ࡅ߭عܝ࡙ߺܩܘ ࡅ߭ࡐشࡅߺْߺْࡉ
■{بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیْمِ}■ #رمان #شعر #تکست_عاشقانه #دلنوشته #توییت گپ نقدمون 😊🧡: @gp_naghd1 Admin: @naeimeh_solymani 👩🏻💻
Show more1 964
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
عاشقت ماندن و از تو نگفتن و ننوشتن ادعایی بیش نیس من با هر رقص قلم روی تن سپید کاغذ برای تو کلمات را به هم پیوند میدهم
چرخش قلمم به نفع تو این نویسنده دیوانه را سر شوق میاورد.
|🌼خانوم نون سین🌼|
این دوپارت به افتخار یکی از رفیقای خوشگلم و فسقلی تو شکمش 🥺❤️🌱🤰🏻
تقدیم نگاهتون امیدوارم از خودنش لذت ببرین 🌼💋
#پارت25
بعد رفتن پرستار ایستادم و به قاب غمانگیز رو به روم خیره شدم. فکر میکردم همه چیز داره درست میشه دارم به آرزوهام میرسم، خوشبختی رو یک قدمی خودم میدیدم اما حالا هیچ امیدی ندارم تموم زندگی من این زنه که با حال و رنگ نزار افتاده رو این تخت و من حتی نمیدونم مریضیش چیه!؟
با کشیده شدن پرده بیشتر به شیشه چسبیدم بلکه روزنه ای پیدا بشه و ببینمش اما هیچی به هیچی با ناامیدی از بخش ای سیو بیرون اومدم و راهی طبقه دوم شدم. ته دلم خالی بود اما مدام تو پستوی ذهنم خدا رو صدا میزدم که کمکم کنه.
نفهمیدم چقدر منتظر موندم تا برم با دکتر صحبت کنم حتی متوجه گذر زمان کنار دکتر نشدم انگار تنها چیزی که برام مهم نبود همین ساعت لعنتی بود که انگار ثانیه ها و دقیقههاش باهم مسابقه گذاشته بودند و از هم سبقت میگرفتند.
تنها چیزی که تو ذهنم در حال تکراره حرفای دکتره:
- خانوم مادر شما درگیر بیماری لوسمی هستند!
و منی که تا چند دقیقه پیش نمیدونستم این بیماری چی هست و اگه غیر از این جا به گوشم میخورد قطعا فکر میکردم یه بیماری خفیف و زود گذره!
اما وقتی دکتر من رو سردرگم دید تیر خلاص رو زد و برام روشن کرد این اسم ملیح یه بیماری وحشتناکه و به معنی سرطان خون هستش؛ ونگاه ناباور من خیره شد به نگاه سرزنشگر دکتر که با توبیخ ادامه داد:
- خانوم یعنی شما تو این همه مدت متوجه خستگی و ضعف مادرتون نشدین یا کاهش وزن یهویی و لکه های قرمز روی پوستش رو ندیدین؟ متوجه درد استخون و خون ریزی از لثه و بینی ایشون نشدین؟
هر نشونه ای که دکتر می گفت تازه منه احمق پی میبردم که چه ساده از این علائم مامان گذشتم.
صورتم از اشک هام خیس بود. چاره ای جز زنگ زدن به علی و عاطفه نداشتم باید می اومدن من تنهایی از پس این غم و مسئولیت برنمیومدم.
شماره عاطفه رو گرفتم که سریع رد تماس داد.
دوباره و سه باره گرفتم اما مرغ عاطفه انگار یک پا داشت و مدام رد تماس میزد.
نمیدونم دل نازک شده بودم یا از شوک این موضوع بود که کار عاطفه شد یه تلنگر برای شدید تر شدن گریَم با عجز شماره علی رو گرفتم که بار اول قطع شد و بار دوم تو لحظه های آخر جواب داد. فقط تونستم تو گوشی ناله کنم:
- علی بیا بیمارستان مامان حالش بد شده.
هق هق گریه اجازه نداد بیشتر حرف بزنم با چشم های که به زور صحفه گوشی نوکیام رو میدید اسم بیمارستان رو براش پیامک کردم.
و خیره شدم به رو به روم و فکرم همه جا چرخ میخورد.
دست خودم نبود، افکار منفی خودکار تو ذهنم استارت میخوردند و قلبم رو از تپش مینداختند. چه بد شانس بودم که خوشی هام مدتشون اینقدر کوتاه میشد که نمیشد بهشون گفت خوشی!
با تکون شونم به خودم اومدم و نگام به نگاه نگران علی افتاد.زمزمه کردم:
- مامان سرطان خون داره.
