cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

زئـــوس | آرزو نامداری

نویسنده:آرزو نامداری(A_N) خالق رمان های: 🍁تژگاه 🍁زهـــــار 🍁‌شـــوگار زئـــــوس(فرمانروا) 🍁زهار(حق‌عضویتی) 🍁نَسَـ♚ـبـــ پارتگذاری روزانه و منظم کپی رمان حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع است...❌ ادمین تبلیغات: nazinovel@

Show more
Advertising posts
33 825
Subscribers
-4224 hours
-2967 days
-83630 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

پکیج رمان کامل زهــار+رمان کامل زئوس ، به‌جای 100👈 80 رمان زئـوس به تنهایی45الی50 بنا به توان شما توجه داشته باشید بعد از پاک شدن پارت‌های زئوس از کانال زهار،  مبلغ رمان زهار به تنهایی50تومان است. شات واریز برای ادمین قرار دهید👇 5892101407120183 آرزونامداری @Arezunamdarii عیارسنج رمان زهار👇 https://t.me/c/1374782137/20687 میانبر پارت‌ها🌹
Show all...
Repost from N/a
-نزنش، اون مرد کمک کرد بهم به خدا فقط بگو ولش کنن بگو نزننش ترو خدا بهم کمک کرد فقط شب بود بهم جای خواب داد کــــــیــــــارش!!! به پاش افتاده بودم و جوری جیغ زدم که گلوم سوخت و صدای کیارش بالاخره درومد: -ولش کنین. ادماش کنار رفتن و زانو زد تو صورت خیس اشکم گفت: -کمک کرد؟ از دست نامزدت فرار کردی اومدی خونه ی یه مرد غریبه تا بهت پناه بده؟ اگه می گفتم حامین و میشناسم دیگه زنده نمی‌زاشتش و این حماقت و قبول کردم: -اره چون نمی‌خوامت، آقا جون نمی‌خوامت به زور می‌خوای منو سر سفره‌ی عقد بشونی. سری به تایید تکون داد: -برو دعا کن پنج دقیقه تو خونه ی این مرتیکه بودی و زود اومدم وگرنه اگه اتفاقی می‌افتاد یه کار می‌کردم عقد با من واست آرزو شه! و این جمله باعث شد نیشخندی بزنم چون نمی‌دونست با این حرفش چه کمک بزرگی بهم کرده و از حرفی که زده بود بهترین نحو سواستفاده رو کردم: -جدی؟! دختر آفتاب مهتاب ندیده می‌خواستی بابا زودتر می‌گفتی چون منکه. تن صدامو آوردم پایین و تو صورتش رفتم: -من که دختر نیستم خودتو خسته کردی خواستیم مطمئن شی دکتر زنان معرف حضورت می‌کنم! در صدم ثانیه چشم هایش به رنگ خون نشست اما برای من اهمیتی نداشت اگه این دلیل باعث می‌شد از خیر عقد بگذره حاضر بودم کل توهین و کتکاشو به جون بخرم... به یکباره دستش لای موهام فرو رفت و کشید به عقب جوری که صدای جیغم بلند شد و اون غرید: -با غیرت من بازی نکن نعنا فکر نکن چون دوست دارم بلایی به سرت نمیارم! از شدت سوزش کف سرم بغض کردم: -مطمئنی بلایی نمونده سرم بیاری؟ عزیزم حقیقت تلخ ولی باش کنار بیا. دندون سابید بهم: -آره مونده عزیزم اما حقیقت فعلا واسه تو تلخه و نمی‌خوای کنارم بیای اما من بهت برسیم خونه چه با عقد چه بی عقد می‌فهمونم من کیم و کجای زندگیتم! و با پایان حرفش سرمو با ضرب ول کرد و رفت من بدنم از وحشت لرز گرفت. این کارو نمی‌کرد بهم قول داده بود بعد محرمیت دست بزنه بهم و هر چی بود همه می‌دونستن زیر قولش نمیزنه. اما اما چی می‌گفت؟! https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 