cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

از جنس طـلا / Tala

《بسم الله الرحمن الرحیم》 هرگونه کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد . هر دو شب یکبار 2 پارت ! ارتباط با نویسنده: https://telegram.me/BChatBot?start=sc-1129363-SyMgDy6 چنل دوممون: @roman_asraw

Show more
Advertising posts
10 185
Subscribers
-2324 hours
-947 days
-47730 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViews
Shares
Views dynamics
01
#part_136 🖤از جنس طـلا استرس گرفته بودم از حرف های آرش، مطمئن شدم خبرایی تو راهه ، آخه سابقه نداشت در این حد مودب و حرف گوش کن بشه! اما در هرصورت در هرصورت نباید میذاشتم کسی از این قضیه آزمایش بویی ببره ... نگاهی به اتاقم که چمدون گوشش جا خوش کرده بود انداختم‌‌‌ ... بعدا وسایلمو راست و ریس میکردم ... محض احتیاط گوشیمو سایلنت کردم و تصمیم گرفتم یه سر و گوشی آب بدم ... نگاهم که به نرده های پله افتاد ، تصمیم گرفتم همون چیزی که تو ذهنمه رو انجام بدم ... همیشه وقتی بچه بودم روی نرده های پله مدرسه مینشستم و خودمو سر میدادم ، بدبخت مدیرمون موهای سرش کچل شد از بس تذکر داد و من به مار راستم‌هم نگرفتم... با شور و ذوق به یاد روزایی که راهنمایی بودم خودم رو روی نرده ها تنظیم کرده و خودمو سُر دادم که بخاطر لیز بودن نوع چوبشون خیلی تو زحمت نیفتادم سرعتم داشت بیشتر میشد که با یک برجستگی گرد مانند ته نرده ها مواجه شدم ، اما وقتی که خواستم خودمو متوقف کنم گه دیر شده و بود و پایین تنه‌ام محکم بهش برخورد کرد و فاتحه ! حس میکردم جدی جدی نازا شدم و بزور جلوی خودمو گرفته بودم تا جیغ نزنم دستمو‌جلوی دهنم‌گرفته و دردمو با فرو کرون دندونام تو دستشم فروکش کردم ... با صدای قهقهه‌ای مردونه تازه متوجه شاهان که روبروم دست به سینه غش کرده بود شدم ... ادامه دارد... @Gelareh_Text
5562Loading...
02
#part_137 🖤از جنس طـلا شاهان اینجا چیکار میکرد ؟ چطور یهو تو این موقعیت پیداش شده بود ؟ با حرص که از درد مشهود شده بودم گفتم : _ درد بابات ! نخند . دستشو دور شکم چند تیکه‌اش پیچیده بود و لابه‌لای خنده هاش گفت: _ اون پایینیه سالمه ؟ از پر روییش چشمام اندازه کاسه ماست گشاد شد و پررویی زیر لب نثارش کردم ... یک آن‌نگران شدم ، باید هرچه سریعتر میرفتم اتاقم تا چک کنم و مطمئن شم هنوز هم توانایی تولید مثل رو دارم ‌‌... هنوز درد داشتم و سعی کردم از نرده ها بیام پایین که دستی کمرمو گرفت و کمکم کرد ، پر حرص گفتم : _ نه به اون خندیدنات نه به این کمک کردنات! گوشه‌ی لبش چین خورد و میخواست دوباره بخنده که انگشت اشاره‌امو جلوش هشدار وار تکون دادم و گفتم: _ بخدا اگه بخوای بازم بخندی بلایی که سر خودم آوردم سر توام میارم ! به سختی جلوی خنده‌اش رو گرفت و همزمان که روی زمین قرار گرفتم گفت: _ اونوقت چطوری ؟ از نرده پله ها میخوای سُرِم بدی؟ _ نیاز نیست دیگه بهش فکر کنم ! حالا اینارو بیخیال ، تو اینجا چیکار میکنی؟ به وضوح دیدم که چشماش از حالت خنده به حس خنثی تغییر پیدا کرد و گفت : _ بابات کارم داشت! ادامه دارد... @Gelareh_Text
5934Loading...
03
#part_135 🖤از جنس طـلا _ مثبت ! بالاخره نوه‌امو پیدا کردم ... من... من نوه‌اش بودم ؟ حتی نمیدونستم بهش چی بگم و سکوت کرده بودم ... بجای اینکه من چیزی بگم گفت: _ یکم طاقت بیار ، به محض اینکه حقمو از این بابای کله‌خرت بگیرم ، تورو هم میارم پیش خودم ! فقط تونستم به سختی دهن باز کنم و بگم: _ باشه ! یک آن یاد داداشم که باهم دوقلو بودیم افتادم : _ اونیکی قولم چی ؟ اونم پیداش کردین؟ _ پیداش میکنم ، تورو که پیدا کردم ، اونم حتما پیدا میکنم ... گوشیو قطع کرد ‌... تغییرات و اتفاقات اخیر رو نمیتونستم هضم کنم ... تقه‌ای به در اتاق خورد که بلافاصله گفتم : _بله ؟ در باز شد و آرش توی چارچوب در نمایان شد : _رسیدن به خیر ! با کی حرف میزدی ؟ یا امام نیما! نکنه حرفامو شنیده باشه ؟ سعی کردم به‌روم نیارم و گفتم: _ دوستم بود ! برای اینکه زیاد روی اون موضوع گیر نکنه ، اولین سوالب که به ذهنم اومد رو پرسیدم: _اینجا اتاق کیه ؟ دست به سینه نگاهم کرد: _تو ! _ نخبه منظورم اینه قبلا برای کی بود؟ _ قبلش مهم نی ، مهم اینه الان اتاق توعه دیگه! راستی منم اتاق بغلی‌ام ! چیزی خواستی در خدمتیم آبجی کوچیکه ، هرچند که من بیشتر بیرونم و خونه نمیام ... باشه‌ای گفتم که در رو بست و رفت ... ادامه دارد... @Gelareh_Text
1 1858Loading...
04
#part_134 🖤از جنس طـلا جلوی در میخکوب شده بودم ... حتی توی فیلمام جدی جدی اتاقی به این قشنگی و شیکی ندیده بودم... نمیدونم بخاطر این بود که از وقتی پام به اینجا باز شده بود ندید بدید بازیام تمومی نداشت یا اینکه اتاق حرف نداشت! بالاخره داخل اتاق قدم گذاشتم ... طراحیش یه سبک مینیمال مانندی داشت و رنگ های سبز کم‌رنگ ، نسکافه‌ای و سفید بیشتر داخلش به چشم میومدن و بیشتر برای همین ازش خوشم اومده بود ... یعنی هروقت هرکی اینطوری میومد خونش ، براش چنین تدارکاتی میدید؟ چشمم که به تخت دونفرش افتاد ، شیرجه زدم وسط بالش های ست هم‌رنگ اتاق ... حق داشتم ندید بازی دربیارم ... اما این وسط یک سوال بی‌جواب آزارم میداد ... یعنی جدی جدی فقط بخاطر خود من چنین اتاقیو حاضر کرده بود ؟ یا شایدم اینجا اتاق مهمانی چیزی بود که فعلا من اینجا میموندم ، ولی اخه درست کنار اتاق آرش ؟ با صدای زنگ گوشیم رشته‌ی افکارم پاره شد تازه یادم افتاد باید به اون پیری زنگ میزدم ، انقدر سرگرم ندید بازیام شده بودم شده بود تا شب هم یادم نمیفتاد ... قبلش در رو از داخل قفل کردم و گوشیمو از توی کیفم بیرون کشیده و سمت بالکن کوچیک اتاق رفتم ، باید احتیاط میکردم ... جواب دادم که قبل اینکه بخوام چیزی بگم گفت : _میتونی الان حرف بزنی ؟ با شنیدن ذوق و شوقی که توی صداش پیدا بود جا خوردم ... یعنی ممکن بود بخاطر جواب آزمایشی که اومده باشه؟ _آره میتونم ! چیشد جوابش اومد ؟ _آره ! جوری آره گفت که حدس اینکه نتیجه چی بود برام سخت نبود‌... اما این یعنی ... یعنی داشتم با پدربزرگم حرف میزدم؟ وقتی از اونطرف تلفن صدایی جز سکوت نمیشنیدم ، محض محکم کاری پرسیدم: _خب مثبت بود یا منفی؟ ادامه دارد... @Gelareh_Text
1 1506Loading...
