cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

..سگر🦂مه..

°﷽° رمان #روزهای سخت یک احمق. "تمام"🌱 رمان #سگرمه. "در حال پارت گذاری"☘ دو روز در میون پارت داریم🌿

Show more
Iran147 351The language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
840
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

رمان سگرمه دیگه پارت گذاری نمیشه کانال قرار بود حذف بشه اما نشد چون حجمش زیاده خیلی ممنون که تا اینجا همراهمون بودید. 💔💔
Show all...
اینو فعلا داشته باشد💚
Show all...
#part125 چشمانش را که باز کرد با چهره آیکان مواجه شد. دستش را تکیه گاه سرش قرار داده بود و به بدن برهنه پرک خیره شده بود. وقتی چشمان بازش را دید نیمچه لبخندی زد و گفت: _کوتوله تو چی داری که از همون روز اول هرچی نگات میکنم یا میکنمت سیر نمیشم...با هیشکی بیشتر از یه هفته نبودم چطوری باتو الان نزدیکه یساله هستمو خسته نمیشم. یاپراک لبخندی زد،از انجا که تصمیم داشت خجالت را کنار بگذارد و جایش را به لوندی دهد نزدیکش شد و با گرفتن صورت آیکان میان دیتانش لپش را بوسید. _دورت بگردم. ایکان بوسه ای به پیشانی اش زد و پرسید: _میتونی پاشی راه بری؟ لا این حال که پشتش به شدت درد میکرد سری تکان داد و خواست از جا بلند شود اما بی اراده آخی گفت. آیکان بلندش کرد و به حمام بردتش. داخل آب گرم گذاشتتش و شامپو بدن را داخلش ریخت. _یکم بمون تو آب گرم بهتر شی...به خدمتکارا میگم صبحونه درست کنن. یاپراک باشه ای گفت و با رفتن آیکان اتفاقات دیشب مانند فیلمی از جلوی چشمانش گذشتند. گونه هایش سرخ شد و لبخندی زد. خودش را داخل آینه دید. گردن،لب،چانه،سینه ها و..... کبود و خون مرده بودند. با گذشت نیم ساعت از داخل وان بلند شد و با انجام دادن کارهایش بیرون اتاق رفت و لباس پوشید. سمت آشپزخانه حرکت کرد اما با پیدا نکردن ایکان وارد پذیرایی شد... با دیدن دایان و اخم های صورت آیکان خشکش زد. ولی تاقت نیاورد و با خوشحالی سمتشان رفت. _سلااام دایان!! دایان با لبخند بلند شد و محکم بغلش کرد. _چطوری فرفر...خبری ازت نبود بی معرفت ش... با دیدن کبودی های روی گردن و چانه اش اول تعجب کرد اما کمی بعد اخم هایش کمی درهم پیچید و فقط با لبخند مصنوعی ای سرجایش،نشست. یاپراک متوجه تغییرش شد اما آنقدر دلتنگش بود که کنارش نشست و کلی صحبت کرد. آیکان با عصابنیت نگاهش کرد و تند گفت: _پرک پاشو برو صبحونتو بخور... یاپراک با دو دلی از جا بلند شد و به آشپزخانه رفت... دایان با حرص گفت: _به زور مجبورش کردی سکس داشته باشید؟؟ آیکان چشمانش را در کاسه چرخاند و گفت: _نه دیشب خودش برام لخت شد و اومد تو تخت. دایان دندان هایش را محکم روی هم فشرد و از حرصش بدون خداحافظی از فرفری رفت. نیشخند آیکان نظاره گرش بود...
Show all...
بچه ها اگه نویسنده پارت بده ما پارت میذاریم پس دست ما نیست لطفا وقتی پارت گذاشته نشده کامنت هارو پر نکنید صاحب کانال ببینه شکایت میکنه و من مجبورم دوباره کامنتارو ببیندم😕
Show all...
  • File unavailable
  • File unavailable
پارتای جدید تقدیم نگاهتون👀💚
Show all...
#part124 اشاره کرده که بلند شود و حالت داگی روی تخت بشیند. وقتی پرک به حالت داگی روی تخت قرار گرفت آیکان رفت و دستانش را در همان حالت به تاج تخت بست و پشتش قرار گرفت. سیلی محکم به لپ باسنش زد و جیغش را بلند کرد،به آن یکی لپش هم سیلی زد و هردو قرمز شده بودند. سمت میز بغل تخت رفت و از داخل کشو کرمی را برداشت و پشت پرک را چرب کرد. پرک با استرس و ترس گفت: _آ...آیکان از پشت ن...درد داره. آیکانی هیسی کشید و با بستن دهان پرک با دستمالی دوباره پشتش قرار گرفت و کم کم خودش را واردش کرد. جیغ های بلند و لذت بخش پرک بعد از مدتی به ناله تبدیل شد،با لرزیدن جفتشان پرک بی حال روی تخت افتاد و پشت بندش آیکان کنارش افتاد. _فکر نکن تموم شده هنو ۵ راند دیگه مونده...