cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

حکایت ها

لفت بدی باز برمیگیردی... حکایات . سخنان پند آموز . شعر .ضرب المثل مارا به دوستان معرفی کنید👇

Show more
Advertising posts
6 447
Subscribers
-724 hours
-597 days
-25930 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

‌ ‌اگر برای تو خیری داشت میماند، اگر دوست‌دارت بود حرف میزد؛ و اگر مشتاق دیدنت بود، می‌آمد‌‌... #نزار_قبانی @hekayat_sokhanج ‌
Show all...
مونسی نیست مرا بعد سفر کردن تو... #شهریار ‌@hekayat_sokhan
Show all...
با عشق تو بی نیازم از هرچه که هست! #فروغ_فرخزاد @hekayat_sokhan
Show all...
چون تو با بد، بد کنی پس فرق چیست؟ #مولانا @hekayat_sokhan
Show all...
📚#داستان_کوتاه 🐟ماهی سرنوشت صبح تازه شروع شده بود، مرد جوان سوار بر اسب شد تا به بازار شهر برود، در بین راه و کنار رودخانه پیرمردی را دید که نشسته است، از اسب پایین آمد و به سمت آن پیرمرد رفت، سلام کرد و به پیرمرد گفت: غریبه هستی؟ من شمارا هرگز این حوالی ندیده ام، اگر کمکی از دستم بر میاید بگو، پیرمرد گفت: فقط گرسنه ام ، مرد دستش را داخل بقچه ی که همراه داشت کرد و مقداری نان و پنیر و سبزی به پیرمرد داد و کنار او نشست. پیرمرد بعد از خوردن صبحانه ی تعارفی، به مرد گفت: تو از آنچه در بقچه داشتی به من بخشیدی و من نیز از آنچه در بقچه دارم به تو خواهم بخشید. مرد گفت: ای پیرمرد مرا شرمنده نکن ای کاش که طعامی ارزشمند همراه خود داشتم و از آن به تو میدادم. پیرمرد تُنگ شیشه ای را از بقچه اش بیرون آورد و روبروی مرد گذاشت، دستش را در آب رودخانه برد و چهار عدد ماهی زیبا بیرون آورد و در ظرف ریخت، مرد متعجب نگاه میکرد که چگونه بدون تور و قلاب توانست این کار را انجام دهد. در این فکر بود که پیرمرد دستش را روی دست مرد جوان زد و گفت: این  ماهی بزرگ تو هستی و ماهی کوچکتر همسرت و آن دو ماهی کوچک پسران  تو اند. دوست داری بدانی که کدام از شما زودتر خواهید مُرد، مرد اول از حرف پیرمرد ناراحت شد ولی بعد کنجکاو شد تا ببیند نتیجه ی کار چیست و علی رغم میلش قبول کرد، پیرمرد دستش را روی تُنگ شیشه ای گذاشت و گفت هر زمان که دستم را بردارم یکی از ماهی ها خواهد مُرد نگاه کن تا ببینی اول نوبت کدام ماهی خواهد شد، تمام وجود مرد را نگرانی فراگرفت، صدای طپش قلبش از بیرون سینه شنیده میشد، ناگهان پیرمرد دستش را به آرامی از روی ظرف برداشت و هر دو دیدند که ماهی بزرگ دیگر حرکت نمیکند و مُرده است. مرد بی آنکه چیزی بگوید لبخندی زد و به سمت اسب رفت و با خوشحالی سوار شد، پیرمرد گفت آیا نمیخواهی از سرنوشت بقیه ی اعضای خانواده ات با خبر شوی، مرد لگام اسب رو کشید و گفت بهترین هدیه را از تو گرفتم، همین که میدانم داغ همسر و فرزندانم را نخواهم دید برای من کافیست. از این پس زندگی برایم زیباتر خواهد بود، مرد اسب را تازاند و رفت. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 @hekayat_sokhan
Show all...
تا بحال شده كه ازتون بپرسن چاى میخورى یا قهوه بگید فرقى نمیكنه؟ بپرسند پرتقال دوست دارى یا نارنگى بگید فرقى نمیكنه؟ بپرسند براى شام كجا بریم؟ بگین فرقى نمیكنه؟ هیچ فكر كردین چرا نباید چیزى براتون فرق بكنه یا نكنه؟ وقتى براى خودتون همه چیز بى تفاوت هست و اونقدر اعتماد به نفس ندارین كه نظرتون را محكم ابراز كنین چرا باید براى دنیا و كائنات فرق كنه كه شما اصلا وجود دارید یا وجود ندارید؟ وقتى خودتون نمی‌دونید چى مى خواهید چرا انتظار دارید كه كائنات بدونه چى به شما بده؟ وقتى نمى دونید چه شغلى را دوست دارید، چه مقدار درآمد ماهانه براى زندگى ایده آل شما لازمه، چه خونه اى چه ماشینى، چه همسرى جواب آرزوهاى شماست، خدا و دنیا و كائنات در مقابل شماى بى تفاوت چه تصمیمى باید بگیرند؟ از همین حالا از بى تفاوتى دربیایید خواسته هاتون را لیست كنید بهترین هاشو دست‌چین كنید وقتى خودتون هدفتون را مشخص كردید دنیا و كائنات هم از بلاتكلیفى درمیان و متوجه میشن كه در چه زمینه اى باید دست بكار بشن. از امروز بین پرتقال و نارنگى، بین غذاها، بین رنگها و... فرق قائل بشید! یعنى سقف اعتماد به نفستون را بالا و بالاتر ببرید و هدف هاى مشخصى براى خودتون تعیین كنید. @hekayat_sokhan
Show all...
انسان باش هر وقت دیدی کاری ازت برمیاد دریغ نکن دنیا قشنگتر میشه ♥️ ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 @hekayat_sokhan
Show all...