cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

از جنس طـلا / Tala

《بسم الله الرحمن الرحیم》 هرگونه کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد . هر دو شب یکبار 2 پارت ! ارتباط با نویسنده: https://telegram.me/BChatBot?start=sc-1129363-SyMgDy6 چنل دوممون: @roman_asraw

Show more
Advertising posts
10 329Subscribers
-1324 hours
-1157 days
-51430 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

دارن بکارت دخترارو چک میکنن تا بفروشنشون😨😰 پارت کاملا واقعی رمان نفر چهارم من بودم که باید بعد نفر سوم میرفتم داخل ... محال بود بزارم دست دکتره بهم بخوره ... _ آرزو سخنور ! وقتی که آرزو پاورچین پاورچین و با اکراه به سمت تخت میرفت ، نگاهمو رو تجهیزاتی که روی میز کوچیک کنار تخت و زن بود زوم کردم... چندتا چیز تیز مثل قیچی و چاقو اونجا بود که میتونستم باهاشون از خودم دفاع کنم و از اینجا فرار کنم و بتونم خودم و بقیه  دخترارو نجات بدم...‌ _ دختره ! آرزو از تخت بلند شد و درحالی که‌گویه‌اش شدت گرفته بود ، همون مرتیکه دختره رو تحویلش داد الان نوبت من بود ... این دیگه فرصت آخرم بود باید حسابی حواسمو جمع میکردم بدون اینکه اسممو بخونه ، نشستم رو تخت ... مرد دست به سینه منتظر بود : _خانم دکتر کارت باهاش تموم شد صدام بزن ، من برم از لیست ۴ نفر بعدیم رو هم بیارم زنه همزمان که پرده رو میکشید گفت : _زودتموم میشه! لعنتی به همون زن و جد و ابادش فرستادم زنیکه‌ی رو مخ میزاشتی بره تا منم کارم راحت تر بشه بعد خطاب بهم گفت گفت : _شلوارت رو دربیار و دراز بکش آب دهنمو صدا دار قورت دادم ... دستم به شکل نمایشی به سمت دکمه‌ی شلوار لی‌م رفت و قبل اینکه بازش کنم ، در یک حرکت آنی چیزچاقو مانندی رو که کنار پای زن قرار داشت رو برداشتم و فرو کردم توی رون پاش که جیغش بلند شد... پریا دختر ۱۷ ساله ی تخس و یه دندمون که داره روزای عادی زندگیشو میگذرونه و هر از گاهی آتیش هایی هم میسوزونه ، یکی از همین آتیشایی که به پا میکنه کل زندگشیو محاصره میکنه و سرِ یه کنجکاوی کردن درگیر باند قاچاقی  میشه که مقصدش فروخته شدن دخترایی از امثال پریا به عرب های خرپوله !😱 اما این وسط شرکِ سوار بر خر پیشقدم میشه و پریایی که حتی مادرشم نمیتونه بهش زور بگه رو وارد برزخ خودش میکنه و نمیدونه که کلکل با  پری قصه‌ قراره چه عاقبت متفاوتی داشته باشه ....🫣🍃 https://t.me/+IUbX3i48X94xNmY0
Show all...
دختر‌ِتخس‌ِمن:)

بِ‌نامِ‌آنکه‌یارراخَلق‌کَرد ^^ ‌‎میانِ‌هَمِه‌گَشتَمُ‌ عاشِق نَشُدَم‌مَن ‎                ❥︎シ..طُ‌چِ‌بودی‌کِ‌تورا‌دیدَمُ‌دیوانِه‌شُدَم‌مَن • • • چنل‌ِاول: @Gelareh_Text ارتباط‌بانویسنده:

