cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

••🍃عطــر خـღـدا🍃••

گروه تخصصی تبلیغی مبشران حقیقت ● خواص سوره، آیہ و اذڪار: ✔ وسعت رزق و روزے ✔ گشایش کار ✔ و ... ۞ قرآن، ادعیـہ و احادیـث ۞ رازهاے همســردارے ۞ حڪایت و داستان ۞ تربیــت ڪودک ۞ طب سنتـے ۞ مهدویت ۞ کلیپ تبادل 👈 @HYK_313

Show more
Advertising posts
1 260
Subscribers
No data24 hours
+57 days
+730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

00:11
Video unavailableShow in Telegram
خدایادریافته‌ام.... شبتون بخیر و در پناه خدا باشید ❤️ #کانال_عطر_خدا ༺⃟💞 @AtrKhuda ۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞
Show all...
178038902_327639292065140_3811546374819333874_n.mp46.03 KB
00:14
Video unavailableShow in Telegram
✨ ۳ روز تا عید بزرگ غدیر 🌷 امام رضا علیه‌السلام فرمودند: يَوْمُ الصَّفْحِ عَنْ مُذْنِبِي شِيعَةِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ هُوَ يَوْمُ السُّبْقَةِ وَ يَوْمُ إِكْثَارِ الصَّلَاةِ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد (صلوات الله علیهم) 💢 غدیر روز چشم‌پوشی (خدا) از شیعیان گنهکار امیرالمومنین علیه‌السلام است و روز مسابقه (و پیشی گرفتن از یکدیگر به سوی بهشت) است و روزی است که باید زیاد بر محمد و آل محمد صلوات فرستاده شود. 📚 اقبال الاعمال ج۲ ص۲۶۰ #کانال_عطر_خدا ༺⃟💞 @AtrKhuda ۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞
Show all...
6.03 MB
00:43
Video unavailableShow in Telegram
#ذکراجابت‌دعا❤️💙 #کانال_عطر_خدا ༺⃟💞 @AtrKhuda ۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞
Show all...
4.57 MB
00:54
Video unavailableShow in Telegram
🌸 ذکری عالی جهت توبه و پاک شدن 👌 اگر کسی خطایی کرده این ذکر استغفار را بگوید گناه او پاک میشود 👤 #استاد_میرباقری #کانال_عطر_خدا ༺⃟💞 @AtrKhuda ۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞
Show all...
2.55 MB
Photo unavailableShow in Telegram
✨﷽✨ ✨ #پندانـــــــهـــ دل نشکن مشتی تهش خاکه چوب خدا بی صدا و خطرناکه #کانال_عطر_خدا ༺⃟💞 @AtrKhuda ۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞
Show all...
#زندگی_غیر_مشترک_138 به قیمت تمام مهربانی هایش که بی جواب مانده بود و هنوز بی منت مهربان بود تحمل میکرد ومیساخت و میساخت اما سوختنی درکار نبود... اما نفس عمل پدرش ... این درکش سخت بود... شاید اگر هزار بار بدون اجبار با او هم خانه میشد این روزش نبود... چه بسا اگر اجباری در کار نبود الان کت او با عطرش روی شانه هایش نبود و گرمای تنش ، تنش را گرم نمیکرد. بهرام دستش را دور کمر دخترش حلقه کرد وگفت: اگه به برادرم و پسرش و پدرم مدیون نبودم زندگیتو تباه نمیکردم... خواست بگوید تباه نشده است اما کلمه ی مدیون بیشتر قلقلکش داد تا بپرسد: چه دینی؟ بهرام به سمت دخترش چرخید... نفس عمیقی کشید وگفت: به لحنش عادت کردی نه؟ بلوط_ آره .... برام عادی شده. بهرام_ اذیتت که نمیکنه؟ هان؟ حرفی؟ طعنه ای؟ منت چیزی و که سرت نمیذاره؟ میذاره؟ بلوط فکر کرد خودش منت نگذارد آن بدبخت سر از پا تکان نمیدهد... بهرام افزود: به توپ وتشرایی که به من میزنه چی؟ بلوط ماتش برد؟ کی چنین اتفاقی افتاده بود؟ بهرام لبخندی زد و گفت: نفرینمم میکنه؟ بلوط با تعجب گفت: کی؟ ونداد؟ بهرام نفس عمیقی کشید وگفت: آرزو به دل موندم یه بار دیگه عمو صدام کنه.... اما میدونم روزی هزار بار با خودش میگه من تباهش کردم... زندگیشو تباه کردم... زندگی ونداد تباه شده بود؟ یک استاد شیمی... با درجه ی عالی تحصیلات... با آن همه هنر و استعداد موسیقی... مدال افتخار آمیز... این منش متواضع وصبور و مهربان... تباه شده فرض میشد؟ بهرام آهی کشید وگفت: تو هم منو ببخش... زندگی جفتتون بخاطر یه لحظه نابود کردم... بلوط با تعجب گفت: بابا من اصلا متوجه منظورت نمیشم؟ بهرام ابروهایش را بالا داد وگفت: مگه ونداد بهت نگفته؟ بلوط_ چیو باید بهم میگفته؟ بهرام حیرت زده گفت: یعنی نمیدونی؟ بلوط با کنجکاوی گفت: چیو؟ چرا واضح نمیگین منظورتون چیه؟ بهرام نفس عمیقی کشید... گفتن این خاطرات تلخ بود... چرا ونداد نگفته بود؟ یعنی بلوط اصلا کنجکاوی نکرده بود؟ یعنی نمیخواست بداند؟ ... سکوتی نسبتا طولانی میانشان برقرار شد... بهرام دست دخترش را گرفت و به سمت استخر برد... استخر تاریک و خالی ... با اشاره به مکان از خاطره ی دور و واضحی گفت ... شاید در حد پنج جمله ... شاید هم کمتر... زوایایش را نگفت... نوع ایستادن راهم نگفت... علت را گفت ومعلول... خصلت مردانه ی پدرش کم حرف زدن بود مثل ونداد ... نفسش در سینه حبس شده بود. این یکی امکان نداشت... این منصفانه نبود... به هیچ وجه... در عین ناباوری و ناعادلانه بودن... مثل یک شوخی احمقانه.... شوخی شوخی جدی شد.... آنقدر جدی که اول یک زندگی را تحت شعاع قرار داد و بعد زندگی خودش.... مثل پازل... چیدمان یک ساختمان... انگار باید این اتفاق می افتاد تا حالا در اين تاریکی مقابل پدرش بایستد وفکر کند که ونداد هیچ وقت انتقام نگرفت... طعنه نزد... کینه نداشت... احترام گذاشت... صبوری کرد... اصلا به رویش نیاورد که بخواهد حتی سر ناراحتی منت بگذارد... مات با چشمانی خیس و گلوی پر بغض فکر میکرد در حق یک بچه این نهایت بی رحمی بود... عادتی که تا ابد برایش بماند بی رحمی بود... چرا تا به حال نگفته بودند... چرا تا به حال نمیدانست.... چرا کسی به او نگفت که فروخته میشود به کسی که حق داشت بخرد؟ چرا کسی به او نگفت ... نفسش را سنگین بیرون فرستاد... بهرام نفس عمیقی کشید وگفت: وقتی بهادر بهم گفت چک وپاره کرده گفتم باز این پسر کاری کرد که تجربه ی پنجاه ساله ی منم در قبالش کم اورد... امشب هم که تو... آقایی کرده که تا الان به روت نیاورده... بلوط اشکهایش را پاک کرد وگفت: پس بخاطر همین اینقدر راحت منو بهش دادی؟ خواستی تاوان اشتباهتو من بدم؟ منو بهش فروختی که تاوان اشتباه بیست ساله اتو بدم؟ بهرام نفس عمیقی کشید... مردها نه بغض میکنند نه گریه ...! این رسمی بود.که در هر صورت باید به جامی آورد. در تمام تلاشش برای حفظ بفضش در نهایت بلوط فهمید کمی پلکهایش نم دار است.... سرش را پایین انداخت وگفت: تو رو ارزون نفروختم... بلوط نفس عمیقی کشید... دلش ماتم گرفته بود... داشت سوگواری لحظاتی را میکرد که در ندانشتن دست و پا میزد و او را به تمسخر گرفته است... تحقیر کرده است و او دم نزد که پدر خودت باعث وبانی اش بود... حتی یک کلمه ... تاوان اشتباه دیگران را او داد. بهرام نفس عمیقی برای رهایی از بفضش کشید و گفت: نخواستم تاوان اشتباهمو تو بدی دخترم.... ادامه دارد...
