cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

لبخند سرخ

#لبخند_سرخ. نویسنده: مهتا عباسی. مرگ شما موجودات فانی و غیر فانی، بهشت زندگی منه! .

Show more
Advertising posts
1 050
Subscribers
-424 hours
+1607 days
+57630 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

تا الان رمان چطوره؟Anonymous voting
  • عالی
  • خیلی بد
0 votes
👍 7 1
ری اکت بدین‌‌قشنگا
Show all...
7
#۳۸ دستی دور بازوش حلقه شد. دختری که پوست تیره‌تری داشت بالای سرش ایستاده بود و به اصرار میخواست از روی زمین بلندش کنه. چشمام رو ریز کردم و قیافه‌اش از زیر نظر گذروندم. گوش‌هاش نوک تیز و کمی بزرگتر از انسان‌های عادی بود، چشماش تیله‌ای و سبز رنگ بود و لب‌هاش رنگ خاصی داشت که تا حالا مثلش رو ندیده بودم. لباس دو تیکه‌ زرد رنگی به حالت زره پوشیده بود که علامت خاص سبز رنگی روش هک شده بود. چکمه‌های بلند و قهوه‌ای پاهاش رو پوشونده بود، شمشیر زیبایی که برقش چشم آدم رو میزد به کمرش وصل شده بود. اما اون زنی که روی زمین نشسته بود حالت عادی نداشت. نور اطرافش لحظه به لحظه بیشتر میشد و انگار داشت توی اون نور محو میشد. _ بانوی من، خواهش میکنم. اگر به دستور گوش ندید مجبورم که... انگار به چیزی روی زمین چسبیده بود. اما من نمی‌تونستم دقیقا ببینم اون چیز چیه! با دست آزادش سعی داشت اون دختر رو از خودش دور کنه. با هق هق نالید: _ اگر میزاشتین زودتر بیام این اتفاق نمی‌افتاد. نمی‌تونی مجبورم کنی باهات بیام! دست از سرم بردار. صداش می‌لرزید و هق هق گریه‌اش بهش امون نمی‌داد که صحبت کنه. اون دختر توی یک لحظه اون زن رو از روی زمین بلند کرد و مقابل چشمای من در چشم به هم زدنی محو شدن. با اینکه میدونستم قطعا آدم نیستن اما حالا مطمئن شده بودم که از دنیای مجرمون بودن. پاهام هنوز از شدت شوک و چیزی که دیده بودم، می‌‌لرزیدن. خواستم برگردم و برم اما با دیدن نور ضعیفی سرجام ایستادم. نگاهی به دور و اطرافم انداختم. می‌ترسیدم قدم از قدم بردارم. ولی نمیتونستم کنجکاوی‌ام رو مهار کنم. دستم رو به دیوار گرفتم و قدم‌هام روی زمین کشیدم و سمت نور حرکت کردم.
Show all...
🥰 27 7😭 6😍 3👍 1
#۳۷ با رسیدن به دفتر با چشمای نیمه باز با آسانسور بالا رفتم. با دیدن در نیمه باز دفتر متعجب ایستادم. نگاهی به اطراف انداختم. مطمئن بودم قبل رفتن، آیزایا در رو قفل کرده بود. لابد درست و حسابی بسته نشده بود. شونه‌ای بالا انداختم و داخل رفتم. با دیدن گوشیم روی میز بی معطلی سمتش حرکت کردم. خواستم سمت در حرکت کنم که با شنیدن صدای ناله و هق هق سرجام ایستادم. شاید از خواب زیاد توهم زده بودم. گوشام رو تیزتر کردم و ناگهان با شنیدن صدای بلندی چشمام از ترس کامل باز شد. نگاهم سمت اتاق جنازه‌ها چرخید. پاهام از شدت شوکی که بهم وارد شده بود به لرزه افتاده بود! قدم‌های لرزونم رو سمت اتاق جنازه‌ها برداشتم. پشت در اتاق ایستادم و نگاهی به داخل اتاق انداختم. زنی روی زمین نشسته بود که نور اطرافش باعث میشد نتونم درست و حسابی چهره‌اش ببینم. لباسش به قدری زیبا بود که نمی‌تونستم چشم ازش بردارم.
Show all...
👍 19😍 4 3😭 1
این رمان به قلم مهتا عباسی میباشد هر گونه کپی حرام و پیگرد قانونی دارد #۳۶ (نیوشا) با خستگی به کیفم چنگ زدم و بدون اینکه به خودم زحمت بلند کردن سرم رو بدم و داخلش رو نگاه کنم با دست دنبال گوشیم گشتم. وقتی دیدم به هیچ نتیجه نمی‌رسم به زور سرم از مبل فاصله دادم و نگاهی داخل کیفم انداختم. با ندیدن گوشیم آه از نهادم بلند شد. سرم روی مبل ول کردم و کلافه چنگی توی موهام زدم. لابد توی دفتر جا مونده؛ صبح قرار بود آیزایا برام لوکیشن بفرسته. تن خسته ام از روی مبل پایین کشیدم و روی زمین نشستم. به هرحال باید میرفتم گوشی رو می‌آوردم. به زور از روی زمین بلند شدم و لباس ساده‌ای تنم کردم و از خونه بیرون زدم.
Show all...
👍 17🥰 3 1
ری اکشن به پارتها و نظر یادتون نره. https://t.me/harfmanbot?start=491048276
Show all...
حرفتو ناشناس بزن ۲

ربات اصلی و پیشرفته و امن حرفتو ناشناس بزن سرور یک: @Harfmanrobot سرور سه: @harfmybot

1
عشق من رفته.mp34.20 MB
7
این رمان به قلم مهتا عباسی میباشد هر گونه کپی حرام و پیگرد قانونی دارد #۳۵ با جیغی که گلوم رو به سوزش می‌انداخت فریاد کشیدم. _ خواهش میکنم،چشمات رو باز کن! خواهش میکنم! صدام لحظه به لحظه تحلیل میرفت. با هق هق گریه و با لحنی ملتمس نالیدم. _ چشمات رو باز کن، خواهش میکنم. پوستم به سرعت در حال تجزیه شدن بود. اما امکان نداشت من اینجا رو ترک کنم. سرش رو توی دستام گرفتم و به سینه‌‌ام فشردم. قطرات اشکم چهره رنگ پریده و سردش رو خیس میکرد. _ منو ببخش. تقصیر منه. تو بهم نشون دادی ترسیدی. ولی من احمق دست دست کردم. فهمیدم توی خطری و هیچ غلطی نکردم. _ بانوی من. با قرار گیری دستی دور بازوهام، با درد غریدم. _ تنهام بزارین. ولم کنین. بازوم رو محکم از دست آرتمیس بیرون کشیدم. _ بدنتون داره تجزیه میشه. اگر اینجوری ادامه بدین... با خشم نگاهش کردم. _ گمشو، همتون گم‌شید. من همین جا می‌مونم.
Show all...
👍 28 7🔥 2😍 1
شمام اشکتون سر این پارت در اومد؟
Show all...
😭 29👍 1 1
فقط این پارت احساسی:))))))))))))
Show all...
😭 10😱 4
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.