رمانهای زینب رستمی🌸💕
﷽ زینب رستمی «اِویل و ماه» چاپ شده📚 «اَرَس و پریزاد» آنلاین🌊 «شیّاد و شاپرک» آنلاین🦋 «وطنم را رُبودی!» نگارش✍🏻 «آخرین بوسه... میدان شهرمان!»✍🏻 کانال: https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk اینستاگرام: https://www.instagram.com/zeinab__rostami
Show more74 256
Subscribers
-224 hours
-4877 days
+45830 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
نحوهی خوندنِ کاملِ زندگی عاشقانهی برسام👇🏽
https://t.me/c/1417310563/19119
💛پارت اول رمان💛
https://t.me/c/1417310563/1706
30600
Repost from N/a
00:12
Video unavailable
♥️♨️♥️
#روزهای_بیتو
- جانِ دلِ همایون، درد و بلات به جونم چیزی دیگه نمونده یه کم طاقت بیار...
هر لحظه تبش بالاتر میرفت و دمای بدنش بیشتر میشد داغیش لرز به تنم میانداخت، ترس از دست دادنش مرا تا مرز جنون میبرد. عرق روی پیشانیش را پاک کردم. با یادآوری رفتار خصمانه و ناعادلانهای که طی چند روز گذشته با او داشتم، برای صدمین بار لعنتی نثار خودم فرستادم.
منی که عین جونم دوستش داشتم، چطور تونستم تا این حد بیرحم باشم؟ من که میدونستم تو چه وضعیتیه چرا اذیتش کردم؟
- آخ...همایون!
- جانم زندگیِم، درد و بلات به جونم بگو که منو بخشیدی..قربونت برم، الآن میرسیم یکم دیگه طاقت بیار ..
صدای بیرمقش زیر گوشم پیچید :
- بچهها، خیلی کوچیکن مراقبشون باش... بهشون گفتم بابا سفره برمیگرده بگو که برگشتی.
پس واقعیت داشت اون پسر دختر خوشگلی که دیدم من باباشون بودم؟ حامله بوده و نمیدونستم، لعنت به من، لباش رو بیقرار بوسیدم.
با فریاد به رانندهام توپیدم:
- مرتیکهی بیهمه چیز مگه نمیبینی حالش رو؟! خبرمرگت زودتررررر...
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
#کینهوعشق♥️♥️
چهارمین اثر نویسنده
18600
Repost from N/a
-آقا یه چیزی ازت بخوام؟
عکاسان و خبرنگاران به تندی مشغول گرفتن عکس از او بودند،فرودگاه شلوغ و نگاه همه به ما بود...اما او کوچکترین اهمیتی نمی داد و فقط خیره به من که "بچه"صدایم می کرد بود!
چشم تنگ کرد:
-بخواه ببینم بچه!
لبخند زدم:
-چه توی این مسابقه،چه توی هر مسابقه داخلی و خارجی ای چه من باشم و چه نباشم موقعی که گل زدی و وقتی که استرس داشتی،میخوام دستِ چپتو مشت کنی و بزنی به سینه ات و بعدشم مشتتو ببوسی و بگی آمین!
مسخره ام نکرد،عوضش متفکر پرسید:
-وقتی کفِ دستم رویِ لبمه بگم آمین یا کنارش زدم بگم آمین؟
-نه وقتی رویِ لبت بود بگو آمین.
-حالا چرا همچین چیزیو میخوای؟
و دستانش را رویِ یقه و دو طرفِ لبه هایِ کتِ کراپِ سفید و مشکی ام گذاشت....صدای چلیک چلیک دوربین ها همه فرودگاه را برداشت و ههمه ها بلند شد.
"اون دختره کیه جلوی کاپیتان تیم ملی؟"
"وای حسین سلطانی که به هیچ دختری نگاه نمی کنه چطوری خیره است به این فسقل بچه"
"دختره خر شانس،کیه این؟"
مرا جلوتر کشید و از فاصله نزدیکتری به چشمانم خیره شد.
دستانم را روی سینه اش گذاشته و لب زدم:
-می خوام بدونی که چه باشم کنارت و چه نباشم،همیشه همیشه توی قلبتم و مثلِ ضربان قلبت واست می جنگم و چه ببری و چه ببازی من تا ابد طرفدارتم و مثلِ قلبت واسه زنده بودنت می زنم!