هنوز زوده واسه جا زدن. پرک برای این که کم نیاورد لبخندی زد و آرام گفت: _حواست باشه خودت کم نیاری. آیکان متعجب ابروهایش را بالا انداخت و خندید. یک هو به طرفش حجوم برد و او را روی شکمش نشاند. _خودتو تکون بده رو شکمم. پرک حرفش را گوش داد و با عشوه ای که ذاتی بود خودش را روی شکمش تکان داد. ایکان تاقتش تاق شد و پرک را زیر گرفت و خودش را میان پاهایش جا داد و...... . . . با تابیدن نور خورشید به صورتشان پرک تکان خورد و در بغل آیکان چرخید. کمی تعلل کرد و سپس بعد از دو دقیقه که یادش آمد کجا است و چه اتفاقی افتاده است لبش را آرام گزید و به سینه آیکان که جای چنگ های خودش رویش بود نگاه کرد. دیشب آیکان به حرفش عمل کرد و تا ۷ راند را رفت. جانی در تنش نبود و از خستگی زیاد دوباره به خواب فرو رفت.
Show all...
#part123 زانوهایش را دو طرف شکم پرک گذاشت و دستانش را با زنجیر ها به تاج تخت بست. _اگه تا صبح ۷ راندو باهات نرم آیکان نیستم. با ناز خندید اما خنده اش با مکیده شدن نوک سینه اش توسط آیکان به آهی عمیق تبدیل شد و چشمانش را محکم بست. آیکان خوب میدانست چگونه پرک را تا لب چشمه تشنه ببرد و برگرداند. وقتی که حسابی بالاتنه اش را کبود کرد و جانی در تنش نگذاشت دستش سمت بیکینی مشکی اش رفت و با حرص پاره اش کرد. انشگتانش ماهرانه او را به بازی گرفته بودند و از ناله های بلند و جیغ مانندش نهایت لذت را میبرد...با لرزش بدن پرک دستانش را باز کرد و با حالتی دستوری گفت: _بیا اینجا بینمت توله. بدن بی جانش را تکان داد و روبه روی ایکان که لبه تخت نشسته بود ایستاد،نگاهش کرد و رو به روی پاهایش نشست. عضو مردانه اش را به دست گرفت و با نگاهی خمار به چشمانش برایش س**ک زد. نمیگذاشت آیکان موهایش را در دست بگیرد و سرش را تکان دهد،باز ناز خودش کارش را میکرد. آیکان همان طور که لذت میبرد از ناز کردن پرک کلافه شد و بلند غرید: _مِکش بزن توله سگ. آرام خندید و دیگر ناز را کنار گذاشت و دو دقیقه بعد آیکان را به اوج رساند. وقتی دور لبش را تمیز کرد ایکان انگشت شصتش را روی لب های رژ خورده پرک گذاشت و یک هو محکم آنگشتش را پایین کشید و رژش را پخش کرد. سپس گوشی اش را برداشت و یک عکس بسیار سکسی از آن حالت نشسته پرک گرفت.
Show all...
#part122 از جا بلند شد و رو به رویش ایستاد. باورش نمیشد این همه زیبایی درون کوتوله سفیدش جمع شده بود و میتوانست به راحتی فقط با دیدن یکی از آن لباس های سکسی در بدنش تحریک شود. دستانش را بلند کرد و ران هایش را دست کشید. _لوند بودن تو ذاتته...نمیتونی دو دقیقه سرجات بشینی و دلبری نکنی. پرک دلبرانه قدمی جلو گذاشت و دستانش را دور گردنش حلقه کرد. _مگه میشه با آیکان زندگی کنیو دلبری کردن بلد نباشی. آیکان خندید،دستانش را از زیر شورت چرمش رد کرد و لپ های باسنش را محکم میان انگشتانش فشرد. _این طوری لباس پوشیدی و داری با روان من بازی میکنی انتظار نداری که باهات ملایم رفتار کنم و تا حد مرگ نکنمنت. لبانش را با عشوه گاز گرفت و طوری که بوی برگ انگور و یونجه از میان گردنش درون بینی آیکان بپیچد قدش را بلند کرد و بوسه ای نرم روی لبانش کاشت. _من امشب مال توام...یاپراک آیکان پس هرکاری میخوایی بکن ولی دیگه باهام بد نباش. لپ های باسنش را از شدت تحریک شدن زیاد بیشتر فشرد و به ناله یاپراک توجه نکرد و چانه اش را با حرص مکید. _یاپرااااک یه پدری من امشب ازت در بیارم که تا دوروز نتونی راه بری توله سگ. پشت بند حرفش شورتکش را دراورد و دستش را بالاتر برد و تاپش را دراورد. با دیدن سینه های بی پوشش لبخندی زد و گفت: _برو روی تخت دراز بکش. روی تخت دراز کشید و با چشمانی که هرمردی را تحریک میکرد به آیکانی که داشت زنجیر هارا از روی تاپ میکند و به سمتش می آمد نگاه کرد.
Show all...
بسه بچه ها
Show all...