cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

مــًنــً زًنــً انــًگــًلــًیــًســًیــً بــًوًًدًهــً امــً💙🦋

پارتگذاری منظم✔ #هر_گونه_کپی_پیگرد_قانونی_دارد🛇 🏳هر روز پارت گذاری میشود. این کانال، شطرنج، معشوقه رئیس تنها کانالین که درونش فعالیت رسمی دارم🕇

Show more
Iran272 791The language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
231
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

اِف‌آر تب ام ✨💛 نمونه جذبهام توو چنل بیوم هست، توضیحات هم داخلش دادم ✨💛 این دوره پایه +250 و ویو ساعتی +20 میگیرم✨💛 از همه مهمتر اینه ک معتبرم ✨💛 درهرهفته واسه چنلایی ک نوپست رو کامل رعایت کنن خارج رایگان میرم( هرهفته ی چنل ) ✨💛 در روز دو بنر میاد چنلتون و زیاد شلوغ نمیشه ✨💛 دوره مون کوتاهه پس زودی نوبتت میشه✨💛 پس تا پایه گیریم تموم نشده تگ چنلتو بده پیویم تا آمار و ویو چنلت رو چک کنم✨💛 𝙸𝙳 : @FR_adtab
Show all...
#پارت19 فرهاد گفت: _راستی؟ معنی اش چیست؟ لاله گفت: _امواجی که از قالب شما خارج می شود، یک انرژی مثبت، مثل دعایی که از وجود شما به بیرون هدایت می شود، یک هاله ملایم و زرد! من که احساس می کردم افکارم به مراتب به لاله نزدیک تر است تا فرهاد به او( چرا که می دانستم فرهاد اصلا اهل این حرف ها نیست و آن ها را مشتی مزخرف می داند) خندیدم و گفتم: _دور سر من چی؟ نگاه سریعی به من انداخت( تقریبا شبیه به آنچه به بچه ها می انداخت) و با فراغ بال گفت: _چیزی نمی بینم! و دوباره رو کرد به فرهاد: _انرژی های بی نهایت و تعریف نشده ای در دنیا هست که... شرمنده شده بودم و اصلا دلم نمی خواست به ادامه حرف هایش گوش کنم به خصوص وقتی متوجه لبخند معنی دار فرهاد شدم. بی اختیار نگاهم افتاده بود به بچه هه که همان طور گوشه اتاق کز کرده بودند. چرا این ها این قدر رنگ پریده و لاغرند؟ چرا مثل دو مجسمه آن جا می ایستند؟ لاله همچنان داشت با فرهاد در مورد کیفیت انرژی های مثبت حرف می زد: _این انرژی عشق است، چیزی بر ضد مکافات بشری... و من برای اولین بار بود که در این اندام کمی گوشتالود و آن چهره عادی، جذبه تعریف نشده زنانه ای می دیدم که عجیب نگرانم می کرد. دلم می خواست آینه ای آن جا بود و می توانستم خودم را در آن ورانداز کنم، دلم می خواست بپرم وسط حرف هایشان یا سینا بیاید و بحث را عوض کند. اما سینا با بشقابی از غذا، پشت میز روبروی بچه ها نشسته بود و داشت به آن ها غذا می داد لاله همچنان از اثر انرژی ها بر زندگی انسان حرف می زد. سینا در حالی که داشت قاشق را پر از غذا می کرد رویش را به سوی او برگرداند و گفت: _چرا نشانشان نمی دهی؟ 💙🦋
Show all...
شروع دوباره ی رمان من زن انگیلیسی بوده ام از فردا نحوه پارت گذاری از شنبه تا پنجشنبه. جمعه ها امکان پارت هدیه وجود داره💙🦋
Show all...
رمان : #آس‌دل‌ نویسنده : #س_شب ژانر : #عاشقانه خلاصه : هلنا دختری مهربان و دل‌سوز با پدری مستبد برای مرگ مادرش مقصر دیده می‌شود او سعی دارد با سرنوشتش مبارزه کند و ادامه دهد یک تغییر یک دوست یک بازی برملا شدن اسرار ..
Show all...
ارسال متن زیر به شماره 2000132 من یک ایرانی هستم و با بررسی طرح صیانت از حقوق کاربران در فضای مجازی از مسیر اصل 85 مخالفم.
Show all...
6.92 MB
#پارت18 سینا گفت: _البته شانس بزرگ ما این است که لاله خودش را با هر شرایطی وفق می دهد، به علاوه این که خوشبختانه این روند سخت نتوانسته از قدرا خارق العادش چیزی کم کند. رو کرد به من: _نمی دانم با شما در این مورد حرف زده یا نه؟ گیج شده بودم. مبهوت به لاله نگاه کردم و سرم را به علامت نفی تکان دادم. سینا ادامه داد: _لاله اعتقادات و قدرت خارق العاده ای دارد؛ او در ایران سال ها خودش را وقف بیماران سرطانی و لاعلاج کرده بود، او نیروی شگرفی دارد. و در حالی که با تحسین به لاله نگاه می کرد ادامه داد: _و ما از بابت آن چقدر سپاسگزاریم! آن لبخند محو دوباره روی لب های لاله نشسته بود. فرهاد گفت: راستی! چه جالب! سینا گفت: _من انتظار ندارم شما به سرعت این را باور کنید، من هم در ابتدا باور نمیکردم، فکر میکردم اغراق می کند و یا فقط تصورات خود اوست، تا این که قدرتش رفته رفته به من ثابت شد! لاله هیچ نمی گفت. بچه ها از گوشه اتاق راه افتادند و دوباره به طرف ما آمدند. من متوجه شان شدم و به گرمی گفتم: _بیاین بچه ها، بیاین این جا. به مادرشان نگاه کردند. لاله با جدیت زل زد به چشم هایشان، طوری که آن ها چرخیدند و دوباره به گوشه اتاق برگشتند. لاله گفت: _سینا، این ها گرسنه اند. سینا به سرعت از جایش بلند شد: _تو راحت باش عزیزم! و به طرف آشپژخانه رفت. لاله تکیه داد به مبل، پای بی جورابش را روی پای دیگر انداخت و متفکرانه، چند لحظه ای زل زد به فرهاد و من به او. با تانی جمله اش را شروع کرد: _من دور سر شما انرژی خاصی می بینم. 💙🦋
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.