cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

نورا

نویسنده: هانیه محمد یاری رویای محال (چاپی)آن نگاه افسونگر(چاپی) رویای بی انتها(چاپی) سایه مجنون در حال تایپ... نورا در حال تایپ... اینستاگرام 👈https://instagram.com/haniyeh_mohammdyari

Show more
Advertising posts
7 956
Subscribers
-1024 hours
-647 days
-23930 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#نورا #پارت ۳۶۷ _بازم جواب نمی ده؟ نیما با اخم به سوی در چرخید. نورا به در اتاق تکیه زده بود و با ابرویی بالا انداخته نگاهش می کرد. پوفی کشید و گفت: _نمی دونم چش شده. همه چی داشت خوب پیش می رفت....اما چند وقته که یا نیست، یا اگه هستم انگار داره ازم فرار می کنه. نورا اخم کرد و گفت: _می دونم خوشت نمیاد این و بگم اما من  امیدی به این رابطه ی شما ندارم....مونا یه جوریه. ببین خیلی خوشگل و ناز و تو دل بروئه ها. اما انگار واسه تو نیست.... نیما ابرو درهم کشید. _یعنی چی مال من نیست؟ طفلی نیما که عاشق شده بود،ان هم به اشتباه. _یعنی این که ما دخترا هم و خیلی خوب می شناسیم.اون روز تو همون دیدار اولمون، معلوم بود که هر چقدر این رابطه برای تو  جدی و با ارزشه و دلت و گذاشتی وسط، اون دختر انگار بی تفاوته. نیما نگاهش را از پنجره ی بدون پرده به بیرون دوخت. _نه، اون طوریا هم نیست. خب آسون نیست واسش که بخواد دوباره عاشق بشه و با من یه رابطه ی احساسی که آخرش قراره به ازدواج ختم بشه رو شروع کنه. نورا ابرو بالا انداخت. _والا باید از خداشم باشه. تو چرا انقدر در مقابل این دختر خودت و دست پایین می گیری؟ از تو بهتر از کجا پیدا کنه اخه؟ نیما پوزخندی زد و گفت: _تو و مامان به من اعتماد به نفس می دین....اما خب من باید مونا رو درک کنم. نورا اعصابش از این همه سادگی و خوب بودن نیما خورد می شد. از نظرش مونا ارزشش را نداشت. _ازم ناراحت نشیا اما به نظرم یه کم بیشتر در مورد مونا فکر کن. در مورد رابطه تون. بعضی وقتا ارزشش و نداره واسه یه نفر از همه چیزت مایه بزاری. و بدون این که منتظر حرفی باشد،از اتاق بیرون آمد. فاطمه به خانه ی زهرا رفته بود. فردا اسباب کشی داشتند و او این خانه و خاطراتش را دوست داشت. چه شب هایی سیاوش می آمد و پایین پنجره ی اتاقش به انتظارش می نشست... به نیما می گفت از تمام خود مایه نگذارد و خودش از تمام جان و دلش برای سیاوش مایه گذاشت. سیاوشی که این روزها پیگیر و پررنگ بود. ### _اراز باید ببینمت. آراز با دیدن پیام مونا با حرص گوشی را داخل جیبش گذاشت و به سوی مهناز چرخید. مهناز با ناز و عشوه خود را به سوی او کشید و گردن و چانه اش را خیس بوسید. _چرا دوباره اعصابت بهم ریخته؟ آراز نفس پر حرصی کشید و چشم بست. شاید مهناز می توانست با دست ها و لب های افسونگرش افسونش کند. _دختره بود.... مونا. مهناز کنار گوشش خیس لب زد. _اون پیگیر کنه هه؟ آراز دستش را بر روی ران لخت او چنگ کرد. _اره. یه گهی خوردم یه چند بار باهاش رابطه داشتم. حالا ول نمی کنه.فکر کرده هر کی با هر کی سکس کنه باید بگیرتش. مونا زیر گلوی او را زبان کشید و گفت: _ولش کن بابا. این جور دخترا دردسرن. نزار حس و حالت بپره با فکر کردن بهش. آراز با نفس هایی که حالا تکه تکه و پر شهوت شده بود، خود را به مهناز و دست ها و بوسه ها و عشوه هایش سپرد و هر چه فکر دیگر بود را از سرش بیرون ریخت. خوبی مهناز همین بود که فقط به عشق و حالشان فکر می کرد. این که او با چه کسی بوده و رابطه داشته مهم نبود. او همان لحظه را می دید. دختری که در قید بند هیچ قانون و تبصره ای نبود و قانون خود را داشت. رابطه و لذت.... ### #هانیه_محمدیاری
Show all...
