cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

پدربزرگ

بزرگ ترین چنل رمان بزرگسال، ممنوعه تابع قوانین جمهوری اسلامی تبلیغات بابیشترین بازدهی درتلگرام

Show more
Advertising posts
3 238
Subscribers
No data24 hours
-437 days
-23530 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

👍 1
****بعد چشمکی زمینه حرفش زد و از اتاق رفت بیرون، !به دختر پژمرده روبه رو ذول زدم؛چیشد که اینجوری شد؟ !فقط بخاطر رد کردن یه درخواست رابطه؟ !یعنی من ارزشم از سک*س هم پایین تره؟ باشه! اگه من یک هر*زم، هر*زه ایی نشونت میدم،»آقاخان«! مطمئن باش تقاص تک تک حرفات،اشکام ، همه ی زجه هام رو ازت میگیرم!؛»لعنت به نیل و باران،لعنت به هردوتون که فقط نحسی میارین،ازتون متنفررم« با نفرت به آینه نگاه کردم ، و با شجاعتی که از همین نفرت،نعشت میگیره،به سمت رگال لباسام حرکت کردم؛»دیگه بالی ساده و مهربون ُمرد، به بالی جدی «د سالم بگین تحریک کننده ترین لباسو میخواستم بہ تن کنم،میخوام دیگه رو پا خودم باشم!؛با دیدن لباسی که آقاخان به شدت ازش متنفر بود،لبخند خبیثی روی لب هام کاشته شد،همینه! با خوشحالی ،لباس رو آنالیز کردم،»مدل پیراهنش،پیچ در پیچ بود و به رنگ قرمز،جنس کشو داشت انگار،از پشت هم زیپ میخورد، با شوار کتان سفید،و کفش پاشنه 5سانتی قرمز ِی،و برای انتقام از آقاخان بهترین لباسی که ساده،« با پوست سفیدم عجب تضادی بشه، محرک خوب خوشحال دیگه« با دیدن ساعت،57:9ِ ی دوخته شده! با شوق،لباسو مثل اسکوال بوسه بارون کردم،»از دقیقه رو نشون میده،خاک برسری به خودم گفتم و تند حوله رو برداشتم و به سمت حمام رفتم،جنگ از ،،،️!!ساعت 30:10شروع میشه
Show all...
👍 6🔥 3
👍 1🔥 1
#گنگ #زمستونی •| ✦ https://t.me/+nGfOjihNXE81ZTA0 https://t.me/+nGfOjihNXE81ZTA0 🌸🧚‍♂
Show all...
👍 4🔥 1🤩 1
#گنگ #زمستونی •| ✦ https://t.me/+nGfOjihNXE81ZTA0 https://t.me/+nGfOjihNXE81ZTA0 🌸🧚‍♂
Show all...
👍 4🔥 1🤩 1
#پدربزرگ #پارت55 جیغ میکشیدم؛ و تکرار میکردم:نه..نه..نهههه درووووغ میگییییی نههههههه؛ با سوختن یک طرف صورتم،با گریه به اون شخص نگاه میکردم و با دیدن سام،بی اختیار تو بغلش فرو رفتم،و هق هق َسر دادم، در آغوشش گریه میکردم،زجه میزدم،ناله میکردم،اما سام بدون هیچ حرفی مرا محکم تو آغوشش گرفته بود و با حرفاش مرا کمی آرام کرد،دیگه گریه نمیکردم،اما هق هقم سرجاش بود؛ با حرفی که سام زد منو به فکر فرو برد: بال تو باید محکم باشی! میدونم دوستش داری و بهتره هیچی بهش نگی، اون دوست احمقم باید خودش پل های پشت سرشو بسازه،بعد با چشمایی که مهربونی خاصی توش موج میزد، دستاشو دو طرف صورتم قاب کرد و با لحن آروم تری ادامه داد:البته با اجازه تو! حاال هم به جای گریه کردن و به خودت آسیب زدن، بال محکم باش؛انتقامتو بگیر، انتقام فقط توی کشتن و زدن نیست، کارشو با کار خودش تالفی کن،فقط یک کوچولو موچولو حرصش بده،چون اگه زیادی حرصی بشه،پخ پخ؛ انقدر بامزه این جمله رو گفت که ناخودآگاه گاه لبام به خنده کش (:!امد،خداروشکر که سام امد،خداروشکر با کشیده شدن دستام از فکر درامدم و به شوق سام نگاه کردم،انگاری اون میخواد تالفی کنه که انقدر !ذوق دارع سام با جدیت و شوخی لب زد: حاال هم برو سرو صورتتو بشور،که ننه بابات دارن میان، و اینکه یادت نره هاا محکم باش نگاهی بهش ننداز،مثل خودش مغرور باش،و راستی من همیشه کنارتم فراموش !نکن
Show all...
👍 11 2🔥 1👌 1
#پدربزرگ #پارت54 پشت در با لحنی خشن گفت: فردا صبح امدم اتاقم،نبینمت تفهیم شد؟! دلم نمیخواد اتاقم ، از عطر یه !تفاله پر بشه دیگ نشنیدم چی میگفت،فقط یک چیز تو ذهنم زنگ میزد؛»اون به تو گفت هر*زه« ،»دو‌ست نداره«، »تورو زیر «خواب میدونه از حجم تمام این فکرا داشتم روانی میشدم، مثل دیونه ها،موهامو کشیدم و با گریه اسم خدارو صدا میزدم ،اما دریغ از یه صدا،یا ندایی!؛ چشمامو با سختی باز کردم،و با یادآوری اتفاقات دیشب،بغضم با بی رحمی ترکید و صدای هق هقم،فضای اتاقو ُپر کرد،»چرا اینجوری شد؟ چراا خداااا؟ چراااا؟!« با تمام تووانم فرریاااد زدم و با حس اینکه،ضربان قلبم کند میزنه،دستی روش کشیدم،با صدای کوبیده شدن َدر،سرمو با درد چرخوندم،دیَدم تار بود اما،میتوانستم هیکلشو تشخیص بدم؛هیکل آرسان نبود!هه پ چی توقع داشتی بال؟! »اون دوست ندااااره« با پرخاشگری دستامو رو گوشم گذاشتم
Show all...
👍 6 3🔥 1
👍 4🔥 1🤩 1
👍 5
Show all...
👍 5