cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

هـمســان مــاه🌛

ژانر:‌عاشقانه‌،طنز،استاد دانشجویی رمان ها: بوزینه کوچولو در آرزوی رهایی(فصل اول) فصل دوم در آرزوی رهایی(در حال تایپ)َ همسان ماه(در حال تایپ) 🚫کپی حتی با نام نویسنده حرام ممنوع و پیگرد قانونی دارد.. ‌‌‌ https://t.me/BiChatBot?start=sc-437449-Um5F5fw

Show more
Iran58 108The language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
3 467
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#پارت_واقعی_رمان_جنجالی_آتاز🔞🔥 https://t.me/joinchat/dvKYjP5xK5hhOGI0 با رسیدن به اتاق با صدای جیغ همون دختر چموش پوزخندی زدم و وارد اتاق شدم که با دیدنم به سمتم حمله کرد شاه صنم با دخترا خواستن بیان جلو که با دستم بهشون اشاره کردم برن بیرون. - کثافط عوضی چی از جونم میخوای؟! لباسامو چرا در اوردن؟ توی آشغال اصلا تو اتاق چی میکنی؟ به لحافی که دورش پیچیده بود پوزخندی زدم و هولش دادم سمت تخت، هول زده خواست از روی تخت بلند بشه که روش خیمه زدم. - من همون کسیم که دخترونگیت رو میگیره! هق هقی کرد و خواست با دستاش صورتمو چنگ بندازه که دستاشو گرفتم و خشن غریدم: - امشب رو تخت من خون باکرگیه از دست رفته ات رو میبینی آزیتا! - تو یک حیوونه به تمام معنایی. گازی از لبش گرفتم و خمار لب زدم: - آره همون حیوونی که فقط دلش یه عشق میخواد لحاف رو از روی بدنش کنار زدم و دستمو روی سینش حرکت دادم... - سینه های خوش فرم و سفیدی داری. با دستاش خواست جلوشونو بگیره که با اخم دستاشو نگه داشتم و گفتم: - این سینه ها مطلق به آتش زند هست حق نداری پنهونشون کنی! از روی تنش بلند شدم و لباسام رو دونه دونه در اوردم که چشمم به آزیتا خورد، به شکمم نگاه میکرد، شرتم رو از تنم در اوردم که چشماش رو بست پوزخندی زدم: - دختر جون به چی نگاه میکنی؟ نکنه تو هم به این رابطه راضی هستی؟ از روی تخت با اعصبانیت پاشد به سمتم اومد: - تو یک حیوونی اینو همون اولش هم بهت گفتم! دستمو روی باسنش گذاشتم و نزدیکش کردم به خودم خمار لب زدم: - هر حیوونی هم باشه از بدن تو نمیگذره گنجشک کوچولو گازی از لاله ی گوشش گرفتم، ناله ایی کرد... - هر وقت دردت گرفت دستمو گاز بگیر! خشن لباشو میبوسیدم روی تخت پرتش کردم و رو تنش خیمه زدم و آروم م*ر*د*و*ن*گ*ی*م رو روی ب*ه*ش*ت*ش حرکت دادم که ناله ایی کرد... - برای....چی....با...من.... خمار گونه سینشو فشردم و و لب زدم: - خاندان زند وارث میخواد! و تو باید وارث خاندان زند رو به دنیا بیاری آزیتا و با وارد کردن م*ر*د*و*ن*گ*ی*م داخل ب*ه*ش*ت*ش جیغی پر از درد کشید، لباشو بوسیدم و موهاشو نوازش کردم... https://t.me/joinchat/dvKYjP5xK5hhOGI0 🔞 #خلاصه_رمان_آتاز♨️🔥 #مردی از تبار #خشم مردی که تنها چیزی که میتونه آرومش کنه یک #عشقِ یک عشقِ موندگار یک عشقِ #پاک... و #دختری که #پاک نیست! #معصوم نیست! دختری #قوی که روی پای خودش #ایستاده! دختری که به #تنها موندن عادت داره و هیچ چیزی جز #شغلش آرومش نمیکنه! #شغلی که آخر عاقبت خوبی #نداره، شغلی که تنها فقط یک #آرامش براش داره... #لینک_بعد_از_یک_ساعت_باطل_میشه❌❌❌
Show all...
[🧞‍♂آتـــــــــ𝓐𝓵𝓶𝓪ـــــــاز💙]

