cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

FatemeSoody( رمان پسر همسایه)

رمان "یواشکی دوستت خواهم داشت" آنلاین با چند رمان کامل در کانال ⛔️لطفارمانهارو بهیچ عنوان #کپی یا #فایل نکنید که رسماپیگرد قانونی دارد⛔️ @FATEME_SOODI نویسنده @ZA19h74RA ادمین

Show more
Advertising posts
2 073
Subscribers
+124 hours
-37 days
-2630 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#بارون #ماکان_باند دوباره بگـو: "دوستتـــ❤️ـــــ دارم " از همان هایے ڪه وقتی دلتنگے تمام وجودم را فرا میگیرد برزبان مے آوری 'و آرامم میڪند' ‌‌‌@Ghasam_Be_Eshgh
Show all...
با هق هقهام حرفی برای گفتن نداشتم. فقط باید خدای مهربونم راهی پیش پام میذاشت. چون تا دهن باز میکردم و اسم ماهیار ازش بیرون میومد قیامت سوزانم رو با چشمان خودم می دیدم. به پیشنهاد بابام اونروز عصر همگی برای گشت و گزار از خونه خارج شدیم. محسن که تیپ زده بود فقط با تیپش مثل یه میخ توی چشمم فرو میرفت. بیچاره پسر به اون خوشگلی که چشم دیدنش رو نداشتم...... کنار ماشینش ایستاده بود که میخواستم آروم از کنارش بگذرم. آهسته گفت: میخوای ماشین من باشی و کنار من و لیلا؟ صورتمو با نگاهی نگران بطرفش برگردوندم و سری به علامت نه تکون دادم. زمزمه کرد: قلبت رو باهام صاف کن پارلا........ این مردی که جلوی خودت می بینی به قدر کفایت پریشونه........ دیگه تحمل نداره باهاش بد تا کنی....... همه جوره پات ایستادم....... و از این به بعدش هم می ایستم.... با دل لرزانم بطرف ماشین خودمون رفتم. نمیدونم چرا بشدت سردرگم بودم. هم دلم بحال خود محسن و قلب و عشقش میسوخت، هم دلم میخواست فقط خفه خفه خفه ش کنم دیگه هیچیییییییی...... اونروز چنان توی خودم و اضطراب و استرسهام غرق بودم اصلا نفهمیدم چطور گذشت و چگونه گذشت....... فقط میدونم نگاههای محسن بود که راه براه از صورتم کنار نمیرفت و بدتر باعث پریشونیم میشد..... رویا ها … نفس می کشند بزرگ می شوند و وقتی که به تو می رسند عاشق می شوند.. رویاها در حرکت عمودی خود ترا نصف النهار می بینند که تمام من را عاشقانه نصف کرده ای... رویاها بزرگتر می شوند عاشقی ازسرشان می پرد... تمام من را مچاله ی چمدانی می کنند دردست تو.. اشکها هم دیگر نمیتوانند معجزه کنند... رویاها سنگ می شوند... 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: نشر رمانهای کانال با نام نویسنده یا فایل کردن آنها به هیچ عنوان...... به هیچ عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. تمامی رمانها هم در وزارت ارشاد ثبت شده در انتظار گرفتن مجوز برای چاپ هستند.🔥🔥🔥☄
Show all...
2
درحالیکه بلند میشد گفت: میدونم داری ناز میکنی بیشتر هواتو داشته باشم و خریدار نازت....... تو هنوز منو نشناختی دخترعمه ی قشنگم....... محسن همه رقمه پات می ایسته و برای از بین بردن مشکلاتت هرکاری میکنه........ حس میکردم منو خوب می شناسی!!! من پا پس نمی کشم........ چون مدتهای مدیده بهت علاقه دارم و باهات توی خیالاتم زندگی کردم..... پس بهتره خودتو کم کم آماده کنی........ نمی پرسم چرا این حرفارو زدی و میزنی....... می ترسم چیزی بگی نتونم تحمل کنم........ فقط میگم میخوامت و باهات ازدواجم میکنم....... تو هم باید فقط بمن فکر کنی..... و چرخید از اتاق بیرون بره....... جدی گفتم: محسن خان، در اینگونه موارد اصلا بحث زور نداریم. شاید...... محسن بدون برگشتن بطرفم گفت: پارلاجان بحث زور نیست. از تمام دارایی و داشته های عمه جانم در این دنیای درندشت، فقط تو یکی رو دارند که منم با تمام وجودم عاشق تو دردونه ی خل هستم. علاوه بر عشقم بایدم حواسم به تو یکی باشه و نمیگم همیشه پشتیبانت چون خدای خودتو داری، ولی میتونم بگم همیشه کنارت باشم و هرلحظه ازت خبر داشته باشم تا خیالم ازت راحت باشه، وگرنه زندگیم جهنمه همین....... به قول لیلا من ایمانم را میان گره های روسری ات خوابانده ام، باز کنی بر باد است... #مجید_وادی و آرام از اتاق بیرون رفت اشکی که از چشمام فرو ریخت روی گونه های سوزانم راه افتاد. کاش میتونستم کاری کنم تا منصرف بشه. اوضاع خیلی وخیم و قاراشمیش بود. پشت به در کردم و دراز کشیدم. اشکامو پاک کردم که بازم درحال ریزش بودند. الان لیلا می رسید و آبرو برام نمیذاشت. صدای بسته شدن در اتاق رو شنیدم. لیلا خودشو کنارم جا داده گفت: امیدت بخدا باشه. با پشت بمن کردن و مخفی کردن اشکات اتفاقی نمیفته. اینو یادت نگه دار.......... پيچِ جاده ....... چرخش جاده...... به معنايِ پايان جاده نيست...... مگه اینكه نتوني به موقع بپيچي ! تو هم انشاا... اتفاقی میفته و جلوی این قوم قداره بند زورگو که همه شونم یه آرزوی مشترک دارن و تصمیم جدی به این ازدواج گرفتن، قد علم میکنی. منم ببینم چیکار میتونم بکنم برای تو زر زر بانووووووو که فقط کارت گریه کردنه...... پاشو دیگه خوشگل خودم که چشمون خیست رو قربوووووون........ هروقت اون چشارو می بندی فرشته ها مدام "تبارک الله احسن الخالقین" می خونند...... باهاشون اینکارو نکن جلبک. تا خدا چی بخواد و چی پیش بیاد..... 👇👇👇👇👇👇
Show all...
#ماه_مهربان_مــــــــــن (پسر همسایه) #قسمت_چهل_و_پنجم #فاطمه_ســــــــــودی "آسمان" کنار لیلون دراز کشیده بودم و نگاهم به سقف اتاق دوخته شده بود. لیلون حرف میزد و گاهی برای محسن، گاهی برای من دل می سوزوند، منهم در افکار و بلبشوی ذهنم که مثل پتک در سرم کوبیده میشد غرق بودم. صدای محسن از بیرون اتاق به گوشم خورد که لیلا رو صدا میزد. لیلا سری بیرون زده بعد از لحظاتی سرشو داخل اتاق کرد و آروم گفت: پارلا محسن چند لحظه باهات کار داره. داره میاد اتاق....... تا خواستم بگم چیکارم داره آخــــــــــه....... لیلا رفته بود. تند بلند شدم و خودمو روی تخت جمع کردم. با ورود محسن به اتاق نگاهم به سراپای جذابش افتاد. حتی بدون نگاه کردن به چشماش هم میشد متوجه درخشش و خوشحالی نگاهش شد. کنار تخت رسید و گفت: مزاحم نباشم پارلا! سری تکون دادم و نگاهی به فرش انداخته گفتم: خواهش میکنم. خونه خودتونه. مزاحمتی هم باشه از طرف ماست. از وسط تخت کناری کشیدم و پاهامو روی فرش گذاشتم. خودشم با فاصله کنارم نشست. گفت: اولا خودت میدونی و خبر داری چقده برامون مخصوصا من عزیزی که این حرفارو نداریم. دوما نتونستم بین جمع خوب حالتو بپرسم. راستش خجالت کشیدم. الان خوبی؟ حسم میگه خیلی پریشونی! یه جوری توی خودتی که اصلا خوشآیند من نیست! اتفاقی که نیفتاده...... حالت واقعا خوبه؟ نگاهی بصورتش کردم. چیزی نداشتم بگم. هرچی میگفتم اوضاع بدتر میشد. کلا باید خفه خون میگرفتم و هیچی هیچی نمیگفتم. ولی محسن باید جوری پیچونده میشد. حرف لیلا در اینگونه موارد خاص برای از سر واکردن یادم افتاد. آروم گفتم: مگه دکتری حالمو می پرسی و تشخیص هم میدی اینهمه پریشونی رو!؟ خندید. گفت: خوب یاد گرفتی ها...... آموزشهای لیلا حرف نداره و روی همه تاثیر گذاشته حتی من ......... اگه الان بود میگفت آره متاسفانه دامپزشکم....... قدرت تشخیصم هم با تجویز دارو و علوفه هام حرف نداره..... از حرفش ناخواسته لبم پرید. برادر همون خواهر زبون دراز بود که بود......... کم آوردن توی کارشون نبود که...... به اسم لیلا جوابمو گرفته بودم.... فقط زمزمه کردم: کووووووفت و درد بی درمون به جمالت دامپزشک.......... عجب احوالپرسی خوبی بود....... منو شبیه کدوم یک از جک و جونورات دیدی؟؟؟ با صدای خندانش گفت: اِی وای واقعا معذرت میخوام........... اصلا فکر نمیکردم اینجوری ناراحت بشی......  پس اگه اجازه بدی کمی از حرفهای عشقولانه ی لیلا تحویل دخترعمه ی عزیزم بدم و بدونی برای چی به اتاق اومدم. بلکه در این روز خوب و خاطره انگیز لبخندی عمیق تر به لبات بیاد. بروبر داشتم نگاش میکردم و گوش میدادم. ادامه داد: اومدم بهت بگم، سازمان هواشناسی هرچی میخواد بگه، بگه........... اصلا فرقی به حالم نداره......... من فقط میگم اگه محسن توی زندگی تو محبوب قلبها......... تو دخترعمه ی قشنگم نبا‌شه هوات خیلی پسه ......... بنظرت بودنم در زندگی و کنارت چطوره؟؟؟؟ قبولش داری؟؟ آب دهنمو قورت دادم. لبخند عمیق که چه عرض کنم ....... دهنم لحظه ای مثل زهر شده بود......... نگاهم هراسان شده بود....... دلم میلرزید........ داشت از جاش کنده میشد.......چی داشتم بگم....... چی میخواستم بگم......... خدا باید خودش کمکم میکرد همین....... محسن گفت: واقعا بدور از شوخی خوبی؟؟؟ مثل اینکه حالت خوب نیست....... ببین رنگت داره سرخ و سفید میشه!! نگاهمو بالا آوردم. زمزمه کنان گفتم: منظورت چیه؟؟ میخوای چیکار کنی محسن؟؟ این حرفا چه معنی میده؟ لبخندی مهربون روی لبهاش نشسته گفت: خب میخوام بیام خواستگاری دخترعمه ی خوب و نازنینم.......... بنظرت هنوز وقت ازدواجم نیست و زوده برام؟؟ باور کن دیگه وقتشم گذشته و دارم پیر میشم ها....... آب نداشته ی دهنمو قورت دادم. باید چیزی میگفتم. نمیشد لالمونی بگیرم و فقط مثل بز نگاه کنم تا هرکاری دلش خواست بکنه. آروم گفتم: محسن اینکارو نکن......... من نه آمادگی ازدواج دارم......... نه گزینه مناسبی برات هستم......... نه سنم برای ازدواج خوبه....... نه میتونم زن دلخواهت باشم و زندگیتو سروسامان بدم....... اصلا خیال ازدواج هم ندارم........... حالا درسم هم مونده که میخوام تا بی نهایت ادامه ش بدم........ من عاشق درس خوندنم خودت که میدونی......... نمیخوام کسی سد راهم بشه....... پس خواهش میکنم منو کلا بیخیال شو که اصلا بدرد نمیخورم..... محسن خندید. گفت: شرمنده پارلاجان....... من مدتها قبل تصمیم خودمو گرفتم. دیگه راه دررویی نداری...... تمام این حرفایی همکه گفتی، خودم کاری میکنم کاملا بدردم بخوری و مشکلی هم برات پیش نیاد.......... بهت قول میدم.... اشکی به چشمام دوید....... گفتم: محسن چرا نمی فهمی چی دارم میگممممممممم.......... من آماده ازدواج نیستم............ اصلا شاید ......... من دلم نخواد با تو ازدواج کنم؟ 👇👇👇👇👇👇👇
Show all...
👍 3
#داستان_شب #شاهنامه «آزادسازی بلخ»: داستانهای شاهنامه فردوسی - قسمت پانزدهم
Show all...
پیج اینستاگرام فاطمه سودی 👇👇 Instagram.com/fatemeh.soodi
Show all...
🪴💝🪴💝🪴💝 💎 قـــــابل تـوجه تــازه واردین عزیزم 💎 💥میانبرهای رمانها رو بگیرید و راحت بخوانید💥 💝 #رمـان "گلے در پیچک آتش و عشق" https://t.me/FATEME_SOODY/50534 💞 #رمـــــان "قســـم به عشق" https://t.me/FATEME_SOODY/56658 💝 #رمــــان_منتظرت_می_مانم  #کامل_درکانال https://t.me/FATEME_SOODY/57879 💋#رمان یواشکی دوستت خواهم داشت  #جدید_آنلاین👇👇 https://t.me/FATEME_SOODY/60386 برای گرفتن #میانبرها و دسترسے آسان به #پارت_های این رمان ها به آیدی های زیر پیام دهید. 👇👇👇 @FATEME_SOODI (نـــــویسنده) @ZA19h74RA (ادمین ) 🪴💝🪴💝🪴💝
Show all...