با گفتن این جمله علی وارفته کنارم روی نیمکت بیمارستان نشست. و من برای بار چندم قلبم تیر کشید از یادآوریش بعد چند دقیقه سکوت که مزین به هق هق خفه من بود گفت:
- دکتر چی گفت:
دستمال کاغذی پر پر شده رو زیر بینیم کشیدم و گفتم:
- گفت دیر شده باید زود شیمی درمانی رو شروع کنیم در صد بهبودی خیلی کمه اما این که کار باعث میشه چند ماه بیشتر زنده بمونه!
بعد این حرفم شونه مردونه علی هم شروع کرد به لرزیدن و فهمیدم زن و مرد نداره وقتی به بی چاره ترین مشکل دنیا دچار باشی پناه آخرت گریه و حرف با خداست.
علی با صدای گرفته ای پرسید:
- عاطفه خبر داره؟
نفسی گرفتم و با صدایی دورگه که به زور از حنجره خش دارم بیرون میزد گفتم:
- نه جواب تلفن من رو نمیده خودت بهش زنگ بزن!
سری تکون داد و ازم دور شد تا زنگ بزنه.
آهی کشیدم و گفتم:
- خدایا یه دلیل برام بیار که قانع بشم این زجر باید سهم مادر من باشه.
تو این فاصله ای که من روی نیمکت درحال جون کندن بودم علی تموم قبض ها رو پرداخت کرد و وسایلی که تو لیست بود و خرید و تحویل داد و اومد و کنارم نشست.
ساکت بود و این خیلی خوب چرا که توان کلکل باهاش رو نداشتم. دلم یه سکوت بی پایان میخواست تا وقتی بفهمم چرا و چطوریه که خوشبختی از دم خونه ما فراریه، بفهمم چی باعث شده آرامش از زندگیمون رخت ببنده و برنگرده.
با صدای شیون عاطفه که کل حیاط بیمارستان رو گرفته بود نگاه از زمین جلو پام گرفتم که ساعت ها بهش خیره بودم و دوختم به زن خوش پوش رو به روم که با داد و فریادش همه رو متوجه ما کرده بود.
علی چند بار اروم بهش تذکر داد. اما عاطفه بی توجه ادامه میداد که علی فریادی سرش کشید؛ تا اروم شد. اما من تو بی حال ترین حالت ممکن نگاهشون میکردم اینقدری اشک ریخته بودم که حس میکردم کاسه چشمام خشکی گرفته و اشکی نداره. کاش میشد زنگ بزنم خونه عسلشون و بگم نمیام سر کار اما بند به بند قرارداد جلو چشمام نقش بست که من اجازه درخواست. مرخصی تا سه ماه اول ندارم. نفسم رو کلافه بیرون دادم و به گوشیم خیره شدم.
باید چه کار کنم؟
[ @Naeimeh0nevesht 📚 ]
#پارت24
برعکس روز های دیگه مامان رو تخت کنار حوض منتظرم نبود و دیدن جای خالیش حالم رو بدتر کرد. تو پاهام جونی نمونده بود انگار به هر کدومش وزنه چند صد کیلویی وصل کرده بودند به هر جون کندنی بود خودم رو رسوندم تو خونه با شنیدن صدای نالهای با سرعت به سمتش رفتم.
صدای ناله های آشنا مامان رو میشناختم و با چشمایی که بخاطر اشک تار میدین کنارش نشستم هنوز به هوش بود. اما رنگش حسابی پریده بود و دماغ و دهنش سرخ شده بود از خونی که ازشون اومده بود. با هول به اورژانس زنگ زدم و کار هایی که اپراتور تا رسیدن تکنسین های اورژانس بهم گفت رو با دقت انجام دادم. با دستای لرزونم دستای نسبتا سردش رو گرفتم زیر لب نالیدم نگیرش از من خدا جونم، بعد تو همه کس و کار من همین زنه!
با رسیدن اورژانس کمی خیالم جمع شد اما دست و پام رو گم کرده بودم و نمیتونستم سوال هاشون رو دقیق جواب بدم.
انگار مامان نیمه هوشیارمم متوجه این قضیه شد؛ که با صدای آروم و بی جونش چیزی به مرد کنارش گفت که اون سریع با همکارش مشغول شدند.
حالم به شدت بد بود و صدای پچ پچ اون دونفر رو به زور میشنیدم و همین طور دنیا جلو نگاهم تیره و تار میشد فقط لحظه آخر متوجه داد یکیشون شدم که گفت:
- سبحانی همراه بیمار و بگیررحالش بده!
و دیگه هیچی نفهمیدم.
(یک ساعت بعد)
وقتی چشمهام رو باز کردم با محیط سفید و غیر آشنایی مواجه شدم و هنوز چیزی نگذشته بود که بوی تند الکل و مواد شوینده بینیم رو سوزند و فهمیدم تو بیمارستانم، با این فکر یهو یاد مامان افتادم درجا سر جام نشستم و تا خواستم بلند بشم متوجه انژوکت تو دستم شدم.
