cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

💕🇹 🇮 🇰 🇹 🇴 🇰 💕

"‌𝕎𝕖𝕝𝕔𝕠𝕞 𝕋𝕠 𝐓𝐈𝐊𝐓𝐎𝐊 ℂ𝕙𝕒𝕟𝕖𝕝𝕝" ♥️⃤‌𝕋ℍ𝔼 ℝ𝔼𝔸𝕊𝕆ℕ 𝕆𝔽, 𝕄𝕐 𝔹ℝ𝔼𝔸𝕋ℍ𝕀ℕ𝔾 𝕀𝕊 𝕐𝕆𝕌 𝑀𝑟:{ 𝓝 }22🤍🌸 𖠄 پست،رمان،لایو،استوری‌کل‌بچه‌های‌اکیپ ‌༆🔥꙰ 〚 تاسیس چنل👈🏻🫀1399.6.22 ‌༆]🌿꙰ ➹‌🦋◗◖رمان"به‌قلــــم‌نیکا"•🌺🌱• ⃙ ‌ ᪼᪼🦋➹

Show more
Advertising posts
690Subscribers
No data24 hours
No data7 days
-1530 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

❤️
Show all...
🩸دوستان کانال های قدیمی تلگرامتونو به قیمت زیر خریداریم: 💕2021  = 60.000 💕2020  = 70.000 💕2019  = 80.000 💕2018  = 95.000 💕2017 = 110.000 💕2016 = 130.000 💕2015 = 500.000 « پست و ممبر مهم نیست حتی یدونه باشه مشکلی نداره فقط سال ساخت مهمه » آیدیم🔙 @OrMhsa پرداخت به صورت کارت بانکی💰 چنل اعتماد 💎 @Etemad_Mhsa
Show all...
🩸دوستان کانال های قدیمی تلگرامتونو به قیمت زیر خریداریم: 💕2021  = 60.000 💕2020  = 70.000 💕2019  = 80.000 💕2018  = 95.000 💕2017 = 110.000 💕2016 = 130.000 💕2015 = 500.000 « پست و ممبر مهم نیست حتی یدونه باشه مشکلی نداره فقط سال ساخت مهمه » آیدیم🔙 @OrMhsa پرداخت به صورت کارت بانکی💰 چنل اعتماد 💎 @Etemad_Mhsa
Show all...
گروه و کانال سال ساخت قدیمی خریدارم🧡🍕 « سال ساخت معلوم باشه حتما » ممبر مهم نیست : 💯 2021 = 100 تومن 💯 2020 = 150 تومن 💯 2018 = 200 تومن 💯 2017 = 250 تومن 💯 2016 = 350 تومن هر چند تا داشتی به این آیدیم پیام بده خریدارم🔙 @Ormhsa •~• •~• •~• •~ •~• •~• •~• •~• •~• [واریز کارتی ( واریزی آنیه ) 💸 ] @Etemad_Mhsa
Show all...
Repost from N/a
#معجزه #پارت_78 #فصل_اول به هزارجور بدبختی از دست پلیسا فرار کردم و خودمو به خونه رسوندم.. بادرد وارد خونه شدم و کیفو انداختم وسط سالن.. چراغا رو روشن کردم.. هنوز نیکا نرسیده بود.. با درد خودمو به سرویس رسوندم و ابی به دست و صورتم زدم.. از درد اشک توچشمام جمع شده بود.. نفسمو باشدت دادم بیرون و تکیه دادم به دیوار پشت سرم.. * نیکا... وارد خونه شدم که دیدم تمام چراغا روشنه درخونه رو بستم و متینو صدا کردم.. نیکا:متین.. مجدد خواستم صداش کنم که چشمم خورد به ساک بزرگی که وسط سالن افتاده بود رفتم سمت ساک که همون لحظه چشمم افتاد به قطره‌های خونی که رو زمین ریخته بود.. باترس آب دهنمو قورت دادم و زیپ ساکو باز کردم که چشمم خورد به کلی طلا و جواهر و... کل محتویات ساک رو خالی کردم رو زمین و اسمشو بلند صدا کردم.. نیکا:متین.. متین از روی زمین بلندشدم و باشنیدن صدای اب رفتم سمت سرویس با دست ضربه‌ای به در زدم.. نیکا:متین متیننن.. باگریه لب زدم... نیکا:اینا چیه اینجااا جوابی نداد که رفتم داخل اتاق و درو پشت سرم قفل کردم.. همون پشت در سُر خوردم و افتادم رو زمین.. پاهامو تو شکمم جمع کردم و سرمو گذاشتم رو زانوهام.. اشکام مثل ابر بهاری سرازیر شدن که اومد پشت در دستگیره‌ی درو به سمت پایین کشید که دید در قفله.. متین:نیکا درو وا کن توضیح میدم برات دستگیره درو بالا و پایین کرد و پشت‌بندش لب زد.. متین:درو وا کن نیکا.. درو وا کننننن.. بادادی که زد گریم اوج گرفت.. دستامو گذاشتم رو گوشام که گریم تبدیل شد به هق‌هق..