05
دارن بکارت دخترارو چک میکنن تا بفروشنشون😨😰 پارت کاملا واقعی رمان نفر چهارم من بودم که باید بعد نفر سوم میرفتم داخل ... محال بود بزارم دست دکتره بهم بخوره ... _ آرزو سخنور ! وقتی که آرزو پاورچین پاورچین و با اکراه به سمت تخت میرفت ، نگاهمو رو تجهیزاتی که روی میز کوچیک کنار تخت و زن بود زوم کردم... چندتا چیز تیز مثل قیچی و چاقو اونجا بود که میتونستم باهاشون از خودم دفاع کنم و از اینجا فرار کنم و بتونم خودم و بقیه  دخترارو نجات بدم...‌ _ دختره ! آرزو از تخت بلند شد و درحالی که‌گویه‌اش شدت گرفته بود ، همون مرتیکه دختره رو تحویلش داد الان نوبت من بود ... این دیگه فرصت آخرم بود باید حسابی حواسمو جمع میکردم بدون اینکه اسممو بخونه ، نشستم رو تخت ... مرد دست به سینه منتظر بود : _خانم دکتر کارت باهاش تموم شد صدام بزن ، من برم از لیست ۴ نفر بعدیم رو هم بیارم زنه همزمان که پرده رو میکشید گفت : _زودتموم میشه! لعنتی به همون زن و جد و ابادش فرستادم زنیکه‌ی رو مخ میزاشتی بره تا منم کارم راحت تر بشه بعد خطاب بهم گفت گفت : _شلوارت رو دربیار و دراز بکش آب دهنمو صدا دار قورت دادم ... دستم به شکل نمایشی به سمت دکمه‌ی شلوار لی‌م رفت و قبل اینکه بازش کنم ، در یک حرکت آنی چیزچاقو مانندی رو که کنار پای زن قرار داشت رو برداشتم و فرو کردم توی رون پاش که جیغش بلند شد... پریا دختر ۱۷ ساله ی تخس و یه دندمون که داره روزای عادی زندگیشو میگذرونه و هر از گاهی آتیش هایی هم میسوزونه ، یکی از همین آتیشایی که به پا میکنه کل زندگشیو محاصره میکنه و سرِ یه کنجکاوی کردن درگیر باند قاچاقی  میشه که مقصدش فروخته شدن دخترایی از امثال پریا به عرب های خرپوله !😱 اما این وسط شرکِ سوار بر خر پیشقدم میشه و پریایی که حتی مادرشم نمیتونه بهش زور بگه رو وارد برزخ خودش میکنه و نمیدونه که کلکل با  پری قصه‌ قراره چه عاقبت متفاوتی داشته باشه ....🫣🍃 https://t.me/+IUbX3i48X94xNmY0
1 4658Loading...
06
من چ کنم الان؟🦦
1 3021Loading...
07
Media files
1 3322Loading...
08
#part_133 🖤از جنس طـلا سعی کردم مهربون‌ترین لحنمو بکار بگیرم : _مرسی عزیزم ! _وظیفمه ! و بعد سمت دیگه‌ای رو در پیش گرفت و دور شد ... نمیدونم چرا اما ناخودآگاه حس مثبتی ازش میگرفتم ... شاید بخاطر متواضع بودن یا نوع نگاهش مهربونیش بود ... دلیلش اهمیتی نداشت ، چیزی که برای من اهمیت داشت این بود که تو این چندروزی رو که اینجام حتما با این‌یکی بیشتر قرار بود گرم بگیرم... یکی از ویژگی هام همین بود که وقتی طرف رو برای بار اول دیدم ، حسی که درجا بهش پیدا کردم رو تا ته دنبال کنم ... یعنی اگه از طرف خوشم اومد که دیگه قراره عین منگنه بهش میخکوب شم ، اما اگه همینطوری ازش خوشم نیاد ، فاتحه ! میدونستم قضاوت گرانه و عجول بود، ولی تصمیم نداشتم این ویژگیم رو تغییرش بدم... حتی اولین بار که امیرو دیده بودم و درجا ازش خوشم اومده بود ، بعدها با خیانتش بهم ثابت شد که همیشه قرار نیست حس ششمم درست از آب دربیاد ... با دیدن همون راننده که به کمک همون دختره فهمیدم اسمش مراده و داشت از پله ها پایین میومد ، زنگ خودشناسیم به کل پرید میخواستم اتاقمو ببینم... از پله ها رفتم بالا که به اتاق آرش رسیدم ، اون دختره گقته بود که اتاق منم اتاق کناریشه دستگیره در سمت راست رو فشار دادم ... باز نشد ! گویا لولای در گیر کرده بود ... در سمت چپ اتاق آرشو امتحان کردم ، با باز کردن و نمایان شدن اتاق ، فکم چنان باز موند که داشت از جاش کنده میشد ... ادامه دارد @Gelareh_Text
1 3879Loading...
09
#part_130 🖤از جنس طـلا طبق معمول بادیگاردا و محافظا با کت شلوارای مشکی رنگ و شسته و رفتشون مثل مترسک جلوی در میخکوب بودن ... ذاتا اگه توی جایی که آقای طهرانی اونجا هست ، بادیگاردی نباشه به جایی که اومدم شک میکردم ... بی‌توجه به سیس عقاب بادیگرادا دستم به سمت دستگیره‌ی طلایی در رفت که حتی با صدا دادن و کلیک در ، بی توجه به روبرو خیره بودن ... مرد راننده که تازه متوجه ابروهای پرپشتش که شبیه موکت بود شدم ، پشت سرم چمدون بدست وارد شد و گفت: _کجا بزارم چمدونتون رو خانم؟ تا خواستم بگم همینجا یک آن صدایی حدودا آشنا مانعم شد : _ آقا فرمودن ببرید اتاقشون آقا مراد ، یعنی طبقه‌ی بالا برگشتم سمت صدا ، همون دختر ظریفی بود که دیروز دیدمش ، اما اینبار کاملا عادی رفتار میکرد و خبری از حرکات عجیب‌غریب دیروزش نبود ... مرد راننده بی‌حرف و اطاعت‌کنان به سمت طبقه بالا رفت ... با لبخند قشنگش اومد سمت من: _خوش اومدید خانوم ! اتاقتون آماده شده کنار اتاق آقای طهرانی کوچیک قرار داره جفت ابروهام بالا پرید: _آقای طهرانی کوچیک؟ _ برادرتون خانم! به آرش میگفت اقای طهرانی کوچیک؟ خندم‌گرفت و به این فکر کردم که لابد به بابا هم میگه آقای طهرانی بزرگ... با چشمانی متعجب نظاره گرم بود که خودم رو جمع جور کردم ایندفعه آروم تر از قبل گفت : _بازم... بازم کاریم داشتین من در خدمتتونم ! @Gelareh_Text ادامه دارد...
1 2795Loading...