⚡﷽⚡ ⚡به قلم: زینب کاظمی ⚡لیست رمان ها👇 ⚡#آتاز(آنلاين_در حال تایپ) ⚡#موش‌بخورتت(تمام_در حال ویرایش) ⚡ادمین: @Delbarr14000 ⚡عکس شخصیت ها:

https://t.me/joinchat/XMrvSfcUoGM2NzU0

جوری با زنش رابطه داشته که فرداش زنش به خاطر خون ریزی شدید رحم به کیلینیک میره♨️🔥 https://t.me/joinchat/dvKYjP5xK5hhOGI0 با رسیدن به یک عمارت تقریبا متروکه ترسیده نگاهش کردم که با پوزخند گفت: - چیه فکر کردی میبرمت قصر؟! - میخوای باهام چیکارم کنی آتش؟ انگشتشو بالا اورد و روی لبم گذاشت... - هیش امشب میخوام باهات یک رابطه متفاوت داشته باشم. - نمیخوام... قهقه ایی زد و از ماشین پیاده شد اومد سمتم دستمو گرفت کشید به سمت اون خونه، وقتی داشتیم از حیاطش عبور میکردیم میخواستم سکته کنم قلبم رو دور تند بود انگار همین الان می ایسته... - آتش نریم من می‌ترسم! - ترس؟ نچ نچ تو نباید از این عمارت بترسی! با تعجب نگاهش کردم این آتشی نبود که تو عمارت من دیدمش، خیلی ترسناک شده بود. - پس باید از چی بترسم؟! نزدیکم شد و دستشو آروم وارد.....، جوری......رو فشرد که جیغی زدم... - آی آی آتش...آتش...غلط کردم...آی آتش... با خشم گازی از لبم گرفت و غرید: - باید از من بترسی گنجشک کوچولو! پرتم کرد رو زمین سرد حیاط و وحشیانه لباسام رو از تنم پاره کرد... - نکن...بسه...درد دارم سگ... سیلی ایی به صورتم زد و خشن سی*نم*و توی دهنش گرفت، جیغی کشیدم که لباشو روی لبام گذاشت و صدامو خفه کرد،........و خشمگین گفت: - می‌دونی چیه؟ از این به بعد اگر بی اجازه ی من کاری انجام بدی تنبیهت همینه گنجشک کوچولو... و با وارد کردن....... داخل ..... دستمو گاز گرفتم و جیغمو تو گلوم خفه کردم... *** چشمهامو با درد باز کردم تمام بدنم درد می‌کرد داشتم جون میدادم که با جاری شدن خون از بین پاهام اشکام جاری شدن و جیغی کشیدم. - آتش......... آتش هراسون وارد اتاق شد و با دیدن خون نگران به سمتم اومد... - یا خدا؟ آزیتا خون ریزی رحم داری! چنگی به رون پاهام زدم انقدر دردم زیاد بود که میخواستم فقط آتشو بکشم... عوضی معلوم نیست چیکارم کرده... - نز...دی...کم....نیا.... https://t.me/joinchat/dvKYjP5xK5hhOGI0 به خاطر اینکه از خونه بی اجازش فرار کردم پیدام کرد و به یک عمارت ترسناک برد اونجا پرتم کرد روی زمین و به صورت وحشتناکی بهم تجاوز کرد هر چند که زنه قانونیش بودم...اون یک گرگه گرسنه بود♨️🚷
Show all...
[🧞‍♂آتـــــــــ𝓐𝓵𝓶𝓪ـــــــاز💙]

