cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

❤️‍🔥🔥درامتداد🧚‍♀❤️‍🔥

﷽ در امتداد لحظه های عاشقی و آوات هرروز پارت داریم. (آن شبی که تو مست بودی کپی حتی بااسم نویسنده ممنوع❌

Show more
Iran177 489The language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
604
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#پارت_67 مکثی کرد. -توی عصبانیتم آدم هیچ وقت نمی‌تونه خوب فکر کنه باید سعی کنید خودتون رو کنترل کنید. سرم و تکون دادم. -درمورد اون پیام‌ها و این که کی ممکنه پشتش باشه، زیاد فکرش رو نکنید. دست‌هام مشت شد، جدی گفت: -هر کسی ممکن باشه شاید خود من. ضرب گرفتن ضربان قلبم به وضح حس شدنی بود. -چی؟! درحالی‌که دفترش رو می‌بست، جدی ادامه داد: -قانون بی‌اعتمادی رو فراموش کردی، چه فرقی می‌کنه کی پشت اون گوشی باشه تو اول باید کاری کنی ببینی چی تو دستش داره و اینکه چیزی می‌تونی ازش بکشی؟! با فک چفت شده گفتم: -چرا این قدر همه چی به هم پیچیده آدم نمی بیخیالش بشه؟ لبخندی زد: -اتفاقاً باید بی‌خیالش بشید، نباید زیاد پیگیرش باشی. چشم‌هام گرد شد این دختره شیرین عقله انگار واقعاً پاک زده به سرش؟ عصبی روی میز کوبیدم -زده به سرت؟! لبخند ملیحی زد: -نوچ، یه کم فکر کنی می‌فهمی. مکثی کرد. -اونا می‌خوان شما رومثل تشنه‌ای بذارن که برای رسیدن به آب هرکاری بکنید و بی‌گدار به آب بزنید. شما باید خودتون رو به بی‌خیالی بزنید و درعین حال به فکر نقشه‌ای دقیق باشید. با ابروهای به هم گره خورده‌ توی فکر فرو رفتم که پرستو وسایلشو جمع کرد با گفتن با اجازه‌ای من و توی افکار مشوشم تنها گذاشت و رفت من چندین ساعت اونجا خودخوری کردم. شوفاژو از برق کشیدم، توی اتاقم کل شب رو بیدار بودم خداروشکر جمعه بود فردا سرکار نمی‌رفتم. توی خونه انگار دیگه چشم دیدنم و نداشتن رفتار بابا که کلاً خیلی عجیب و غریب شده بود ساکمو برداشتم به باشگاه رفتم، بعداز مدتها با ورزش خودم رو آروم کردم بعد از ورزش سنگین وقتی که رسیدم ساکم و زمین گذاشتم، دوش آب سردی گرفتم با حوله بیرون اومدم، موهام و خشک کردم روی تخت دراز کشیدم. _ دقیقاً یه هفته از اون روزگذشته بود، دیگه به اون شماره زنگ نزدم خودم و زده بودم به بی‌خیالی. وقتی پیام داد، من ندید گرفتم که توی واتساپ عکسی برام فرستاد، نباید سریع بازش می‌کردم یه ساعتی ازش گذشت که چندتا پیام پشت سرهم برام ارسال شد اون عکس‌ها رو باز کردم از تعجب چشمهام گرد شد، صورتم ازخشم کبود شد