𝁚ּ𝛢ᏽᥲꮅᥱ¹⁹⁸⁰𝆟ִֶָ𝁙ׁ
«زوزهی مـغزهـایِ گلاویز با مـرگ» «مـعمایی آبـــی، در خطِ فقیرنشینِ نگاههـایی مخـروبه.» #𝐃𝐲𝐢𝐧𝐠𝐈𝐧𝐁𝐥𝐮𝐞𝐒𝐨𝐫𝐫𝐨𝐰
Show more5 576
Subscribers
+224 hours
-227 days
-11830 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
بیشتر از هرچیز دلم میخواست میتوانستم تمام روحم را در چشمانم بگذارم و تا ابد، تاهنگام مرگم، به تو نگاه کنم.
🐳 33🕊 10🎄 5🍓 3☃ 2
_ زمــانی رو یـادم میآد که پدربزرگـم میگفت: 'کلیسا مکان مقدسی برای ابراز هر چیه که ته قلبت بهش بـاور داری و هر چی رو که از عیسی درخواست کنی، بهت تقدیم میکنه' آقـای کیم!
دروغ چـرا... منم عمیقاً به این جملهاش معتقد بـودم. امـا وقتی تمام باورهـام فرو ریخت که، متوجه شدم بعد از خیانتِ تو به احساسات صادقانهام؛ غم درونم تبدیل به شیشهای شد که فرو ریختنش بند بود به چشمهـای تو که از اشک برق میزدن. تـو فقط میخواستی اون قطرههای سمجی که زیر گودیِ چشمهات دریا ساخته بودن، برای خدشهدار نشدنِ غرورت سرازیر نشن امـا...
حتی فکـرش رو هم نمیکردی که طوفانِ دریای اون تیلههـای هم رنگ غروبت، وقتی که با آهِ بغضت آغشته میشدن؛ کافی بود تا دلشستگیِ خفته پشت حصار شیشهای که ساخته بودم رو به زانوی عیسی مسیح، پشت نیمکت کلیسای متروک شده در بیارن.
🕊 50🐳 2🍾 1
_ زمــانی رو یـادم میآد که پدربزرگـم میگفت: 'کلیسا مکان مقدسی برای ابراز هر چیه که ته قلبت بهش بـاور داری و هر چی رو که از عیسی درخواست کنی، بهت تقدیم میکنه' آقـای کیم!
دروغ چـرا... منم عمیقاً به این جملهاش معتقد بـودم. امـا وقتی تمام باورهـام فرو ریخت که، متوجه شدم بعد از خیانتِ تو به احساسات صادقانهام؛ غم درونم تبدیل به شیشهای شد که فرو ریختنش بند بود به چشمهـای تو که از اشک برق میزدن. تـو فقط میخواستی اون قطرههای سمجی که زیر گودیِ چشمهات دریا ساخته بودن، برای خدشهدار نشدنِ غرورت سرازیر نشن امـا...
حتی فکـرش رو هم نمیکردی که طوفانِ دریای اون تیلههـای هم رنگ غروبت، وقتی که با آهِ بغضت آغشته میشدن؛ کافی بود تا دلشستگیِ خفته پشت حصار شیشهای که ساخته بودم رو به زانوی عیسی مسیح، پشت نیمکت کلیسای متروک شده در بیارن.
برای بودن در راهروهـای تاریک و بینورِ افکار منهدم و غرق در عطش تمنایم، روحِ روشنم را قربانی کردم. تا با تجمسم تویی برقصم، که شکافتنِ دیوارههای محکوم به انزوایش بند لبخندهـایت بود!
🍓 38🕊 4💘 2
چشمانم به در خشک شدهاند؛ پلک زدن از یادم رفته. اشکهایم خشکیدهاند و لبهایم به وقت شادی کشیدههای سخت و سنگین نثار لبخندم میکنند. تو نباشی که خنده دردی را دوا نمیکند، مگر نه؟!
🍓 40🕊 3💘 2
_ کجا بودی؟!
_ دنبال عطر تو میگشتم تا پریشونی
قلبم رو آروم کنم...
_ دروغ نگو؛ چون موهای خیست یه
چیز دیگه میگه.
_ حین گشتنت، یهو ابرهای آسمون دلشون
گرفت و زیر بارون اشکهاشون خیس شدم.
🕊 74💘 6🐳 2
_ تو اوجِ لحظاتِ پوچ و مرگآور زندگیم، چـراغِ بیسو و فرسودهی نگاهم، به لبخندههـای شکفته شده رو لبهات تابیدن! همون لحظه بود که وجودِ بیروحم با دیدن شادیِ درخشانِ وجودت به تزلزل افتاد و جسمم تو سرمـایِ گر گرفتگیِ خواستنت به لرزهی وحشتناکی افتاد. هیچ تصوری ندارم اون هم از اینکه، اگر تاریکی وجودم تو نگاهت فرو بره تا چه حدی برای به زندگی برگشتن بلعیده میشم.
🕊 39