⚡﷽⚡ ⚡به قلم: زینب کاظمی ⚡لیست رمان ها👇 ⚡#آتاز(آنلاين_در حال تایپ) ⚡#موش‌بخورتت(تمام_در حال ویرایش) ⚡ادمین: @Delbarr14000 ⚡عکس شخصیت ها:

https://t.me/joinchat/XMrvSfcUoGM2NzU0

مردی خشن که پسرش به دنیا اومده و شیر میخواد و نمیزاره مادرش بهش شیر بده که...🙈🔥🔞 https://t.me/joinchat/dvKYjP5xK5hhOGI0 #پارتی_از_آینده_رمان_آتاز🌊🔥 بچه داشت از گشنگی گریه میکرد هر لحظه صداش بیشتر می شد که آتش فریادی زد و شیشه رو شکست: - این توله سگ رو آرومش کن واگرنه همینجا میکشمش! اشکام جاری شدن طفل معصومم شیر میخواست: - آتش شیر میخواد من باید شیر بدم بهش با خشم به طرفم برگشت و غرید: - حق نداره این بچه سینه های تورو مک بزنه فهمیدی؟! سرمو انداختم پایین که با داد گفت: - فهمیدیی یا نه؟! سرمو تکون دادم و آروم گفتم: - فهمیدم آتش خانِ زند فهمیدم که حاج خانوم هراسون به سمتم اومد و گفت: - دختر این بچه هلاک شد برو شیر بده بهش آتش با خشم بهم نگاه کرد که گفتم: - نمی تونم آتش خان نمیزارن حاج خانوم با دستش کوبید به صورتش و با غم گفت: - من تورو اینجور بزرگ‌ کردم نزاری زنت به بچت شیر بده؟ به من اشاره کرد که برم ولی آتش دستمو گرفت و تخس گفت: - منم میام با هم به سمت اتاق رفتیم و لباسمو زدم بالا تا به بچم شیر بدم که چشمم به آتش افتاد: - بهش زیاد نمیدی ها نگاهش نکردم همین که سینمه گذاشتم تو دهن‌ طفل معصومم جوری مک میزد که با عشق خیرش شدم: - زیاد خورد بسشه - اما آتش.‌.. - اما مما نداریم منم هستما... https://t.me/joinchat/dvKYjP5xK5hhOGI0 https://t.me/joinchat/dvKYjP5xK5hhOGI0 مردی سنگدل که عاشق دختری که بهش برای به دنیا اومدن وارث تجاوز کرده میشه🌊🌤 و وارثی که با اومدنش...🔞♨️❌ #رمانی_سرتاسر_هیجانات🔥 #تمام_بنرها_با_پارت_واقعی_هستند✨ #لینک_بعد_از_یک_ساعت_باطل_میشه❌
Show all...
[🧞‍♂آتـــــــــ𝓐𝓵𝓶𝓪ـــــــاز💙]

⚡﷽⚡ ⚡به قلم: زینب کاظمی ⚡لیست رمان ها👇 ⚡#آتاز(آنلاين_در حال تایپ) ⚡#موش‌بخورتت(تمام_در حال ویرایش) ⚡ادمین: @Delbarr14000 ⚡عکس شخصیت ها:

https://t.me/joinchat/XMrvSfcUoGM2NzU0

زنش سرطانِ رحم داره ولی دلش می‌خواد رابطه ی خشن داشته باشه که...‼️🔞♨️ https://t.me/joinchat/dvKYjP5xK5hhOGI0 https://t.me/joinchat/dvKYjP5xK5hhOGI0 به تلوزیون خیره شدم و به حرف های روانشناس گوش دادم... - چطور می توانیم در س*ک*س لذت بیشتری را تجربه کنیم؟ مردِ روبروش خندید و گفت: - خوب خانم دکتر شما بگو ببینیم درمانش چیه؟! روانشناسه سوتین قرمز رنگی رو برداشت و جلوی چشمهای مرده تکون داد: - ایجاد تنوع، حل مشکلات و اختلالاتی مانند زودانزالی یا دیرانزالی، صحبت کردن درباره علاقه مندی ها، طولانی کردن مدت زمان س*ک*س و موارد دیگر، در نهایت موجب بیشتر شدن لذت زن و مرد در رابطه زناشویی می‌شود. پفکی توی دهنم گذاشتم که مردِ پرسید: - برای کسایی که سرطان رحم دارن چی؟ رابطه خطرناکه؟ روانشناس تند تند سرشو تکون داد و گفت: - به هیچ وجه خوب نیست و صد در صد خطرناکه! نمی‌دونم چرا دلم یه رابطه ی خشن می‌خواست؟! اصلا یه جوری بودم... با صدای آتش برگشتم طرفش، از شرکت اومده بود و خستگی از سرو روش می‌بارید... - گنجشک کوچولوی من کجاست؟! از روی مبل بلند شدم که با دیدنم اخمی کرد و یکی از ابروهاشو انداخت بالا و به بدنم اشاره کرد: - شرت و سوتین مشکی پوشیدی! بعد تو خونه با اینا می‌گردی؟! قدم برداشتم طرفش و کروباتش رو توی مشتم گرفتم: - چیه نکنه خوشت نیومده؟ با خشم کتش رو در اورد و انداخت روی شونم، خم شد و توی گوشم غرید: - نه خوشم نیومد! دلم نمی‌خواد بدنِ زنم رو یکی از این خدمه ها ببینه... سرمو توی گردنش فرو کردم و بوسیدم که با اخم گفت: - آزیتا با توام! نکن... دستامو دور گردنش انداختم و نالیدم: - دلم س*ک*سِ خشن می‌خواد! خواست پسم بزنه که بیشتر چسبیدم بهش... - اصلا من تمکین می‌خوام! مگه شوهرم نیستی؟! سرشو برگردوند که با اخم سرشو به طرف خودم برگردوندم و تو چشمهاش خیره شدم: - نگو که تو هم دلت س*ک*س نمی‌خواد؟! خمار گازی از لبم گرفت و لب زد: - تو مریضی دیونه! از زیر پاهام گرفت و تا برسیم تو اتاق لباشو بوسیدم: - آتش.. درِ اتاق رو باز کرد و پرتم کرد روی تخت و لباساش رو در اورد خیمه زد روی بدنم... https://t.me/joinchat/dvKYjP5xK5hhOGI0 https://t.me/joinchat/dvKYjP5xK5hhOGI0 🔞 #آتاز #مردی از تبار #خشم مردی که تنها چیزی که میتونه آرومش کنه یک #عشقِ یک عشقِ موندگار یک عشقِ #پاک... و #دختری که #پاک نیست! #معصوم نیست! دختری #قوی که روی پای خودش #ایستاده! دختری که به #تنها موندن عادت داره و هیچ چیزی جز #انتقام آرومش نمیکنه! و #تنفری که آخر عاقبت خوبی #نداره، تنفری که تنها فقط یک #آرامش براش داره... https://t.me/joinchat/dvKYjP5xK5hhOGI0 ⛔️این رمان با هر پارتش یه جنجال به پا کرده⛔️ #لینک_بعد_از_یک_ساعت_باطل_میشه❌ #محدودیت_سنی🔞 #عاشقانه_اجباری♨️ #توصیه_نویسنده⚠️
Show all...