❤‍🔥 7👍 3 2🤯 1😱 1
مال کسی باش که حتی اگر ؛ ساده ترین لباس تنت باشد ؛ تو را به همه دنیا نشان دهد ؛ و بگوید این همه ی دنیای من است ‌
Show all...
👏 11
#نورا #پارت ۳۶۶ صدای خنده ی روشنک در اتاق پیچیده بود و اعصابش را بیشتر خورد می کرد. _بس کن اعصاب ندارم. عجب غلطی کردم اومدم پیش تو. روشنک با خنده جلوی دهانش را گرفت. _به خدا باورم نمیشه.تصورشم خنده داره این که تو بخوای بزنی تو برجک سیاوش. اخم هایش بیشتر درهم رفت. _هر چی از آراز هم حرص تو دلم مونده بود سر سیاوش خالی کردم....فکر کرده می تونه بره دوراش و بزنه و بعد بیاد دوباره سراغ من. ثریا جونش نیست که یاد من افتاده. روشنک در حالی که هنوز لبخند کم رنگی از آن خنده ی پر سر و صدا روی لبش بود گفت: _خوب می کنی.اصلا نباید زود وا بدی. البته که من توی خر و می شناسم. نورا نوچی کرد و روی تخت روشنک طاق باز دراز کشید و خیره به سقف با ناراحتی گفت: _چه کار کنم؟ با تموم این حرف و حدیثا، با تموم ناراحتیا و دلخوریا،نمی تونم منکر حس عمیقم بهش بشم....من با هیچ مرد دیگه ای نمی تونم رابطه ای داشته باشم،وقتی که هنوز چشم و دلم دنبالشه‌.... روشنک هم کنارش دراز کشید و در حالی که دستش را زیر سرش جک کرده بود و نگاهش می کرد گفت: _اراز و می خوای چه کار کنی؟ هر چی زودتر باید یه راهی برای خلاصی ازش پیدا کنی. نورا نوچی کرد. کلافه بود و نمی دانست چه کند. آراز حتی فرصت نمی داد حرف بزند. _نمی دونم اصلا چه طور آدمیه این بشر. خودش اصرار می کنه واسه قرار گذاشتن و دیدن، اون وقت تا میام باهاش حرف بزنم، اصلا نمی فهمم چطوری می پیچونه....ولی این روزا دارم فکر می کنم به خاطر اون سفته ها حتی اگه بیفتم زندان، شرف داره به زندگی کنار همچین آدمی. روشنک کمی خود را بالا کشید و گفت: _می گما بیا قضیه رو به سیاوش بگو. شاید بتونه کاری کنه. نورا با حرص سری بالا انداخت و نوچی کرد. _می خوام صد سال سیاه واسم کاری نکنه. همینم مونده ازش کمک بخوام. از آدمی که غرورو قلبم و زیر پاش له کرد. روشنک در سکوت سری تکان داد. حق را به او می داد که نتواند حرفی به سیاوش برند. صدای پیام گوشی نورا آمد. نورا نیم خیز شد و گوشی اش را از روی میز برداشت و نگاهی به صفحه اش کرد و اخم هایش درهم رفت. _عجب آدمیه این! به خدا که خیلی رو داره. روشنک بلند شد و نشست. _کیه؟! نورا گوشی را سمت او گرفت و با حرص گفت: _خیلی به خدا مردای بزرگمهر پررو و خودخواهن. چرا فکر نمی کنه قرار نیست به این راحتی ها بخشیده بشه؟ اصلا من چی می گم؟ چه بخششی اخه؟ روشنک گوشی را از دست او گرفت و پیام سیاوش را خواند. _می دونم راه طولانی ای در پیش دارم تا بتونم پل های شکسته تا قلب تو رو ترمیم کنم. من این راه و یه بار رفتم. انقدر میام و می رم تا به حرفم گوش بدی. من بیچاره و عاشق تر از اینم که دیگه ولت کنم. یه بار تو رو به وجدانم در مقابل ثریا باختم،این بار تو رو به هیچ کس نمی بازم. روشنک نوچی کرد و گفت: _کاش بزاری حرفش و بزنه. نورا با اخم به او توپید. _که چی بشه؟ یه روز من و پشت سرش رها کرد و فکر نکرد چی قراره به سرم بیاد. حالا می خواد چی بگه که توجیحش کنه اخه؟ و چشمان نمدارش را از روشنک دزدید. این که تا قیامت سیاوش شاه نشین قلبش بود انگار ناپذیر بود، اما بخشیدن او بحثش فرق می کرد. سیاوش خیلی زیاد خراب کرده بود. ### #هانیه_محمدیاری
Show all...