چسبیده بودم به کنج دیوار و هق هق می‌کردم که توپید: -مسخره بازیا چیه در میاری هر کی ندونه فکر می‌کنه گرفتمت زیر مشت و لگد پاشو بینم! نالیدم: -درو باز کن بزار برم کیارش. ابرویی انداخت بالا، خم شد و دستمو محکم گرفتم جوری کشوندم که ناچار بلند شدم هلم داد سمت تخت جیغم بلند شد: -نکن نکن به من قول داده بودی قول داده بودی لعنتی... روی تخت با تموم تقلا افتادم و قبل این که بلند شم روم خیمه زد و اون برخلاف من خونسرد بود: -هیشش، جوجه این قدر جیغ جیغ نکن بدتر داری جریم می‌کنی! با این حرفش لال شدم و سعی کردم از در دیگه ای وارد شم: -قول داده بودی؟ مگه معروف نیستی به این که سرت بره قولت نمیره؟ -قول من واسه وقتی بود که جنابعالی دختر آفتاب مهتاب ندیده بودی حالا که میگی تجربه داشتی خب پس چرا مراعاتتو کنم؟ می‌دونی داستانش چی جوریه و چه شکلیه ترس و آمادگی دیگه نمی‌خوای مگه نه؟ داشت تلافی می‌کرد دستاشو که خواست بخزه زیر لباسام چنگ زدم: -دروغ گفتم به خدا چرت گفتم اذیتم نکن قول داده بودی بهم اینو . دست تو صورت خیس اشکم کشید پیشونیش و چسبوند به پیشونیم و پچ زد: -می‌دونم زر زدی بری رو مخم می‌دونم اما من تا مطمئن نشم از این دروغی که گفتی خوابم نمیبره، من دیر اعتماد میکنم می‌دونی مگه نه؟ بدنم لرز گرفت: -قول داده بودی توروخدا... پیشونیم این‌بار بوسید: -هیش قول و قرارمون سر جاش می‌مونه اما من باید مطمئن شم می‌دونی که چی میگم بِیبی؟! ❌❌❌❌❌❌ https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌 ⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️ بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶 ❌رمان در VIP به پایان رسیده❌ https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
Show all...
Repost from N/a
_باهام ازدواج کنید....بعدم بهم رضایت خروج از کشور بدید. شاهرخ گنگ به او خیره شد. شوخی میکرد؟! _من حوصله ی این بازیا رو ندارم بچه جون. قبل از بلند شدن، رعنا مجبور به اعترافی دردناک شد: _زن بابام حامله اس. میخوام برم سن‌خوزه پیش داییم ولی اون نمیذاره. میگه مجبورم اونو کنار زنی ببینم که باهاش به مادرم خیانت کرد. به بچه ای بگم خواهر که حاصل اون خیانته و دلیل از دست رفتن مادرم..... شاهرخ دلش میرفت برای اشک چشمان او ولی این درست نبود. _ به خاطر پدرت؟؟ اگه ازت سوءاستفاده کنم چی؟ اگه من بدتر از پدرت باشم چی؟ فکر اینجاهاشو کردی؟ _ اونقدر تو این مدت شناختمتون که بفهمم اگه یه مرد باشه که بتونم بهش اعتماد کنم شمایید. چشمان شاهرخ برق زد از خوشحالی. اخر برای اولین بار بود که تعریفش را میشنید از زبان او. دوستش داشت. چیزی که فقط خودش میدانست ولی نه با قراردادی که به طلاق منجر میشد. _ اگه قبول نکنم؟ _ با وجود اینکه نمیخوام مجبورم برم سراغِ ... https://t.me/+c7QdlLE3ZXBkYzg8 #التیام در vip تموم شده و بیش از ۶۰۰پارت در کانال اصلی داره‌. براتون لینکش رو گرفتم، اگه یه رمان انتقامی عاشقانه میخواین، از دستش ندید
Show all...
