ اه نکن طاها همه رو بهم ریختی خب. نگاه شیطونشو به نگاهم داد و لب زد: ی لباس گرم و درست حسابی پیدا کن. اگر عرضه داری دزدکی بزن بیرون. میخواییم یکم حال کنیم. با تعجب نگاهش کردم که بیرون اتاق رفت و با صدای ارومی هشدار داد: گیتا فقط ۵ دقیقه ها. بیشتر توی کوچه منتظر بمونم شک میکنن ......... •| ⁂ 𝕟𝕠𝕧𝕖𝕝 ⁂ |•
Show all...
#فصل‌دوم_درد_تنهایی #پارت_۷ پلک های سنگین شدمو از روی هم فاصله دادم که نور تند اتاق توی چشمم خورد. سرم حسابی سنگین بود و لبام به همدیگه چسبیده بودن تا اینکه ی خانوم قدبلندی با روپوش پزشکی کنارم وایساد و به انگلیسی لب زد: * بیدار شدی عزیزم؟ حالا که تونستی از خواب بیدار بشی به چند تا از سوال هامون جواب بده. بدون اینکه سرمو تکون بدم نگاهش میکردم که یکم عقب تر رفت و دوتا پلیس مرد نزدیکم شدن. با ترس و بغض نگاهشون میکردم که از پشت سر سیاوش با چهره ی عصبی و کلافه خیره خیره نگاهم میکرد: * خب خانوم جوان. سر و پای شکسته، بدن به شدت کبود و چهره ی پریشون. تعریفی برای این اتفاق ناگوار دارید؟ به سختی همونطور که با ترس به سیاوش خیره بودم آب دهنم و قورت دادم و جوابی ندادم که پلیسه یکم نزدیکم شد... انقدر از دست مرد ها، همین دل سنگ مقابلم عذاب دیده بودم که دیگه از هر مردی هراس داشتم. دیگه همه چیزم تکمیل شده بود و ظرفیت ادامه دادن و نداشتم که بغضم ترکید و با وحشت شروع به گریه کردن کردم. گوشه ی تخت میلرزیدم و اشک میریختم تا اینکه دکتره با چهره ی درهم و گرفته از پلیسا خواهش کرد تا یکم تنهام بزارن. اما با خروجشون سیاوش عصبی تر از قبل وارد شد: چی بهشون گفتی هاااان؟؟؟ چه زری زدی که زنه جلوی در برای من سر تکون میده؟؟ بنال دیگه بناااال. با بغض و گریه سعی کردم سرمو تکون بدم.چقدر جای سینا خالی بود. جای برادرم... پشتوانه و دیوار محکمم. سیاوش مدام ازم می‌خواست که چیزایی رو که برای پلیسه تعریف کردم و براش بگم که در اتاق باز شد و پرستار جوونی وارد اتاق شد. با آرامش برگه های توی دستشو روی میز تخت میزاشت و چیزی می‌نوشت، اونم زیر نگاه های تیز و عصبی سیاوش. سیاوش: اینا چیه؟ چیکار میکنی؟ * اینا دستور های مراقبتی هستن. خانمتون تا دو روز دیگه باید اینجا بمونن. به سرعت نگاهم و به چشم های به رنگ خون سیاوش دادم که فریاد زد: گوه خورد هرکی این تز و داده. من برای فردا کله صبح بلیط هواپیما دارم. دختره چند قدمی عقب رفت که سیاوش جلوتر رفت: با چقدر تا یک ربع دیگه مرخصه؟ با بغض به دختره خیره بودم. چرا جلوش واینمیساد؟ چرا با داد و بی داد از اتاق خارج نمیشد؟ قبول نکن. نزار منو ببره. قبول نکن ای خدا. مهراد؟ اون هنوز توی دبی بود پس من... من کجا میرفتم بدون مهراد... اما درست برخلاف انتظارم دختره نگاهی به اطراف کرد و اروم لب زد: یک ربع خیلی زوده... بابتش باید زیاد خرج کنی و... جملش تموم نشده سیاوش بازوشو گرفت و با خودش بیرون برد. هنوز با درد هق هق میکردم که دو تا دختر جوون با ی سری لباس کهنه و داغون وارد اتاق شدن ........ •| ⁂ 𝕟𝕠𝕧𝕖𝕝 ⁂ |•
Show all...