👍 21❤‍🔥 5 1🔥 1
#نورا #پارت ۳۶۵ کسی با آراز تماس گرفت و آراز خیلی سریع رفت. حتی تعارف هم نزد که برساندش. وقتی بلند شد، هنوز غذایشان تمام نشده بود. _ یه کار مهمی پیش اومده، باید برم.تو بشین غذاتو بخور. و خداحافظی کرد و قبل از خروج میز را هم حساب کرد. نورا خودش را به خاطر قبول این قرار سرزنش می کرد اما از طرفی وقتی که قبول کرد او را ببیند فکر می کرد که شاید بتواند او را قانع کند که این رابطه شدنی نیست. با حرصی که از کارهای آراز می خورد بلند شد و رستوران را ترک کرد. همان طور که نگاهش به ویترین مغازه ها بود،تصمیم گرفت کمی پیاده روی کند. چهار راه را که رد کرد صدای بوق ماشینی باعث شد سر بچرخاند. سیاوش بود. با همان ریش های بلند که بر خلاف خیلی از مردهایی که می شناخت،حتی خیلی جذاب ترش هم می کرد. با اخم به سمتش رفت. مسخره بود که بخواهد از او فرار کند. _سلام. سیاوش و آن چشمان خیره اش که خیرگی اش حتی از زیر عینک دودی هم مشخص بود، به همان اندازه که قلبش را به تپش می انداخت و دست و پایش را ناتوان و بی حس می کرد، حرصش را هم بیشتر می کرد. _داری تعقیبم می کنی؟ سیاوش نوچی کرد و نگاهی به خیابان انداخت. _وقتی نادیده م می گیری مجبور میشم بیفتم دنبالت و تو رو کنار کسی ببینم که هزار بار از نزدیکی بهش منعت کردم و تو.... نورا با حرص در چشمانش خیره شد. _تو هرگز حق نداری بخوای من و قضاوت کنی یا برام تکلیف مشخص کنی. سیاوش سری تکان داد. نباید خشمش از دیدن او کنار آراز را نشان می داد. حالا فقط مهم این بود که نورا فرصت حرف زدن به او بدهد. _باشه،هر چی تو بگی....بیا سوار شو حالا. نورا با اخم دستی بلند کرد و گفت: _دست از سرم بردار. و نگاه از او گرفت و برای تاکسی زرد رنگی که داشت به سویشان می آمد دست بلند کرد. _نور صبر کن کارت دارم....نور... و بی‌توجه به صدا کردن ها و پیاده شدن سیاوش، سوار تاکسی شد و از کنارش گذشت. سیاوش با اخم به مسیر رفتن او خیره ماند. نورا با آن نگاه پر اخم و لجوجش هم به نظرش خواستنی و زیبا می آمد. دخترک جانش بود و باید برای بخشیده شدن هر کاری می کرد. این بار نمی نشست تا آراز بی لیاقت بخواهد او را از چنگش بیرون بیاورد. اما چیزی در پس ذهنش می گفت پشت این نامزدی و نشان، چیزی است که از آن بی خبر است. وگرنه که نورا محال بود انتخابش آراز باشد. نورا عاقل تر از آن بود که بخواهد حتی به خاطر انتقام از او،زندگی و آینده اش را کنار آراز بسوزاند. این وسط چیزی بود که باید سردر می آورد. ### #هانیه_محمدیاری
Show all...