پوفی کشیدم و قبل این که وحشیانه اون رو از تو رگم بکشم بیرون پرستاری با اخم های درهم سرم داد کشید:
- خانوم! نکن الان رگت پاره میشه.
بیخیال دستم رو کنار کشیدم و به پرستار گفتم:
- خانوم مادرم کجاست؟!
همینطور که با احتیاط انژوکت رو از رگم بیرون میکشید با غیظ گفت:
- اومده بودم ببینم اگه بهوش اومدی ببرمت پیش مادرت حواس که واسه آدم نمیذارین؛ بیمارهایی مثل شما رو خدا نصیب گرگ بیابون نکنه. خب مگه تخصص داری که دست به انژوکت و سوزن میزنی؟ اگه داری پس چرا همکار من نیستی آخه...
دیدم اگه به سکوتم ادامه بدم ممکنه تموم دق و دلی که تو تموم سال های کاریش رو دلش تلنبار شده سر من میخواد خالی برای همین تو حرفش پریدم و گفتم:
- خانم شرمنده که تو تخصصتون دخالت کردم میشه بگین مادرم رو تو کدوم اتاق یا بخش میتونم پیدا کنم؟
چشم غره نابی بهم رفت که اگه تو شرایط عادی بودم قطعا شلوار لازم میشدم. و بعد با لحن بی تفاوتی گفت:
- نیم ساعتی هست از اورژانس منتقل شده به مراقبت های ویژه.
بعد هم گذاشت رفت و من رو با حالی خراب تنها گذاشت؛ پس حال مامان خیلی بد بود. که کارش به این جا کشیده بود. با پاهایی که وزنم رو به زور تحمل میکردن و برای هر قدم عملاً روی زمین کشیده میشدن از اورژانس بیرون اومدم با کمک تابلو ها رسیدم به پشت شیشه های نسبتا مات اون بخش کذایی که مادرم توش اسیر تخت و یه سری دستگاههای حیاتی بود. چیزی روی قلبم سنگینی میکرد با خارج شدن یم شخص با لباس ایزوله به سمتش دویدم و با صدای لرزون که ناشی از بغض تو گلوم بود؛ پرسیدم:
- خانوم، زرینمهر سلطانیفر این جا بستری هستن؟!
شونه ای بالا انداخت به معنی ندونستن و رفت.
تابلو "ورود افراد متفرقه ممنوع" بهم دهن کجی میکرد. مونده بودم چه کار کنم که نگام به آیفون دم در افتاد که احتمالا به ایستگاه پرستاری ای سیو وصل بود.
با مکث دکمه رو فشردم و چند لحظه بعد صدای خانومی تو گوشم زنگ خورد:
- بفرمایید؟!
- سلام، من همراه بیمار سلطانی فر هستم، امکانش هست مادرم و ببینم و با دکترش حرف بزنم؟
- الان یه پرستار میاد برای راهنماییتون!
چند دقیقه ای به انتظار گذشت که در کشویی کنار رفت و یه پرستار بیرون اومد و گفت:
- همراه سلطانی فر؟
با عجله چند قدم فاصله رو پر کردم و گفتم:
- بله، بله خودم هستم.
من رو سمت یک راهرویی که از ورودی آی سیو دور بود برد. با این که تعجب کرده بودم سکوت کردم طولی نکشید که جلو یه پنجره ایستاد و هم زمان با رسیدن ما پرده پنجره کنار رفت؛ و من مامان رو با رنگ پریده ترین حالت ممکن بین کلی سیم و دستگاه دیدم.
ناخداگاه به پنجره چسبیدم و کف دستم رو روی شیشه گذاشتم به هوای لمس کردن صورت ماهش اما سردی شیشه تنم رو لرزوند.
صدای پرستار رو میشنیدم اما دلم نمیاومد نگاهم رو از مامان بردارم . انگار آروم خوابیده بود.
- عزیزم بیمارای مراقب های ویژه همراه و ملاقاتی ندارند.لطفا این وسایل رو تهیه کن و این قبض ها رو هم پرداخت کن درضمن هر روز ساعت چهار عصر در حد چند دقیقه از پشت همین شیشه میتونین بیمارتون رو ببینین.
سرم رو تکون دادم دادم و برگه رو ازش گرفتم و بدون نگاه کردن بهش تو جیب مانتوم چپوندم، که ادامه داد:
برو طبقه دوم پیش دکتر فتحی چندتا سوال ازت داره.
[ @Naeimeh0nevesht 📚 ]
#پارت23
لبخندی کم جونی روی لب های خشکم نقش بست. من چیز زیادی از بچه داری و عشق و علاقه سرم نمیشه. فقط این رو خوب میدونم که عسل یک مشکل روحی روانی بزرگ داره و با این سن کمش سعی داره باهاش بجنگه.
