cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

آخرین‌بوسه🤍🥀

•دوسـت‌داشـتَـنِـت‌گُـنـاه‌باشَـد‌یا‌اِشـتِـبـاه،گُـنـاه‌مـی‌کُـنَـم‌توراحَـتـی‌بـه‌اِشـتِـبـاه🖤:)! •خـوش آمـدیـد🫶🏼! رُمـان رو بـه دوسـت‌هـاتـون مـعـرفـی کـنـیـد💙 •لـیـنـکِ چـنـل📔: https://t.me/+VGSJs5MRqaTDdDrc

Show more
Advertising posts
847
Subscribers
+224 hours
-117 days
-3930 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

پارت جدید امشب ساعت ۲۳:۳۰🤍!
Show all...
15
Photo unavailable
|🍻⛱️| - میترسم، میترسم از شبیه اون بودن! https://t.me/asalnvl
Show all...
18
|🎭🔪| -پارتـِ جدید آپلود شد! منتظر نظراتتون توی ناشناس هستم🎀 وعده‌ی بعدی ما، پنجشنبه ساعت یازده،همراه با یونا و تارا ✨! -----•-----•-----•-----•----- 𝖢𝗈𝗆𝗆𝖾𝗇𝗍 𝖳𝗁𝖾 𝖠𝗇𝗌𝖾𝗐𝗋
Show all...
14
𝖼𝗈𝗇𝗍𝗈𝗇𝗎𝖺𝗍𝗂𝗈𝗇 𝗈𝖿 𝗍𝗁𝖾 𝗉𝖺𝗋𝗍 دقیقا همون روز وقتی برگشتم خونه دیدم زنم مرده، بهش دارو داده بودن! کشته بودنش...! مجبور شدم به یکی از دوستام که توی پزشکی قانونی بود رو بزنم تا بگه مرگ به علت ضعیف شدنش بوده! تا بلکه تموم بشه این چرخه کشت و کشتار! بعد از تموم شدن صحبتش متوجه شدم که کل صورتش به خاطر اشک خیس شده! منم همینطور... هنوز باورم نمی‌شد که چه جنایت‌هایی رخ داده. که چقدر آدم بیگناه کشته شدن! شروین جلو آمد و یه بسته مشکی رنگ رو نشون داد. مرده سرش رو بلند کرد و گفت: تمام مدارک توی این بسته‌ست، امیدوارم به دردتون بخوره و موفق بشید... که بلکه دل منم آروم بگیره! •ادامه دارد... - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - https://t.me/asalnvl
Show all...
36
𝖼𝗈𝗇𝗍𝗈𝗇𝗎𝖺𝗍𝗂𝗈𝗇 𝗈𝖿 𝗍𝗁𝖾 𝗉𝖺𝗋𝗍 بدون حرف ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. بالاخره جعبه‌ای که میخواستم رو پیدا کردم و بیرون آوردم. درش رو باز کردم و کارت هارو بیرون کشیدم تا اونی که می‌خوام رو پیدا کنم. به کارت سفید رنگ که رسیدم بیرون کشیدمش، کارتی که می‌گفت من یه خبرنگارم! می‌خواستم به عنوان یه خبرنگار باهاش صحبت کنم. بقیه رو پرت کردم توی کیفم و زیپش رو بستم. توی ماشین منتظر بودیم تا سروکله‌ش پیدا بشه. راس ساعت پنج بود که رسید. منتظر موندیم تا چند دقیقه‌ای رو با دخترش تنها باشه. پنج دقیقه گذشته بود... کیفم رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم. آروم به سمتش قدم برداشتم. روبه‌روش ایستادم، کج شدم و چند ضربه به مزار دخترش زدم‌. بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت: چی میخواید ازم؟ گفتم که حرفی ندارم! - جناب من اینجا نیستم که اذیتتون کنم! فقط آمدم که یه سری اطلاعات ازتون بگیرم همین. - اطلاعات چی؟ که دوباره یه سری ادم بدبخت بشن؟ که تو هم مثل دختر من بمیری؟ ول کن این پرونده رو، فراموشش کن! نیافت دنبالش، تهش فقط بدبختیه و مرگ! یا خودت میمیری، یا عزیزترین آدم های زندگیت! شروین زودتر از من گفت: اینجاییم که حق دخترتون رو بگیریم! حق تمام سالهایی که میتونست جوونی کنه و نکرد! حق زنتون که دق کرد، حق تمام آدم‌هایی که بیگناه کشته شدن و کسی کاری نکرد. مرده تقریباً داد زد: من خواستم کاری بکنم و وضعم شد این! دختر جوونم چند ساله که زیر خروار ها خاکه! زنی که عاشقش بودم دیگه کنارم نیست! خودم وضعم اینه! یه کلمه هم حرف نمی‌زنم! دیگه نمی‌خوام کسی بمیره! نمیخوام کسی توی درسر بیفته. دیگه دنبال من نیاید، چیزی از من بهتون نمی‌رسه. بلند شد و با سرعت قدم برداشت. - اما آقای زاهدی، پس انتقام خون دخترت چی میشه؟ میخوای بزاری قاتلش همینطوری راست راست راه بره و زندگی کنه؟ میخوای.. با دیدن علی که دقیقا روبه‌روی مرده ایستاده بود، شوکه سرجام ایستادم و حرفم رو خوردم. علی لبخند زد و قدمی به جلو برداشت. سلام نظامی‌ای بهش داد و گفت: یاسینی هستم، اقای اکبری سلام رسوندن گفتن هنوز هر پنجشنبه ساعت نه شب میرن قهوه‌خونه ته کوچه بهار تا بلکه شمارو ببینن! مرده برگشت و نگاه کوتاهی بهم انداخت. علی سریع گفت: بابت اینکه این دو نفر هم مزاحم شما شدن معذرت میخوام، گفتم شاید شما بتونید کمکمون کنید! که آقای اکبری گفتن بیخیال ماجرا بشیم، برای همین امدم که سلامی به شما بدم و این دو نفر رو ببرم، ببخشید وقتتون رو گرفتیم. با تموم شدن حرفش نگاهی بهم انداخت و گفت: عزیزم بیاید بریم. نگاهی به شروین انداختم و به سمت علی رفتیم. علی کمی خم شد و گفت: خدانگهدار. متعجب پشت سرش راه افتادم، خودم رو سریع بهش رسوندم و گفتم: علی دیوونه شدی؟ چرا داری میری؟ آروم گفت: صبر کن یکم‌‌. جلوی ماشین شروین بودیم که صدای مرده باعث شد بایستیم. - صبر کنید. جلو امد و گفت: تو خونه یه چیزایی دارم که شاید به دردتون بخوره! علی گفت: خب تشریف بیارید میرسونمتون‌. مرده به همراه علی سوار ماشینش شد و حرکت کرد، ما هم پشت سرش. - این علی یه دفعه از کجا پیداش شد؟ مگه نگفت کار داره؟ با استرس گفتم: نمیدونم. نمی‌دونم که چرا یه دفعه حالم بد شد. یه استرس عجیب غریب گرفتم. جلوی خونه مرده نگه داشتیم و همه رفتیم داخل‌. حیاط جالبی بود، شاید اگر تمیزش می‌کرد و بهش می‌رسید، عین بهشت می‌شد. مرده از گوشه حیاط بیلی اورد کنارمون ایستاد. - توی این باغچه، کنار اون درخت نارنج، یه سری مدرک خاک شده. علی سریع جلو رفت و بیل رو از مرده گرفت و شروع به کندن کرد. شروین جلو رفت و دست روی شونه‌ی علی گذاشت. - داری به درخت هم اسیب میزنی، بده به من! علی بیل رو بهش تحویل داد و کنارم ایستاد. مرده کنار حوض نشست و گفت: شما از سعید خبر دارید؟ زنده‌ست؟ علی لبخند زد و گفت: زنده‌ست! ما هم به خاطر نجات اون این‌جاییم! مرده نگاهی به من انداخت و گفت: تو دخترشی نه؟ امدی بابات رو نجات بدی؟ قلبم مچاله شد. لبم رو تر کردم و گفتم: نه! به علی گفت: گفتی فامیلیت چی بود؟ - یاسینی! - با اون قاضیه نسبت داری؟ سر تکون داد و گفت: اره، عمو‌زاده‌ش هستم، ایشونم دختر اونه. - ادم خوبی بود! تمام تلاش خودش رو کرد تا بتونه بیگناهی سعید رو ثابت کنه! اما موفق نشد. منم موفق نشدم! اون آمد تا با استفاده از من بتونه بی‌گناهی سعید رو ثابت کنه، اما جلالی پیدام کرد و تهدیدم کرد، جدی نگرفتم... جدی نگرفتم و غقلت کردم که دخترم رو کشت! دخترم همه چیزی بود که داشتم! این قضیه من رو مصمم کرد تا انتقام بگیرم. تمام تلاش خودم رو کردم تا مدرک پیدا کنم، که پیدا هم کردم، که ثابت می‌کرد دخترم رو جلالی کشته! تونسته بودم فیلم های مداربسته کارخونه‌ای که نزدیک جایی بود که جسد دخترم رو گذاشته بود پیدا کنم.