بود. ضربان قلبم بالا رفته بود، چیزی که می‌دیدم رو باور نمی‌کردم منتظر دانلود فیلم بودم، بدنم از دیدن فیلم مثل بید لرزید، کل بارنامه‌ها و اسناد تنها به یه اسم می‌رسید. داشتم دیوونه می‌شدم، جنون آنی بهم دست داده بود طوری که هرچی روی میز پرت کردم. -نه امکان نداره. سریع شیشه‌ی عطری رو طرف آینه پرت کردم و پشت سرهم داد می‌زدم ولی آروم نمی‌شدم. ازدستهام خون می‌چکید با دیدن پیامی که آدرسی داشت تا اونجا برم اخم‌هام به هم گره خورد. معلومه که تله‌ست باید به حامد می‌گفتم، ولی از این اسناد و مدارک بهش چیزی نمیگم. به حامد زنگ زدم و جریان و بهش گفتم کلی سؤال وجوابم کرد آخر سر هم راضی نشد ولی گفت زمان بخرم تا بتونه تعقیبم کنه. منم تایپ کردم ساعتی رو تعیین کردم که بدون هیچ مخالفتی قبول کرد، چکی با همون مبلغ نوشتم و از دسته چکم جدا کردم با بی‌قراری و استرسی که داشتم لباس پوشیدم، منتظر حرکت بودم به محض رسیدن پیام حامد تایپ کرد. -باشه راه می‌افتم. خم شدم که آدرس روی برگه بنویسم، گوشیم توی دستم لرزید از یه دفعه‌ای لرزیدن دستم، دستم بی‌اختیار سست وگوشیم از دستم لیز خورد وپشت کمد بزرگ لباسام وعسلی افتاد. اینقدر کلافه وعصبی بودم که هیچی رو نمی‌فهمیدم، سریع دستم و به زور از شکاف باریک رد کردم تا گوشی و دربیارم که فقط نوک سرانگشتم بهش خورد. ولی به جای جلو آوردنش اون بیشتر سمت کمد بزرگ رفت، عسلی رو کمی تکون دادم که از شانس گوهم عسلی تکون نمی‌خورد از حرص دیدن ساعت که نشون می‌داد دیرم شده به ناچار لگدِ محکمی به عسلی زدم که دردش تا مغز استخونم نفوذ کرد یه لنگه پا از درد بالا و پایین می‌شدم. با صورتی مچاله بی‌خیال گوشی شدم آدرسو چک رو توی جیبم گذاشتم، راه افتادم، سوار ماشین شدم با سرعت حرکت کردم. با اون آدرس که توی دستم بود به یه جای پرت دور از شهر رسیدم، بخاطر نبود چراغ‌های شهر جاده تاریک ترسناک شده بود، خیلی هولناک ومشکوک بود. فرمونوتوی مشتم فشار دادم و سیگاری روشن کردم، هرچی پشت سرمو نگاه می‌کردم کسی تعقبیم نمی‌کرد، زیر لب زمزمه کردم: -پس اون حامد عوضی کدوم گوری رفته، داره چه غلطی می‌کنه مگه قرار نبود دنبالم بیاد پس کجا مونده؟! دود غلیظ سیگارم و بیرون فوت کردم، توی جاده خاکی و ناهموار رانندگی می‌کردم، هر لحظه که بیشتر می‌گذشت حس بدی بهم منتقل می‌شد. خیلی جلو رفتم که به خرابه‌ای بزرگ و عجیب رسیدیم، صدای پارس سگ‌ها شرایط رومثل فیلم ترسناک‌ها کردپه بود، توی تاریکی چشم چشم و نمی‌دید.
Show all...