همیشه کسایی که تو شرایط سخت قد میکشن و سال های عمرشون رو میگذرونن درک بیشتری از زندگی دارن و درک بیشتر یعنی درد بیشتر! عسل هم یکی مثل منه، منتها تو نسخه کوچیک و پولدارتر! من تو پایین شهر بین آدمهای مختلف از جنس بابام، معتاد و مواد فروش یا مثل مامانم بی گناه و زحمت کش رشد کردم. جایی که برای پیشرفت باید دنبال شانس و روزَنه امید، تلاش کنی جایی که تنها پارتیت خداست وتنها ضامن زندگیت تلاش خودته جایی که یاد میگیری از کوچیکی باید دست رو زانو هات بزاری و خودت بلند بشی و نگاهت به دستای کسی نباشه. باید یاد بگیری گرگ باشی تا حقت رو نخورن!
پایین شهری که، با تموم مردم خاکی و لوتی که داره بازم آدم ناتوع و عوضی توش زیاده!
عسل هم تو سختی داره رشد میکنه تو یک خلا بزرگ، از حضور آدمی که میتونه تموم روح و جونت باشه.
عسل تو بی مادری دست و پا میزنه بین دوست داشتن و نداشتن زنی که کتکش زده و ولش کرده مونده. دل پاک و مهربونش منتظر برگشت مادرشه اما، خاطرات تلخی که مدام باهاشون دست و پنجه نرم میکنه مانع بزرگی هست بین اون و احساسش!
با این سن کمش میفهمه نباید از اون زن جلو عمه و باباش حرف بزنه.
خوب میفهمیدمش منم خلا بزرگی تو زندگیم داشتم که باعثش پدرم بود!
اما اون حضور داشت و حضورش هم برام عذاب بود. ولی مادر عسل نبود شاید حضورش کمی از تشویش این بچه کم میکرد شاید هم نه!
همیشه تو خیالم بی وفا ترین و سنگ دل ترین آدم ها مذکر بودند! اما حالا باورهام شکست.
سنگ دل بودن ربطی به جنسیت نداره
باید تو موقعیتی باشی که بین خودت و شکستن دل یک آدم، انتخاب کنی که خواسته خودت ارجعیت داره یا دل طرف مقابلت
هر وقت تونستی خودخواه نباشی و به جز خودت به بقیه نگاه کنی و تصمیم بگیری میشه گفت تو یه انسان واقعی هستی.
دلم برای این ضعیفِ محکم مو طلایی می سوخت! این دختربچه دنیایی از درد و غصه روی شونه های نحیفش سنگینی میکنه و دم نمیزنه!
بعضی وقتها تو حکمت و بازی سرنوشت میمونم. چرا تقاص زیاده خواهی یک آدم خودخواه رو، باید یک بچه پس بده.
وقتی به خودم اومدم و از کشمکش ذهنم نجات پیدا کردم. تو سالن پذیرایی تک و تنها بودم و رنگ نارنجی که از شیشه های پنجره به داخل خونه رنگ داده بود، فهمیدم حسابی دیرم شده
با عجله کولم رو بین پنجه هام فشردم و به سمت حیاط دویدم و سوار دوچرخه شدم.
امروز حسابی دیرم شده بود و این تقصیر ذهن شلوغمه با فکر به مامان تند تر پدال زدم تو این یک هفته حسابی رابطمون بهتر شده بود.
حتی دیگه با دوچرخه سواریم مشکلی نداشت.
برعکس از این که دختری مستقل شده بودم راضی بود و وقتی از شیطنت های عسل براش میگفتم از خنده روده پر میشد. و به هوش زکاوت این فسقلی ماشاالله می گفت با این که، وقتی خونه میرسیدم دوست داشتم عین جنازه بخوابم تا فردا اما؛ دلم نمیاومد مامان رو تنها بزارم و استراحت کنم.
از وقتی رابطم با مامان سر و سامون گرفته حس حالم به زندگی بهتر شده. چون کسی رو جز مامان ندارم تموم دلخوشی و انگیزه من برای ادامه مامان هست و بس!
با فکر به، چای بهارنارنج خوش طعم و خوش عطرش با اشتیاق بیشتری سرعتم رو زیاد کردم.
این که بدونی یکی هست که منتظرته و نگرانته حس خیلی خوبیه، مخصوصاً اگر اون آدم جز عزیزترین آدم های زندگیت باشه.
وقتی رسیدم خونه نفسهام نامنظم بود و قفس سینم از تحرک زیادی که داشتم به شدت بالا پایین می رفت. اما لبخند از لبم جدا نمیشد .
با اشتیاق در زدم با این که کلید داشتم این که غر زدن ای مامان رو پشت در بشنوم تا در، رو برام باز کنه حال خوبم رو چند برابر میکرد.