Show all...
Repost from N/a
#معجزه #پارت_77 #فصل_اول قبل از اینکه برم داخل گوشیمو از داخل جیبم در اوردم و شماره‌ی نیکارو گرفتم‌.. بعد از چهارمین بوق صداش پشت خط پیچید.. نیکا:سلام چطوری متین:سلام عزیزم قربونت توچطوری نیکا:قربونت بدنیستم چخبر؟کجایی؟ متین:هیچ با ممد اومدیم بیرون میگم که میتونی یک ساعت دیگه بری سمت خونمون؟ نیکا:برم اونجا چیکار؟ متین:برو منم تا یک ساعت دیگه میام میخام باهات راجب یه مسئله‌ای حرف بزنم نیکا:خب همینجا بگو متین:نمیشه باید حضوری حرف بزنیم به پوریا بگو یه دقیقه برسونتت نیکا:اتفاقی افتاده؟ متین:نه نگران نباش فقط میخام باهات حرف بزنم نیکا:خیل خب باشه پس تا یک ساعت دیگه اونجام متین:حله میبینمت. تیربرقو گرفتم و رفتم بالا نگاهی به اطراف انداختم که سوت‌وکور بود به دیوار خونه که رسیدم پریدم رو دیوار و رفتم داخل.. به ارومی وارد خونه‌ی قدیمی شدم همه‌جا غرق تاریکی بود نور چراغ‌قوه رو بیشتر کردم و درو اروم بستم طبق نقشه‌ای که ممد بهم نشون داده بود رفتم داخل اتاقی که توش گاوصندوق بود گاوصندوق پشت یکی از قابای نقاشی مخفی شده بود تابلو رو اروم برداشتم و گذاشتم یه گوشه که چشمم افتاد به گاوصندوق.. دستی روش کشیدم و درعرض ۳دقیقه بازش کردم.. قبل از اینکه وارد کارخلاف بشم دورشو گذرونده بودم.. همین که در گاوصندوق بازشد چشمم افتاد به کلی طلا و جواهر و دلار.. بادیدنشون لبخندی رو لبم شکل گرفت که همون لحظه صدای اژیرپلیس به گوشم خورد.. یه لحظه تمام وجودمو ترس برداشت. سریع هرچی داخل گاوصندوق بودو خالی کردم و از خونه زدم بیرون... از دیوارپشتی پریدم بالا و خودمو پرت کردم بیرون.. همین که پام به زمین رسید دیدم هیچ خبری از ممد نیست.. باترس و نگرانی نگاهی به اطراف انداختم که دیدم با نهایت سرعت داره از کوچه میزنه بیرون.. متین:ممدددد... اما حیف که صدامو نشنید.. دویدم سمت پس‌کوچه‌های تنگ و باریک که صدای اژیر پلیسو دقیقا از پشت سرم شنیدم.. بدون اینکه برگردم به عقب شروع کردم به دویدن.. درحال دویدن بودم که صدای شلیک اسلحه تو فضا پخش شد‌.. با درد افتادم رو زمین.. نگاهی به پای تیرخوردم انداختم و یه نگاهی هم به پلیسا که سرکوچه ایستاده بودن.. یا باید جون خودمو نجات میدادم یا همینجا تسلیم میشدم و خودمو بدبخت میکردم.. بافکر به نیکا با تمام دردی که داشتم از روی زمین بلندشدم و به دویدنم ادامه دادم...
Show all...