👍 21 7
#نورا #پارت ۳۶۴ شب بدی را پشت سر گذاشته‌ بود. پر از کابوس و آشفتگی. ساعت تقریبا سه صبح بود که پیام سیاوش دوباره روی گوشی اش آمد. این بار آدرس کافه ای در نزدیکی خانه ی خودشان را داد. گوشی را با حرص و اخم روی تخت انداخت و به کنار پنجره رفت. _چقدر این آدم پرروئه.اون موقعی که از درد دوریش عین مار به دور خودم می پیچیدم ور دل ثریا جونش نشسته بود، حالا که ثریا مرده یاد من افتاده؟....از مردای طایفه ی بزرگمهر بیزارم. و قرار نبود به همین راحتی ها کوتاه بیاید. شاید حتی اگر اختیار همه چیز را از دل زبان نفهمش می گرفت و به عقلش می داد، هیچ وقت دیگر کوتاه نمی آمد و قید این عشق را می زد. اما امان از دلش.... چند روز بود که آراز هم خیلی پیگیر شده بود. می خواست قرار بگذارند تا ببیندش. او که حتی از قبل هم از چشم افتاده تر شده بود. اما آن روز تصمیم گرفت بعد از تماس ها و اصرارهای مداوم او، به دیدنش برود. باید تکلیفش را با این یکی مرد خاندان بزرگمهر ها هم روشن می کرد. با دیدن دوباره ی سیاوش به این نتیجه رسیده بود که محال است بتواند همسر آراز باشد و مداوم چشم در چشم سیاوش باشد. سیاوش با تمام انکار هایش تنها کسی بود که به دلش نشست و  کم کم صاحب خانه شد. آراز اصرار داشت به دنبالش برود و نورا گفت که خودش به همان رستورانی که آراز انتخاب کرده می رود و لازم نیست او به دنبالش برود. دلش نمی خواست فاطمه را حساس تر از این کند. آرایش کمی کرد و مانتوی خنک و رنگ روشنی پوشید. قرار بود ناهار را با آراز باشد و او تنها قصدش از این قرار پیش کشیدن قضیه ی شرط بندی بود و امیدوار بود که با این بهانه بتواند این نامزدی مسخره را تمام کند. دیگر خیلی داشت کش پیدا می کرد. محال بود که بخواهد یک روز همسر آراز شود. ترجیح می داد زندان را انتخاب کند تا زندگی با آراز را. وارد رستوران انتخابی آراز شد که باکلاس و لاکچری بود. آراز انگار قصد داشت دارایی و ثروتش را به رخ بکشد. شاید فکر می کرد این چیزها نورا را کنارش نگه می دارد. رو به رویش که نشست آراز سر از گوشی بیرون آورد و خیره به او لبخند زد. _اومدی؟ نورا سلامی داد و نگاهی به اطراف انداخت. _لازم نبود یه همچین جایی قرار بزاریم. _چرا؟ نگاهش را در فضای پر تجمل و لوکس رستوران  چرخاند و گفت: _فکر کنم پول خون باباشون و ازمون بگیرن. آراز خندید و خیره به او شانه ای بالا انداخت. _مهم نیست....می دونی چی تو رو از بقیه ی دخترا واسم متمایز کرده تا انتخابت کنم؟ نگاه پرسشگر نورا به سویش چرخید. _این که واست پول و دارایی من انگار اصلا مهم نیست. نورا به او چشم دوخت و با حرصی که در دلش خانه کرده بود گفت: _واقعا می خوای باورم بشه که از من خوشت اومده و انتخابم کردی؟... نه دیگه. اونقدرا هم احمق نیستم. آراز تکیه اش را به صندلی داد. _نمی خوای فراموش کنی این ک...شعرای وحیدو مثه این که. نورا با حرصی که سعی می کرد پنهانش کند ابرو بالا انداخت. _چرا باید فراموشش کنم؟ ببین آراز از اول هم کل این رابطه اشتباه بوده. نمی فهمم چرا باید ادامه ش بدیم؟ آراز دستی برای پیشخدمت بالا برد و بی اهمیت به حرف او گفت: _من گشنمه. بزار بعد غذا حرف می زنیم. نورا مطمئن بود که قرار نیست با آراز به توافقی برسد. آراز تا بی نهایت زبان نفهم بود. ### #هانیه_محمدیاری
Show all...
👍 18 2
من آنقدر با تو بوده ام که از بودن کنارِ دیگران سردم میشود...! احمد شاملو
Show all...