راستش این روزها از همیشه بی حال تر و مریض احوال تر به نظر میرسید بیشتر خون دماغ میشد. و مامان نمیتونست رنگ پریده و دستمال هایی که به رنگ سرخ در اومدن رو انکار کنه و در جواب تموم نگرانی های من لبخند میزد. و من هر بار آرزو میکردم کاش این لبخند ابدی باشه. هرچی منتظر موندم تا مامان در رو برام باز کنه نکرد! با نگرانی کلیدم توی قفل چرخوندم. بی دلیل دلم شور میزد.
[ @Naeimeh0nevesht 📚 ]
#پارت22
این بار به جای یک قدم همه فاصله بینمون رو پر کرد و خودش رو تو بغلم انداخت این نیم وجبی راه دل من رو بلد بود. دیگه نتونستم بغلش نگیرم من عادت کرده بودم به نوازش این وروجک و از دیروز عصر خودم رو محروم کرده بودم؛ از وجودش اما حالا مثل تشنه ای که به چشمه میرسه تو بغلم گرفتمش و به صدای بغض آلودش گوش دادم:
- جیگل ببشید گل میدم دیگه اذیتت نتونم.(جیگر ببخشید قول میدم دیگه اذیتت نکنم.)
بوسه ای روی موهای طلایش زدم که خودش رو بیشتر تو بغلم جا داد و گفت:
- تو هم گل بده مثل مامانم تنام نذالی! (تو هم قول بده مثل مامانم تنهام نذاری)
دستام رو دورش محکم تر کردم و گفتم:
- من همیشه کنارتم جوجه رنگی!
لبخندش رو حس کردم لازم نبود ببینمش نمیدونم این بچه چی داشت که انقدر بهش نزدیک شده بودم و اون رو جزئی از وجودم میدونستم با تموم شیطنت هاش منکر حسی که بهش داشتم نمیتونستم بشم.
بقیه روز رو با خنده و شوخی با عسل به اضافه کلاس گیتارش گذشت وقتی استادش رفت نزدیکش شدم هنوز سازش تو بغلش بود. و بی صدا خیره به زمین بود اروم سازش رو ازش گرفتم که، نگاهم کرد سازی که برای اون بزرگ و برای من کوچیک بود و به آغوش کشیدم و ملودی که دیروز و امروز با استادش تمرین کرده بود رو زدم حرفه ای نبودم اما برای شروع خوب بود.
شروع کردم با نوای گیتار آهنگ رو زمزمه کردم.
چشمای مشتاق و لبخند عسل من رو هم به وجد آورد تا به خوندن ادامه بدم:
جان مریم چشماتو واکن منو صدا کن
بشیم روونه، بریم از خونه
شونه به شونه، به یاد اون روزها
وای نازنین مریم
باز دوباره صبح شد، من هنوز بیدارم
کاش میخوابیدم، تورو خواب میدیدم
خوشه غم توی دلم زده جوونه دونه به دونه
دل نمیدونه چه کنه با این غم
وای نازنین مریم
(گل مریم _ محمد نوری)
با صدای دست زدن دو نفر با خجالت گیتار رو، روی مبل کنارم گذاشتم و به رها خانوم و یگانه نگاه کردم که رها خانوم گفت:
- چه صدای خوبی داری تو دختر!
زیر لب تشکری کردم که یهو گونه راستم داغ و خیس شد عسل لپم رو بوسید و بدون حرف راهی اتاقش شد و یگانه هم بدون حرف به آشپزخونه رفت!
بعد رفتن اون ها نگاهم به رها خانوم افتاد حالا چشماش غمگین ترین حالت خودشون رو داشتن و به مسیری که به اتاق عسل منتهی میشد خیره بود بعد چند ثانیه سکوت گفت:
- نمیدونم متوجه شدی این بچه کنار این روحیه شیطون و شرش یه درد بزرگ هم داره تحمل میکنه؟
منتظر جواب من نشد و ادامه داد:
- غیر من و یگانه با هیچ زنی کنار نمیاد، هر پرستاری که براش میگرفتیم کمتر از بیست چهار ساعت دمش رو میذاشت رو کولش و در میرفت! اما نمیدونم تو جادو بلدی یا مهره مار داری که تونستی دلش رو به دست بیاری!
لبخندی بی جون تحویلش دادم و با استرس دستهام رو به هم گره زدم و پرسیدم:
- چرا نمیبرینش پیش یک روانشناس کودک؟
آهی کشید که تا اعماق دل منم سوزوند و گفت:
- عسل هنوز سه سالش نشده از طرفی تموم این مشکلاتش بخاطر اون مادر مار صفتشه!
با تعجب نگاهش کردم که به نگاهم نیشخندی زد و گفت:
- یک سال و نیمش بود که مریم مادرش حسابی زدش چون برادرم بهش گفته بود دیگه نره سر کار و الان مادر یک بچهاست و بهتره وقتش رو صرف اون کنه! مریم زن تحصیل کرده و باهوشی بود اما با شعور نه! عسل رو مانع پیشرفت خودش میدید تموم حرص خودش رو سر عسل خالی کرد.