10
#part_131 🖤از جنس طـلا تو یک فرصت مناسب باید سر و تهشو هم میاورم ... بالاخره راننده جلوی ویلا پارک کرد و پیاده شدیم... وقتی پاهام روی زمین قرار گرفت تازه فهمیدم چرا پاهام‌توی ماشین اذیت میشدن‌‌‌، اونهمه ساعت توی راه بودن  قطعا پاهای آدمو آب‌پز میکرد ... منی که توی هفته ۲ جلسه باید میرفتم شیمی درمانی ، از همین الان وضعیتم موقع رفت و برگشت مشخص بود ... خب میمیرین گمشین جای نزدیک‌تر مستقر شین؟ حتما باید برن جایی که پنگوئنم پرواز نمیکنه؟ تا خواستم برم سمت صندوق عقب و چمدونم رو بردارم راننده زحمتشو کشید تشکری کردم که عین گاو سرشو انداخت پایین و چمدونو بلند کرد و رفت داخل ... هرچی هم گیر ما میومد یه تختش کم بود ، قبلا برام ثابت شده ! همزمان که ته دلم داشتم به سلیقه مضحکشون توی جای انتخاب خونه بد و بیراه میگفتم ، با دیدن باغ سرسبز و سنگ فرش های ویلا ، سرجام میخ موندم‌ و ناخودآگاه گفتم : _جلل خالق! شبیه بهشت میموند ... یک فواره کوچیک هم وسط باغ بود ، به اضافه چندتاآلاچیق که چیدمان داخلشون با تشک و بالش و بعضی هم با میز و صندلی بود ... یک دور که کل ویلا رو از چشم گذرونم، متوجه شدم معماریش از اون دوتای قبلی ، متفاوت تر و قشنگ تره ... البته اون ویلایی که شب مهمونی اونجا بودم تجملی تر بود ولی همین سادگی و بیشتر سرسبز بودنش به دل میشست... ماشینی داخل پارک نشده بود ، یعنی آرش و بابا خونه نبودن؟ ادامه دارد.. @Gelareh_Text
1 2476Loading...
11
#part_130 🖤از جنس طـلا با دیدن مدل ماشینی که دیروز هم رسونده‌ بودتم ، به آخر کوچه قدم تند کردم و بعد سوار شدنش ، آسوده خاطر به صندل ماشین تکیه دادم راننده بی حرف حرکت کرد و تموم طول مسیر یه من بودم و یه سکوت نیم‌ساعتی میشد که هنوز توی مسیر بودیم و منظره‌ی روبروم چیزی جز جاده نبود با زنگ گوشیم ، دستم به سمت کیفم رفت و از توش بیرون کشیدمش ... با دیدن شماره ی ناشناس ، حس بدی ته دلم رو رخنه زد ... با خیال اینکه آرشه تماس رو جواب دادم ... _ میتونی حرف بزنی؟ صدای همون پیرمرد بود ... باتوجه به این که از راننده آرش بعید نبود دهنش لق باشه ، سعی کردم تابلو نکنم و عادی جلوه کنم: _آره مامان تو راهم هروقت رسیدم بهت زنگ میزنم! به محض تمون شدن جمله‌ام ، قطع کرد ... اما اون از کجا شمارمو گیر آورده بود ؟ این پیری کی بود که به هرجا نفوذ داشت؟ اصلا چرا باید به من زنگ میزد؟ ولی همینکه دوباره آدماشو نفرستاده دنبالم جای شکر داشت ... با یادآوری آخرین گفتگومون ، حدس میزدم که دلیلش جواب همون آزمایش باشه ، ولی از کی تا حالا جواب آزمایش تا یکی دو روزه میاد؟ پس چه دلیلی داشت که بهم زنگ بزنه؟ ادامه دارد... @Gelareh_Text
1 1593Loading...
12
انقدر خوردم حی میکنم کروکودیل حاملم‌‌‌... بریم سراغ پارت ها
4480Loading...
13
این‌جانب از تبریکاتون خرذوقه و شب سعی میکنه حداقل با دوتا پارت برگرده3>>>
1 1990Loading...
14
‌                                             ناشناس:    ‌ ‌‌‌    ‌ میشه بخاطر تولدت امروز چند تا پارت بزاری؟ _ ملت روز تولدشون کادو میگیرن ، این وسط من کادو میدم🥲😂(حله)
1 2090Loading...
15
Media files
10Loading...
16
منم خیلی دلم میخواد ادا آدم باکلاس و بالغارو دربیارم و وانمود کنم روز تولدم به چپمم نیست ... اما از همتون انتظار تبریک دارم🦦✨
1 2131Loading...
17
دختره‌ازپنجره‌ی‌توالت‌فرار‌میکنه‌اما😨 از جام بلند شدم ، درست پشت سرم بود ، انگار من قراره مسیر توالتو نشونش بدم! برای اینکه متوجهش کنم گفتم: _خب کجاست ؟ نمیخوای نشون بدی؟ مثل اینکه تازه دوزاریش افتاد و  جلو تر از من راه افتاد : _بیا! امیدوار بودم حداقل بیرون از این اتاق باشه... ولی برخلاف تصورم توی همون اتاق یه در دیگه‌هم بود که جلوش ایستاد و منتظر شد برم داخل... گاوت زایید پریا الان میخوای چه غلطی بکنی؟! برای اینکه شک نکنه مجبور شدم برم داخل و در رو پشت سرم بستم و قفلش کردم تنها شانسم بازم دود شد... نگاهی به در و پیکرش انداختم که با دیدن پنجره ی کوچیکی چشمام برق زد باید تلاشمو میکردم چون اگه بهراد برمیگشت دیگه اَجرَم با خدا بود! درشو باز کردم  سعی کردم خودمو بکشم بالا هوا کم مونده بود تاریک بشه! نگاهی به ارتفاع انداختم چندتا درخت درست کنار بود که میتونستم با آویزون شدن از شاخه ها برم پایین .. وجدان:مگه اسپایدرمنی چیزی هستی!؟ میفتی کتلت میشی! _به به وجی جون هروقت تو دردسریم محو میشی ! در هرصورت دست و پام بشکنه بهتر از اینه که... حتی نمیتونستم به نتیجه ی اینجا موندم فکر کنم باید عجله میکردم پنجره کوچیک بود ولی میتونستم خودمو رد کنم... محض احتیاط شیر آب رو باز گذاشتم تا فکر کنه مثلا دارم کارمو میکنم اوس کریم میدونی که مجبورم آب رو هدر بدم!یه ایندفعه رو بگذر! دوباره خودمو کشیدم بالا بزور نصفم رو از پنجره رد کردم پریا دختر ۱۷ ساله ی تخس و یه دندمون که داره روزای عادی زندگیشو میگذرونه و هر از گاهی آتیش هایی هم میسوزونه ، یکی از همین آتیشایی که به پا میکنه کل زندگشیو محاصره میکنه و سرِ یه کنجکاوی کردن درگیر باند قاچاقی  میشه که مقصدش فروخته شدن دخترایی از امثال پریا به عرب های خرپوله !😱 اما این وسط شرکِ سوار بر خر پیشقدم میشه و پریایی که حتی مادرشم نمیتونه بهش زور بگه رو وارد برزخ خودش میکنه و نمیدونه که کلکل با  پری قصه‌ قراره چه عاقبت متفاوتی داشته باشه ....🫣🍃
1 3276Loading...
18
#part_129 🖤از جنس طـلا _ببین طلا ! شاهان اونی که فکر میکنی نیست ، بهتره ازش دور بمونی و نزدیکش نشی ، من با خود کله خرش هم حرف زدم و اخطار دادم اما گوش نداد امروزم که اومده بود اونجا استثنا بود و قرار نیست رفت و آمدی باهات داشته باشه ! فهمیدی ؟ _حالا بزار از راه برسی بعد ادای داداش بزرگارو در بیار ! _ گفتم فهمیدی ؟ یجوری داد میزد که به اجبار موافقت کردم و باشه ای کوتاه زمزمه کردم _ خوبه ! برو سوار شو راننده برسونتت! بی حرف به سمت در خروجی حرکت کردم و به این نتیجه رسیدم که جدی جدی پدر و پسر هردو چند تخته‌ای کم داشتن ! شب شده بود سوار شدم و به آنی ماشین حرکت کرد روز پرتلاطمی داشتم ، صبح که قضیه‌ام با شاهان و اون فاز غیرت برداشتناش ، بعدم که اون یارو که ادعا داشت پدربزرگمه و تهشم بابا و آرش ! سرم رو به شیشه ی پنجره تکیه دادم و چشمامو رو هم فشار دادم و سعی کردم ذهنمو آروم کنم ... .... _ طلا مامان جلساتت رو یادت نره‌ها ! این پنجمین باری بود که داشت همین حرفو میزد و من بیشتر توی دلم قربون صدقه‌ی مامان تنیم میرفتم: _چشم ثنا خانوم چشم! چمدونم رو برداشتم و به سمت در حرکت کردم بغلش کردم و رو گونه‌اش بوسه‌ای کاشتم... عذاب وجدان داشتم از اینکه به دروغ گفته بودم که میخوام چند روزیو با دوستام تنها باشم تا ذهنم اروم شه و با واقعیت جدیدی که روبرو شده بودم کنار بیام ... به آرش سپرده بودم حواسش باشه تا به اون راننده بگه بیرون کوچه وایسه تا لو نرم ...