مات شد...نه،کیش و مات شد.
مبهوت و بدون پلک زدن نگاهم کرد. نمی دانم چرا چشمانم خیس شد:
-چه ببری کنارتم،چه ببازی. هروقتم استرس داشتی بزن به قلبت و یادت باشه من یه گوشه ای نشستم و دارم نگات می کنم. دارم با همه وجودم واست دعا می کنم و اگه همه باورت نداشته باشنت،من به اندازه یه استادیوم باورت دارم و تورو لایق می دونم. خب؟
-من چی کار خیری کردم که خدا واسه جوابش تورو واسه همه نداشته هام فرستاد؟چطوریه که تو نمی فهمی من جونم واست در میره؟
گفت و منی که بهتم برده بود در آغوشش مچاله کرد.
مرا به سینه اش فشرد و تند سرم را بوسید و....
https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
یه قصه عاشقانه و رنگی رنگی بین کاپیتان بداخلاق تیم ملی که فقط با فسقلیِ خودش آروم میشه🥹😭❤️
از این قصه رنگی رنگیا که پسره زودتر عاشق میشه و جونش واسه دختره در میره میخوای و دختره اصلا خبر نداره🥹😭❤️
روحت شاد میشه😭
21500
Repost from N/a
00:01
Video unavailable
صدام میزد «جوجهاردک زشت» و نمیدونست قلبم براش میتپه…
من قاتی اون یکی نوههای قشنگِ عمارتِ شاهبابا، هیچوقت به چشم امیرپارسا نمیاومدم. هرچی بزرگتر شدم، بهم بیتوجهتر شد!
وقتی برای دورهی «جواهرشناسی» رفت آمریکا، تصمیم گرفتم شبانهروز تلاش کنم و قهرمان تکواندو بشم. دلم میخواست یه روزی به چشمش بیام و دوستم داشته باشه.
چند سال بعد، از آمریکا برگشت، ولی جذابتر و سرسختتر و مغرورتر از قبل! حالا مثل یوزارسیفْ چشم همهی زنا دنبالش بود و اون از جنس مخالف فرار میکرد🫠 اسم هر دختری میاووردن میگفت نه! کمکم شایعات زیاد شد. مردم میگفتن تو آمریکا با زن دیگهای بوده. شاهبابا دستور داد برای بستنِ دهن بقیهام که شده فورا با دخترخالهم ازدواج کنه! 💔
شبی که تو اتاقم گریه میکردم، امیر اومد سراغم… یه عروسک قوی سفید گذاشت پشت پنجره و پیام داد:
«چهجوری به این آدما بفهمونم دل من پیش جوجهاردکِ زشت دیروز و قوی قشنگِ امروز گیره، پناهخانم؟»
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
❌عاشقانهای هیجانی پر از اتفاقات غیرقابلپیشبینی که تا الان بیش از ۷۰ هزار مخاطب داره❌
100
Repost from N/a
Photo unavailable
صد سال دلتنگی
زینب بیشبهار
_با من ازدواج کن!
تارا تند نگاهش کرد. بدون تعلل و بدون فوت وقت. با وضع اسفناکی که داشت باز هم نمیشد که نخندد و نگوید:
_میخوای باهام ازدواج کنی که کار خواهرتو جبران کنی؟!
حالا پوزخند داشت. علی بهسادگی گفت:
_نه!
_پس چی؟ عذابوجدان گرفتی کاری کردی که همه دچار سوءتفاهم شدن؟
_نه!
_ازدواج برات همینقدر مضحک و مسخرهست؟
_نه!
_میخوای با من ازدواج کنی که همکار سابقم دیگه برام گل نیاره؟
سؤالش علی به خنده انداخت. سر تکان داد:
_یکی از دلایلش اینه.
_من قصد ازدواج ندارم جناب جاوید.
همه چیز انگار یک شوخی بامزه بود در موقعیتی که به یک مخمصه میمانست.
_بهتره قصدشو پیدا کنی.
تارا عمیق نگاهش کرد. حتی پلک هم نمیزد. علی زمزمه کرد:
_دوسِت دارم!
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
یک عاشقانه دوستداشتنی و لطیف
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
13300
نحوهی خوندنِ کاملِ زندگی عاشقانهی برسام👇🏽
https://t.me/c/1417310563/19119
💛پارت اول رمان💛
https://t.me/c/1417310563/1706
1 59800