#پارت_66 سکوتش که طولانی شد مجبوری لب باز کردم: -چند روز پیش یکی بهم پیام داد و میدونه بی‌گناهم ازمدارک و فیلم گفت، الان فکرم درگیره نمی دونم باید چکار کنم؟! دقیق به حرف‌هام گوش می‌داد نامحسوس آب دهنش رو قورت داد، زبونشو روی لبش کشید. -شما فکر می‌کنید کسی که اون پیام رو داده راست میگه؟! نفسم و بیرون فوت دادم. -قطعی نه ولی میگم شاید راست باشه. پرستو لبخندی زد: -یه سؤال چقدر از این خلاف خبر داشتید؟! اخمم غلیظ ‌ترشد. -بهم شک داری؟! سریع گفت: -نه به هیچ وجه من اینجا بی‌طرفم می خوام یه چیزایی رو دسته بندی کنم. -راستش دوستم توی شرکت بابا ایمیلی رو با اسنادی برام فرستاد، گفت که به اسم تو دارن خلاف می کنن منم اومدم شرکت رو انتقال دادم و خواستم برگردم که.. حرفم و قورت دادم، پرستو بهم نیم نگاهی کرد. -اول اینکه به نظرم اونی که این اسنادو فرستاده دوستتون نیست شاید کار خودش باشه. -ولی چرا من که بهش بدی نکردم. پرستو آروم گفت: -دوم اینکه حتی منی که چندباری براتون غذا آوردم و پام به شرکتتون باز شد، شاید دستی تو اون کارا داشته باشم و اینکـ.. ابروهام بالا پرید. -یعنی اینکه نباید بهت اعتماد کنم؟! لبخندی روی لب‌های خوش فرمش نشست. -معلومه آقا؟! سوم اینکه به نظرم اون پلیسه داره وظفیه‌اش رو انجام میده اومده تا چیزی رو بدست بیاره. مجبوره برای کارش به هرکسی که ذره‌ای مشکوکه نزدیک بشه و اطلاعات به دست اومده رو فقط دراختیار رئیش قرار بده نه شما، پس مجبور نیست کل جریان رو برای شما توضیح بده. چهارم اینکه کسی که پیام داده خودش دستش با اونا توی یه کاسه‌ست، قاعداً بهش اعتمادی نیست به نظرم این آدم‌ها مزه‌ی لقمه ی حروم زیر دندونش رفته. دستی پشت گردنم کشیدم. -واقعاً راست می‌گفت. -پنجم اینکه، اینطوری که گفتید و بوش میاد می‌تونم با اطمینان بالا بگم همه چی با نقشه‌ی قبلی بوده. بلند شد کمی قدم زد. -به فرض اینکه اون خانمه هاله، شما رو لو داده و فهمیده باشه که تو اینکار رو کردی اونا یه قدم از شما جلوتر بودن. اگه دوربین‌ها رو پیدا کرده باشند به نظرم اون قدرها هم بد نشده چون الان فکر می‌کنند چیزی توی دستتون دارید. کلافه عصبی شدم بی‌اختیار لحنم تند شد. -چی می‌خوای بگی؟! گوشه‌ی لبش و گاز گرفت. -یکی اینکه حتی به پدر خودتونم اعتماد نکنید، چون گفتم هر کی وارد اون شرکت شده شاید به نحوی به اونا ربط داشته باشه. نگاهِ دقیقی بهش انداختم. -مثل پلیسا حرف می‌زنی. رنگ به رنگ شد. -ببخشید آقا منظوری ندارم‌ هرچی به ذهنم میرسـ.. حرفش رو قطع کردم. -نه خوشم اومد، خیلی خب ادامه بده شاید به جایی رسیدیم. سرش رو پایین انداخت. -ببخشید، قصد جسارت نداشتم. یه تای ابروهام و بالا بردم. -لامصب خیلی باهوشه. سریع گفتم: -لطفاً ادامه بده. نفس عمیقی کشیدم. -اول اینکه اون مدارک و اون شخص فعلاً تنها مظنون اصلیه ماست خودش رو جلو انداخته باید به نحوی اون رو گیر بندازید. ابروهام به موهام چسبید، عرق سردی روی شقیقه‌ام نشست، سر خودم و عقلم فریاد زدم. -چرا خودم فکرش رو نکردم!؟ که صدای دلنشنش باعث شد حواسم رو جمع کنم. -درضمن فکر می کنم، نفرت‌تون به این پرهام باعث شده احساسی عمل کنید.
Show all...