9186Loading...
19
#part_128 🖤از جنس طـلا ترس و استرس توی چشما و چهره‌ دختره کاملا مشخص بود که کنجکاوم میکرد _ تصمیم نداری بری ؟ سوالش رو توی ذهنم باز خوانی کردم ، من هنوز خیلی چیزا راجب این خونواده نمیدونستم ، از طرفی ممکن بود درگیر مسخره بازیای رقبای پاپتی اون بیرون بشم که سر دشمنیاشون این وسط منو به خاک بدن ، اینجا حداقل میشد گفت دنبالم نمیان! یا تا زمانی که اون آزمایش جوابش بیاد باید اینجا میموندم و قضیه مادرمو میفهمیدم باید سر در میاوردم داداش دوقلوم کجاست وقتی خودشون چنین چیزی ازم خواستن ،چرا از فرصت پیش اومده استفاده نکنم ؟: _ دیگه وقتی ازم میخواین بمونم ، دلم نمیاد خواهشتونو رد کنم _پس میمونی ؟ _آره ولی قبلش باید با مامانم درمیون بذارم _مامانت؟ _ نه مامان تو ! راستی شاهان چیشد ؟ اخماشو تو هم کشید و گفت : _به تو ربطی نداره ! از لحنش متعجب پرسیدم: _چی چی رو به تو ربطی نداره ؟ ادامه دارد @Gelareh_Text
9604Loading...
20
#part_127 🖤از جنس طـلا مچمو از دستش ییرون کشیدم و گفتم : _دروغه ؟ پوزخندی زد: _ وقتی خوب شدی از خجالت این حرفات درمیام، فعلا میزارم به حساب توهماتت. قبل اینکه چیزی بگم صدای ظریف‌گونه ای از پشت سرم اومد که با تعجب سمت صدا برگشتم _آقا ببخشید ... لباس خدمتکارگونه‌اش سوال توی ذهنم رو درجا جواب داد. _چشده ؟ سرشو پایین انداخته بود و چشمم به دستاش که کناره‌های دامن لباسشو محکم گرفته بود و فشار میداد افتاد ... دلیل این حرکتش محتمالا استرس بود ، اما استرس از چی؟ _ پدرتون فرمودن که برید پیشش ! آرش پوف کلافه ای کشید و گفت : _میام الان! چشمی گفت و یه پا داشت دوپای دیگم قرض گرفت و دور شد ... به جای خالی‌اش که چند لحظه پیش اینجا بود خیره بودم ... _ طلا ! خیره به همونجا گفتم : _ها ؟ _ خواهر مودب مارو باش ! بشکنی جلوی صورتم زد و گفت: _کجایی؟ ببخیال بحث چند دقیقه پیش ازش پرسیدم: _این دختره چش بود؟ _کی ؟ چپ چپ‌نگاهش کردم: _ننه فرانکی ! همینی که اومد گفت که بری پیش بابا جونت رو میگم ! آرش از سر تاسف سری تکون داد و گفت : _ خدمتکار جدیده ، مثل اینکه یکم خجالتیه ! ادامه دارد:))) @Gelareh_Text
7743Loading...
21
#part_126 🖤از جنس طـلا با دیدن آرش اخمام بیشتر تو هم کشیده  شد مرتیکه خودش بس نیست توله رو مخشم مارو ول نمیکنه! به معنای واقعی کلمه میتونستم پدر و پسر رو باهم خفه کنم... از در کمی فاصله گرفتم و اومدم سمت آرش تا اون‌ گاو توی اتاق صدامو نشنوه _چی میخواستی بشه ؟ بابا جونت نگرانه یوقت  نکنه چیزی از اطلاعاتشو دخترش درز بده به چوخ بره ! چنان با داد حرف میزدم که مطمئن بودم حرفامو شنید خب اخه دختره ی خر از در فاصله گرفتنت و بعدش داد زدنت برا چیه ؟ ابروهاش بالا پرید و گفت : _چی میگی برا خودت ؟ خودمم میدونستم حرفم همش دروغه و من بجز همون حرف های پیرمرده که معلوم نبود درسته یا نه ، چیز دیگه ای توی دست و بالم  نبود ... ولی خب کی به کی بود ؟ بزار یکمم من رو مخشون رژه برم: _همین‌که شنیدی ! بابا جونت میخواد بچپونتم اینجا تا یوقت دست از پا خطا نکنم تو‌گلو خندید و گفت: _ بخاطر شیمی درمانیاته ؟ _چی ؟ _توهم زدنات رو میگم داشت رسما دستم مینداخت: _همینم مونده توعه پادو بهم بگی توهمی ! شک داری از خودش بپرس از کنارش خواستم رد بشم که مچ دستمو گرفت و مانع شد : با خشم گفت: _چه زری زدی ؟ ادامه دارد:))) @Gelareh_Text
8644Loading...
22
#part_125 🖤از جنس طـلا _طلا_ چشمام بیشتر از این حد گشاد نمیشد ! بیام خونش ؟ هنوز سعی داشتم حرفشو تحلیل میکردم که گفت: _اوضاع که یکم آروم شد میری ! پوزخندی تحویلش دادم: _ نترس برای اینکه ازت آتویی بهشون ندم لازم نیست اینجا نگهم داری _ نیازی نمیبینم از یه الف بچه بترسم یا بخوام اینجا نگهش دارم ، میل خودته ! منو میگفت الف بچه ؟ یجوری ریلکس و مسلم صحبت میکرد که دلم میخواست دیوارو گاز بگیرم: _ نکنه میخوای باور کنم که نگران خودمی؟ از حرفی که زدم جا خوردم ... اما اون برعکس من نفس عمیقی کشید و گفت: _فردا راننده‌ رو میفرستم دنبالت ، میتونی بری وسایلتو جمع کنی انگار داشتم با گاو حرف میزدم ، هرچی میگفتم مدام حرف خودشو میزد خونسردیش تا مرز جنون میبردتم و این وسط فقط من جلز و ولز میکردم ... از جام برند شدم و در رو تا جایی که میتونستم پشت سرم محکم کوبیدم و زیر لب گاوی نثارش کردم! _چه خبرته ؟ ادامه دارد:) @Gelareh_Text
8222Loading...
23
بریم برای ۶تا پارت (به‌جبران‌ تاخیریا🤦🏻‍♀️)
8731Loading...
24
Media files
1 4980Loading...
25
جنگ جهانی شروع این وسط دلار شد ۷۰ تومن !:)
1 4972Loading...