Repost from N/a
_اینجا چه خبره؟ با صدای بم و مشکوک مرد هر دو دختر به سمت او برگشتند ماهور لبخند دلنشینی زده مقابل نگاه خیره و بی قرار آیه با سیاست سمت تیرداد گام برمی دارد. _هیچی عزیزم داشتم به آیه جان می گفتم خوشحال می شم تو مراسم نامزدی مون باشه دست ماهور بازوی مرد را لمس می کند آیه با احساسات به غلیان در آمده نگاه از آن دو گرفته با تن صدایی لرزان لب می زند: _ ممنون از دعوت تون ولی من گفتم که نمی تونم بیام تیرداد اخم کرده بی حواس دست دور کمر ماهور حلقه می کند. بی خبر از حال آیه می پرسد: _چرا؟ قراره جایی بری؟ دستپاچه از سوال تیرداد لبخند مضحکی به لب زده در همان حال که سعی می کرد نگاه ماتش را از نزدیکی آن دو بگیرد با تن صدایی تحلیل رفته گفت: _آره یعنی نه من ...من فکر نمی کنم مناسب باشه خدمتکار خونه تون تو مراسم به این مهمی شرکت کنه ممکن براتون بد بشه داشت دروغ می گفت.می خواست برود. هر چه زودتر بهتر.‌‌..چرا که طاقت دیدن تیرداد کنار هیچ دختری را نداشت. تیردادی که بی هیچ چشم داشتی به او پناه داده بود حامی پشتیبانش شده بود. بی خبر از دل آیه که هر بار با دیدنش که هیچ... فقط کافی بود نامش را از زبان او بشنود آن وقت بود که دلش عنان از کف می داد. اصلا می دانست هم هیچ اتفاقی قرار نبود بیفتد. چرا که تیرداد به هیچ وجه اوی بی کس و کار را به ماهور الوند ترجیح نمی داد. ماهور مرموزانه دست به روی شانه ی تیرداد گذاشته به مرد تکیه می‌دهد _عزیزم تو با همه فرق داری مگه نه تیرداد؟ تیرداد با لبخند ریزی که تنها به چشم های آیه آمد سر تکان داد: _آره لازم نکرده واسه خاطر هیچ خودت از اومدن به مهمونی محروم کنی با بغضی که هر آن ممکن بود بترکد و رسوایش کند بی چاره وار و درمانده کارت دعوتی که ماهور داده بود را میان انگشتانش مچاله کرد _من ...من خوشحال می شدم بیام... ولی نباشم بهتره .. تیرداد سری تکان داد. هیچ خوشش نمی آمد از تعارف های مسخره... به سمت کاناپه رفته همانطور که می نشست بی حوصله و کوتاه گفت: _هر جور راحتی انگار که با خنجر قلب دخترک را زخمی کرده باشد با دردی که هر ثانیه در قفسه سینه اش بیشتر می شد مظلومانه پلک زد تا مبادا آن ذره خود داری اش هم بشکند. ماهور با دیدن حالات دخترک که از چشمش با لحنی که تحقیر آمیز و دلسوزانه لب زد: _عه تیرداد نگو اینجوری.. آیه جان مشکل چیه که روی من و زمین میندازی؟  بی آنکه اجازه حرف زدن به آیه دهد تحقیر آمیر تر  ادامه می دهد: _نکنه مشکل لباس و این چیزاست آره؟ خوب این‌ که‌ راحت حل می شده ...من یکی از لباس هامو بهت میدم به دوستم هم می سپارم به قرار از آرایشگاه واست فیکس کنه مات از حرف های ماهور لب می گزد تا مبادا سر دخترک فریاد نزند که من گدا نیستم که هیچ نیازی هم به بخشش های تو ندارم. به هیچ عنوان چنین روزی را در زندگی اش نمی دید که یک نفر اینگونه خرد و تحقیر اش کند. به خودش آمده بی توجه به ماهور با دلی که خون بود خواست لب باز کند اما با حرفی که تیرداد زد خشک شده ایستاد: _ماهور عزیزم انقد بهش اصرار نکن می بینی که نمی خواد ماهور نمایشی لب بر می چیند تیرداد روبه آیه کرد بی اطلاع از آشوب در قلب دخترک سرد و جدی دستور می دهد: _آیه توام برو به کارات برس ممنون می شم تنهامون بذاری https://t.me/+O7fitbaX0xszMjRk https://t.me/+O7fitbaX0xszMjRk
Show all...