#نورا #پارت ۳۶۳ _حواست باشه اون جعبه ها شکستنی توشه ها. نیما جعبه را به گوشه ای از پذیرایی برد و با احتیاط روی بقیه ی جعبه ها گذاشت. چند محله پایین تر خانه ای اجاره کرده بودند. قرار بود پسر صاحب خانه که تازه داماد شده، بیاید و در این خانه بنشیند. چند روز پیش که صاحب جدید خانه به فاطمه زنگ زد و با کلی شرمندگی خواست به جای چند ماه دیگر یکی دوماهه خانه را خالی کنند، فاطمه بهم ریخت و در تاریکی و تنهایی شب، یک دل سیر گریه کرد. این خانه را در سخت ترین شرایط زندگی اش هم نفروخته بود،اما فرزند آدمی از همه چیز عزیزتر بود که به خاطر نیما فروخت. نه این که پشیمان باشد،نه. به هر حال حالا نیما را دوباره کنارش داشت. سالم و زنده.... اما در آن خانه خاطرات زیادی داشتند و دل کندن سخت بود. خانه ی جدید کمی کوچک تر بود و محله اش هم پایین تر بود. در این چند روز مشغول جمع کردن وسایل خانه بودند و این اسباب کشی باعث شد که نورا کمتر وقت کند به سیاوش و دیدار آخرشان فکر کند. گوشی نیما که زنگ خورد، به سوی تراس خانه رفت. فاطمه در حالی که با نگاه دنبالش می کرد آرام گفت: _بهت نگفت چی شد قضیه ی خواستگاری و اون دختره؟ نورا در حالی که وسایل آشپزخانه را مرتب داخل جعبه می گذاشت سری تکان داد. و گفت: _مثه این که می خوان بیشتر فکر کنن. _وا.... دیگه چه فکری؟اینا که ماشالاشون باشه با هم دوست بودن حالا. نورا خود را به بی خبری زد. _دیگه اینشو نمی دونم. اما بزاریم نیما خودش تصمیم بگیره و هر وقت که قطعی شد بریم خواستگاری. صدای پیام گوشی اش آمد. _نه که شما دو تا خیلی به حرف منید. والا تا حالا هر کاری که دلتون خواست کردین. با بی حوصلگی بلند شد و در حالی که به سوی گوشی اش می رفت نوچی کرد و گفت: _توام دنبال بهونه ای که حرف و بکشی سمت منا. و نگاهش روی گوشی ماند. پیام از سیاوش بود. با دست و پای لرزان پیام را باز کرد و دیگر انگار صدایی نمی شنید. چهره ی خسته و اشفته ی سیاوش لحظه ای از یادش نمی رفت. _می خوام ببینمت. پر رو بود،خیلی زیاد پررو بود که انتظار داشت تا می گوید،نورا هم راه بیفتد و به دیدنش برود. _ولی من نمی خوام. عصبانی بود و این از تند تند نوشتن و اخم کردنش مشخص بود. خیلی طول نکشید تا پیام بلند بالای او به دستش رسید. _می دونم من خیلی خراب کردم. می دونم انقدر از چشمت افتادم که دلت نمی خواد من و ببینی. قبول دارم همه چی رو. من مقصرترین و خطاکار ترینم. اما به تو یه توضیح بدهکارم.ازت فرصت توضیح می خوام تا بتونم حرفامو بزنم. تا بتونم نفس بکشم. نوچی کرد و پیام او را بی جواب گذاشت. نمی دانست این دل سر به هوا قرار است چه کار کند. اما اگر با عقلش بود که برای رفتن قلم پایش را می شکست. ### #هانیه_محمدیاری
Show all...
18👍 8🔥 1
ناگهان آمد و زد، آمد و کشت، آمد و برد او فقط آمده بود از دل ما رد بشود... حامد بهاروند
Show all...
👏 2
#نورا #پارت ۳۶۲ صدای زنگ ایفن در خانه پیچید. بی حال و خسته،تن بی رمقش را از روی تخت پایین کشید و به سوی ایفن رفت. از روزی که نورا مقابلش ایستاد و از جدایی و فراموشی گفت، انگار مرده از متحرک شده بود. در این چند روز با قرص های آرامبخش و گاهی هم مستی می خوابید تا کابوس پرت شدن ثریا را نبیند و آخر کابوس هایش هم که با پشت کردن نورا ترسناک تر می شد. پراکنده و آشفته بود کابوس هایش. میان افتادن ثریا که هر دفعه یک کابوس جدید و ترسناک یود، نورا می آمد. نگاه می کرد و در مقابل حال آشفته و التماس ماندنش، رو می گرفت از سیاوشی که دست به سویش دراز کرده و می رفت. داشت کم کم فراموش می کرد زندگی را از بس در بیداری هم کابوس هایش جلوی چشمانش بود. آن قدر بیچاره و بریده بود که حتی حالا هم که برگشته و نزدیک به نور است، توان این را هم نداشت که بتواند کاری برای به دست آوردن دلش کند. یا حتی بخواهد برای بخشیده شدن حرفی بزند. چنگی به موهایش اشفته اش زد و دستش را بر روی صورتش کشید. اصلا ساعت چندبود؟ چه وقت از روز یا شب بود؟ بدون نگاه کردن از چشمی در را باز کرد و آخرین کسی که انتظار داشت ببیند را دید. مارال.... با همان لبخند نازدار و پر عشوه. با همان ظاهر شیک و آرایش زیبا و دلربا. سلامش را با مکث و تعجب پاسخ داد. مارال لبخندی بر لب داشت و خیره بود به او و آن چهره ی خسته و خواب آلودش. _نمی خوای دعوتم کنی بیام تو؟ سیاوش سری تکان داد و از جلوی در کنار رفت. مارال وارد شد و نگاهش در خانه چرخید. از سیاوش همیشه تمیز و مرتب، این همه شلختگی و به هم ریختگی عجیب بود. _تو این جا چه کار می کنی؟ متوجه ی لحن بی حوصله ی سیاوش بود اما قرار نبود عقب بکشد. چرخید و روی مبل نشست. لبخندش آنقدر ناز داشت که هر مردی به جای سیاوش بود، حتما خیره اش می ماند. _ایناز گفت خونه نشین شدی. گفتم یه سری بهت بزنم. سیاوش نوچ آرامی کرد و به سوی آشپزخانه رفت. _قهوه می خوری دیگه؟ مارال خندید و با حظ گفت: _هنوز یادته که قهوه رو ترجیح می دادم؟ سیاوش بی حوصله گفت: _قهوه رو ترجیح می دادی؟ نه، یادم نبود. مارال لبخند از روی لبش پر کشید و اخم کرد. سیاوش با آن قیافه ی عزادار و خسته اش، هنوز هم جذاب و خواستنی بود. چقدر ثریا خوش شانس بود که این مرد چنین عزادارش بود. چه می دانست که سیاوش عزادار عشق نوراست نه ثریا. تا سیاوش در آشپزخانه بود بلند شد و مانتواش را در آورد و با آن تاپ سفید رنگ شل و ول، روی مبل نشست. زن زیبا و دلربایی بود. شاید می توانست با استفاده از زیبایی های ظاهری و رفتار پر ناز و کرشمه اش، رابطه ای را که در گذشته ناکام ماند را ترمیم کند. سیاوش با سینی ای در دست از آشپزخانه بیرون آمد و سینی را روی میز گذاشت و رو به رویش نشست. مارال کمی به چهره اش رنگ تأسف بخشید و گفت: _تسلیت می گم بابت ثریا جون. خانوم محترمی بود.خدا رحمتش کنه. سیاوش چنگی به موهایش زد و سری تکان داد. حتی نگاهش هم نمی کرد آن قدر بی حوصله بود. مارال می خواست او را به حرف بگیرد که دوباره گفت: _فکر نمی کردم تو خونه پیدات کنم این ساعت. سیاوش نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت که ساعت هفت غروب را نشان می داد و گفت: _حوصله نداشتم برم بیرون امروز. دلش می خواست بگوید ثریا ارزش این عزاداری و گوشه نشینی تو را ندارد. اما سکوت کرد و به جایش گفت: _شام خوردی؟ سیاوش سرش را به مبل تکیه داد و دستی بر روی ریشهایی که حالا بلند شده بود کشید. _نه اشتها نداشتم....راستش می خواستم برم بیرون. مارال مطمئن بود که دروغ می گوید اما لبخندی زد و گفت: _حیف شد پس. گفتم امشب و می تونیم با هم شام بخوریم. سیاوش بی تعارف بلند شد و گفت: _بمونه یه روز دیگه. این مرد اصلا شبیه سیاوش همیشگی نبود. سیاوشی که مبادی آداب بود کجا و این مردی که علنی داشت بیرونش می کرد کجا. اما قرار نبود به این راحتی ها عقب بکشد. وقتی که بلند شد و مانتواش را به تن کرد، فکر نمی کرد آمدنش به خانه ی سیاوش، این قدر زود به پایان برسد. قدمی به سوی سیاوش که سر پا و انگار منتظر رفتن او ایستاده بود برداشت و لبخند پر نازش را به سوی نگاه خسته ی او پاشید. _برو به کارت برس، اما یه شام بهم بدهکار می شی. سیاوش فقط سری تکان داد. مارال اما نقشه ها در سر داشت. می دانست در این راه باید صبوری کند. سیاوش آدمی نبود که به این راحتی ها کسی را به زندگی اش راه دهد. ### #هانیه_محمدیاری
Show all...
❤‍🔥 13👍 8🔥 3🤯 2 1
دلم در دست او گیر است خودم از دست او دلگیر عجب دنیای بیرحمی دلم گیر است و دلگیرم... ‌
Show all...
👍 4