26
#part_124 🖤از جنس طـلا طاها که متوجه حرص و جوش واضح طلا که فقط هنگام صحبت از گذشته میشد ، سعی کرد بی‌مقدمه سخنانش را بیان کند : _ بگذریم ! راجع به پیوندی که برات لازمه شنیدم ، میتونم بیام آزمایش بدم ... دیگر طاقت طلا از لحنی که به نظر خودش کنایه‌واری و پر از منت بود لبریز شد و به واقعه‌ی امروز اشاره کرد : _ اگه پام به معامله هات کشیده نشه شاید بتونم برم به جلساتم برسم و ببینم برای شیمی درمانیم باید چه غلطی کنم طاها که از تغییر حالت دخترک یکه خورده بود ، خونسرد اما با تحکم ادامه داد : _ فکر کنم هنوز یاد نگرفتی ، وقتی بزرگترت حرف میزنه سکوت کنی و گوش بدی ، از الان به بعد یاد بگیر ! خون خون طلا را میخورد و میخواست سرش را به دیوار بکوبد ... تربیتش باید به عهده‌ی پدری میبود که در کل زندگی‌اش از وظیفه خود کوتاهی کرده بود و حالا داشت از تربیت او ایراد میگرفت ؟ درحالی که پدرتنی‌اش و مامان ثنایش هیچ‌وقت برایش کم نگذاشته بودند! _ و اگه اونشب سرخود با اون پسره به اون مهمونی نمیومدی این اتفاق نمیفتاد ، برای همینه که میگم حضور تو اون‌شب اشتباه محض بود ! دخترک از نگرانی و نصیحت های دروغین پدرش به ستوه آمد و گفت: _اصل مطلبو بگو آقای طهرانی ! کلمه‌ی آخر را چنان با غیض ادا کرد که طاها با اینکه چند لحظه قبل گفته بود که سکوت کند و دخترک اطاعت نکرده بود و دوباره به میان کلامش پریده بود ، جای اینکه عصبی شود ، خنده‌اش گرفت ولی خود راکنترل کرد تا چیزی بروز ندهد و دختر تخس و یه‌دنده خود را بیشتر از این پررو نکند... _اصل مطلب ؟ اینه که با حضور اون شبت همه رو متوجه خودت کردی ! رقبای من کم نیستن و برای رقابت و کنار کشیدن من حاضرن دست به هرکاری بزنن ، مثل امروز و کار اون نادر که اگه زودتر پیدات نمیکردیم ... ادامه‌ی جمله‌اش را ناتمام گذاشت ... طلایی که تا چند دقیقه قبل قسم خورده بود که به پدرش اعتماد نکند ، ترسی در دلش نشست و ساده‌لوحانه حرف پدرش را باور کرد ... اما طاها با او شوخی نداشت ؟ داشت؟ _برای همینه تا یه مدت باید اینجا بمونی ! ادامه دارد:))) @Gelareh_Text
1 5759Loading...
27
#part_123 🖤از جنس طـلا طلا چنان از لحن دستوری‌اش بدش آمد که میتوانست همان لحظه با آنکه مرد روبرویش پدرش بود به او بتوپد خواست بگوید که راحت است ، ولی با تصور اینکه در طول صحبت او سرپا باشد و پدرش لم بدهد ، باعث شد تجدید نظر کند و سکوت را برای خود ترجیح دهد ... با غیض روی دورترین صندلی نشست ... طاها که معنای تک‌تک حرکات دختر کوچکش را خوب میفهمید ، از لحنش کمی پشیمان شد و متوجه شد که طلا نیز مانند خود او چقدر به لحن و نوع گفتار حساس است و بهتر است از کلمات دیگری استفاده کند تا او را بیشتر از این نرنجاند ... لب زد: _حالت خوبه ؟ چشمان گشاد شده ی طلا نشان از تعجب و حیرتش بود... یک آن از اینکه حال دخترش را میپرسد و او از چنین چیز ساده‌ای تعجب میکند، از خود متنفر شد ... البته به خود دخترک حق میداد ... طلا با اینکه به شنیده‌اش شک داشت ، به سختی به حرف آمد : _ ممنون ! باید بی‌مقدمه صحبتش را با دخترکش آغاز میکرد ، قبل اینکه دیر بشود : _ برخورد اولمون باهم خوب نبود ، اما از من هم نباید انتظار داشته باشی وقتی یکی یهو جلو راهت سبز میشه و میگه دخترتم ، برخورد بهتری داشته باشم اونم توی اون‌چنین شبی ! طلا لب گزید تا حرص خورد را مخفی کند و فعلا چیزی نگوید ... اما با تمام توانش میخواست داد بزند و بگوید: من بعد ۱۷ سال سبز شدم یا پسرت خودشو بهم نشون داد و از وجودتون خبر داد و بعد ازم خواست گم و گور شم؟ خب چرا خودت در تموم این‌سال ها پیدام نکردی ؟ چرا سراغم نیومدی ؟ ادامه دارد:))) @Gelareh_Text
1 1811Loading...
28
داشیای گلم ! پارت‌گذاریمون دوروز یکبار دوپارته پس اینهمه تو ناشناس اصرار به پارت نکنین ! اگه هم چندروز تاخیری درکار بود به جبرانش پارت ها حتما گذاشته میشه🤍
8650Loading...
29
#part_122 🖤از جنس طـلا حرف خصوصی ؟ جالب بود، آدمی که ۱۷ سال تمام با دخترش هیچ ارتباطی نداشته و  حرفی نزده بود ، الان یهویی دلش هوای چه حرف خصوصی کرده بود ؟! شک نداشتم بخاطر اتفاقای چند دقیقه قبل و مربوط به همون پیرمرده بود ‌... نباید مثل سری قبل میذاشتم تا خوردم کنه ... سری در جواب آرش تکون دادم و دور شدنش رو تماشا کردم ... استرس تمام وجودم را گرفته بود ... خودت رو نباز طلا ! خودت رو نباز که تو ازش آتو داری و این‌سری اگه قرار باشه کسی قلدری کنه ، اون تویی که پته‌اش رو بریزی رو آب ... نفس عمیقی کشیدم و در رو با احتیاط باز کردم ... سرم رو بالا گرفتم و سعی کردم عزت نفسمو تا حد ممکن حفظ کنم ... _ راوی _ طلا با دیدن پدرش که روی صندلی‌چوبی که به نظر از همان هایی بود که تکون میخوردند و طلا از بچگی عاشقشان بود جا خوش کرده بود ، خودش را گم کرد ... مرد خیره به چشمان دخترکش که به خودش رفته بود ، دلش بیتاب شد ... طلا نیز دستِ‌کمی از او نداشت و با آنهمه برنامه‌ریزی که قبل از ورودش به اتاق کرده بود و خط و نشان کشیده بود ، نفسش به تنگنا افتاده‌بود و نمیدانست چرا ؟ باید دلیلش را ارتباط و کشش پدر و دختری خطاب میکرد ؟ مرد آخرین بار که دیده بودتش دقیق به رنگ چشمانش دقت نکرده بود ، فقط تشخیص داده بود که حداقل فرم چشمان معصوم و گردش به مادرش رفته بود ... یاد حرف های نادر که افتاد ناخودآگاه دسته ی صندلی را فشرد ، با نگاه متعجب دخترکش که حرکات عجیب او گره خورده بود خود را جمع‌وجور کرد ، باید سرد برخورد میکرد .. لب زد: _بشین ! ادامه دارد... @Gelareh_Text
1 0155Loading...
30
#part_121 🖤از جنس طـلا از قدم‌های بلندش که ناچار بودم برای رسیدن بهش تقریبا بدوام ، شاکی پرسیدم : _حالا چه عجله‌ای داره بابات برا صحبت کردن که اینجوری یه گاز داری میری ؟ _ بابا از منتظر موندن خوشش نمیاد ، بهتره بدونی ! هر ثانیه بیشتر گوشه‌ی لبم از سر انزجار کج میشد ، شنیدن حرف های آرش که هر سری یکی از ویژگی‌های آن مرد را که گویا پدرم بود بازگو میکرد برایم جدید بود و بی‌اهمیت ! دلیلش رو صحبت های همون پیرمردی که ادعا داشت پدربزرگمه میدونستم ، البته قبلش هم دق‌ودلی خوشی ازش نداشتم ... به راهرو که رسیدیم گفت: _همینجا صبر کن ! و با تقه‌ای به در انتهایی ، واردش شد ... هرکی نمیدونست انگار آقای طهرانی شاهی سلطانی چیزی بود که باید برای وارد شدن به اتاقش حتی به عنوان پسرش ، مثل خدمتکارا در میزدی و بعد اگه اجازه‌ی مشرف شدن میداد میرفتی داخل ... باخودم فکر میکردم ، که همون بهتر پیشش نبودم ، چون عمرا اگه مثل آرش پادوییشو میکردم ... آرش از اتاق بیرون اومد و گفت: _میتونی بری ! آرش شبیه منشیایی میموند که قبل ورود مریض به اتاق دکتر اول اطلاع میدن و روی وقت قبلی تاکید داشتن! از شباهت دادن آرش با آن ته‌ریش و هیکل به منشیای عملی و جیتان‌بیتان مطب‌ها خندم میگرفت ... هردوتای ابروش بالا پرید و گفت : _فکر نمیکردم اینقدر خوشحال بشی از دیدن بابا اخم را جایگزین خنده‌ام کردم ، حیف که نمیدانست به چه چیزی تشبیهش کردم و سر اون خندم گرفت وگرنه ... بیخیال پرسیدم: _تو نمیای ؟ _ نه باهات حرف خصوصی داره ! ادامه دارد... @Gelareh_Text
1 0142Loading...