"بِئوار"

°| ﷽ |° تو تکرار نمیشوی این منم که دلبسته تر میشوم شما با بنر واقعی عضو شدید‌. پارت گذاری هرروز شروع رمان👇

https://t.me/c/1316300007/20557

ّبئوار به در گویش لری به معنای غریب و بی وطن.. * * * کپی و انتشار این رمان بدون رضایت نویسنده حرام است.

Repost from N/a
_نگو شوهرمی، بگو داداشمی خب!...نمیخوام بدونن شوهر دارم. با اخم و دست به سینه نگاهش کرد، کوله‌ی طرح دار دخترانه اش را روی دوش انداخت کلاه خرسی دخترانه را روی مقنعه کشید. _اونوقت چرا الما خانم؟...مگه... دخترک با مظلومیت ذاتی اش نگاه کرد و امیر سعی کرد کوتاه نیاید، چرا خودش از بودن الما خجالت نمی کشید؟ _دست به سینه نشو دیگه امیر، تازه نمیخوام بدونن پلیسی... دستم میندازن بخدا... نگو خب؟ پسر خوبم... روی نوک پا ایستاده و گونه‌ی زبر امیر را بوسید. چه می گفت از اوضاع مدرسه؟ _هم نگم شوهرتم، هم نگم پلیسم، دیگه چی آلما؟... میخوای بگم باباتم ... نباید می گفت، اسم بابا بینشان ممنوع بود... همین بابایش بود که دخترک را جای طلب داشت می داد به شرخر محلشان...چانه‌ی دخترک لرزید، با ان چشمهای رنگ شبش. _بگم نامزدتم؟ ... چانه‌اش را گرفت و گونه اش را بوسید، هنوز برایش ممنوع بود، دستور عزیزجان، باید آلما دیپلمش را می گرفت و بعد زن واقعی اش می شد. _من به همه گفتم با مادربزرگ و داداشم زندگی می کنم، همین دیروز کلی رقیه رو دست انداختن که شوهر کرده... همه دوست پسر دارن... ابروهایش بالا پرید، صدای صندلی چرخدار عزیز می آمد، حتما صدایشان بیدارش کرده. _خب بگو دوست پسرتم... دخترک نیشگونی از عضلات سفت او گرفت. _کدوم دوست پسری میاد انجمن؟ ... عه خب بگو داداشمی و خلاص...با لباس پلیست نیای ها...‌‌ ریشتم کمتر کن... چیزی درون امیر وول خورد، دخترک دوستش نداشت؟! _چشم! امری باشه؟...میخوای کلا عوضم کنی با کت و کرواتی و ریش هفت تیغه؟ دخترک به سمت در دویده بود، می خندید...دو دست شبیه قلب کرد و داخلش فوت... _حسودی نکن مامان جان!...عاشقی باید تحملتم بالا بره. از جا پرید، انتظار دیدن عزیز را آنقدر بی صدا نداشت. از وقتی آلما به این خانه آمده بود مادر انگار جان گرفته باشد. _حسودی نکنم؟ خب کلا میگه نه بگو شوهرمی، نه پلیسی ، لباست فلانه،ریشت بهمانه... خوبه منم بگم همکارام سربه سرم میذارن بخاطر کوله‌ی عروسکی و کلاه خرسی و... عزیز هم به اخم و دلخوری اش خندیده بود. _مهم اینه که وقتی خسته میای سر و کولت میپره و گوگولی گوگولی میکنه تو کیف می کنی... برو دستوراتشو اجرا کن یه ساعت دیگه جلسه دارن...