Show all...
28
𝖼𝗈𝗇𝗍𝗈𝗇𝗎𝖺𝗍𝗂𝗈𝗇 𝗈𝖿 𝗍𝗁𝖾 𝗉𝖺𝗋𝗍 ویس بعدی رو پلی کردم. - من جایی که باباش زندگی می‌کنه رو پیدا کردم، مزار دخترش رو هم همینطور، باباش هنوز عادت داره هر روز ساعت پنج بره مزار دخترش، من اون ساعت درگیرم اجازه ندارم از اداره بزنم بیرون، برای همین با شروین هماهنگ کردم که ساعت چهار بیاد دنبالت با هم برید پیش بابای دختره. ویس که تموم شد متعجب به ساعت نگاه کردم. ده دقیقه به چهار بود! چطوری حاضر بشم؟ به مریم بگم کجا میرم؟ چطوری بپیچونمش؟ سریع از جام بلند شدم و پرونده رو جمع کردم و توی کیفم انداختم. لباسی از توی کمد بیرون کشیدم و پوشیدم. کیف و گوشی رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون. مریم داشت گردگیری می‌کرد. با دیدن من گفت: کجا به سلامتی؟ - مامان همین الان موسسه زنگ زد که ساعت چهار کلاس ریاضی داریم، باید برم. - الان زنگ زده گفته؟ چه دیر، بعد امروز پنجشنبه‌ست، مگه تو پنج‌شنبه ها کلاس ریاضی داری؟ تو عید و کلاس؟ - جبرانیه، دو روز پیش هم زنگ زده بودن من خواب بودم جواب ندادم. سه ماه دیگه کنکور داریم میخواد زودتر تمومش کنه. با اخم سر تکون داد و گفت: با چی میخوای بری حالا؟ دیر شده. همون‌طور که به سمت در می‌رفتم گفتم: آژانس گرفتم دم دره، ساعت هفت هم کلاسم تموم میشه. کفشم رو تند تند پوشیدم و از خونه بیرون زدم. با چشم دنبال شروین می‌گشتم. همون لحظه یه ماشین جلوی خونه ترمز کرد. شیشه رو داد پایین که متوجه شدم شروینه. محض اطمینان که مامان مشکوک نشه، رفتم و پشت نشستم. سریع سلام دادم. برگشت و با خنده گفت: چرا پشت نشستی؟ - مامانم میدید یه وقت، از کوچه رد شدیم میام جلو. سر تکون داد و حرکت کرد. بعداز اینکه مطمئن شدم از کوچه زدیم بیرون، از بین دوتا صندلی رد شدم و جلو نشستم‌. نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هامو بستم. آخر لو میرم و مریم بدبختم میکنه! - خب از کوچه‌تون هم زدیم بیرون، میشه یه حال و احوال بکنیم؟ خندیدم و گفتم: ببخشید استرس داشتم، خوبی تو؟ ببخشید تورو هم توی دردسر انداختیم! - نه بابا این حرفا چیه، دیگه علی گفت منم از خدا خواسته قبول کردم، گفتم ببینم این کارا هیجانش چقدره! همون‌طور که می‌خندیدم، گفتم: هیجان کجا بود؟ همش دردسره! - منم که عاشق دردسر! راستی علی همه چیز رو واسم تعریف کرد، از ماجرای این پرونده ها گرفته تا خودت و نوا و قاتل بودنه باباش. - پس اطلاعاتت تکمیله! نمی‌دونستم پسرا هم انقد دقیق همه چیزشون رو واسه هم تعریف می‌کنند. دنده رو عوض کرد و گفت: خبر نداری دیگه چیا به هم میگن! - مایل هم نیستم بدونم، همینقدر آشنایی با دنیای عجیب شما پسرا کافیه. شیشه ماشین رو دادم پایین تا هوای تازه بیاد داخل ماشین. - الان چه حسی داری؟ برگشتم سمتش و نگاهش کردم. گیج پرسیدم: در مورد چی؟ - که علی هم دوست داره! که الان با همید، که به چیزی که می خواستی رسیدی! این موضوع حتی شنیدنش از زبون کس دیگه‌ای هم باعث میشه از اعمال وجودم لبخند بزنم. - خب...خوشحالم؟ چه حسی به جز خوشحالی‌. برگشت و نگاهم کرد. - منم براتون خوشحالم! به نظرم جفتتون لیاقت همو دارید. نوا رو که زیاد نمی‌شناسم، اما خب از دیدگاه من نوا و علی هیچ جوره بهم نمیخوردن! از هر لحاظ تو بهتری، بابای قاضی تو کجا و بابای قاتل اون کجا؟ زدم زیر خنده. چیارو بهم ربط میداد! انقد سرعتش بالا بود که تقریباً توی بیست دقیقه رسیدیم. به آدرسی که علی از خونه‌ی بابای دختره فرستاده بود نگاه کردم. دقیقا همین‌جا بود! با شروین پیاده شدیم و دنبال پلاک ۱۸ گشتم. - جانان فکر کنم این خونه باشه. به جایی که اشاره می‌کرد نگاه کردم، یه خونه ویلایی قدیمی. شروین جلوتر از من رفت و زنگ در رو زد. ده ثانیه صبر کردیم و وقتی خبری نشد، شروین چند تا ضربه به در زد. صدایی از داخل آمد که چند قدم عقب تر ایستادیم. در یکم بازشد و دستی بیرون آمد که توش چند تا اسکناس بود. - بیا بگیر دیگه! صدام رو صاف کردم و گفتم: ببخشید اقای زاهدی؟ دستش رو کمی عقب کشید و با مکث در رو باز کرد. یه پیرمرد که شاید ۷۵ سالش بود با کمرخمیده ظاهر شد. - بفرمایید؟ - ببخشید میشه چند لحظه‌ وقتتون رو بگیرم؟ - شما؟ - می‌خواستم در مورد دخترتون و پرونده چند سال پیش صحبت کنم! اولش متعجب نگاه کرد اما بعد از چند ثانیه اخم کرد و گفت: من صحبتی ندارم، روز خوش. در رو محکم بست و رفت داخل. هاج و واج به شروین نگاه کردم. چرا اینطوری کرد! شاید میترسه؟ به شروین اشاره کردم که برگردیم. برگشتیم توی ماشین و سریع کیفم رو باز کردم. - الان برنامه چیه؟ خرت و پرتای توی کیفم رو کنار میزدم که تا بالاخره پیداش کنم. - تو حرکت کن سمت مزار دخترش، صبر میکنیم بیاد اونجا، اگر اونجا باهاش صحبت کنیم بهتره، احساساتی تره و صحبت کردن راحت تر.
Show all...
