cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

کانال رسمی آناهیتا.م

🌟﷽🌟لاحول ولاقوة الا بالله🌟🌟 نویسنده هیچ دخالتی در تبلیغات و تبادل ندارد. پارت گذاری هر روز ۲پارت غیر ازجمعه ها ارتباط با نویسنده👇 http://instagram.com/anahitamohammadi23

Show more
The country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
1 918
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

مارتینوی جاااننن😍
Show all...
#پارت_۳ جیووانی چند عکس رو روی برگه گذاشت. عکس هایی از بیتا بودند. یکی از عکس ها زمانی گرفته شده بود که در ساحل با لباس ورزش و کتونی های سفید در حال دویدن بود موهای مشکی و بلندش را دم اسبی بسته بود و پوست روشنش زیر نور خورشید می درخشید. عکس دوم زمانی گرفته شده بود که پشت میز کتابخانه نشسته بود و پولیوری به رنگ آبی تنش بود. موهای مشکیش روی دوش چپش ریخته شده و لبخند شیرینی روی لبهاش بود. عکس سوم رو در یک کافه وقتی که با دوستاش در حال خوردن عصرونه بودند گرفته شده بود. شالی خاکستری دور گردنش بود و کاپشنی کرم به تن داشت. چشم های قهوه ایش از شادی می درخشید و صورتی بشاش و مهربان داشت. مارتینو همچنان که به عکس ها نگاه می کرد گفت: چیزی راجبه خونش ننوشتی؟ جیووانی که انگار منتظر همین سوال بود با غرور جواب داد: و اما خونش... این دختر صاحب کدهای ژنتیکی اصیله و طبق آزمایشاتی که ما انجام دادیم هیچ ضعف یا بیماری روی دی ان ای مشاهده نشده و کاملا نژاد یک دستی داره و صدر صد ایرانی هست. مارتینو که انگار بار اولش بود اسم ایران رو می شنید، پرسید: ایرانی؟!! بله قربان ایران یا همون سرزمین پارس یا پرشین، قوم آریایی. اوه یادم اومد پس موردمون قدمت تاریخی هم داره... "بله قربان همین طوره" مارتینو دوباره نگاهی به عکس ها انداخت،لبخندی شرورانه زد و گفت: زیباست مخصوصا چشم هاش...
Show all...
#پارت_۲ مارتینو روی تخت دراز کشیده بود. پاهاش رو روی هم انداخته و آهنگی از بتهون رو پلی کرده بود. چشماش بسته بود و ودکا رو جرعه جرعه سر می کشید. غرق در موسیقی و افکار خودش بود که در اتاق زده شد و جیووانی مشاوره ارشدش وارد اتاق شد. "سلام قربان روزتون بخیر! " بدون اینکه چشماش رو باز کنه گفت: همیشه بدترین ساعت رو برای ورود انتخاب می کنی. بگو چی شده؟ جیووانی مرد لاغر با قدی متوسط بود. صورتی کشیده و استخوونی داشت و چشماش از سیاهی برق می زد. همیشه نگران مارتینو بود و با وسواس خاصی از اون محافظت می کرد. جیووانی می دونست وجود مارتینو برای بقای تمامی اعضا گروه لازمه و هر خطری برای مارتینو بقیه رو هم تهدید میکنه. همین احساس مسئولیتش اون رو بعنوان مشاوری قابل اعتماد و کاردان تبدیل کرده بود. جیووانی با احترام تا نزدیکی های تخت اومد و گفت: قربان بعد از این همه جستجو بالاخره موفق شدیم و مورد رو پیدا کردیم، فقط تایید شما رو می خواییم تا کار رو شروع کنیم. مارتینو چشماش رو باز کرد و گیلاس مشروبش رو کنار تخت گذاشت. دستش رو دراز کرد و برگه ای که توی دست های جیووانی بود رو ازش گرفت. نگاهی به برگه انداخت. لبخند ریزی گوشه ی لبش نشست. اسم: بیتا نام خانوادگی: رستگار سن: ۲۴ سال نژاد: ایرانی تحصیلات: دانشجوی رشته ی داروسازی دانشگاه میلان. شغل: بصورت پاره وقت در یک کتابخانه کار میکند. وضعیت جسمانی: قد: ۱۷٠ وزن: ۶۵ فعال در رشته دو و میدانی. کاملا قبراق و پر انرژی. وضعیت ذهنی: در بین هم نوعان خود دختری باهوش بحساب می آید.