براش سر راه خوراکی چیزی بگیر با دوستاش بخوره. حق با عزیز بود!... روزی که عزیز گیر داد عقدش کند چقدر بدخلقی کرده بود، بعد ترش چقدر دخترک را بی محل... و حالا داشت می مرد که آلما جار بزند که مال اوست. _چطورم عزیز؟ عروست می پسنده؟ شیطنت نگذاشته بود لباس فرم نپوشد، عزیز وسط کتاب خواندن از بالای عینک نگاه کرد. _جذاب شدی ولی خب تضمین نمی کنم آلما کرک و پرت و نکنه... داری می‌ری مدرسه دخترونه جناب آدینه... امیر خندید، دخترک لجباز، حتی دعوا کردنش ارزش داشت به بعدش... _یادش می‌ره... از مدرسه می‌رم اداره وقت ندارم برگردم. _بعید می دونم یادش بره... آلماست ... پوستت و میکنه جناب سروان،دیگه خود دانی. https://t.me/+BOo8vUySVltjNGY8 https://t.me/+BOo8vUySVltjNGY8 https://t.me/+BOo8vUySVltjNGY8
Show all...
پکیج رمان کامل زهــار+رمان کامل زئوس ، به‌جای 100👈 80 رمان زئـوس به تنهایی45الی50 بنا به توان شما توجه داشته باشید بعد از پاک شدن پارت‌های زئوس از کانال زهار،  مبلغ رمان زهار به تنهایی50تومان است. شات واریز برای ادمین قرار دهید👇 5892101407120183 آرزونامداری @Arezunamdarii عیارسنج رمان زهار👇 https://t.me/c/1374782137/20687 میانبر پارت‌ها🌹
Show all...
Repost from N/a
-نزنش، اون مرد کمک کرد بهم به خدا فقط بگو ولش کنن بگو نزننش ترو خدا بهم کمک کرد فقط شب بود بهم جای خواب داد کــــــیــــــارش!!! به پاش افتاده بودم و جوری جیغ زدم که گلوم سوخت و صدای کیارش بالاخره درومد: -ولش کنین. ادماش کنار رفتن و زانو زد تو صورت خیس اشکم گفت: -کمک کرد؟ از دست نامزدت فرار کردی اومدی خونه ی یه مرد غریبه تا بهت پناه بده؟ اگه می گفتم حامین و میشناسم دیگه زنده نمی‌زاشتش و این حماقت و قبول کردم: -اره چون نمی‌خوامت، آقا جون نمی‌خوامت به زور می‌خوای منو سر سفره‌ی عقد بشونی. سری به تایید تکون داد: -برو دعا کن پنج دقیقه تو خونه ی این مرتیکه بودی و زود اومدم وگرنه اگه اتفاقی می‌افتاد یه کار می‌کردم عقد با من واست آرزو شه! و این جمله باعث شد نیشخندی بزنم چون نمی‌دونست با این حرفش چه کمک بزرگی بهم کرده و از حرفی که زده بود بهترین نحو سواستفاده رو کردم: -جدی؟! دختر آفتاب مهتاب ندیده می‌خواستی بابا زودتر می‌گفتی چون منکه. تن صدامو آوردم پایین و تو صورتش رفتم: -من که دختر نیستم خودتو خسته کردی خواستیم مطمئن شی دکتر زنان معرف حضورت می‌کنم! در صدم ثانیه چشم هایش به رنگ خون نشست اما برای من اهمیتی نداشت اگه این دلیل باعث می‌شد از خیر عقد بگذره حاضر بودم کل توهین و کتکاشو به جون بخرم... به یکباره دستش لای موهام فرو رفت و کشید به عقب جوری که صدای جیغم بلند شد و اون غرید: -با غیرت من بازی نکن نعنا فکر نکن چون دوست دارم بلایی به سرت نمیارم! از شدت سوزش کف سرم بغض کردم: -مطمئنی بلایی نمونده سرم بیاری؟ عزیزم حقیقت تلخ ولی باش کنار بیا. دندون سابید بهم: -آره مونده عزیزم اما حقیقت فعلا واسه تو تلخه و نمی‌خوای کنارم بیای اما من بهت برسیم خونه چه با عقد چه بی عقد می‌فهمونم من کیم و کجای زندگیتم! و با پایان حرفش سرمو با ضرب ول کرد و رفت من بدنم از وحشت لرز گرفت. این کارو نمی‌کرد بهم قول داده بود بعد محرمیت دست بزنه بهم و هر چی بود همه می‌دونستن زیر قولش نمیزنه. اما اما چی می‌گفت؟! https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 چسبیده بودم به کنج دیوار و هق هق می‌کردم که توپید: -مسخره بازیا چیه در میاری هر کی ندونه فکر می‌کنه گرفتمت زیر مشت و لگد پاشو بینم! نالیدم: -درو باز کن بزار برم کیارش. ابرویی انداخت بالا، خم شد و دستمو محکم گرفتم جوری کشوندم که ناچار بلند شدم هلم داد سمت تخت جیغم بلند شد: -نکن نکن به من قول داده بودی قول داده بودی لعنتی... روی تخت با تموم تقلا افتادم و قبل این که بلند شم روم خیمه زد و اون برخلاف من خونسرد بود: -هیشش، جوجه این قدر جیغ جیغ نکن بدتر داری جریم می‌کنی! با این حرفش لال شدم و سعی کردم از در دیگه ای وارد شم: -قول داده بودی؟ مگه معروف نیستی به این که سرت بره قولت نمیره؟ -قول من واسه وقتی بود که جنابعالی دختر آفتاب مهتاب ندیده بودی حالا که میگی تجربه داشتی خب پس چرا مراعاتتو کنم؟ می‌دونی داستانش چی جوریه و چه شکلیه ترس و آمادگی دیگه نمی‌خوای مگه نه؟ داشت تلافی می‌کرد دستاشو که خواست بخزه زیر لباسام چنگ زدم: -دروغ گفتم به خدا چرت گفتم اذیتم نکن قول داده بودی بهم اینو . دست تو صورت خیس اشکم کشید پیشونیش و چسبوند به پیشونیم و پچ زد: -می‌دونم زر زدی بری رو مخم می‌دونم اما من تا مطمئن نشم از این دروغی که گفتی خوابم نمیبره، من دیر اعتماد میکنم می‌دونی مگه نه؟ بدنم لرز گرفت: -قول داده بودی توروخدا... پیشونیم این‌بار بوسید: -هیش قول و قرارمون سر جاش می‌مونه اما من باید مطمئن شم می‌دونی که چی میگم بِیبی؟! ❌❌❌❌❌❌ https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌 ⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️ بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶 ❌رمان در VIP به پایان رسیده❌ https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
Show all...