پارت واقعیه، کپی نکنید❌ بــوســه های تــیــغ ❤️‍🔥 #پارت13 دستم رو برای سیلی زدن بهش بالا بردم که توی هوا قاپید، با حرصی ترین صدای ممکن گفتم: هیچ غلطی نمی کنی، نه الان، نه وقت های دیگه، جرأتش رو نداری. پشت چشمی برام نازک کرد و به راننده گفت لباس عروسم رو از آرایشگاه بیاره، با رفتن راننده به کمرم چنگ زد و من رو به خودش چسبوند، دست هام رو به سینه اش فشار دادم تا از خودم جداش کنم ولی فایده نداشت، نفسم رو کلافه بیرون دادم و عصبی گفتم: ارسلان ولم کن. دستش رو از زیر تونیکم رد کرد که ترسیده جیغ زدم و خواستم عقب بکشم ولی ول کن نبود، چنگی به بالا تنه ام زد که از شدت درد ضعف کردم. - چرا باید جرأت دست زدن به زنم نداشته باشم؟ مثل این که یادت رفته دوسال پیش صیغه کردیم! با ضغف بین پاهاش افتادم و با هردو دست سعی کردم دستش رو جدا کنم ولی ول کن نبود. - مگه نمی گفتی جرأت کاری ندارم؟ هوم؟ به بالا تنه ام بیشتر جنگ زد که پشیمون گفتم: ارسلان غلط کردم ولم کن، تو رو خدا. با اقتدار از بالا بهم نگاه انداخت، به طرفم خم شد و لب هاش رو مماس با لب هام قرار داد و عصبی گفت: فکر کردی کجا می تونی بری؟ یادت رفته عقد دختر عمو و پسر عمو رو تو آسمون ها بستن؟ قرار بود از همون روزی که به دنیا اومدی زنم بشی، چرا فکر کردی تو رو با دختری مثل شیدا عوض می کنم؟ درسته که بی بند و باری ولی منم کم کسی نیستم، می تونم ادبت کنم، ازت همون چیزی رو می سازم که خودم می خواستم. از شدت درد اشک توی چشم هام حلقه زد، دستش رو شل تر کرد و با نوازش دستش سعی کرد آرومم کنه، کم مونده بود بزنم زیر گریه که دستمال گلدوزی شده ی قهوه ای رنگش رو بهم داد. - با نک دستمال اشک هات رو بگیر، نباید آرایشت به هم بریزه، همین جا لباست رو عوض می کنی و بعد می ریم سوار ماشین خودمون می شیم، می دونستم دلیل سکوتت بی معنا نیست و فکر فرار به سرت زده. https://t.me/joinchat/-Ht1peEp1lIzYjA0
Show all...
بــوســه های تــیــغ ❤️‍🔥

سرهنگ مغرور، خلافکار شیطون

https://t.me/joinchat/-Ht1peEp1lIzYjA0