#پارت_64 توی اتاق رژه می‌رفتم، زیر لب زمزمه می‌کردم: -اگه تله باشه چی؟! آره حتماً تله‌ست، معلوم نیست اونا کی هستند و چه فکر شومی توی سرشونه، الان چکار کنم؟! شایدم از طرف خودشونه و می خوان منو بیشتر توی دردسر بندازن، باید مطمئن بشم، چکار کنم الان نباید به حامد بگم هان؟! مخم داشت منفجر می‌شد، بین گفتن و نگفتن مونده بودم ولی این بار ریسک نمی‌کنم. -آره. با تصمیم جدی که توی ذهنم می‌چرخید، گوشیمو درآوردم و تنها کسی که به ذهنم می‌رسید و بهش اعتماد داشم آرتا بود، شماره‌اش رو گرفتم. وقتی گفت شیفت شبه سریع لباس پوشیدم و سراغش رفتم باید باهاش مشورت کنم. توی اتاقش بودم با دو تا قهوه داغ سر رسید، جریانو براش تعریف کردم آرتا متفکرانه به میز نگاه می‌کرد. -به نظرم بی‌گدار به آب نزن شاید هدفی دارند. نمی‌دونم چی توی حامد دیدی که بی‌اعتمادی ولی اگه پلیسه شاید دلیلی داشته ولی به نظرم باید پلیسی کسی رو در جریان بذاری. -هوووف نمی‌دونم اگه راست بگه و فقط دنبال پول باشه؟! چشم‌های آرتا ازخستگی کمی سرخ بودن. -به نظرم تو فقط به فکر رفتنی و برای همین داری به هرچیزی چنگ می‌زنی، برای همینه که خنگ شدی و بی‌فکرانه عمل می‌کنی، مثل احمقا خودتو توی تله‌اشون گیر انداختی. به موهام چنگ زدم، نفسم رو سنگین بیرون دادم. -لعنتی. حرف‌هاش سرتا پا راست بود آرنجم رو به زانوهام تکیه دادم و با خودم گفتم: -الان باید چه غلطی کنم ولی اگه راست باشه چی؟! نمی‌تونم از این فرصت بگذرم. کلافه موهام رو کشیدم. -لعنتی چرا منی که از چیزی خبرم ندارم افتادم وسط این معرکه با چه هدفی اینکارا رو می کنن اصلاً کیه که اینقدر ازمن بدش میاد؟! هرچه قدرم بابا باهام بد باشه باز هم با همخونش این قدر بد تا نمیکنه آره بابا و مامان همیشه سردن، غیر ممکنه. با کلافگی بلند شدم توی اتاق چرخی زدم. -چی شد می خوای چکار کنی؟! -اگه می دونستم که دست ازپا درازتر پیش تو نمی‌اومدم. لامصب نمی دونم وسط چیم و توسط کی عین خر توی گِل گیر افتادم. آرتا دستی به شقیقه‌اش کشید. -من میگم آشناست از عمد تو رو نشونه رفته. برای تأیید حرفش سرم و تکون دادم، حالم بدتر شد، کتمو از روی دسته مبل برداشتم. -برم تا بیشتر این مغزم سوراخ نشده. آرتا بلند شد. -پس مواظب خودت باش هرچی شد بهم خبر بده، لطفاً. فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم، بیرون زدم، تمام شب توی خیابونا با ماشین پرسه زدم. صبح به شرکت رفتم کل روز چند باری به اون شماره زنگ زدم ولی خاموش بود. از اون روز سه روزگذشته بود، طبق قرارم با پرستو توی آلاچیق به پرستو توی درس‌هاش کمک می‌کردم. دختر فوق العاده باهوشی بود، خیلیم زود یاد می‌گرفت، خیلی تودار و کم حرفی بود هرچی می‌خواستم ازش حرف بکشم کمی درباره‌ی خودش و گذشته‌اش بپرسم اما نم پس نمی‌داد. رفتارِ خشکش و جواب‌های تک کلمه‌ایش آدم رو خلع سلاح می‌کرد نگاهم به دماغش کمی قرمزش بود با این که شوفاژ برقی روشن زیر میز بود ولی انگار سرماییه، هرچندم هوای آذرماه واقعاً سوز داشت. میوه‌ای رو پوست گرفتم، براش تو بشقاب گذاشتم، خیلی میتین و خانمانه رفتار می‌کرد سنی نداشت اما خیلی باوقار خانم