عسل با، سن کمش خیلی باهوش بود متاسفانه هوشش به اون عفریته برده و تموم این درگیری ها رو درک میکرد و تو خودش میریخت و از طرفی مثل برادرم یک آدم مهربون و با محبته
و هیچ وقت نتونست جای خالی مریم رو حضم کنه برادرم هم همین طور چند ماه بعد جداییشون آهنگ گل مریم رو گوش میداد و این آهنگ تو ذهن عسل مونده با هر بار شنیدنش این بچه به هم میریزه!
طفلی خیلی عذاب میکشه اما هیچ وقت مستقیم ناراحتیش رو نشون نمیده
آهی کشید و دوباره ادامه داد:
با این که نتونست مادرش رو فراموش کنه اما از تموم زن ها فراریه! برای همین با هیچ کدوم از پرستاراش کنار نیومد.
اما او انگار تو فرق داری نمی دونم چرا و چه جوری اما تو رو یه جور دیگه دوست داره که تا حالا هیچ کس رو دوست نداشته!
[ @Naeimeh0nevesht 📚 ]
#پارت21
دلم برای قیافه خوشحالِ متعجبش ضعف رفت و از دو طرف لپهاش رو کشیدم و گفتم:
- جیگر بودی جیگرتر شدی خوشگل من
لبخندی زد و پرسید:
- از اینا بازم بلتی؟(از این ها بازم بلدی؟)
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- همه نوع بافت بلدم آخه دوسال کمک دست آرایشگر تو کوچمون بودم.
- وای لاست دوفتی؟ الایسگاه چه سکلیه؟ (وای راست گفتی آرایشگاه چه شکلیه)
همینطور که لباس هاش رو عوض میکردم جوابش رو دادم:
- یه سالن که صندلی مخصوص به هرکاری داره پر از ابزار و لوازم آرایشی و آرایشگری کلی آدم با سلیقه های مختلف میان اون جا تا تغییر کنند.
اصلا ببینم مگه تو تاحالا آرایشگاه نرفتی؟
لب برچید و گفت:
- نچ عمه ژونم همیشه الایسگلشو میاله خونه!(نه عمه جونم همیشه آرایشگرش رو میاره خونه)
سرم و تکون دادم و گفتم :
- اگه بابات اجازه بده یه بار با خودم میبرمت!
با ذوق لپم رو بوسید و از روی پاهام پرید و از اتاق بیرون رفت.
(یک هفته بعد)
به گفته عمهی عسل من اولین پرستاری بودم که تو دل این بچه جا باز کرده بودم و این به معنی این نبود که از شیطنتهای عجیب عسل در امان باشم! هر بلایی که حتی تصورش رو نمیکردم سرم آورده بود.
من موندم این بچه با این سن کمش چطوری انقدر شیطونه!
با یادآوری بلایی که دیروز سرم آورد لبخندی زدم و نفسم رو آه مانند بیرون دادم این بچه در عین شیرین بودن یه شر به تمام معناست! دیروز با صدای جیغش هول زده به طرف آشپزخونه دویدم هرچی نزدیک تر میشدم صدای جیغهاش بیشتر به گوشم میرسید!
تا خواستم وارد آشپزخونه بشم به طرز وحشتناکی لیز خوردم و قبل این که مخم روی زمین ولو بشه، سرم رو کمی بالا گرفتم با افتادم صدای جیغ عسل قطع شده بود و صدای خنده ریزش به گوشم رسید. اما اتفاقی که تو صدم ثانیه برام رخ داد.اجازه نمیداد موقعیت رو درک کنم. بعد چند ثانیه با گیجی کف دستم رو، روی زمین گذاشتم تا بلند بشم که، بدتر از قبل پهن زمین شدم. تازه متوجه روغن های کف آشپزخونه شدم تا اومدم یک چشم غره حسابی به این گودزیلا شیطون برم که، با آردی که دم دستش بود حسابی از خجالتم در اومد!
با خیال این که دیگه آرد نمیپاشه سرم رو بلند کردم که همزمان تخم مرغی رو تو هوا معلق دیدم که با سرعت سمتم می اومد و قبل این که بتونم جاخالی بدم صاف خورد تو پیشونیم، آخ من و خندهی بلند عسل و یکی شد و بعدش صدای هین کشیدن دو نفر باعث شد خنده عسل قطع بشه!
دستی به پیشونی چندش و دردناکم کشیدم و متوجه عمه عسل و خدمتکارشون یگانه شدم.