بـوســہ هـاے تـیـغ🥀 #پارت6 با شنیدن خنده ی عصبی‌اش کم مونده بود خودم رو خیس کنم، دوباره نگاهش رو از توی آیینه به نگاه لرزونم دوخت و با تحکم گفت: -بیا جلو، بار آخره که حرفم رو تکرار می کنم، بیا تا مثل سری قبل نوازش دستم رو حس نکنی. ساعد دست راستم رو روی چشم هام گذاشتم، به خاطر بغض خفه شده بودم و صدام به زور بالا می اومد. - ارسلان توروخدا نزن من رو، بچگی ک... از ماشین پیاده شد، جیغ زدم و تا جای ممکن خودم رو عقب کشیدم و به در ماشین چسبیدم، در پشتی رو باز کرد و بی هیچ نرمی پام رو به طرف خودش کشید، خواستم دوباره جیغ بزنم که با تودهنی که بهم زد خفه شدم، نگاه سرخش رو به چشم هام دوخت و موهام رو محکم کشید. - به جون مامانم زنده‌ات نمی ذارم، بابات می دونه ناز پرورده‌اش کجاست؟ نکنه باز به دروغ گفتی خونه دوستتی؟ فرصت جواب دادن بهم نداد و با کشیدن موهام مجبورم کرد از ماشین پیاده بشم، در رو محکم به هم کوبید و من رو به طرف در ماشین برد، من رو به زور صندلی جلو نشوند و قبل از بستن در به طرفم خم شد، چونه ام رو اسیر دست قدرتمندش کرد و با تعصب گفت: - خیلی دوست دارم بفهمم نامزدم بین اون همه پسر چه گ... میخورده، حس بزرگ بودن بهت دست داده؟ همچین امشب تو چشم همه کوچیکت می کنم تا دیگه از این غلط ها نکنی. اشک هام رو با پشت دست پاک کردم، انگشت اشاره اش رو به طرفم گرفت و تهدید کنان لب زد: -کار دارم باید برم، اگه برگشتم و دیدم از جات یه کوچولو تکون خوردی جنازه ات رو به مامانت تحویل میدم. چونه ام رو به عقب هول داد و بعد از بستن در به طرف ساختمون رفت، با شنیدن صدای قفل مرکزی فهمیدم که درها رو قفل کرده. اگه... اگه بابام می فهمید خفه ام می کرد، وای مامانم رو بگو، کاش به کسی نگه، کاش... این فکر ها رویایی بیش نیست، خوب می دونستم که ارسلان دنبال بهونه بود تا زود تر باهام ازدواج کنه و به قول خودش از اول تربیتم بده، خاک تو سر من که بهونه دستش دادم. دیگه از زور گریه نفسم بالا نمی اومد، کارم از هق هق کردن گذشته بود و نفس کم آوردم. با اومدنش خودم رو به در چسبوندم، بعد از نشستن پشت فرمون در رو بست و عصبی بهم نگاه دوخت، به فاصله ی نه چندان زیادمون اشاره کرد و با تمسخر گفت: -فکر کردی این فاصله ی کم می تونه تو رو از کتک خوردنت نجات بده؟ کور خوندی.... https://t.me/joinchat/-Ht1peEp1lIzYjA0
Show all...
بــوســه های تــیــغ ❤️‍🔥