منشانه رفتار می‌کرد. تا حالا ندیدم لباس نامناسبی پوشیده باشه، حتی توی تک تک کلماتش با جنس مخالف دقت و ظرافت خاصی نشون می‌داد، لحنش به قدری محکم و بدون انعطاف بود که آدم رو شوکه می‌کرد به خودم که اومدم دیدم دستی جلوی صورتم تکون می‌خورد. -خوبید؟! ببخشید اقا حتماً خسته‌اید برای امشب کافیه. گره اخم کورتر شد. -نه خوبم، توی فکر بودم، چیزی پرسیدی؟! -اگه.. کمی خجالت کشید و سرش رو به یقه‌اش فرو برد. -اگه بخواید و من و قابل بدونید شاید بتونم کمکی کنم. نگاهی به صورت جدیش انداختم، هرگز نمی‌خواستم بهش چیزی بگم اما انگار جادو شده باشم از زبونم در رفت. -واقعاً می‌تونی؟! سریع سرش و بلند کرد نگاهمون به هم گره خورد اخم و جدیت صورتم باعث نشد مثل همیشه نگاهشو بگیره. معصومیت وچشمهای زیباش خیره کننده وعجیب مجذوب کننده بود این جادوگر کوچولو کار بلد بود. همیشه تا بهش نگاه می‌کردم به یه ثانیه نمی‌کشید نگاهشو می‌گرفت اما الان داشت با این نگاه اطمینان حرفشو بهم می‌فهموند. نگاه گرم و پراز مهرش هر جنبنده‌ای رو مجذوب می‌کرد باعث شد ناخواسته تسلیم بشم. -می دونی که این اواخر افتادم زندان؟! آروم و بدون کلامی سرش و تکون داد. -به پسرخاله‌ام مشکوکم ولی چیزی تو دستم ندارم. یه پلیس مخفی گفت کمکم می‌کنه اما ناخواسته اون رو با پرهام دیدمش بدجور بهش مشکوکم وقتی هم ازش پرسیدم گفت بیرون بوده. دستم و زیر بغلم گذاشتم انتظار داشتم چیزی بگه قضاوتی بکنه اما جوابش فقط سکوت و اخم ریزی بود.
Show all...
سلام ببخشید نت استان ما رو قطع کردن الان نیم ساعت میاد زود قطع میشه
Show all...
#پارت_63 سریع تایپ کردم و جریان رو بهش و گفتم حامد کلی غر زد که همه چی رو خراب کردم خوب می‌دونستم که خراب کردم همه چی رو گند زدم، وضع خودم و خرابتر کردم. حامد عصبی تایپ کرد پس حتماً فهمیده یه کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌ست و شاید بررسی کردن و دوربین‌ها رو هم پیدا کردن بد گافی دادی مرد عقلت کجا بود؟! به موهام چنگ زدم و به تاج تخت تکیه دادم لعنتی بازی خورده بودم و همه‌ی زحماتم رو به باد دادم. از دست خودم نقشه‌ی احمقانه‌ام خود خوری می‌کردم، خواب از سرم پریده بود. بافتی پوشیدم و توی تراس با سیگار روی لبم روی صندلی نشستم و پشت سرهم سیگار دود کردم تا خشم درونم رو کم کنم. توی سرم جدالی بین عقلم و نادانیم در گرفته بود از دست این بی‌فکریم و زرنگی دشمنام کفری بودم. نقش‌های حرفه‌ای اونا کجا و بی‌گدار به آب زدن من کجا؟ این طوری پیش برم هیچ وقت نمی‌تونم بی‌گناهیمو ثابت کنم. که درهمین حال صدای پیامک گوشیم نظرم جلب کرد، سریع اون و از جیبم بیرون آوردم. دیدن شماره‌ی ناشناس اخم رو مهمون صورتم کرد، سریع بازش کردم اولش فکر کردم، شاید یکی از دوست دخترای سابقم باشه ولی عجیب وخیلی مشکوک بود. -سلام آقای رادمنش میدونم بی‌گناهید، چیزهایی توی دستم دارم که می‌تونید بی‌گناهیتون رو ثابت کنید. اما باید بهاش و بدید من پول نیاز دارم باید برای خواهرم قلب بخرم، درازای پول منم تمام اسناد فیلم‌ها وعکس‌ها رو بهتون میدم. چشم‌هام گرد شد سریع ثایپ کردم. -از کجا بدونم راست میگی