cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

💫💜ardia💜💫

💜های گایز💜💫 💜به چنل اردیامون خوش اومدین💜💫 💜رمان های عاشقانه از اردیا و متینیکا💜💫 رمان هامونو نخونی شانست از دست رفته💜💫 💜حمایت پلیز💜💫 💜عاشقتونم💜💫

Show more
Iran291 003The language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
203
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

از 4 تا کاپل اول ادیت میزارم
Show all...
می تونید به چندتا رای بدید
Show all...
ادیت از کدوم کاپلا بزارم ؟؟Anonymous voting
  • اردیا(ارسلان و دیانا)
  • متینکا(متین و نیکا)
  • مونیکا(ممد و نیکا)
  • محردیس(مهراب و مهدیس)
  • اتوسامیر(امیر و اتوسا)
  • پانیلئو( لئورضا و پانیذ)
  • نیکامیر(امیروز و نیکا)
  • پانیممد(ممدو پانیذ)
  • عسلئو(لئورضاوعسل)
  • متیندیا(متین و دیانا)
0 votes
براتون ادیت بزارم؟؟Anonymous voting
  • ارههههه
  • نععععع
0 votes
کامنتا ۳۰۰ تا بشه رمان میتایپم
Show all...
پیام ناشناس: 👤 563 1. 📅 1400/2/10 🕰 18:58 سلام خوبی؟ عاقا یه رمانی بود قبلا معرفیش کردی هرچی میگردم پیداش نمیکنم فک کنم جنایی بود و انگار توی یه بازی بودن ک اتاق اتاق بود میشه دوباره بزاری لینکشو؟ هرچی میگردم نیسسسسسس🥲 .... https://t.me/joinchat/eGjvtP_bg9kxYmM0 بیا عزیزم، همینه**💋
Show all...
همه‌چیز از یه کینه #بچگانه شروع شد! پسری که برادرش رو #فدای کینه‌اش کرد، تا بتونه #انتقامش رو بگیره! https://t.me/joinchat/eGjvtP_bg9kxYmM0 به دلیل اینکه این رمان قراره #چاپ بشه لینکش تا یک ساعت دیگه #باطل میشه و فقط کسانی که عضو هستن میتونن #رایگان بخونن❌
Show all...
راضی؟Anonymous voting
  • اره💕
  • نه💘
0 votes
sticker.webp0.25 KB
#اجبار پارت۴۱❤💫 بهشون نگاه کردم بهم تبریک گفتن و من با لبخند بی جونی که گوشه لبم بود تشکر کردم نیگا-وای دیانا نمیدونی چه عروسکیه خیلی خوشگله بزنم به تخته بعدم زد به سر متین که صدای اعتراض متین همه رو به خنده اندخت همون موقع در باز شد و پرستار با بچه اومد داخل سعی کردم بلند شم که نیکا و ارسلان کمکم کردن پرستار بچه رو گذاشت توبغلم و از بقیه خواست بیرون باشن به بچه نگاه کردم خیلی خوشگل بود شاید به جرعت میتونستم بگم اولین بچه ایه که میدیدم اینقده نازه چشای خاکستری و لبای قلوه ای قرمز و دماغ کوچیک واسه خودش فرشته ای بود از بقیه فقط متین رفته بود بیرون و بقیه موندن تو اتاق پرستار بچه رو داد دست مامان نیکا و گفت -خانومی لباستو بده بالا این فرشته کوچولو شیر میخواد خجالت میکشیدم جلوی اون همه ادم لباسمو بدم بالا ولی با صدای گریه بچه سریع لباسمو دادم بالا نرگس خانوم بچه رو گذاشت تو بغلم و رو به ارسلان گفت -بیا عزیزم شیر خوردن بچت و ببین ارسلان اومد کنارم نشست و دستش و انداخت دورم ولی هرکاری میکردیم بچه سینه رو نمیخورد بعد سسرنگی که پرستاره بهم زد و منم یه عالمه جیغ زدم بالاخره آدرینای مامان پذیرفتن که شیر و بخورن تو چشام نگاه میکرد و منم با عشق بهش نگاه میکردم و دست کوچیکش و تو دستم گرفته بودم با صدای دوربین سرم و بالا گرفتم نیکا ازمون عکس گرفته بود نیکا-وای چه عکس خوشگلی شد ببینم عکس و اورد و بهم نشون داد عکس جالبی شده بود من با عشق به نی نی