#فصل‌دوم_درد_تنهایی #پارت_۶ به پایه های تخت خیره بودم که قطره ی خونی از جلوی چشم هام رد شد و روی سرامیک های زیر سرم چکید. درد، درد توی بند بند وجودم بود و همین درد داشت منو به آرامش میرسوند. درد ساق پام که صدای خورد شدن استخون هاشو بین دست و پای سیاوش خوب شنیده بودم... ناخواسته صدای ناله های بیجونم کل اتاق و پر کرده بود اما من حتی جون تکون خوردن هم توی بدنم نمونده بود. هنوز گوشه ی اتاق افتاده بودم که دوباره در اتاق تاریک، با ضرب باز شد و طاها و سیاوش وارد شدن. با ترس و بغض بهشون خیره شدم که طاها با عجله و بدون حرف دستی زیر زانو هام انداخت و توی آغوشش بلندم کرد. از شدت درد اشک هام بی صبرانه میریخت و آرزو که پشت سرشون وارد اتاق شده بود تند تند ساک بزرگی رو از توی کمد خارج کرد و هرچقدر لباس لازم بود توی ساک قرار داد و دنبال سیاوش و طاها از اتاق بیرون رفت. با سردرد، سر خونیم و توی سینه ی طاها پنهان کرده بودم که دم گوشم با نفس نفس زمزمه کرد: طاها: نباید بخوابی ها؟ گیتا با توام بیدار شو. سرت شکسته. نخواب عزیزم نخواب. اما من بی توجه به خواسته ی طاها بالاخره از زور درد چشم های دردناکم و روی هم گذاشتم و دیگه چیزی نفهمیدم ... ••••••••••• حالا... حالا هرچقدر بیشتر از زندگی جدیدم میگذشت، بیشتر به اشتباهم پی میبردم. به اینکه با دروغ مهرادو، کسی که عاشقش بودم و از خودم دور کردم. خودمو برای همیشه تنها و بی کس کردم وقتی با تمام وجود قلب مهراد و شکستم و پسش زدم. زندگی، مثل یک میدون جنگ شده بود، میدونی که توش بدو بدو و تلاش میکردم تا به مهراد برسم ولی...ولی هردفعه ی مانع جدید سر راهم سبز میشد. و منم تهدید شده بودم... به اینکه سمت مهراد رفتن باعث مرگشه. مرگ مهراد؟ نه اصلا چیز کوچیکی نبود. حتی تهدید و فکر به اینکه روزی مهراد نباشه... منو نابود میکرد. شاید همین هترین نقطه ضعف برای سیاوش بود که من و همیشه با استفاده ازش ساکت کرد و ی گوشه نشوند. اما دیگه نمیخواستم به تنهایی و بی کسی تن بدم. سلول به سلول تنم مهراد و می‌خواست و دلتنگ بود. دیگه نمیخواستم توی حسرت دیدنش بسوزم. حالا این وسط مهم نبود چه اتفاقی میوفته. منکه نمیزاشتم بلایی سر مهراد بیاد اما خودم... خودم اصلا مهم نبود ......... •| ⁂ 𝕟𝕠𝕧𝕖𝕝 ⁂ |•
Show all...