31
#part_120 🖤از جنس طـلا ریموت رو از جیبش بیرون کشید و در ورودی رو باز کرد ... با تعجب پرسیدم: _اینجاست ؟ سری تکون داد و ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم ... هیچ شباهتی به ویلای قبلی که اونشب مهمونی اونجا بودم نداشت ، البته از اونیکی زیباتر و دلنشین تر بود ، اما مگه چندتا ویلا داشتن ؟ _از اینطرف ! دنبالش راه افتادم تا به در اصلی رسیدیم که بادیگارداش عین مترسک صاف و شسته و رفته وایساده بودن ‌‌..‌. ناخودآگاه گفتم: _لامصب اینجام محافظ و باریگارد دارین ؟ هنزمان که در رو باز کرد و وارد میشد گفت : _ باید نداشته باشیم ؟ هرکی ندونه انگار الماسی چیزی هستن ملت بخوان بهشون سوقصد داشته باشن ... بیحرف به دنبالش وارد شدم و در رو پشت سرم بستم ... استرس عجیبی داشتم و دستامو مدام میچلوندم ... چی شده بود که میخواست منو ببینه ؟ جلوتر از من راه افتاد و منم دنبالش راه افتاده بودم‌‌‌ ... خیره ی تابلو ها و نقاشی هایی بودن که قاب شده روی دیوار خودنمایی میکردن ... _بیا دیگه ! سعی کردن از آرش عقب نمونم وگرنه به قدری زیبا و خیره کننده بودن که میتونستم تا ساعت ها نگاهشون کنم و سیر نشم ... ادامه دارد:))) @Gelareh_Text
1 1667Loading...
32
#part_119 🖤از جنس طـلا _حله! گوشیشو دوباره روی داشبورد انداخت با پیچیدن به راه فرعی که میدونستم یکم جلوتر میرسیم به بیرون شهر ، صدام بلند شد : _برادر این مسیری که توشی داره میره خارج شهر ! باید اونیکیو میرفتی! با تمسخر نگاهم کرد و گفت : _جدی میفرمایین!؟ _ نه شوخی سیزده بدره ! _خودم میدونم _خب من بیرون شهر چه غلطی میکنم ؟ نمیخوای برسونی همینجا پیادم کن خودم میرم _ باهام میای عمارت ، بابا میخواد ببینتت ! چند دقیقه‌ای رو درحال لودینگ هنگ کردم : _ برای‌ چی ؟ شونه‌ای بالا انداخت : _منم نمیدونم بریم میفهمیم با خنده گفتم : _نکنه نگرانم شده ؟! چیزی نگفت که ادامه دادم: _جالبه ! فقط یکم دیر نکرده تو نگران شدن ؟ ۱۷ سال تموم کجا سیر میکرد ؟! اونموقع دکمه‌نگرانیش کار نمیکرد الان چیشده استارت خورده ؟ _نمیدونم طلا ! توام حواست باشه از این نیش و کنایه‌هات جلوی بابا نگی ... _حالا یجوری میگی کنایه انگار مثلا دروغ میگم ، چرا حقیقت تلخه براش ؟! تلخیش که برای ماست چرا زورش برای بابای جنابعالیه ؟ چپ چپ نگاهم کرد که دیگه چیزی نگفتم ... مطمئن بودم میخواست راجب همون یارو که یه زمانی دامادش بود سوال کنه ولی کور خونده ... چیزی که ذهنم رو درگیر میکرد معامله‌ای بود که آرش اونجا راجبش حرف زد ... اما این چه معامله‌ای بود که به من ربط داشت ؟ ادامه دارد:))) @Gelareh_Text
1 2778Loading...
33
#part_118 🖤از جنس طـلا _به‌ تو هیچ ربطی نداره ! با عصبانیت گفتم: _ چطور به من ربطی نداره اما سر همون معامله‌ کوفتیتون اینجام؟ درحالی که به روبرو خیره بود پرسید: _چیشد داخل ؟ سوال منو جواب نمیداد بعد میخواست خیر سرش ازم حرف بکشه ... اون یارو نگفت چیزی راجع به همون موضوع آزمایش به کسی چیزی بگم یا نه ، اما خودم ترجیح میدادم حداقل فعلا از همون مسئله چیزی ندونن ... ذاتا وقتی به من چیزی نمیگفتن دلیلی نداشت منم عین بچه‌ها هرچیو بهش بگم‌ تا اونم بزاره کف دست باباش : _هیچ ! ابرویی بالا انداخت : _هیچ ؟! درحالی که با انگشتام بازی میکردم گفتم: _ خب تویِ اتاق بودم ، درشم قفل کرده بودن تا وقتی که شماها اومدین و گفتن میتونم برم ... سری تکون داد ... مونگول مثلا داداشمه حتی نمیپرسید که حالت خوبه کاریت نکردن و فلان و اینا ... ذاتا بیشتر از این هم نباید انتظار داشت ... ولی با دیدن اونهمه آدم جمع کردنو و دعوا و اینا ، فکر دیگه‌ای کرده بودم ... پس حتما اون هوارهاشون اگه من نبودم ، دلیل مهم دیگه‌ای داشت که من ازش بی‌خبر بودم: _حالا چطور فهمبدین اونجام؟ گوشیشو برداشت و شماره‌ای گرفت ، که حدسش برام سخت نبود کیه ... _ آره خوبه ! گفتم بهتون خبر بدم آره ارواح عمت عالیم اصن خیلی خوبم ، این وسط یک تارِ موی نازنینم فدا شده ، بایدم کیفم کوک باشه ... ادامه دارد :))) @Gelareh_Text
1 0214Loading...
#part_136 🖤از جنس طـلا استرس گرفته بودم از حرف های آرش، مطمئن شدم خبرایی تو راهه ، آخه سابقه نداشت در این حد مودب و حرف گوش کن بشه! اما در هرصورت در هرصورت نباید میذاشتم کسی از این قضیه آزمایش بویی ببره ... نگاهی به اتاقم که چمدون گوشش جا خوش کرده بود انداختم‌‌‌ ... بعدا وسایلمو راست و ریس میکردم ... محض احتیاط گوشیمو سایلنت کردم و تصمیم گرفتم یه سر و گوشی آب بدم ... نگاهم که به نرده های پله افتاد ، تصمیم گرفتم همون چیزی که تو ذهنمه رو انجام بدم ... همیشه وقتی بچه بودم روی نرده های پله مدرسه مینشستم و خودمو سر میدادم ، بدبخت مدیرمون موهای سرش کچل شد از بس تذکر داد و من به مار راستم‌هم نگرفتم... با شور و ذوق به یاد روزایی که راهنمایی بودم خودم رو روی نرده ها تنظیم کرده و خودمو سُر دادم که بخاطر لیز بودن نوع چوبشون خیلی تو زحمت نیفتادم سرعتم داشت بیشتر میشد که با یک برجستگی گرد مانند ته نرده ها مواجه شدم ، اما وقتی که خواستم خودمو متوقف کنم گه دیر شده و بود و پایین تنه‌ام محکم بهش برخورد کرد و فاتحه ! حس میکردم جدی جدی نازا شدم و بزور جلوی خودمو گرفته بودم تا جیغ نزنم دستمو‌جلوی دهنم‌گرفته و دردمو با فرو کرون دندونام تو دستشم فروکش کردم ... با صدای قهقهه‌ای مردونه تازه متوجه شاهان که روبروم دست به سینه غش کرده بود شدم ... ادامه دارد... @Gelareh_Text
Show all...