https://telegram.me/BChatBot?start=sc-1129363-SyMgDy6

👏 1🤣 1
من چ کنم الان؟🦦
Show all...
👍 9
VIP بزنیم؟Anonymous voting
  • 👍
  • 👎
0 votes
#part_133 🖤از جنس طـلا سعی کردم مهربون‌ترین لحنمو بکار بگیرم : _مرسی عزیزم ! _وظیفمه ! و بعد سمت دیگه‌ای رو در پیش گرفت و دور شد ... نمیدونم چرا اما ناخودآگاه حس مثبتی ازش میگرفتم ... شاید بخاطر متواضع بودن یا نوع نگاهش مهربونیش بود ... دلیلش اهمیتی نداشت ، چیزی که برای من اهمیت داشت این بود که تو این چندروزی رو که اینجام حتما با این‌یکی بیشتر قرار بود گرم بگیرم... یکی از ویژگی هام همین بود که وقتی طرف رو برای بار اول دیدم ، حسی که درجا بهش پیدا کردم رو تا ته دنبال کنم ... یعنی اگه از طرف خوشم اومد که دیگه قراره عین منگنه بهش میخکوب شم ، اما اگه همینطوری ازش خوشم نیاد ، فاتحه ! میدونستم قضاوت گرانه و عجول بود، ولی تصمیم نداشتم این ویژگیم رو تغییرش بدم... حتی اولین بار که امیرو دیده بودم و درجا ازش خوشم اومده بود ، بعدها با خیانتش بهم ثابت شد که همیشه قرار نیست حس ششمم درست از آب دربیاد ... با دیدن همون راننده که به کمک همون دختره فهمیدم اسمش مراده و داشت از پله ها پایین میومد ، زنگ خودشناسیم به کل پرید میخواستم اتاقمو ببینم... از پله ها رفتم بالا که به اتاق آرش رسیدم ، اون دختره گقته بود که اتاق منم اتاق کناریشه دستگیره در سمت راست رو فشار دادم ... باز نشد ! گویا لولای در گیر کرده بود ... در سمت چپ اتاق آرشو امتحان کردم ، با باز کردن و نمایان شدن اتاق ، فکم چنان باز موند که داشت از جاش کنده میشد ... ادامه دارد @Gelareh_Text
Show all...
22👍 8🤣 1
#part_130 🖤از جنس طـلا طبق معمول بادیگاردا و محافظا با کت شلوارای مشکی رنگ و شسته و رفتشون مثل مترسک جلوی در میخکوب بودن ... ذاتا اگه توی جایی که آقای طهرانی اونجا هست ، بادیگاردی نباشه به جایی که اومدم شک میکردم ... بی‌توجه به سیس عقاب بادیگرادا دستم به سمت دستگیره‌ی طلایی در رفت که حتی با صدا دادن و کلیک در ، بی توجه به روبرو خیره بودن ... مرد راننده که تازه متوجه ابروهای پرپشتش که شبیه موکت بود شدم ، پشت سرم چمدون بدست وارد شد و گفت: _کجا بزارم چمدونتون رو خانم؟ تا خواستم بگم همینجا یک آن صدایی حدودا آشنا مانعم شد : _ آقا فرمودن ببرید اتاقشون آقا مراد ، یعنی طبقه‌ی بالا برگشتم سمت صدا ، همون دختر ظریفی بود که دیروز دیدمش ، اما اینبار کاملا عادی رفتار میکرد و خبری از حرکات عجیب‌غریب دیروزش نبود ... مرد راننده بی‌حرف و اطاعت‌کنان به سمت طبقه بالا رفت ... با لبخند قشنگش اومد سمت من: _خوش اومدید خانوم ! اتاقتون آماده شده کنار اتاق آقای طهرانی کوچیک قرار داره جفت ابروهام بالا پرید: _آقای طهرانی کوچیک؟ _ برادرتون خانم! به آرش میگفت اقای طهرانی کوچیک؟ خندم‌گرفت و به این فکر کردم که لابد به بابا هم میگه آقای طهرانی بزرگ... با چشمانی متعجب نظاره گرم بود که خودم رو جمع جور کردم ایندفعه آروم تر از قبل گفت : _بازم... بازم کاریم داشتین من در خدمتتونم ! @Gelareh_Text ادامه دارد...
Show all...
👍 21 6