#فصل‌دوم_درد_تنهایی #پارت_۵ وسط کوچه روی ترمز و از ماشین پیاده شد... بی ارده چشمه ی اشکم راه افتاد و ناخواسته اشک از چشهام جاری شد که سیاوش نزدیکشون شد و طاها از روی موتور پایین رفت. رو به من داد زد: تو اینجا چه غلطی میکنی؟ فقط داشتم میلرزیدم که طاها جلو رفت: طاها: اروم باش سیا. کاری نکردیم که. حالش بد بود گفتم ی هوایی بخوره همین. فریاد زد: ببند دهنتو. تو گوه خوردی بدون اطلاع من اینو بیرون بردی. طاها خواست حرفی بزنه که همونجوری که سمتم میومد فریاد زد: درستتون میکنم. فقط تا فردا صبر کنید. دستش که بین موهام رفت و از اون بالا روی زمین پرتم کرد از ته وجودم جیغ کشیدم و گریه کردم که طاها هراسون و عصبی سمت سیاوش رفت. وقتی مشت های بزرگ و قدرتمند سیاوش توی صورت طاها نشست، منو با همون موها تا توی خونه کشوند. من زجه میزدم و گریه میکردم و طاها هم دنبالمون میدوید تا اینکه مرضیه خانوم هول زده در حیاط و باز کرد و سلنا با عجله از پله ها پایین اومد. از شدت گریه صدام در نمیومد که دوباره موهامو به جلو هول داد و کشید: برید گمشید کنار همتون. با هق هق دستمو روی دستش گذاشته بودم تا از فشار سرم کم کنم که سلنا بدو بدو جلو اومد. سلنا: خوب شد اومدی سیاوش. ببین؟ ببین با صورتم چیکار کرده؟ خانوم دستش لق شده. با شنیدن این حرفا از سلنا هق هقم اوج گرفت و نگاه خیسمو به رگ های برجسته ی گردنش دوختم که طاها با نفس نفس وارد خونه شد و سعی کرد تا دست سیاوش و از سرم جدا کنه اما با لگد محکمش روی زمین پرت شد و صدای ناله ی دردناکش پخش شد. سیاوش: طاهااااا. به خاک مامان یبار دیگه جلو بیایی زنده زنده چالش میکنم. بی وقفه گریه و با صدای بلند هق هق میکردم که کشون کشون منو از پله ها بالا برد و در اتاق خودشو باز کرد. با لگد منو توی حموم کشوند و زیر دوش آب پرت کرد. با درد هق هق میکردم: _ سیاوش...‌ سی...سیاوش بخدا من...من جایی نرفتم.ب... بخدا او...اول سلنا... ا...اون منو زد... م..من جملم کامل نشده بود که آب یخ و روی سرم باز کرد و بی توجه به گریه ها و حرف هام و برای اولین بار کمربند چرمی و کلفتشو از توی کشو خارج کرد ........ •| ⁂ 𝕟𝕠𝕧𝕖𝕝 ⁂ |•
Show all...
#فصل‌دوم_درد_تنهایی #پارت_۴ _هی طاها؟ من الان به جز تو کسی رو دارم اخه؟ شوخی کردم بی جنبه. با اینکه وسط خیابون بودیم و هرکسی که رد میشد می‌تونست قضاوتی کنه ولی طاها با خنده سمتم چرخید، دستاشو باز کرد و بلند داد زد: پس ثابت کن. با خنده بدو بدو سمتش رفتم و خودمو توی بغلش انداختم. اما بجای اینکه اروم شم داغ دلم تازه شد. دلم بازم هوایی شد، برای مهراد، برای سینا و حتی شایان... دلم باز برای خانواده ی از دست رفتم تنگ شد که میون لبخندم قطره های اشکم روی سینه ی طاها شروع به ریختن کرد. اروم اروم توی بغلش اشک میریختم تا اینکه بغضم بدجور شکست و صدای هق هق و گریم بلند شد. طاها با تعجب منو از خودش فاصله داد و با بهت بهم خیره شد. طاها : گ...گیتا؟ خوبی؟ چت شد؟ با اینکه سعی داشت صورت خیسم و ببینه اما من محکم بهش چسبیده بودم گریه میکردم... بدون اینکه برگردم با بغض و لرزون لب زدم: طااااها؟ میزاری؟ میزاری ببینمش؟ ترو...تروخدا. بخدا قول میدم زیاد طولش ندم. فقط چند دقیقه. خواهش میکنم طاها. طاها: گیتا! خودت هم خوب میدونی این کار چه تاوان بزرگی داره. اروم باش قربونت برم. اروم باش همه ی این سختی ها تموم میشه. این جمله ها یعنی: نه. نمیتونم. نمیخوام. منم با شنیدنشون از طاها هردفعه میشکستم و خورد میشدم.... دیگه حرفی نزدم و تو سکوت روی موتور نشستم. این دفعه تا خونه نه من حرفی زدم نه طاها. هردو توی سکوت بودیم که وقتی وارد کوچه شدیم با ورودمون ماشین سیاوش هم از راه رسید... با دیدنش سطل سطل آب جوش توی وجودم ریخته شد و بدنم از استرس شروع به لرزیدم کرد. طاها: گیتا؟ اروم باشیا. چیزی نیست من درستش میکنم. اما من از دیدن ماشینش که مقابلمون وایساده بود داشتم به مرز سکته میرفتم تا اینکه ........ •| ⁂ 𝕟𝕠𝕧𝕖𝕝 ⁂ |•
Show all...