Show all...
#زندگی_غیر_مشترک_137 صدای تعارف های سودی می امد که میگفت برود تا در کنار لوط بنشیند و از گفت گوی دخترش لذت ببرد اما ریحان نمی پذیرفت. در میان آن همه کار سودی را باید همراهی میکرد. نمیتوانست عمو و زن عمویش گله و شکایت داشته باشد .... نمیتوانست از حرفهای ناگفته اش، دلتنگی ها و تنهایی هایش حالا یک سرگشاده و یک گزارش کامل به مادرش بدهد... نمیتوانست دلخوری هایش را کتمان کند و به پدرش نگوید که روزها سعی کرد تا از او متنفر شود اما نشد... روزها در وجودش فریاد میزد بدبختی اش .. ناکامی اش همه و همه به خاطر اجبار پدرش بود .. چون او اختیار دارش بود اما هیچ کدام را دیگر حساب نمیکرد ... ذهنش دیگر انقدر پر بود از ونداد که این فکرها دیگر در حال خاک خوردن بودند. پدر ومادرش هم مانند مهمان رفتار میکردند... به طور خاصی بحثی در رابطه با آنها پیش نمی آمد. آنقدرها هم که فکر میکرد خانه ی مادر شوهر مهیج نبود... واقعا حس میکرد سرماخورده است. ونداد راست میگفت نباید شوفاژ ها را خاموش میکرد. در حالی که درجواب تعارف سودی حرفی جور میکرد ونداد گفت: دلمه بادمجون دوست نداره... سودی لبخندی زد وگفت: چه خوب سلیقه ی هم دستتون اومده.... ونداد کمی آب نوشید وگفت: مجبور شدیم ... این حرف به مزاق بلوط خوش نیامد... شاید اگرخودش میگفت اوضاع فرق میکرد اما الان از زبان او... نمیدانست از چه چیزی دلخور است... نفس عمیقی کشید. اشتهایش کور شده بود. چرا این حرف را زد؟اگر دیروز آن همه التماس هایش برایش مهم نبود اما الان این بی تفاوتی های کوچکش مهم بود. از اشتها افتاده بود... بحث خاصی میان جمع صورت نمیگرفت. انگار به هیچ اشتراکی برای شروع بحث نمیرسیدند. دوست داشت زودتر به خانه برود و بداند این همه بد قلقی از کجا منشا می گیرد... دوست داشت فضای تاریک باغ را ببیند... شست و شوی ظروف را سودی به عهده گرفته بود وریحان والناز و ویدا هم کمک میکردند. در میان گپ وگفتشان شنید که هاتف از ساره خواستگاری کرده است... و ساره هم مخالفتی نداشت. یک تبریک به ساره بدهکار بود. از جا بلند شد. با آن لباسش روی ایوان ایستاد... نمیدانست چرا درست در تیر راس ونداد ایستاده بود ... دوست داشت بیاید و غر بزند که سرد است بیا داخل... به باغ تاریک نگاه میکرد. روز اول حس خاصی نداشت ... اما امروز باتجربه ی یک دنیا حس آنجا ایستاده بود و سرما را مزه مزه میکرد. روی شانه هایش کتی قرار گرفت. با دیدن پدرش ذوقش کور شد. اما کت عطر ونداد را می داد. کت ونداد بود. بهرام لبخندی نثار دخترش کرد و گفت: خواست خودش بیاره ازش گرفتم تا خودم باهات چند کلمه ای حرف بزنم.... بلوط نفس عمیقی کشید ... رضایت در رگهایش جریان داشت.