و مدرکی که داری اینقدر ارزش داره؟! چند دقیقه‌ای طول کشید تا پیامی از طرفش رسید. -براتون چیزهای می‌فرستم که بدونید من بلف نمی‌زنم. باید اعتمادم رو جلب کنید تا معامله کنیم، درضمن پای پلیس رو وسط نمی‌کشید. اگه کوچک‌ترن شکی کنم که دارید زیر ابی میرید، همه چی رو از بین می‌برم. الانم ببخشید باید برم تا بهم مشکوک نشدن. پیامش رو می‌خوندم ولی با هرکلمه‌اش دندون روی هم ساییدم. -عوضی‌ها خیال کردید به همین راحتی ازتون می‌گذرم؟! بخاطر اینکه کمی خونسرد بشم چندین بار نفس عمیق کشیدم، سریع شمارش رو گرفتم ولی صدای ضبط شده‌ی خاموشه توی گوشم پیچید. -لعنتی واقعاً مشکوکن و یه ریگی به کفش‌شونه. سریع از پیام‌هاش عکس گرفتم که برای حامد بفرستم ولی حس مزخرفی به هم دست داد که می‌گفت خنگ نشو نباید به کسی اعتماد کنی. همه چی داشت خوب پیش می‌رفت ولی الان برعکس شده پیشمون شدم باید فکر کنم ببینم دور و برم چه خبره؟! نمی‌دونم چرا احساسم میگه همه با هم دستشون توی یه کاسه‌ست.
Show all...
#پارت_62 -سالن بهتره. خیلی حس بهتری داشتم، همین دو کلمه حرف زدن باهاش بدجوری من و آروم کرد، همین که لباسم رو عوض کردم سرمیز نشستم با آرامش شامم رو خوردم وقتی دوغ رو روی میز گذاشت برای باز کردن سر صحبت پرسیدم: -درستت در چه سطحه کلاً درست‌هات رو چطوری پیش می‌بری؟ نفسش رو با فشار بیرون داد. -چون معلم ندارم یه کم برام سخته و کند پیش میره. ازتعجب ابروم بالا پرید. -جدی یعنی توی خونه درس می‌خونی؟! فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد، همین که خواست به آشپزخونه برگرده برگشتم. -هروقت مشکل داشتی و خونه بودم، بیا بهت کمک کنم. نمی‌دونم چرا این‌رو گفتم وقتی به خودم اومدم تازه فهمیدم چی گفتم، لبخند نصف و نیمه‌ای زد. -نـ.. نه شما سرکارید خسته‌اید نمی‌تونم مزاحمـ.. وسط حرفش پریدم. -هروقت خسته بودم بهت میگم، لطفاً رودروایسی نکن، درست مهم‌تره. خوشحالی زیر پوستش باعث لبخندم شد، هرروز ساعت نه توی آلاچیق باش، درضمن یه شوفاژ برقی توی انبار هست، اون رو درمیارم که سرما مانع یادگیریت نشه. دستش رو به لباسش کشید، معذب بود. -ممنونم. سریع به آشپزخونه برگشت، اینطوری شام خوردن لذت بخش‌تر بود به اتاقم رفتم، دوش گرفتم همین که چشم‌هام بسته شد صدای تیک پیامک چشم‌هام و باز کردم. سریع الگوی گوشیم زدم به پیامک خیره شدم. -واقعاً کله خری. همه چیز روخراب کردی، بدبخت اینطوری همه چیز می‌افته گردن خودت. چشم بستم دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم، پیامک بعدیش اعصابم رو به هم ریخت. -فکر کن ببین کجا خراب کردی از یه هفته پیش همه چی به هم گره خورده تو به کسی چیزی نگفتی؟! به هرچیز کوچکی فکر کن. سریع نوشتم. -نه مگه مغز خر خوردم؟! نگاهم به پیام بعدیش افتاد که گوشی از دستم افتاد با خودم گفتم: -هـیین، وای نـه.. با عصبانیت وسط تخت نشستم، دو دستی توی سرم کوبیدم. -اون زنیکه هـاله، فکر کنم زیر سر اون باشه. تف به ذات خرابش بیاد هرزه. لعنتی به خودم رو بی‌فکریم فرستادم، حتماً پرهام بـو برده و زنه رو با پول خریده. رو دست خوردم اون عوضی فهمیده همه‌اش نقشه بوده.