Show all...
#بیتا_مارتینو
Show all...
#۱ ایتالیا اواخر دسامبر سال ۲۰۲۰ زنگ گوشی موبایل توی اتاق پیچید. از زیر لحاف با یک چشم نیمه باز دنبال گوشی می گشتم. دستم به لیوان آب خورد و روی زمین افتاد و شکست. با صدای شکستن لیوان هوشیاریم رو به دست آوردم و نیم خیز سرجام نشستم. "اوه گندت بزنن" همه جا پر از خورده شیشه بود. گوشی همچنان داشت زنگ میخورد. بدون اینکه از تخت بیام پایین گوشی رو برداشتم. صدای مامان توی گوشم پیچید. "کجایی دختر نکنه هنوز خوابی؟" خواب آلود جواب دادم: مامان وقتی میدونی دیگه چرا میپرسی؟ مامان با لحن شادی گفت: بلیط گرفتی؟ آروم از گوشه تخت اومدم پایین و رفتم سراغ جارو." نه امروز بعد دانشگاه میرم دنبالش" _ببین "بیتا" خیلی تنبلی می کنی. تعطیلات کریسمس نزدیکه بلیط گیرت نمیاد از من گفتن... _وا چرا بلیط گیر نیاد مگه اینجا تهرانه که همه شب عید میخوان برگردن پیش خونوادهاشون؟ اینجا میلانه میلان. _ من نمیدونم دیگه کلی برنامه ریختیم. مهمون داریم نمیشه تو مراسم عقد داداشت نباشی ما به خاطر بودن تو مراسم رو انداختیم کریسمس که بتونی بیایی... "میدونم مادر من میدونم بهت قول میدم اونجا زودتر از بقیه..." از بیخیالی من صداش کفری شده بود و گفت: باشه فردا زنگ زدم بلیط حتما گرفته باشی! "چشم، چشم" بزور از غر غر های مامان خلاص شدم. نشستم رو زانوهام و شروع کرد به جمع کردن تیکه های بزرگ شیشه شکسته ی لیوان که نمیدونم چی شد انگشت اشاره م برید و خونریزی کرد. "اخ"
Show all...
❌❌❌هشدار❌❌❌ رمان #سایه_وحشی_بید برای زیر هیجده سال توصیه نمی شود⛔️⛔️⛔️ این یک رمان #عاشقانه و #ترسناک است. اگر آماده ی #ترسناکترین_تجربه_زندگیتون نیستید از کانال لفت بدید💯
Show all...
پایانی برای قصه ها نیست نه بره ها گرگ میشوند نه گرگ ها سیر خسته ام از جنس قلابی آدم ها دار میزنم خاطرات کسی را که مرا آزرده حالم خوب است اما گذشته ام درد میکند....⚘
Show all...
خلاصه رمان فاروق عبدالنور صاحب کمپانی معماری در حوضه کشورهای حاشیه خیلج فارس است. اصالتا ایرانی اما متولد شده دبی فاروق برای تفریح به ایتالیا و جزیره سیسل می رود و آنجا با دختری آشنا می شود که مسیر زندگیش را تغییر می دهد. او برای داشتن پریچهر باید قید تمام خوشگذرانی هایش، کلوپ های شبانه و خوابیدن با دخترهای مدل و صاحب برند دنیای مد را بزند. پریچهر ایرانی دختری آرام، صبور و با اصالت ایرانی که در دانشگاه رم دانشجوی رشته دندان پزشکی است.
Show all...
شروع رمان سایه وحشی بید از امشب
Show all...
من نمی‌تونم تو اوجِ دوست داشتن مثلِ تو قوی باشم و منطقی رفتار کنم. وقتی دلتنگی تمامِ دیواره‌هایِ قلبمو داره میشکافه. نمی‌تونم تو اوجِ عاشقی کردن و حسرتِ با تو بودن یهو ازت فاصله بگیرم و بزارمِت کنار چون از آینده یِ عشقیمون میترسم و واهمه یِ از دست دادنت شیرینیِ کنارت بودنمو تلخ میکنه. ترجیح میدم الان که هستم داشته باشمِت، تا بعدها حسرتِ دست کشیدن از تو دیوانه تَرَم نکنه. من نمیتونم به قلبَم بفهمونم که عاقلانه تصمیم بگیره در حالی که برایِ دیدنت پَر میکشه. مثلِ تو نیستم با احساسَم دودوتا چهار تا کنم. من همه یِ وجودم قلبِ 🍃
Show all...