پس حواسش بود... لبخند نصفه نیمه ای زد و بهرام بی مقدمه گفت: راضی هستی؟ آنقدر یکباره بود که بلوط بپرسد: از چی؟ بهرام ابروهایش را بالا داد وگفت: از زندگیت؟ بلوط نفس عمیقی کشید... به بخار دهانش خیره شد وگفت: آره ... بهرام_ از من دلخوری؟ بلوط_ نباشم؟ بهرام_ مجبور شدم... بلوط_ مجبور شدی که منو که تنها دخترت بودم مجبور کنی؟ آره؟ بهرام آهی کشید وگفت: میدونم اشتباه کردم... اما خوشحالم که کنار اومدی... بلوط_ میدونی به چه قیمتی کوتاه اومدم؟ بهرام نفس عمیقی کشید و گفت: بلوط ... تو دوستش نداری؟ داشت ... دوستش داشت... اما به قیمت عادتی که دیگر نمیتوانست و نمیخواست ترک کند دوستش داشت! به قیمت روزهایی که مجبور بود او را تحمل کند و تحمل نکردنش درد بود... به قیمت حرفها و صبوری هایش تحمل کرده بود واگر یک روز ناصبور میشد می شکست... به قیمت تمام مهربانی هایش که بی جواب مانده بود و هنوز بی منت مهربان بود تحمل میکرد و میساخت. ادامه دارد...
Show all...
#زندگی_غیر_مشترک_136 بر بلندی قله ی رویاهای همه ی دختران ایستاده بود و هنوز کمی ته دلش رنگ نارضایتی داشت اما آنقدر کمرنگ بود که به زبان نیاورد... یا وانمود کند که اصلا وجود ندارد, تکان های ماشین حالش را بدتر کرده بود. بدنش کوفته بود و سرما سرما میشد. با دیدن خانه باغی که شاید دو سه بار بیشتر قدم به آنجا نگذاشته بود نفس عمیقی کشید واز اتومبیل پیاده شد. ونداد کنارش آرام راه می آمد .باز فصل پاییز, بودنش را زیادی فریاد میزد. درختان لخت بودند. اما فضا آن بیجانی قبل را که در ذهنش به یادگار مانده بود نداشت. مسیر طویل طی شد تا به یک ساختمان دو طبقه ی قدیمی کلنگی رسیدند ... جلوی در سودی به استقبالشان ایستاده بود. ویدا هم کنارمادرش بود. بلوط را بوسید... ونداد اخم کرده بود. در جواب سلامش تنها سری تکان داد و بلوط نگاهی میان ویدا و ونداد رد و بدل کرد و بی اهمیت به آنها وارد خانه شد. بهادر خان با آغوش باز او را محکم به خود فشرد و سرش را بوسید... ونداد هم تنها با پدرش دست داد. در بدو ورود فقط سودی را در آغوش کشیده بود. ویدا حرفی نمیزد ... جمع ساکت بود. بلوط منتظر راهنمایی سودی بود که صدای لرزان کسی را که به نام خطابش میکرد شنید. با دیدن چهره ی ریحان خشکش زد... آنها قرار نبود آنجا باشند؟ آنها مگر شیراز نبودند؟ کمی بعد پشت سرش صورت متاثر پدرش را دید... و برنا که کنار وحید ایستاده بود. بلوط ماتش برده بود. دهانش نیمه باز بود. مادرش با رنگ چشمانی آبی تر از او ... بینی عقابی و موهای رنگ شده ی شکلاتی... با بلوز مجلسی مشکی که دور یقه اش گل دوزی کرم وقهوه ای شده بود با دامن ۷۵ سانتی مشکی و صندل هایی که چند سال پیش به مناسبت تولدش خود بلوط برایش خریده بود جلویش ایستاده بود. بلوط بغض کرده