Repost from N/a
#معجزه #پارت_76 #فصل_اول بعداز تموم شدن سِرُمم توجام نشستم و دستی رو سرم کشیدم نگاهی به ساعت انداختم که نزدیکای غروب بود.. دیانا:خوبی؟ نیکا:خوب؟حس میکنم تمام دردای دنیا رو سرم اوار شدن حس میکنم نفس کشیدن برام سخت‌شده دیانا:داری خودتو داغون میکنی نیکا میفهممت،میدونم هضم کردنش سخته ولی اینم راهش نیست که خودتو داغون کنی نیکا:دیانا تو منو درک نمیکنی ینی نمیتونی هم درک کنی چون تو جایگاه من نیستی من شش ساله با این ادمم این ادمو با نداریش قبول کردم اگه من دنبال پول و مال بودم که هیچ وقت باهاش وارد رابطه نمیشدم دیانا:بنظرم یک طرفه نمیتونی قضاوت کنی باید حرفای اونم بشنوی نیکا نیکا:چیشو بشنوم؟دروغاشو؟ همون روزای اول گفتم من از دروغ بدم میاد هرچی شد بهم دروغ نگو اما متاسفانه طی این چندوقت هیچ چیزی جز دروغ تحویلم نداد اشک تو چشمام جمع شد که بابغض ادامه دادم.. نیکا:میدونم پدرم تحت فشارش گذاشت گفت باید خونه بگیری تا دخترمو بدم‌بهت ولی این راهش نبود من حاضر بودم همه‌جوره جلوی خانوادم وایسم ولی این نره دنبال خلاف حاضر بودم تا اخرعمرم مجرد بمونم ولی نره دنبال دزدی... سرشو انداخت پایین که لب زدم.. نیکا:خدایی فکر کن یه لحظه.. ارسلان بره تو کارخلاف بره تو کار دزدی خودت بفهمی چه حالی میشی؟ بخدا که داغون‌تر از من میشی ادمی که دزدی براش راحت‌شه بقیه ‌کاراهم براش راحت میشه. دیانا:درسته حق داری والا اما بازم میگم بهتره که حرفای متینم بشنوی نیکا:چی داره برای گفتن؟ سرشو انداخت پایین که گوشیم زنگ خورد بادیدن شماره‌ی متین گوشیو گرفتم سمت دیانا و روبه بهش لب زدم.. نیکا:جوابشو بده بگو نیکا حالش خوب نبود گرفته خوابیده گوشیو ازم گرفت که اشاره کردم بزنه رو بلندگو.. تماسو وصل کرد که صداش پشت خط پیچید.. متین:سلام تودلی‌ من چطوری خوبی؟ دیانا:سلام متین دیانام.. متین:گوشی نیکا دست تو چیکار میکنه فضول دیانا:خفه‌شوو،نیکا یکم حال‌ندار بود گرفت خوابید متین:چرا چش شده؟ دیانا:یکم سردرد داشت مُسکن خورد خوابید متین:صبح باهاش حرف زدم که خوب بود دیانا:از دانشگاه برگشتیم حالش بد شد متین:خو چرا نرفتین دکتر؟اصلا چرا به من زنگ نزدین دیانا:گندش نکن بابا یه سردردِ دیگه متین:ای بابااا دیانا:نگران نباش متین:چطور نگران نباشم مطمئنی چیزخاصی نیست؟ دیانا:اره بابا شلوغش نکن بیدار شد میگم بهت زنگ بزنه متین:حله مراقبش باش دیانا:باشه،فلن. متین:فلن. ****** یک‌هفته‌بعد... متین... ممد:داداش اماده‌ای؟ متین:اره امادم ممد:بزن بریم که دیرشد سری تکون دادم که باهم از خونه زدیم بیرون سوارموتور شدیم و بعد از گذاشتن کلاها حرکت کردیم سمت لوکیشن... بعد از ۴۵دقیقه رسیدیم به مقصد.. نگاهی به خونه‌ی نسبتا قدیمی تو محله‌ی قدیمی انداختم.. متین:مطمئنی چیزی از این خونه درمیاد ممد:اره بابا به محلش و خونش نگاه نکن امارشو در اوردم تو گاوصندوق این خونه کلی طلا و دلار پیدا میشه متین:مطمئنی امن دیگه ممد:اره حاجی یک هفتس دارم رو این نقشه کار میکنم صاحبش دوماهه از ایران رفته امنه امنِ.. برو خیالت راحت. کلاهمو در اوردم و گرفتم سمتش که ساکو داد دستم‌‌.. ممد:من میرم کوچه پشتی اینجا وایسم ضایعس متین:حله خبری شد خبرم کن ممد:حله برو داداش..
Show all...