نگاه میکردم و ارسلان به من لبخندی از دیدن عکس رو لبم اومد دوباره به آدرینا کوچولوم نگاه کردم چشای ناز کوچولوش و بسته بود و داشت شیر میخورد برگشتم و به ارسلان نگاه کردم و لبخندی زدم دستمو محکم تو دستش فشار داد سرمو گذاشتم رو شونش که صدای نیکا درومد -هوییی اینجا خانواده نشستن ارسلان پاشو برو بیرون ارسلان-برو بابا واسه چی برم مامان نیکا-برو مادر کارای ترخیصش و بکن تا بریم ارسلان سری تکون داد و رفت با رفتن ارسلان نیکا سریع پرید کنارم و گفت -دیانا -هوم -میگم زایمان درد داشت؟ بهش نگاه کردم و گفتم -اوهوم یه لحظه فکر کردم دارم میمیرم نیکا واییی گفت و رو به مادر شوهرش گفت -ببینید مادر جون هی به من میگید وقتی ازدواج کردید زود بچه دار شید -وا مادر مگه بچه دار شدن چه عیبی داره -اون که عیبی نداره زایمانش عیب داره برگشتم طرف نیکا و گفتم -ولی همه دردی که داری با صدای گریه بچه از بین میره -خوب ولی خیلی سخته با حرص گفتم -مثلا من نصفه توم ها دختره ی گنده هی سخته سخته میکنه واسه من نیکادشونه بالا انداخت و چیزی نگفت منم چیزی نگفتم ارسلان اومد و مثل اینکه مرخصم کرده بودن با کمک نیکا و مامانش لباسامو عوض کردم مامان متینم بچه رو بغل کرده بود به سختی روی دوپام راه میرفتم متین رفت ماشین و روشن کنه نیا و مامانش زیر بغلم و گرفته بودن باد سردی میومد نگران بچه بودم که سرما نخوره سمیه خانوم بچه رو زیر چادرش گرفته بود تا توی ماشین نشستم نفس راحتی کشیدم خاله نیکا و مامانش توی ماشین ما نشستن و بچه رو از بغل سمیه گرفتن سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم وچشام بستم طولی نکشید که خوابم برد احساس کردم تو هوا معلقم ولی حس اینکه چشام و باز کنم نداشتم با صدای ارسلان از خواب بلند شدم و چشام و باز کردم -دیانا -هوم -بلند شو عزیزم این جوجوی بابا گرسنشه با ناله گفتم -خوابم میاد ارسلان تورو خدا -خانومی الان 4 ساعته خوابیدی پاشو یه چیزی بخور اینجوری حالت بد میشه ها بالش و روی سرم فشار دادم و روی شکم خوابیدم -خوابم میاد -پاشو دیگه لوس نشو روی تخت با حرص نشستم موهام ریخته بود تو صورتم ارسلان با خنده موهام و زد کنارو گفت -افرین حالا پاشو بیا بریم یه جیزی بخور که ضعف میکنی با احتیاط از تخت اومدم پایین و رفتم سمت کمد و لباسم و عوض کردم یه تاپ دور گردنی بنفش با یه دامن چین چینی بنفش تا روی زانو پوشیدم موهامم برس کشیدم و رفتم پایین ارسلان غذا سفارش داده بود با دیدن غذا ها گرسنم شد غذام که خوردم ارسلان نذاشت میز و جمع کنم رفتم رو کاناپه نشستم با صدای گریه بچه با بی حوصلگی خواستم برم بالا که ارسلان نذاشت و خودش رفت بچه رو اورد جوجوی من داشت گریه می کردو چشای خاکستری نازش سرخ شده بود سریع بهش شیر دادم اونم شروع کرد به خوردن با ولع میخورد و یه لحظه از خوردن دست بر نمیداشت ارسلان رفت بالا و با تشک دو نفره و پتو دوتا بالش برگشت -اینا چیه -امشب و اینجا میخوابیم با تعجب بهش گفتم -واسه چی؟ -خانومی شما که هی نمیتونی بری بالا و بیای پایین -ولی میرفتم ها -نوچ نمیشه از خدا خواسته رفتم رو تشک دراز کشیدم و بچه رو وسط گذاشتم ارسلان اومد اونطرف بچه دراز کشید با یه لبخندی به بچه که داشت شیر میخورد نگاه میکرد که یه لحظه حسودیم شد🥺
Show all...