Repost from N/a
_خیلی خوش شانسی. درست اول جوونی یه پول قلنبه افتاده تو دامنت! حتما از خوشی سر از پا نمیشناسی. ولی باید یه بزرگتر کار بلد کنارت باشه تا هر چی باد اورده رو باز باد نبره. _ منظورت از این حرفا فقط تبریکه؟ حسام لنگه ی ابرویی بالا داد و رو به شاهدخت ساده و بی زبان گفت: _  نه منظورم خواستگاریه. مات زده به پسرعمه ای نگاه میکرد که تا دیروز حتی جواب سلام او را هم به زور میداد و همیشه برایش نامرئی بود. حسام بی رحمانه ادامه داد: _ خودم که هیچ راضی نیستم اما مامان راست میگه‌. بهرحال همیشه که این شکلی باقی نمیمونی! اشک در نگاهش نشست و حسام را تار میدید. از کی انقدر بی رحم شده بود؟ حسام بی توجه به او میتاخت. _  شاید حالا که پولدار شدی بری سراغ عمل های زیبایی یا باشگاه و رژیم. دختر مطیع و سربه راهی هستی هر چند ایده ال من نیستی اما شرایط الانت ایده اله... میخکوب شده از اهانت صریح او به ظاهرش مانده بود و توان کوباندن پاسخ منفی به خواستگاری منت بارش را به صورت خودخواهش نداشت.. _  هر چی نباشه الان وارث یه امپراطوری هستی. اما نمیدونم بابا بزرگت چه فکری با خودش کرد که کارخونه اش رو داده دستت. بهر حال تو ادمی نیستی که تنهایی از پسش بربیای. میزنی همه چیو داغون می کنی. باید به بزرگتر بالای سرت باشه تا کنترلت کنه. با یاداوری رادین، ان مرد خوشتیپی که بیست سال از او بزرگتر بوده و مجری وصیتش بود توهین های حسام را از یاد برد. حسام او را اینطور لگد مال کرده بود پس بهتر بود به او درس بزرگی دهد تا از یاد نبرد. *** https://t.me/+4K7hgsp9_dgwMTI8 حسام با دیدن شاهدخت که در ان پالتوی جذاب سورمه ای دل می برد از عصبانیت منفجر شد. نمی توانست ببیند که شاهدخت رادین را به او ترجیح داده بود. _ می خوای بزک دوزک کنی برای اون مرتیکه پیر پاتال؟! اگه دایی سهراب زنده بود با اقا رادینت همسن و سال می شدن! می خوای با یکی همسن بابات بپری؟! خواستگاری منو واسه خاطر خواهیت به اون شوگر ددی رد کردی؟! فکر میکنی تو در حد یه ادمی مثل اونی؟ یه دور قیافشو مرور کن یه نگاهم تو اینه به خودت بنداز! دندان هایش را از عصبانیت شدیدش بهم سایید و گفت: _اولا  جواب رد خواستگاری برای این بود که تو در حد من نیستی، در ثانی دخالت بی جا نکن من خاطرخواه هرکسی که بشم بهتر از توئه! _ چقدر پشتت به اون مال و منال تازه گرم شده که بلبل زبونی میکنی! جوابی نداد. حرف حسام درست بود. او به خاطر وصیتش به حسام دیگر اهمیتی نمیداد و راحتتر می توانست پاسخ توهین هایش را دهد. حسام پیش از دور شدنش ادامه داده بود: _ فکر نکن با این کراش نوجوونیت به اون پیری و ترگل ورگل کردن براش خفن میشی. فقط بیشتر محتاج توجه اون به نظر میای. شاهدخت با انکه حرف حسام تا مغز استخوانش رخنه کرده بود رژلب را پررنگتر روی لبش مالید و برای جلسه با رادین حاضر شد. برای بودن با رادین هر کاری میکرد‌... حتی رد شدن و پس زدن حسام.... https://t.me/+4K7hgsp9_dgwMTI8 https://t.me/+4K7hgsp9_dgwMTI8 همه چیز برای شاهدخت از یک وصیت اغاز میشود. وصیت از جانب مردی که هرگز در زندگی او حضور نداشت اما خونش در رگهایش جاری بود. چشمان طماع بسیاری به این ثروت باد اورده و شاهدخت است. در این میان تنها ناجی که شاهدخت در کنار خود می یابد، رادین معتمد، مردی ۳۷ساله و جذاب است که دل شاهدخت جوان را با اولین نگاه به لرزه در می‌اورد... https://t.me/+4K7hgsp9_dgwMTI8 #پارت‌واقعی #پارت‌گذاری‌منظم #شاهدخت اثر جدیدی از نویسنده‌ی رمان پربازدید #التیام
Show all...
👍 1