کارد که هیچی ساطور بهم میزدی خون ازم در نمیاومد خیلی عصبی بودم و از طرفی نمیتونستم به این بچه تشر بزنم؛ چون تموم این مدت هر روز پدر گرامیشون از پشت تلفن نامحسوس بنده رو با تهدیدات ریز مورد عنایت قرار میدادند.
یگانه با احتیاط روغن ها رو پاک کرد و به کمکم اومد به سرزنش های رهاخانوم به عسل توجه نکردم چون این بچه باید ادب میشد نه سرزنش!
یگانه من رو به سمت حموم برد و با ناراحتی گفت:
- ببخشید خانوم، وسایل آماده کرده بودم کیک درست کنم؛ رها خانوم من رو صدا زد منم یادم رفت وسایل رو از دم دست عسل جون بردارم!
سری تکون دادم و با ناراحتی نالیدم:
- این بار که به خیر گذشت دفعه بعد بیشتر توجه کن؛ مخصوصا چاقو و وسایل تیز رو دم دستش نذار.
سری تکون داد و ازم دور شد تا برام حوله و لباس تمیز بیاره به اجبار دوش گرفتم و سریع آماده شدم چون تا چند دقیقه دیگه استاد گیتار عسل میرسید و من باید آمادش میکردم.
مثل تموم این هفته از فاصله چند متری نظاره گر عسل و استادش بودم که به زبون ساده و رون گیتار رو یادش میداد به حدی که منی که هیچی از گیتار نمیدونستم هم یاد میگرفتم!
نمیدونم چه سِری تو این ساز بود که تنها زمانی که میشد این بچه رو اروم و بدون جنب و جوش دید موقع به بازی درآوردن تار های گیتار بود.
بعد کلاس عسل، کار منم تموم شد با خداحافظی کوتاهی از رها خانم راهی خونه شدم و به صدا زدن های عسل هم توجه نکردم خیلی ازش ناراحت بودم به حدی که میترسیدم با بیشتر موندن تو اون جا حرفی بزنم که قلب کوچولوش بشکنه و نگاه رنگیش بارونی بشه!
با صدای غمگین عسل از فکر دیروز و اتفاقاتش بیرون اومدم و بهش خیره شدم!
با اون موهای خرگوشی و لبای برگشته و چشمهایی که منتظر یه تلنگر بودن تا سدشون بشکنه حسابی مظلوم و خوردنی شده بود.
اما خودم رو کنترل کردم و حسم رو سرکوب کردم تا دستام غلط اضافی نکنند و برای بغل کردنش دراز نشن!
سرش رو کمی کج کرد و با بغض گفت:
- جیگل باهام قهلی؟ (جیگر باهام قهری؟)
سری به نشونه نه تکون دادم و دستام رو محکم تر تو سینم به هم گره زدم میدونستم هر لحظه ممکنه از تنبیهش پشیمون بشم و دستام رو مثل پیچک دورش حلقه کنم و بوسه بارونش کنم!
قطره اشکی که از چشم هاش چکید عین اسید قلبم رو سوزند و اون قدمی که جلو اومد نرم ترم کرد اما همچنان سکوت کردم.
[ @Naeimeh0nevesht 📚 ]
#پارت20
با کسلی از جام بلند شدم ساعت هفت و نیم بود. و من باید نه و نیم سر کارم باشم با فکر به اون فسقلی کمی انرژی گرفتم و از جام بلند شدم که با خونه سوت کور مواجه شدم؛ و این به این معنی بود که مامان خوابه پس بی سر و صدا لقمه ای نون پنیر پایین دادم و چای و دم کردم برای مامان چون اگه، میخواستم منتظر بمونم حتما دیرم میشد یک کاغذ از دفتر مشتری های مامان کندم و روش نوشتم:
- مامان من رفتم، چای تازه دم کردم و کارم تا شش غروب طول میکشه و تا اون مسیر و با دوچرخه برگردم هفت، و نیم میشه نگران نشو!
و کاغذ رو گذاشتم کنار دفتر چون مطمئن بودم مامان روزی چند بار سراغ اون دفتر میره با عجله گوشی و کوله پشتیم رو از روی زمین چنگ زدم و به حیاط رفتم.
ساعت پنج دقیقه به هشت بهم دهن کجی کرد. و با سرعت بیشتر بند کتونی هام رو به هم گره زدم و دوچرخه رو از حیاط بیرون بردم قبل سوار شدن دستی بهش کشیدم و گفتم :
- جان مادرت آبرو داری کن بدون خط و خش من رو برسون محل کارم و سریع پریدم روش اولش با کمی بی تعادلی پدال زدم اما کم کم تعادلم حفظ شد و سواری باهاش یادم اومد. لبخندی رو لب هام نقش بست و زیر لب گفتم:
- بنازمت، رخش خودمی!