#فصل‌دوم_درد_تنهایی #پارت_۳ با شک و تردید بافت خفاشی و تقریبا کوتاهی رو از توی کمد خارج کردم. شلوار لی جذب و سفید رنگی رو پام کردم و موهای بافته شدم و باز کردم. وقتی از اتاق خارج شدم کسی رو توی سالن ندیدم. با عجله و احتیاط سمت در حیاط رفتم و از خونه خارج شدم که دیدم طاها با موتور توی کوچه وایساده و میخنده. برام جالب بود... از وقتی که وارد دبی شده بودم بیرون از خونه رو ندیده بودم و نمیدونستم چه شکلیه. با تعجب و هیجان به کل کوچه که درخت های زیبا و بزرگی داشتن نگاه میکردم که طاها از توی فکر بیرون بردتم. طاها : هی گیتا؟ بدو بریم تا کسی نیومده. لبخندی زدم و بدو بدو سمت خودش و موتورش رفتم، ژاکتم و محکم به خودم چسبوندم و پشتش نشستم. توی خیابون تقریبا خلوت با سرعت زیادی میرفت و حرف میزد... منم مثل ترسوها محکم کمرشو گرفته بودم و هروقت سرعتش خیلی زیاد میشد چشم هامو می‌بستم و جیغ میزدم. مدام باد سرد و قوی لابه لای موهای بازم میخورد و اونارو توی صورتم پخش میکرد، منم که جرعت جدا کردن دستمو پس زدن موهام و نداشتم. صدای خنده های طاها و جیغ های هیجانی من مدام توی سرمون اکو میشد که جلوی ی بستنی فروشی وایساد... اما من همچنان چشم هام بسته بود که دستشو روی دستهام گذاشت. طاها: زشته خرس گنده. چشاتو باز کن رسیدیم. با تردید لای چشم هام و باز کردم که بستنی فروشی بزرگ و شیکی دیدم. بی توجه به طاها دستهامو باز کردم و پیاده شدم. داشتم سمت ویترین بستنی ها میرفتم که طاها با قهقهه و خنده داد زد: هی کجا میری؟ مگه من پول دارم که رفتی بستنی انتخاب کنی؟ مثل ماست وا رفتم. پسره ی خر، پس من و آورده اینجا که چی بشه؟ همین سوالو طلبکارانه پرسیدم که خنده کنان سمتم اومد و منو سمت یکی از میزهای دو نفره ی بیرون مغازه کشوند. طاها : تو هنوز هم بچه ای گیتا. شوخی کردم بی جنبه. با خنده پشت میزها نشسته بودم و به خیابون نگاه میکردم که طاها با تو بستنی قیفی شکلاتی و بزرگ روبه روم نشست. _ این چیه؟ طاها : بستنی _ خب همین؟ طاها: چیز دیگه ای میخواستی؟ _ خجالت نمیکشی اومدی جای به این شیکی دوتا قیفی خریدی؟ خنده ای که سعی داشت کنترلش کنه مثل بمب منفجر شد، باعث شد منم خندم بگیره: کامران: منکه گفتم پول ندارم. سری تکون دادم... آخه مگه از طاها و سیاوش پولدار تر وجود داشت؟ با این حال خنده ای به مهربونیش کردم و شروع کردم به خوردن. تنها کسی که کنارم بود همین طاها بود... مثل ی برادر واقعی محبت می‌کرد و مدام سعی میکرد منو از حال خرابم بیرون بکشه. حتی شده با اذیت کردنم. طاها : گیتا؟ بدون اینکه نگاهش کنم لیسی به بستنیم زدم و جواب دادم جانم؟ طاها : تو با اینکه مدت کمیه کنارتم اما خیلی دوست دارم. من حاضرم بخاطر تو جلوی عالم و آدم وایسم. تو چی؟ چقدر منو دوست داری؟ اصلا... اصلا من و بیشتر دوست داری یا سینا؟ خنده ی ریزی کردم و به حسادتش جواب دادم: چقدر خودتو تحویل میگیری! من اول سینارو دوست دارم، بعد شایان. در مورد تو هنوز تصمیمی نگرفتم. سری تکون داد و با دلخوری از پشت میز بلند شد: تموم کردی بیا بریم. با عجله از پشت میز بلند شدم و دنبالش راه افتادم: هی طاها ؟ .......... •| ⁂ 𝕟𝕠𝕧𝕖𝕝 ⁂ |•
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.