Show all...
تقدیم همه همه در جریانید که رمان عاشقانه آوات توی چنل زیر گذاشته میشه به زودی به جاهای عاشقانه اش می رسه. عاشقانه های زیبا آوات و رستا از سان و سارینا بیشتر و زیباترِ پس اگه مایلید زود جوین بدید.❤️😍😘 https://t.me/+La_1KZlhjkU2MjM0
Show all...
آواــvipـت🏝

درود برخدای هنرآفرین، نگارنده هرگل آتشین #روزی دوپارت به جر روزهای#تعطیل کپی‌‌، فوروارد ممنوع❌ #یادبگیریم‌زحمت‌یه‌نفردیگه‌به‌راحتی‌پایمال‌نکنیم‌و #انسان‌باشیم🙏🍃🖤 پیام #ناشناس‌احمدے

https://telegram.me/HarfBeManBot?start=NTgyMDM1NDMy

#پارت_61 آروم روبه روم قرار گرفت، آروم و با متانت گفت: -نمی‌دونم چی شده ولی آقا و خانم بدجور از دست‌تون شکارن، نمی‌خواید برید آرومشون کنید؟! پوزخندی زدم که نگاه گریزونش به صورت گره خورد، سرم رو تکون دادم. -میدونم. اصلاً برام مهم نیست، اینجام که آرامش رو ازشون بگیرم نه بهشون آرامش بدم. ازتعجب ابروهاش به موهاش چسبید، دهنش مثل ماهی چند باری تکون داد، ولی صدایی ازش درنیومد. کمی مکث کرد. -دیدی چطور برای حروم‌زاده‌ی خواهرش یقه پاره می‌کرد؟! تا حالا یه بارم نشده این‌طوری از ته دلش طرف م و بگیره یا ازم دفاع کنه، هرچی بشه آدم بده داستان منم. الان که توی بازیشون قرار گرفتم و کاسه کوزه‌شونو دارم به هم می‌ریزم اینطوری آتیشی میشه. دستم رو زیر بغل زدم. -یه بارم نیومد بگه توی این قضیه چه نقشی داری پسرم. یا بخواد راجعِ به اون همه ضرر یه حرفی بزنه که دلم رو خوش کنه. دلم خواست وسط مشکلاتم یه بار بیاد بگه، هرچی بشه من تا آخرش مثل کوه پشتتم. لبم به تمسخر کج شد. -غیر از این چیزی نمی‌خواستم اما رفتارشون همیشه همین طوری بود. آزاد نشده بودم که لنگشون گذاشتن روی کولشون رفتن پی خوش گذرونیشون. از بچگی هم همیشه همین طوری به هر بهانه‌ای دست به سرم می‌کردن منو پیش پرستار ول می‌کردن تا خوشی دو نفرشون خراب نشه یا عقب نیوفته با من از یه سر راهیم بدتر رفتار می‌کنند. نگاهش به غم نشست، سرش رو پایین انداخت از ترحم خوشم نمی‌اومد. -ولی اونا بزرگتر شمان و پدرمادرتونند به گردنتون حق دارن هرچی بشه باید احترامشون رو نگه ‌داری. خیلی سعی کردم، جلوی پوزخندم رو بگیرم ولی اصلاً نمی‌شد، سرم رو به آسمون بلند کردم. -بی‌خیالش اصلاً نمی‌خوام در این مورد حرفی بزنم. از خودت بگو کی از بیمارستان اومدی کسی پیش اون زنه بود که برگشتی؟! لبخندی زد، صورت سفیدش برق می‌زد، ولی چشم‌هاش مثل دوتا سیاه چاله بودند. دلم برای رنگ بی‌نظیر چشم‌هاش تنگ شده، چقدر حیفه چند روز از دیدن اون رنگ محروم بودم. رنگ خاصی که فقط توی نور آفتاب یا نور مستقیم