سرهنگ مغرور، خلافکار شیطون

https://t.me/joinchat/-Ht1peEp1lIzYjA0

- من خودم دکترم بهت می‌گم سکس منظم تو دوران بارداری خیلی هم خوبه! جلوی بینیم رو می‌گیرم و به عقب هولش می‌دم. - جراح مغز و اعصاب و چه به زنان زایمان؟ بعدشم در دوران بارداری شوهر آدم نمیتونه دکترش باشه گل من! تای ابرویی بالا می‌اندازه: - چه ربطی داره؟ من می‌خوام روح و روان مادر بچه‌م سالم باشه... عاقل اندر سفیه نگاهش می‌کنم و در حالی که دارم جون می‌کنم عق نزنم، یقه‌‌ی لباسمو می‌کشم روی صورتم: - بیشتر می‌خوره نگران روح و روان پدر بچه باشی تا مادرش بیبی... بعدشم؛ مگه قرار نشد جنابعالی تا وقتی من ویارم تموم شه خونه ننه‌ت بمونی؟ با بغض ساختگی نگاهم می‌کنه و به رختخوابش که وسط سالن پهنه اشاره می‌زنه: - از اتاق خواب پرتم کردی بیرون سلیطه بس نبود؟ از خونه‌مم می‌خوای بیرونم کنی؟ با لبای آویزون نگاهش می‌کنم. لوس می‌گم: - به من چه بچه‌ت هم به آدمیزاد نرفته... بو عطرت می‌خوره زیر بینیم عقم می‌گیره! شاکی از روی کاناپه بلند می‌شه و دست به کمر زده جلوم وایمیسته: - روزی سه بار منِ ننه مرده رو می‌فرستی حموم! پوستم سُر شده دیگه. احساس می‌کنم پدر پدر جدم ماهی بوده انقدر که زیر آب رفتم من... تا این تخم سگت به دنیا بیاد من آب شش درآوردم زن! چه وضعشه اخه؟ حرصی لبخند می‌زنم: - مجبورت کردم حامله‌م کنی؟ اومدم التماس آقا سیاوش تو رو خدا کاندوم نذار من بچه دوست دارم یا خود وحشیت انقدر زده بودی بالا بی خیال پیشگیری فقط منو دراز کردی... حرفمو قطع می‌کنه: - هوی هوی هوی... بچه می‌شنوه چیه اینا داری می‌گی؟ جفت ابروهام بالا می‌پره: - اوهوع! چه غلطا... بچه می‌شنوه چطوری درست شده بده براش بعد تو بگیری ننه‌شو بکنی بد نیس براش؟ بدآموزی نداره؟ لبشو گاز می‌گیره و با شیطنت می‌گه: - دیگه اون موقع این طفل معصوم نمی‌دونه چی داره می‌خوره بهش... الان تو توضیح بدی واسش شکافته می‌شه داستان خوب نیست! عروسک روی میزو سمتش پرت می‌کنم و با حالتی بین خنده و حرصی می‌گم: - اون نمی‌دونه چی خورده بهش ولی صددرصد قول می‌دم بهت وقتی دنیا میاد یه گودی تو پیشونیش داره که براش سوال میشه وقتی تو رحم ننه‌ش بوده چی خورده بهش؟ که اون موقع منم می‌گم مستقیم بیاد از باباش بپرسه! نچ کشداری می‌گه و گوشیشو از روی میز برمیداره. - تو به من اعتماد نداری! مشکوک نگاهش می‌کنم. - چیکار داری می‌کنی؟ با شیطنت لبخندشو کش می‌ده: - خدا خیر بده مادر زنمو که دکتر زنان زایمانه! چشمام گرد میشه: - خر نشی زنگ بزنی مامانم بگی‌می‌خوام دخترتو بکنم توصیه‌ت چیه؟ بین حرفام صدای الو گفتن مامانم تو سالن می‌پیچه: - الو؟ سیاوش؟ - به سلام مادرزن جان... حال شما؟ بهت زده نگاهش می‌کنم: - زنگ زدی؟ مامانم با خنده می‌گه: - کم نمک بریزه بچه... بگو دردتو! لبشو با زبونش تر می‌کنه به بی توجه به قیافه‌ی سکته‌ای من، در کمال بی شرمی به مامانم می‌گه: - والا غرض از مزاحمت اینکه من می‌خوام با سوگند سکس کنم ولی سوگی می‌گه جا سالارت هک می‌شه تو پیشونی بچه‌م... شما به عنوان به متخصص زنان زایمان توصیه‌ت به دخترت چیه؟ https://t.me/joinchat/lPI5c2pjLJQ5MDQ8 https://t.me/joinchat/lPI5c2pjLJQ5MDQ8 بی شررررف به مادرزنش می‌گه می‌خوام با دخترت بخوابم توصیه‌ای نداری؟🙂😂😂😂😂 #پارت‌واقعی لطفا کپی نکنید❌
Show all...
مـربـای پـرتـ🍊ـقـال