👍 22 4
#part_137 🖤از جنس طـلا شاهان اینجا چیکار میکرد ؟ چطور یهو تو این موقعیت پیداش شده بود ؟ با حرص که از درد مشهود شده بودم گفتم : _ درد بابات ! نخند . دستشو دور شکم چند تیکه‌اش پیچیده بود و لابه‌لای خنده هاش گفت: _ اون پایینیه سالمه ؟ از پر روییش چشمام اندازه کاسه ماست گشاد شد و پررویی زیر لب نثارش کردم ... یک آن‌نگران شدم ، باید هرچه سریعتر میرفتم اتاقم تا چک کنم و مطمئن شم هنوز هم توانایی تولید مثل رو دارم ‌‌... هنوز درد داشتم و سعی کردم از نرده ها بیام پایین که دستی کمرمو گرفت و کمکم کرد ، پر حرص گفتم : _ نه به اون خندیدنات نه به این کمک کردنات! گوشه‌ی لبش چین خورد و میخواست دوباره بخنده که انگشت اشاره‌امو جلوش هشدار وار تکون دادم و گفتم: _ بخدا اگه بخوای بازم بخندی بلایی که سر خودم آوردم سر توام میارم ! به سختی جلوی خنده‌اش رو گرفت و همزمان که روی زمین قرار گرفتم گفت: _ اونوقت چطوری ؟ از نرده پله ها میخوای سُرِم بدی؟ _ نیاز نیست دیگه بهش فکر کنم ! حالا اینارو بیخیال ، تو اینجا چیکار میکنی؟ به وضوح دیدم که چشماش از حالت خنده به حس خنثی تغییر پیدا کرد و گفت : _ بابات کارم داشت! ادامه دارد... @Gelareh_Text
Show all...
23👍 7
#part_135 🖤از جنس طـلا _ مثبت ! بالاخره نوه‌امو پیدا کردم ... من... من نوه‌اش بودم ؟ حتی نمیدونستم بهش چی بگم و سکوت کرده بودم ... بجای اینکه من چیزی بگم گفت: _ یکم طاقت بیار ، به محض اینکه حقمو از این بابای کله‌خرت بگیرم ، تورو هم میارم پیش خودم ! فقط تونستم به سختی دهن باز کنم و بگم: _ باشه ! یک آن یاد داداشم که باهم دوقلو بودیم افتادم : _ اونیکی قولم چی ؟ اونم پیداش کردین؟ _ پیداش میکنم ، تورو که پیدا کردم ، اونم حتما پیدا میکنم ... گوشیو قطع کرد ‌... تغییرات و اتفاقات اخیر رو نمیتونستم هضم کنم ... تقه‌ای به در اتاق خورد که بلافاصله گفتم : _بله ؟ در باز شد و آرش توی چارچوب در نمایان شد : _رسیدن به خیر ! با کی حرف میزدی ؟ یا امام نیما! نکنه حرفامو شنیده باشه ؟ سعی کردم به‌روم نیارم و گفتم: _ دوستم بود ! برای اینکه زیاد روی اون موضوع گیر نکنه ، اولین سوالب که به ذهنم اومد رو پرسیدم: _اینجا اتاق کیه ؟ دست به سینه نگاهم کرد: _تو ! _ نخبه منظورم اینه قبلا برای کی بود؟ _ قبلش مهم نی ، مهم اینه الان اتاق توعه دیگه! راستی منم اتاق بغلی‌ام ! چیزی خواستی در خدمتیم آبجی کوچیکه ، هرچند که من بیشتر بیرونم و خونه نمیام ... باشه‌ای گفتم که در رو بست و رفت ... ادامه دارد... @Gelareh_Text
Show all...
26👍 10🗿 1
#part_134 🖤از جنس طـلا جلوی در میخکوب شده بودم ... حتی توی فیلمام جدی جدی اتاقی به این قشنگی و شیکی ندیده بودم... نمیدونم بخاطر این بود که از وقتی پام به اینجا باز شده بود ندید بدید بازیام تمومی نداشت یا اینکه اتاق حرف نداشت! بالاخره داخل اتاق قدم گذاشتم ... طراحیش یه سبک مینیمال مانندی داشت و رنگ های سبز کم‌رنگ ، نسکافه‌ای و سفید بیشتر داخلش به چشم میومدن و بیشتر برای همین ازش خوشم اومده بود ... یعنی هروقت هرکی اینطوری میومد خونش ، براش چنین تدارکاتی میدید؟ چشمم که به تخت دونفرش افتاد ، شیرجه زدم وسط بالش های ست هم‌رنگ اتاق ... حق داشتم ندید بازی دربیارم ... اما این وسط یک سوال بی‌جواب آزارم میداد ... یعنی جدی جدی فقط بخاطر خود من چنین اتاقیو حاضر کرده بود ؟ یا شایدم اینجا اتاق مهمانی چیزی بود که فعلا من اینجا میموندم ، ولی اخه درست کنار اتاق آرش ؟ با صدای زنگ گوشیم رشته‌ی افکارم پاره شد تازه یادم افتاد باید به اون پیری زنگ میزدم ، انقدر سرگرم ندید بازیام شده بودم شده بود تا شب هم یادم نمیفتاد ... قبلش در رو از داخل قفل کردم و گوشیمو از توی کیفم بیرون کشیده و سمت بالکن کوچیک اتاق رفتم ، باید احتیاط میکردم ... جواب دادم که قبل اینکه بخوام چیزی بگم گفت : _میتونی الان حرف بزنی ؟ با شنیدن ذوق و شوقی که توی صداش پیدا بود جا خوردم ... یعنی ممکن بود بخاطر جواب آزمایشی که اومده باشه؟ _آره میتونم ! چیشد جوابش اومد ؟ _آره ! جوری آره گفت که حدس اینکه نتیجه چی بود برام سخت نبود‌... اما این یعنی ... یعنی داشتم با پدربزرگم حرف میزدم؟ وقتی از اونطرف تلفن صدایی جز سکوت نمیشنیدم ، محض محکم کاری پرسیدم: _خب مثبت بود یا منفی؟ ادامه دارد... @Gelareh_Text
Show all...
21👍 11
دارن بکارت دخترارو چک میکنن تا بفروشنشون😨😰 پارت کاملا واقعی رمان نفر چهارم من بودم که باید بعد نفر سوم میرفتم داخل ... محال بود بزارم دست دکتره بهم بخوره ... _ آرزو سخنور ! وقتی که آرزو پاورچین پاورچین و با اکراه به سمت تخت میرفت ، نگاهمو رو تجهیزاتی که روی میز کوچیک کنار تخت و زن بود زوم کردم... چندتا چیز تیز مثل قیچی و چاقو اونجا بود که میتونستم باهاشون از خودم دفاع کنم و از اینجا فرار کنم و بتونم خودم و بقیه  دخترارو نجات بدم...‌ _ دختره ! آرزو از تخت بلند شد و درحالی که‌گویه‌اش شدت گرفته بود ، همون مرتیکه دختره رو تحویلش داد الان نوبت من بود ... این دیگه فرصت آخرم بود باید حسابی حواسمو جمع میکردم بدون اینکه اسممو بخونه ، نشستم رو تخت ... مرد دست به سینه منتظر بود : _خانم دکتر کارت باهاش تموم شد صدام بزن ، من برم از لیست ۴ نفر بعدیم رو هم بیارم زنه همزمان که پرده رو میکشید گفت : _زودتموم میشه! لعنتی به همون زن و جد و ابادش فرستادم زنیکه‌ی رو مخ میزاشتی بره تا منم کارم راحت تر بشه بعد خطاب بهم گفت گفت : _شلوارت رو دربیار و دراز بکش آب دهنمو صدا دار قورت دادم ... دستم به شکل نمایشی به سمت دکمه‌ی شلوار لی‌م رفت و قبل اینکه بازش کنم ، در یک حرکت آنی چیزچاقو مانندی رو که کنار پای زن قرار داشت رو برداشتم و فرو کردم توی رون پاش که جیغش بلند شد... پریا دختر ۱۷ ساله ی تخس و یه دندمون که داره روزای عادی زندگیشو میگذرونه و هر از گاهی آتیش هایی هم میسوزونه ، یکی از همین آتیشایی که به پا میکنه کل زندگشیو محاصره میکنه و سرِ یه کنجکاوی کردن درگیر باند قاچاقی  میشه که مقصدش فروخته شدن دخترایی از امثال پریا به عرب های خرپوله !😱 اما این وسط شرکِ سوار بر خر پیشقدم میشه و پریایی که حتی مادرشم نمیتونه بهش زور بگه رو وارد برزخ خودش میکنه و نمیدونه که کلکل با  پری قصه‌ قراره چه عاقبت متفاوتی داشته باشه ....🫣🍃 https://t.me/+IUbX3i48X94xNmY0
Show all...