که خودشو نشون می‌دادن. کنار اون بودن عجیب آدمو آروم می‌کنه. -آره داداش آرمان برگشت. منم ظهر اومدم خونه ولی فردا اگه اجازه بدید یه سری بهش بزنم؟! سرم رو تکون دادم. -باشه. فقط بی‌خبر نرو که بدجور تنبه میشی، درضمن هرگز به این دختر خاله‌ی نکبتت هم اعتماد نکن. اون عقده‌ای از عمد به کسی چیزی نگفت، تازه پررو پررو اومد جلوی ما کلی دری وری بارت کرد. با جدیت ادامه دادم. -معلومه یه مشکلی باهات داره، حواستت بهش باشه. رنگش پرید، فکش رو روی هم فشار داد انگار می‌دونست اما سعی در مخفی کردن چیزی درمورد اون داشت. زیادی دورن‌گرا و خوددار بود تا ازش چیزی نپرسی یا تحت فشار قرارش ندی، حرفی نمیزنه. عجیب سعی می‌کرد تمام کارهای اون عفریته رو لاپوشونی کنه و به کسی چیزی نگه، نگران گوشه‌ی لبشو به نیش کشید. -آقا میشه خواهشی کنم این قضیه‌رو فراموش کنید و به کسی نگید؟! مخصوصاً به عموکمال، نمی‌خوام بین اونا مشکلی پیش بیاد. اخم آلود بهش زل زدم که سریع موضوع رو عوض کرد. -آقا می‌خوام براتون شام بکشم، بیارم اینجا یا توی سالن؟! فکر کنم پدر مادرتون خواب باشند. پوووفی کشیدم، آروم بدون حرفی بلند شدم..
Show all...
#پارت_60 کمی مایل شدم روبه منشی با لبخند محوی گفتم: -خانم داودی همین الان این حرفهام رو به تک تک افراد بگو چون دفعه اولمه و نمی‌دونستم درجریان نبودم توی کتم نمی‌ره. منشی سرش رو تکون داد. -چشم آقا. بدون توجه به پدرم داخل رفتم محکم در رو بستم، کلافه پشت میز نشستم. -دیگه تحمل اینجا واقعاً سخته. به موهام چنگ زدم، شب خسته به خونه برگشتم که صدای داد و هوار بابارو از وسط حیاط می‌شنیدم، مامان بدتر سعی داشت اون رو آرام کنه. -تمومش کن، بیا این‌ رو بخور آخرش سکته می‌کنی. داد بابا توی خونه پیچید: -از دست اون پسره خیره سر، سکته کنم بمیرم بهتره. مامان دلسوزانه بهش دلداری می‌داد: -خدا نکنه، عزیزم این چه حرفیه؟! بیا بریم استراحت کن. همونجا نشستم تا بخوابن حوصله‌ی جر و بحث نداشتم، پدر و مادرم اصلاً براشون مهم نیست بچه‌ای هم دارن. فقط به فکر خودشونن، هیچ وقت احساسم براشون مهم نبود ازهمون بچگی براشون مهم نبودم. هیچ خاطره‌ی خوبی ازشون ندارم، بخاطر همینِه که همیشه عصبی و بدخلقم، اینقدری که گاهی حس می‌کنم قلبم یه تکیه سنگه. کلافه چشم بستم با خودم گفتم کاش توی خانواده‌ی دیگه‌ای به دنیا می‌اومدم تا اینقدر از نظر عاطفی داغون نبودم. دستی به صورتم کشیدم که کسی آروم صدام کرد، نگام توی صورت خونسرد و مهربون پرستو گره خورد. -اینجاید آقا؟! خسته لب زدم: -آره. کمی گذشت. -بشین.
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.