﷽  وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ  وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِين...🧿 بـهـار مـحـمـدے #دیواری‌به‌ضخامت‌سکوت #دانهیل‌قرمز #حوالی‌هیچستان #مربای‌پرتقال

- تو اصلا بلدی یه گرگینه رو ارضا کنی؟ فکر کردی مثل یه آدم معمولیه؟ فکر کردی تحریکش راحته؟ خجالت زده سر پایین انداختم، زیر نگاه خیره آرشام که از حجم زیاد بیحالی با بالاتنه لخت دراز کشیده بود. - خانم با لباسای گشاد و گونی، آدم حشریشم تحریک نمیشه. چه برسه به ارباب که آلفاست! به تونیک بلند عروسکیم اشاره کرد و با چهره درهم گفت: - آدم واسه شوهرش اینارو می‌پوشه؟ مگه شورت لامبادا نخریدم براتون؟ سوتین ویکرتوریا خریدم. این همه کاستوم گرفتم. سمت کمد رفت. - لباس خواب سکسی گرفتم، همه مدل، پرستاری، خلبانی! چرا نمیپوشید؟ یکی از لباس های خواب قرمز توری رو جلوم تکون داد و با حرص تکرار کرد. - ارباب آلفاست، رده بالاست. قوای جنسیش مثل بقیه گرگینه ها نیست. اینارو باید بپوشید، تا تحریک بشه. از خجالت و شرم بغض راه گلوم رو گرفت که از نگاه وحشی آرشام دور نموند. - الی گمشو بیرون...بسه. دربرابر لحن مردونه‌ خشمگینش الی هول شد. - آخه ارباب شما اگه تخلیه جنسی نشید تو قوای جسمی هم مشکل دار میشید. وظیفه زنتون تمکینه! - گفتم بیرون! درس زناشویی به زن من نده! بیرون! الی وحشت زده رفت. ریز ریز با سری افتاده اشک میریختم که با دست ازادش اشاره کرد. - بیا اینجا یاس... بغ کرده جلو رفتم گونه‌م رو به سینه عضلانی بی موش چسبوندم. پیشونیم رو بوسید، دراز کشید و من رو روی پایین تنش نشوند. - تو منو بدجور تحریک میکنی یاس...حتی بدون کاستوم و لباس خواب سکسی! لپ هام گل انداخت. - نبایدم بلد باشی، یاسمن اگر تو بکر و نابلد نبودی که از زیر دستم زنده بیرون نمیرفتی توله. دستش رو بند شلوارم کرد و با لحن خماری گفت - شلوارت‌و دربیار...لباس زیر گفتم نپوش که نپوشیدی؟ بی توجه به زخمی که جای دندون های یک گرگ نر دیگه بود روی تنم خیمه زد و دستش رو داخل شلوارم کرد و لبخندی زد - همین حرف مطیع بودنت منو تحریک میکنه واسه یه سکس خشن! اب گلومو قورت دادم که چنگی به پایین تنم زد و لباسام رو... با ۵۰۰تا پارت آماده برو حااااال کن😁😍 🔺⬇️⏺⬇️🔺 https://t.me/joinchat/AAAAAEf4mYoYHw9_MKT1QA آقا کچل کردید، به خدا این رمان مشکل داره. صحنه داره هزاریکی بدبختی کشیدم تا ادمین تبلیغاتش پارتشو دور از چشم نویسنده بهم داد. فقط چند روز لینکش سالمه بعد باطل میشه.🕑 سریع جوین بدید👇🚫 https://t.me/joinchat/AAAAAEf4mYoYHw9_MKT1QA #صحنه_دار⛔️ #گرگینه‌‌ی‌وحشی‌که‌دلباخته‌دانشجو‌زبانش‌میشه🚫
Show all...
_آمپول زدن برات بهشت و جهنم منه طلا. _آمپول زدن برات بهشت و جهنم منه طلا. درحالی که دستم رو به سمت لبه ی شورتم میبردم آروم لب زدم. _چه بهشت و جهنمی داریوش، بگیر بزن از درد مردم، یه آمپوله چقدر فلسفیش میکنی. پاهاش رو از دو طرفم رد کرد که چشم هام گرد شد و به سمتش برگشتم و با تشر گفتم: _می خوای یه آمپول بزنی فقط، این کارا چیه برو کنار از رو باسنم. آمپول رو بالا گرفت و درحالی که خودش شورتمو پایین میداد گفت: _بهشت منه چون تن بلوری و نرمتو میون انگشتام میگیرم و فشار میدم... با خنده و عشوه یکم کمرمو بالا میدم که دستش رو باسنم میشینه و با انگشتاش روش ضرب میگیره. _جهنممه چون یه جای دیگم هم اونو میبینه. با فهمیدن منظورش خواستم جیغی بزنم که با حس سوزش ساکت شدم، آمپول رو دراورد و گفت: _این از بهشتم؛ حالا وقت جهنم توئه. قبل این که مهلت تکون خوردنی داشته باشم یک هو کمرم بالا رفت و لباسم پایین تر داده شد، ترسیده از این که منشی نیاد داخل خفه جیغی زدم. _داریوش...الان یکی میاد چیکار میکنی؟ آخ...برو کنار. فشازی به کمرم وارد کرد. _نه خانم دکتر، من عاشق این حالتیم که توش قرار، گرفتی...داره دیوونم میکنه. سعی کردم تکون بخورم ولی قفلم کرده بود. _تنها لطفی که میتونم بهت بکنم اینه که بهت زیاد فشار نیارم چون آمپول زدی. با فشار... https://t.me/joinchat/VdG2W3n0yNXR7RF5 https://t.me/joinchat/VdG2W3n0yNXR7RF5 طلا دکتری که عاشق لات محله میشه. داریوشی که به دختر بازی و رفتن به خونه خراب معروفه ولی چی میشه که این لات محل هم دل به دکتر جذاب و جلف می بنده؟ #صحنه دار #اروتیک https://t.me/joinchat/VdG2W3n0yNXR7RF5
Show all...