با سرعت بیشتری پدال زدم که باد خنکی به صورتم خورد و چند تار مو بیرون زده از زیر مغنهام رو به بازی گرفت. لبخندم عمیق تر شد به یکی از خواستههام رسیدم هرچند دیر اما جای امیدواری داشت
انگار تموم مغازه ها و میدون ها و خیابون های شهر برام تازگی داشت و اولین بارم بود میدیدم و این در حالی بود که شاید صدها بار بی توجه از کنارشون گذشته بودم.
حال دلم خوب بود البته اگر نگاه توبیخ گر بعضی از آدم های رهگذر به خودم رو نادیده بگیرم!
تا وقتی که کنار عسلم بهش یاد میدم هیچ وقت بخاطر حرف و فکر و نگاه سرزنشگر بقیه دست از آرزوهاش نکشه بدون خجالت تو جامعه دوچرخه سوار بشه لباس با رنگ مورد علاقش رو بپوشه اگه فوتبال دوست داره بدون ترس دنبالش کنه بهش یاد میدم زنونه شجاع باشه برای کارهاش متکی به کسی نباشه و از لحظه لحظه زندگیش لذت ببره فکر دختر بودنش نباید مانع خواسته های رنگی رنگی قشنگش بشه که یک وقت تو سن بیست سالگی احساس پیری نکنه!
شاید مادر عسل باید این ها رو بهش بگه اما مادری که پرستار با تایم زیاد برای بچش میگیره معلومه مشغله کاریش اجازه نمیده وقت برای این حرف ها رو برای بچش داشته باشه
با همین فکرها رسیدم به ساعت رو مچم نگاه کردم نه و بیست دقیقه بود
با رضایت زنگ در رو فشردم بعد از باز شدن با دوچرخه وارد حیاط شدم که با نگاه ناباور رها عمه عسل مواجه شدم.
لبخندی بهش زدم پر انرژی گفتم:
- سلام خانم اسفندیاری صبح بخیر!
با بهت جواب سلامم رو داد و گفت:
- جدی با دوچرخه اومدی؟
با خنده گفتم:
- جاتون خالی هم ورزش صبحگاهی کردم هم کلی کیف کردم!
دستی به شونم زد و گفت:
- عجوبه ای تو دختر
با لبخند دوچرخه رو روی جک گذاشتم و هم قدم باهاش وارد خونه شدیم که همون موقع عسل با موهای آشفته و چشم های خواب آلود جلومون ظاهر شد و گفت:
- جیگل اومده؟(جیگر اومده؟)
با لبخندی که حالا عمیق بود بهش نزدیک شدم و بوسیدمش و گفتم:
- بله که اومده مگه میشه به عسل خانم قول بده و نیاد
رها لبخندی زد و از مون جدا شد و منم بدون حرف و البته با کمک عسل اول رفتیم سرویس تا دست و روش رو بشوره و بعد هم رفتیم اتاقش
با حوصله موهاش رو شونه زدم که دیدم با بغض داره به کارهام از آیینه نگاه میکنه!
با هول دست از کار کشیدم و گفتم:
- دردت اومد پرنسس؟
سرش رو به معنی نه تکون داد و بیشتر لب برچید و بیشتر چشای نازش پر آب شد!
با ناراحتی گفتم :
- پس چی شده؟
یهو بی مقدمه خودش رو تو بغلم انداخت و هق هق کرد و میون گریه هاش جواب داد:
- همیسهه دوشت داستم مامانیم موهام رو سونه بزنه و ببافه اما هیچ وقت نکلد!(همیشه دوست داشتم مامانیم موهام رو شونه بزنه و زباله اما هیچ وقت نکرد!)
تو دلم حسابی مادر بی فکر عسل رو مورد عنایت قرار دادم و با خودم فکر کردم یه زن چقدر میتونه الویتش کار باشه و به بچه خودش توجه نکنه و همچین آرزو کوچولویی رو برای بچش برآورده نکنه
اما عسل رو تو بغلم فشردم و گفتم:
- نظرت چیه هر کاری که دوست داری با مامانت انجام بدی و اما نمیشه به من بگی تا باهم انجام بدیم!
عسل اشک هاش رو با پشت دستش پاک کرد و گفت:
- لاست میگی؟ (راست میگی؟)
با نوک انگشتم زدم به بینش و یه اهوم بلند بالا تحویلش دادم که محکم بغلم کرد
بوسه ای به سرش زدم و گفتم:
- حالا عسل خانم اجازه میده موهای خوشگلش رو ببافم؟
با نشستن سر جاش موافقتش رو اعلام کرد موهای روشنی که بینشون رگه های از خرمایی به چشم میخورد با بافت هلندی که زدم بیشتر زیبا شده بودن با دو تا کش پاپیونی به کارم پایان دادم که عسل با شگفتی گفت:
- واییی از این بافتا چه جیگل سدم ! (واییی از این بافتا چه جیگر شدم)
[ @Naeimeh0nevesht 📚 ]
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.