بود. ریحان آشکارا اشک میریخت... بلوط نمی دانست چه کند... نفس عمیقی کشید ... کیفش را روی زمین انداخت و به سمت مادرش هجوم برد. خیلی طول نکشید که در آغوش ریحان فرو رفته بود... ریحان بلند بلند گریه میکرد. دلتنگی اش را با فشردن او سعی داشت جبران ریحان پیشانی دخترش را بوسید ... به اندازه ی یک دنیا برایش حرف داشت . به اندازه ی یک دنیا برایش آرزو داشت ... نفس عمیقی کشید ... به چهره اش نگاه میکرد. زیر آن موهای مش کرده ... با پوست صاف و ابروهایی نازک قهوه ای روشن و چشم های آبی که زیر خط چشم غلیظی بیشتر خود نمایی میکردند تنها لبخند عمیق و تحسین برانگیزی به لب آورد. اشکهایش را پاک کرد... نوبت بهرام بود. شاید اگر شرم دخترانه اش نبود به آغوش او هم میدوید و در بازوهای پهن پدرش فرو می رفت. حیف که نه رویش را داشت ... نه هنوز فریادهای پدرش را که مبنی بر اجبار ازدواجش بود از یاد برده بود... نمیتوانست فراموش کند اما حالا دیگر دلیلی برای دلخوری نداشت... حالا کنار آمده بود... راضی راضی نبود اما دور از انصاف بود که بگوید ناراضی است... بهرام خودش پیش قدم شد و پیشانی بلوط را بوسید... نوبت ونداد شد تا با پدر زن و مادر زنش سلام احوالپرسی کند. ریحان میخواست صورتش را ببوسد... ونداد تا کمر خم شد اما پیش دستی کرد و به پشت دست او بوسه ای زد. بلوط با لبخند غرور آمیزی نگاهش میکرد... این احترام ونداد را دوست داشت... بعد از مراسم آشتی اولیه در حالی که از نظرش پنهان نماند که وحید ونداد حتی یک سلام علیک دوستانه هم با هم نداشتند... الناز بلوط را همراهی میکرد و سودی و ریحان مشغول چیدن میز شام شدند. کینه ای نبود اما از الناز خوشش نمی آمد... ویدا را ترجیح میداد. هرچند در آن مهمانی ای قبلی وحید سخنرانی را به عهده داشت و ویدا هم کم و بیش کمکش میکرد اما ویدا را به الناز ترجیح میداد. الناز حرفهایش سر وته نداشت... مدام از این شاخه به آن شاخه می پرید.... کمی تپل بود اما از او بلند تر بود... موهایش را چتری در صورتش ريخته بود و جین وتی شرت ساده ای پوشیده بود. آرایش خاصی هم نداشت. در کل با نمک وساده بود. دو صفتی که واضح دنبال خودش یدک میکشید. صدای تعارف های سودی می آمد که میگفت برود تا در کنار لوط بنشیند و از گفت گوی دخترش لذت ببرد اما ریحان نمی پذیرفت. ادامه دارد...
Show all...
sticker.webp0.37 KB
Photo unavailableShow in Telegram
#پیام_سلامتی 🍉مغز تخمه هندوانه كرم های معده و روده را از بين میبرد پوست سفيد داخل هندوانه براي زخم گلو و دهان بسيار موثر است آب هندوانه مخلوط با سكنجبين علاج كننده يرقان و دفع كننده سنگ كليه است #کانال_عطر_خدا ༺⃟💞 @AtrKhuda ۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.