Repost from N/a
#معجزه #پارت_75 #فصل_اول همین یه جمله کافی بود که رسما وا برم نابارور برگشتم سمت دیانا که دیانا هم بدتر ازمن خیره شده بود به پانیذ دستی رو قفسه سینم کشیدم که پانیذ به گریه افتاد.. پانیذ:نیکا بدبخت شدیم.. همیشه تو زندگیم از یه چیز میترسیدم اونم این‌که ممد وارد کارخلاف‌شه نیکا:پانیذ تو مطمئنی؟ متین همچین ادمی نیست حاضر جونشو بده اما وارد خلاف نشه پانیذ:منم راجب ممد همینو فکرو میکردم ولی اون چیزی که فکر نمیکردم نبود نیکا:اما متین بهم گفت رفته سرکار.. پانیذ:دروغ بود.. کدوم کار؟از کی تاحالا دزدی شده کار قطره اشکی از چشمم چکید که سرمو انداختم پایین پانیذ:باید قبل از اینکه دیرشه یه کاری کنیم نباید تو دردسر بیوفتن نیکا باید جلوشونو بگیریم.. حس میکردم دنیا رو سرم اوار شده انگار یه سطل اب یخ ریخته بودن رو سرم.. ازجام بلندشدم که دیانا دستمو گرفت دیانا:نیکا خوبی؟ نیکا:نمیتونم نفس بکشم.. دستمو از دستش کشیدم بیرون و ازکافه زدم بیرون همین که هوای تازه به مشامم خورد چشامو بستم و نفس کشیدم تکیه دادم به دیوار و دستمو گذاشتم رو قلبم.. دیانا:نیکا خوبی؟ نیکا:بدبخت شدم دیانا متین از دست رفت دیانا:اینجوری نکن باخودت نیکا:متین از دست رفت.. دیانا:پانیذ ماشین همراهته؟ پانیذ:اره اره دیانا:ماشینو روشن کن دیانا کل وزنمو انداخت رو خودش که باهم رفتیم سمت ماشین پانیذ.. **** وارد خونه دیاناشون شدیم که به زور خودمو کشوندم تا اتاقش همین که به اتاقش رسیدم خودمو انداختم روتخت دیانا و پانیذ باکمک هم لباسامو در اوردن و ملافه رو کشیدن روم که خیره شدم به یه نقطه‌ی نامعلوم.. پانیذ:دکترو خبر کردی؟ دیانا:اره همسایمونه بدبخت دکتر نیست ولی سررشته داره بهش گفتم بیاد بهش سِرُم وصل کنه پانیذ:کار خوبی کردی دیانا:نیکا خوبی عزیزم؟ به‌زور سری تکون دادم که دستی روسرم کشید..
Show all...
Repost from N/a
#معجزه #پارت_74 #فصل_اول ‌ صبح... حاضر و اماده از خونه زدیم بیرون و یه راس رفتیم سمت چهارراه.. با دیانا درحاله یافتنِ ماشین بودیم که همون لحظه گوشیم زنگ خورد.. گوشیو از داخل جیبم دراوردم که شماره پانیذ افتاد روصفحه.. تماسو وصل کردم که صداش پشت خط پیچید‌... پانیذ:سلام نیکا چطوری خوبی نیکا:قربونت توچطوری عزیزم پانیذ:خوبم فداتشم چخبر،کجایی؟ نیکا:با دیانا داریم میریم سمت دانشگاه پانیذ:میتونی کلاستو کنسل کنی؟ نیکا:چرا؟چیزی شده؟ پانیذ:راستش باید راجب یه مسئله‌ای باهات حرف بزنم نیکا:داری میترسونیم پانیذ پانیذ:نترس فقط بیا سرلوکیشنی که برات میفرستم نیکا:خیل خب باشه میبینمت پانیذ:میبینمت.. تماسو قطع کردم که دیانا برگشت سمتم دیانا:چیشد؟چی میگه؟ نیکا:بیا فلن بریم تو راه برات تعریف میکنم دستی تو هوا تکون دادم که ماشینی جلوی پامون ترمز کرد.. **** رسیدیم به کافه‌ای که تو لوکیشن نشون داده بود.. وارد کافه شدیم که دیانا دستمو کشید با دیدن پانیذ رفتیم سمتش که با دیدنمون ازجاش بلندشد.. پانیذ:خوش اومدین،بشینین. روبه‌روش نشستیم که لب زد.. پانیذ:چیزی میخورین سفارش بدم؟ نیکا:نه تازه صبحانه خوردیم سری تکون داد که روبه بهش لب زدم.. نیکا:تعریف کن ببینم چیشده دودل نگاهی بهمون انداخت که منتظر بهش چشم دوختم.. پانیذ:راستش نمیدونم باید ازکجا شروع‌کنم دیانا:برو سراصل مطلب اشک تو چشاش جمع شد و نفسشو باشدت داد بیرون.. پانیذ:راستش چندوقتیه که متوجه‌ی یه موضوعی شدم موضوع‌ای که مربوط میشه به ممد‌ومتین همین که اسم متین اومد وسط دلشوره‌ی عجبی گرفتم.. اب دهنمو به سختی قورت دادم که ادامه داد.. پانیذ:راستش یه چندوقتی بود که متوجه‌ی یه سری از رفتارای مشکوکه ممد شده بودم مثلا خرجایی میکرد که ادم شاخ درمیاورد هرسری هم باهاش حرف میزدم راجب این موضوع دادوبیداد میکرد و عصبی میشد منم پیگیر کارش شدم تا اینکه فهمیدن اینو متین وارد کارخلاف شدن..