24👍 1
𝖠𝗄𝗁𝖺𝗋𝗂𝗇 𝖻𝗈𝗈𝗌𝖾 🤍|𝖩𝖺𝗇𝖺𝗇 𝖸𝖺𝗌𝗂𝗇𝗂 #𝖾𝗉𝗂𝗌𝗈𝖽𝖾_131 -----•-----•-----•-----•----- - پرونده هشتم [طبق گزارش پلیس نیروی انتظامی در تاریخ 1379/07/16 گزارشی مبنی بر مفقودی دختری ۱۸ ساله داده شد. پلیس‌های نیروی انتظامی سریعا به محل سکونت شخص مفقود شده رفتند و گزارشاتی تهیه کردند. گفته‌های پدر شخص مفقود شده به شرح زیر می باشد: دخترم ساعت پنج بعدازظهر برای دیدن دوستاش بیرون رفته بود. ساعت نه شب بود که پیام داد امشب رو خونه نمیاد. بلافاصله باهاش تماس گرفتم اما خاموش بود. اون هیچوقت عادت نداشت خونه نیاد و حتی اجازه این کار رو هم نداشت. خیلی عصبی بودم و فقط منتظر بودم بیاد خونه؛ اما ساعت هشت صبح بود که طاقتم تموم شد. با استفاده از مدرسه‌ش، شماره دوست‌هاش رو پیدا کردم و بهشون زنگ زدم؛ اما همشون گفتن که دخترم ساعت هشت شب به قصد خونه آمدن اونهارو ترک کرده. بعد از تهیه گزارشات کامل، پلیس فرآیند جستجو را اغاز کردند. آخرین محلی که گوشی شخص مفقودی سیگنال داشت، با محل سکونتش دو کوچه فاصله بود. پس از بررسی های به عمل امده، اونها پیک موتوری رو پیدا کردند که مجهز به دوربین بود، پس از گرفتن مجوز های لازم، دوربین چک شد و ماشینی با پلاک ۸۱۴ د ۳۲ پیدا کردند که شخص مفقود شده در ان مشاهده شد. با استفاده از دوربین های راهنمایی و رانندگی در خیابان‌ها، محل حدودی توقف ماشین پیدا شد و ماموران سریعا به آن محل رفتند. در آن محل، متوجه کیسه‌ای سیاه رنگ شدند که به درخت بسته شده بود. بعد از باز کردن آن، شخصی که به قتل رسیده بود را پیدا کردند. بعد از شناسایی هویت آن شخص مشخص شد که با شخص مفقود شده مطابقت داشت. سریعا جسد را برای کالبدشکافی به پزشکی قانونی منتقل کردند. طبق گزارش پزشکی قانونی، مقتول بر اثر ۳۶ ضربه چاقو به قتل رسیده و بعد از قتل، جسد مورد تجاوز قرار گرفته. جسد بعد از ۴۸ ساعت به خانواده‌‌اش تحویل داده شد. علی‌رغم تمام تلاش ها و بررسی های مأموران پلیس هیچ اثری از قاتل پیدا نشد و این پرونده هم‌چنان در دست بررسی می‌باشد.] گوشی رو برداشتم و شماره علی رو گرفتم، دعا دعا می‌کردم که بتونه جواب بده. بعد از سه تا بوق صداش امد: جانم؟ ناخودآگاه نیشم باز شد. - سلام اقای پلیس، خسته نباشی. سر و صدایی که می‌آمد اجازه نمی‌داد کامل صداش رو بشنوم. - سلام خانوم خوشگله، ممنونم، چیزی شده؟ باید زود برم. هول شده گفتم: ببخشید نمی‌دونستم سرت شلوغه، میخواستم بگم میتونی اطلاعات این پرونده هشتمی رو برام بفرستی؟ سر و صدای پشت گوشی سر لحظه بلند تر از قبل می‌شد. - اون رو که همون صبح برات توی تلگرام فرستادم، دیگه کم کم هم حاضر شو،جانان من الان باید برم بهت زنگ میزنم. اجازه جواب دادن نداد و قطع کرد. نه تنها ناراحت نشدم، بلکه خوشحال هم شدم، این یعنی داره کم‌کم با شغلش کنار میاد. منظورش چی بود که حاضر شو؟ مگه قراره بریم جایی؟ بیخیال شونه‌م رو انداختم بالا. سه روز از موقعی که برگشتیم شمال میگذره، توی این سه روز وقت نشد که همو ببینیم، از همون فرداش علی رفت سرکار و شب هم دیر برمیگشت خونه. تلگرام رو باز کردم و صفحه‌چت علی رو باز کردم‌. چند تا عکس و یه ویس ۳ دقیقه‌ای فرستاده بود. ویسش رو پلی کردم و دونه دونه عکسا رو باز کردم‌. - اسم مقتول مرجان زاهدی، درست شب تولد ۱۸ سالگیش هم مرده، اسم باباش منصور زاهدی، یکم در موردش گشتم، کاشف به عمل امد که پلیس بوده، سرهنگ هم بوده، زندگی شرافتمندانه و خوبی داشتن، مامان دختره بعد از مردن دخترش دیوونه شد و کمتر از یک ماه اونم مرد، چیز عجیبی در مورد مردنش نبود، به خاطر حجم فشاری که بهش وارد شده بود و نخوردن غذا، باباش هم استعفا داد و دیگه سرکار نرفت. خونه‌ش رو فروخت و رفت یه جایی نزدیک مزار بچه‌ش خونه گرفت، هر روز هم راس ساعت پنج میره به بچه‌ش سر میزنه بلا استثنا. پلیس هیچ رد و نشونه‌ای نتونست از قاتل پیدا کنه، چند روز بعد از مردن زنش هم رفت اگاهی و شکایتش رو پس گرفت برای همین پرونده تقریباً بسته شد. جانان این عکسا خیلی ترسناک و عجیبن، توی گزارش کالبد شکافی‌ش نوشته بود که مشخص بوده بعد از اون ۳۶ ضربه چاقو هنوز زنده بوده و بهش تجاوز شده، اثر مقاومت هم پیدا کردن. نمی‌دونم چطوری این پرونده رو به جلالی ربط بدیم، شاید بابای دختره که پلیس بوده یه چیزایی از جلالی فعمیده بوده؟ راستی عکسی که از صورتش گرفتن رو نگاه کن، صورتش رو هم با چاقو خط انداخته، به نظرم این پرونده اقتباس یافته از فیلم جوکره، دقیقاً صورتش رو شبیه به لبخند جوکر خط انداخته. ویس که تموم شد خندیدم. چی میگی علی؟ جوکر چیه؟ بیست سال پیش فیلم جوکر کجا بود آخه؟!
Show all...
27👍 1
Photo unavailable
|🎭🔪| - فقط بدبختیه و مرگ! یا خودت میمیری، یا عزیزترین آدم های زندگیت! https://t.me/asalnvl
Show all...
14
امشب ساعت ده پارت جدید🎀 نمیخواید لایک هارو ببرید بالا؟
Show all...
5
Repost from N/a
من نامدارم، ولیعهد مهراد صیادی ، کله گنده ترین آدم این بازی ... کسی از هویت واقعی من خبر نداره و همه فکر میکنن یک آدم عادی ام ، یک زیر دست و سرباز ساده ... اما من وزیر جنگ این بازی ام ... ارتش حریف به‌جای شاه ، ملکه داره ، یک ملکه ی افعی ... یک مار زده ی مار شده ..‌. زن دیوانه ای که خون و بو می‌کشه ، هر کسی که خون بچش و روی دستاش داشته باشه رو بو می‌کشه ... پیداشون کنه نیششون میزنه ، خونشون و میمکه ، چون اون دنبال انتقامه ... برای خون خواهی به یک افعی تبدیل شده ... زنی که با تموم قدرت زبون زدش از بین اون همه مهره ی قدرت مند دیوانه وار عاشق من شد ، عاشق یک سرباز ساده ... غافل از اینکه من خود دشمنم ، خود حریف ، خود رقیب ... همونی که سالها دنبالش گشت ... https://t.me/+ETiJKcssyl43N2Q0 https://t.me/+ETiJKcssyl43N2Q0 صبح پاک
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.