دختر‌ِتخس‌ِمن:)

بِ‌نامِ‌آنکه‌یارراخَلق‌کَرد ^^ ‌‎میانِ‌هَمِه‌گَشتَمُ‌ عاشِق نَشُدَم‌مَن ‎                ❥︎シ..طُ‌چِ‌بودی‌کِ‌تورا‌دیدَمُ‌دیوانِه‌شُدَم‌مَن • • • چنل‌ِاول: @Gelareh_Text ارتباط‌بانویسنده:

https://telegram.me/BChatBot?start=sc-1129363-SyMgDy6

👏 2👍 1🤣 1
من چ کنم الان؟🦦
Show all...
👍 9
VIP بزنیم؟Anonymous voting
  • 👍
  • 👎
0 votes
🤓 1
#part_133 🖤از جنس طـلا سعی کردم مهربون‌ترین لحنمو بکار بگیرم : _مرسی عزیزم ! _وظیفمه ! و بعد سمت دیگه‌ای رو در پیش گرفت و دور شد ... نمیدونم چرا اما ناخودآگاه حس مثبتی ازش میگرفتم ... شاید بخاطر متواضع بودن یا نوع نگاهش مهربونیش بود ... دلیلش اهمیتی نداشت ، چیزی که برای من اهمیت داشت این بود که تو این چندروزی رو که اینجام حتما با این‌یکی بیشتر قرار بود گرم بگیرم... یکی از ویژگی هام همین بود که وقتی طرف رو برای بار اول دیدم ، حسی که درجا بهش پیدا کردم رو تا ته دنبال کنم ... یعنی اگه از طرف خوشم اومد که دیگه قراره عین منگنه بهش میخکوب شم ، اما اگه همینطوری ازش خوشم نیاد ، فاتحه ! میدونستم قضاوت گرانه و عجول بود، ولی تصمیم نداشتم این ویژگیم رو تغییرش بدم... حتی اولین بار که امیرو دیده بودم و درجا ازش خوشم اومده بود ، بعدها با خیانتش بهم ثابت شد که همیشه قرار نیست حس ششمم درست از آب دربیاد ... با دیدن همون راننده که به کمک همون دختره فهمیدم اسمش مراده و داشت از پله ها پایین میومد ، زنگ خودشناسیم به کل پرید میخواستم اتاقمو ببینم... از پله ها رفتم بالا که به اتاق آرش رسیدم ، اون دختره گقته بود که اتاق منم اتاق کناریشه دستگیره در سمت راست رو فشار دادم ... باز نشد ! گویا لولای در گیر کرده بود ... در سمت چپ اتاق آرشو امتحان کردم ، با باز کردن و نمایان شدن اتاق ، فکم چنان باز موند که داشت از جاش کنده میشد ... ادامه دارد @Gelareh_Text
Show all...
24👍 10🤣 1
#part_130 🖤از جنس طـلا طبق معمول بادیگاردا و محافظا با کت شلوارای مشکی رنگ و شسته و رفتشون مثل مترسک جلوی در میخکوب بودن ... ذاتا اگه توی جایی که آقای طهرانی اونجا هست ، بادیگاردی نباشه به جایی که اومدم شک میکردم ... بی‌توجه به سیس عقاب بادیگرادا دستم به سمت دستگیره‌ی طلایی در رفت که حتی با صدا دادن و کلیک در ، بی توجه به روبرو خیره بودن ... مرد راننده که تازه متوجه ابروهای پرپشتش که شبیه موکت بود شدم ، پشت سرم چمدون بدست وارد شد و گفت: _کجا بزارم چمدونتون رو خانم؟ تا خواستم بگم همینجا یک آن صدایی حدودا آشنا مانعم شد : _ آقا فرمودن ببرید اتاقشون آقا مراد ، یعنی طبقه‌ی بالا برگشتم سمت صدا ، همون دختر ظریفی بود که دیروز دیدمش ، اما اینبار کاملا عادی رفتار میکرد و خبری از حرکات عجیب‌غریب دیروزش نبود ... مرد راننده بی‌حرف و اطاعت‌کنان به سمت طبقه بالا رفت ... با لبخند قشنگش اومد سمت من: _خوش اومدید خانوم ! اتاقتون آماده شده کنار اتاق آقای طهرانی کوچیک قرار داره جفت ابروهام بالا پرید: _آقای طهرانی کوچیک؟ _ برادرتون خانم! به آرش میگفت اقای طهرانی کوچیک؟ خندم‌گرفت و به این فکر کردم که لابد به بابا هم میگه آقای طهرانی بزرگ... با چشمانی متعجب نظاره گرم بود که خودم رو جمع جور کردم ایندفعه آروم تر از قبل گفت : _بازم... بازم کاریم داشتین من در خدمتتونم ! @Gelareh_Text ادامه دارد...
Show all...
👍 23 6
#part_131 🖤از جنس طـلا تو یک فرصت مناسب باید سر و تهشو هم میاورم ... بالاخره راننده جلوی ویلا پارک کرد و پیاده شدیم... وقتی پاهام روی زمین قرار گرفت تازه فهمیدم چرا پاهام‌توی ماشین اذیت میشدن‌‌‌، اونهمه ساعت توی راه بودن  قطعا پاهای آدمو آب‌پز میکرد ... منی که توی هفته ۲ جلسه باید میرفتم شیمی درمانی ، از همین الان وضعیتم موقع رفت و برگشت مشخص بود ... خب میمیرین گمشین جای نزدیک‌تر مستقر شین؟ حتما باید برن جایی که پنگوئنم پرواز نمیکنه؟ تا خواستم برم سمت صندوق عقب و چمدونم رو بردارم راننده زحمتشو کشید تشکری کردم که عین گاو سرشو انداخت پایین و چمدونو بلند کرد و رفت داخل ... هرچی هم گیر ما میومد یه تختش کم بود ، قبلا برام ثابت شده ! همزمان که ته دلم داشتم به سلیقه مضحکشون توی جای انتخاب خونه بد و بیراه میگفتم ، با دیدن باغ سرسبز و سنگ فرش های ویلا ، سرجام میخ موندم‌ و ناخودآگاه گفتم : _جلل خالق! شبیه بهشت میموند ... یک فواره کوچیک هم وسط باغ بود ، به اضافه چندتاآلاچیق که چیدمان داخلشون با تشک و بالش و بعضی هم با میز و صندلی بود ... یک دور که کل ویلا رو از چشم گذرونم، متوجه شدم معماریش از اون دوتای قبلی ، متفاوت تر و قشنگ تره ... البته اون ویلایی که شب مهمونی اونجا بودم تجملی تر بود ولی همین سادگی و بیشتر سرسبز بودنش به دل میشست... ماشینی داخل پارک نشده بود ، یعنی آرش و بابا خونه نبودن؟ ادامه دارد.. @Gelareh_Text
Show all...
21👍 13