Show all...
Repost from N/a
#معجزه #پارت_73 #فصل_اول شامو دورهم خوردیم و بعد از تموم شدن شام طبق عادت همیشگی من و دیانا مثل کوزتا افتادیم تو آشپزخونه.. من ظرفا رو شستم دیانا هم باقی‌موند‌ه‌ی غذاها رو جمع‌وجور کرد.. بعد از تموم شدن کارا دیانا برای همه چایی ریخت،منم کیکی که مامان درست کرده بودو از داخل یخچال در اوردم وباهم رفتیم سمت سالن کیکو به همراهه ظرفا گذاشتم رو میز و کنار متین نشستم که دستشو دورم حلقه کرد پوریا:اوففف عجب کیکیه دیانا:خاله امروز زحمت کشید درست کرد مامان:چه زحمتی دخترم بابا:این نوع کیکا مطمئنن یه مناسبتی داره دیانا:چجوری فهمیدین بابا:دیگه ثمره‌ی این همه سال زندگیه دیانا:خب به ماهم بگین بدونیم بابا:خانم من تو این همه سال دونوع کیک درست می‌کنه یک کیک خشک و دومی هم کیک خامه‌ای کیک خشک برای مواقع عادیه ولی کیک خامی‌ای مخصوصا این مدل کیکا مناسبتی داره دیانا:ایول عمو پوریا:تاحالا از این دید بهش نگاه نکرده بودم بابا:حالا بگین ببینم مناسبتش چیه مامان:بنظرم بهتره خود متین بگه بابا:اوههه پس مربوط میشه به بچه‌ها بابا روشو برگردوند سمتمون که متین لب زد.. متین:والا اهل مقدمه‌چینی نیستم پس میرم سراصل مطلب بابا سری تکون داد که متین ادامه داد.. متین:به قولی که بهتون داده بودم عمل کردم امروز دست دخترتونو گرفتم و بردم خونه‌ی خودش.. خونه‌ای که قراره تاچندوقت دیگه خودمون بریم توش.. بابا یه تای ابروش پرید بالا که بالبخند خیره شدم بهش.. بابا:واقعا؟ متین سری تکون داد که بابا لبخندی زد.. بابا:بابا تبریک میگم بهتون بابا ازجاش بلندشد که ماهم بلندشدیم هردوتامون بغل کرد و روبه‌مون لب زد.. بابا:خیلی مبارکتون باشه نیکا:مرسی بابا بابا:ایشالا که بچه‌هاتونو توش بزرگ کنین متین:ایشالا بابا:پس این کیک خوردن داره مامان:بله اونم چجورم سرجامون نشستیم که مامان کیکو برش زد و برای همه یه تیکه تو ظرف گذاشت.. **** خودمونو انداختیم روتخت که لب زدم.. نیکا:چقدر خسته شدم امروز دیانا:نیکا یه سوال بپرسم؟ نیکا:بپرس دیانا:میگم که داستان متین چیشد اخر؟ نیکا:داستان چیش؟ دیانا:همین پولو اینا نیکا:والا تا اومدیم پیگیری کنیم عمم افتاد مُرد بعدشم اومدیم دیگه درگیر امتحانا شدم به کل ازیادم رفت دیانا:امروز خبر خونه روشنیدم یهو سوال برام پیش اومد فکر کردم خودت پیگیری کردی نیکا:دیونه اگه من پیگیری کرده بودم که بهت میگفتم
Show all...