#part_131 🖤از جنس طـلا تو یک فرصت مناسب باید سر و تهشو هم میاورم ... بالاخره راننده جلوی ویلا پارک کرد و پیاده شدیم... وقتی پاهام روی زمین قرار گرفت تازه فهمیدم چرا پاهام‌توی ماشین اذیت میشدن‌‌‌، اونهمه ساعت توی راه بودن  قطعا پاهای آدمو آب‌پز میکرد ... منی که توی هفته ۲ جلسه باید میرفتم شیمی درمانی ، از همین الان وضعیتم موقع رفت و برگشت مشخص بود ... خب میمیرین گمشین جای نزدیک‌تر مستقر شین؟ حتما باید برن جایی که پنگوئنم پرواز نمیکنه؟ تا خواستم برم سمت صندوق عقب و چمدونم رو بردارم راننده زحمتشو کشید تشکری کردم که عین گاو سرشو انداخت پایین و چمدونو بلند کرد و رفت داخل ... هرچی هم گیر ما میومد یه تختش کم بود ، قبلا برام ثابت شده ! همزمان که ته دلم داشتم به سلیقه مضحکشون توی جای انتخاب خونه بد و بیراه میگفتم ، با دیدن باغ سرسبز و سنگ فرش های ویلا ، سرجام میخ موندم‌ و ناخودآگاه گفتم : _جلل خالق! شبیه بهشت میموند ... یک فواره کوچیک هم وسط باغ بود ، به اضافه چندتاآلاچیق که چیدمان داخلشون با تشک و بالش و بعضی هم با میز و صندلی بود ... یک دور که کل ویلا رو از چشم گذرونم، متوجه شدم معماریش از اون دوتای قبلی ، متفاوت تر و قشنگ تره ... البته اون ویلایی که شب مهمونی اونجا بودم تجملی تر بود ولی همین سادگی و بیشتر سرسبز بودنش به دل میشست... ماشینی داخل پارک نشده بود ، یعنی آرش و بابا خونه نبودن؟ ادامه دارد.. @Gelareh_Text
Show all...
19👍 12
#part_130 🖤از جنس طـلا با دیدن مدل ماشینی که دیروز هم رسونده‌ بودتم ، به آخر کوچه قدم تند کردم و بعد سوار شدنش ، آسوده خاطر به صندل ماشین تکیه دادم راننده بی حرف حرکت کرد و تموم طول مسیر یه من بودم و یه سکوت نیم‌ساعتی میشد که هنوز توی مسیر بودیم و منظره‌ی روبروم چیزی جز جاده نبود با زنگ گوشیم ، دستم به سمت کیفم رفت و از توش بیرون کشیدمش ... با دیدن شماره ی ناشناس ، حس بدی ته دلم رو رخنه زد ... با خیال اینکه آرشه تماس رو جواب دادم ... _ میتونی حرف بزنی؟ صدای همون پیرمرد بود ... باتوجه به این که از راننده آرش بعید نبود دهنش لق باشه ، سعی کردم تابلو نکنم و عادی جلوه کنم: _آره مامان تو راهم هروقت رسیدم بهت زنگ میزنم! به محض تمون شدن جمله‌ام ، قطع کرد ... اما اون از کجا شمارمو گیر آورده بود ؟ این پیری کی بود که به هرجا نفوذ داشت؟ اصلا چرا باید به من زنگ میزد؟ ولی همینکه دوباره آدماشو نفرستاده دنبالم جای شکر داشت ... با یادآوری آخرین گفتگومون ، حدس میزدم که دلیلش جواب همون آزمایش باشه ، ولی از کی تا حالا جواب آزمایش تا یکی دو روزه میاد؟ پس چه دلیلی داشت که بهم زنگ بزنه؟ ادامه دارد... @Gelareh_Text
Show all...
👍 27 3
انقدر خوردم حی میکنم کروکودیل حاملم‌‌‌... بریم سراغ پارت ها
Show all...
👍 16 2
این‌جانب از تبریکاتون خرذوقه و شب سعی میکنه حداقل با دوتا پارت برگرده3>>>
Show all...
24👍 2
‌                                             ناشناس:    ‌ ‌‌‌    ‌ میشه بخاطر تولدت امروز چند تا پارت بزاری؟ _ ملت روز تولدشون کادو میگیرن ، این وسط من کادو میدم🥲😂(حله)
Show all...
🤣 23 5