کانال رسمی نیلوفرقنبری(سها) ولی افتاد مشکلها
نیلوفرقنبری(سها) مربی و مدیر انجمن ✏سها قلم فریاد_سکوت (چاپ) چاوان(چاپ) آینهدق(در حال چاپ) دلهایبیقواره یک شب بارانی بی همهچیز مردم این شهرحسودند لینک کانال https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk گروه نقد https://t.me/+78CJfFwsX89hODc8 🚫کپی ممنوع
Show more4 105
Subscribers
-624 hours
-567 days
+3430 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
#قسمتصدوبیستونه
#ولیافتاد_مشکلها
به خودش در آینه نگاه کرد. تیشرتی سورمهای و آستین کوتاه روی شلوار ورزشی سیاهش پوشیده بود. با شنیدن صدای باز شدن در آسانسور، در را باز کرد.
ماهلین جلو آمد و سلام کرد. هنوز هم رنگِ رویش مهتابی بود. رنگ سبز چشمانش مثل سابق خوشرنگ نبود و کدر بود. خیلی راحت میشد هالهای از غم را در نینی چشمانش دید و حسش کرد.
- سلام. اتفاقی افتاده؟
- نه، ولی انگاری آقا یوسف یادش رفته بهت زنگ بزنه. لیست خرید شرکت پاوه رو تو خونه جا گذاشته اومدم ببرمش.
خیالش راحت شد.
- آهان. صبر کن برم بیارمش. میتونی بیای تو.
- نه ممنون. همینجا خوبه.
شایان پاکشان سمت اتاق رفت و فایل لیست را از روی میز دراور برداشت و برگشت.
- بیا اینم لیست.
ماهلین لیست را گرفت و این پا و آن پا کرد.
- چیزه...
شایان که اخمهایش را نمیتوانست باز کند، سرش را به چپ و راست تکان داد.
- دیگه چیه؟
- بابت دیروز... من یه عذرخواهی بهت بدهکارم.
- تعجبیم نداشت. همیشه بداخلاق و بیادبی. مثل بار اولی که تو ویلا دیدمت.
- من بیادبم؟ بابا خودت اون دفعه گفتی تقصیر کارگرت بود سگو باز گذاشته. یهو چرا حرفت رو عوض میکنی؟
- حرفمو پس میگیرم. دیروز توی رو به مرگ رو بردم دکتر و با هزار بدبختی آدرس خونهت رو پیدا کردم تا سالم برسی پیش شوهر و بچهت، ولی تو عوضش سرم داد زدی که چرا بردمت خونهت.
ماهلین پوزخند زد:
- شوهرم!
شایان با کلمات بازی میکرد شاید بتواند از زیر زبان او حرف بکشد. سخت بود انتخاب کلمات مناسب، اما این کنجکاوی و دست و پا زدن در برزخی که مادر فرشاد برایش ساخته بود، سختتر بود.
- چیه نکنه ترسیدی شوهرت منو با تو ببینه؟
- چجوری آدرس خونهمون رو پیدا کردی؟
- حالا هر جور. مهمه؟
- آره خیلی مهمه. تو شرایط منو نمیدونی. اصلا نباید منو میبردی به محلهمون.
شایان بر و بر نگاهش کرد. غوغایی در دلش بود. آنقدر از دیروز در نشخوارهای فکرهایش با خودش جنگیده بود که دیگر توانی برای صبر و تحمل نداشت، اما حرفهای زنک واقعا زشت و سیاه بودند و همینجوری نه میشد باورش کرد، نه دلش میخواست باورشان کند.
اصلا نمیدانست چطور باید از موضوع سردربیاورد.
- من چه میدونستم که نباید پام رو بذارم محلهتون و اصلا هم دلیلش رو نمیدونم. پس تو حق نداری منِ بیخبر از همه جا رو سرزنش کنی.
- من که معذرت خواهی کردم. قبولش کن دیگه. واسه همین نیومدی پاساژ؟
شایان دست به سینه یکوری تکیه داد به درگاه در.
- چی شده با خودت فکر کنی که اونقدر مهمی به خاطرت نیام سرکار؟
ماهلین مظلومانه سرش را پایین انداخت.
- خب خداروشکر که اونقدرام از دستم ناراحت نشدی. بابت اینکه منو بردی درمونگاه ازت تشکر میکنم. برای جبرانش هم خودت بگو چی کار کنم؟ و البته هزینهی درمونگاه و شماره حسابت رو برام بفرست. ممنون میشم همین الان اینکارو بکنی. با اجازه.
ماهلین داشت میرفت و او در تب و تاب سوالات بیپایانش داشت میسوخت.
ماهلین در کابین آسانسور را باز کرد و شایان پرسید:
- امیر کیه؟
❤ 39👍 8
318316
#قسمتصدوبیستوهشت
#ولیافتاد_مشکلها
- جان داداشم؟... آره دیگه پاساژم. کجا باشم؟... باشه حواسم هست. بهتر نشدی؟... باشه. استراحت کن تا بیام خونه.
به گمانم داشت با شایان حرف میزد. میدانستم باهم زندگی میکنند. پشتم را به کابینت کردم و پرسیدم:
- آقای مهرجو مریض شده؟
یوسف دو استکان از کابینت بالای سرش درآورد.
- مریض که نه. نمیدونم چشه. از دیروز که برگشت پاساژ حالش خوب نبود. عصبی و ناراحت بود. احتمالا تو کارگاه اتفاقی نیفتاد؟
- نه، مثلا چه اتفاقی؟
- والا اگه بدونم. حرف نمیزنه که الاغ. امروزم پاشد گفت نمیآم پاساژ.
استکان قهوه را به طرفم گرفت.
- بفرما. فنجون و ماگ و از این سوسول بازیا نداریم.
استکان قهوه را از دستش گرفتم و تشکر کردم. گفت:
- نوش جان. امروز خیلی کار دارم نوبخت. کلی جنس قراره تا شب برسه. بیا بریم سر کارمون.
پشت میزم نشستم، اما حواسم پیش شایان بود. یعنی آنقدر عکسالعملم ناراحتش کرده بود که نیاید سرکار؟
نه. شایان مرد لوسی نبود. نیامدنش و حال و احوال بدش قطعا یک دلیل محکمی داشت. کاش میشد بفهمم دیروز چه اتفاقی برایش افتاده بود.
بعد از ناهار، یوسف کلافه بود و داخل کشوها را با عجله میگشت.
قفسهی زونکنها را هم به هم ریخته بود.
پرسیدم:
- دنبال چی میگردی آقا یوسف؟
- دنبال لیست خریدمون از شرکت پاوهام. نیست. قراره بار تا دو ساعت دیگه برسه.
- بیام کمک؟
- نه بذار زنگ بزنم شایان.
با شایان تماس گرفت و آخرش معلوم شد لیست را در خانه جا گذاشته. بعد هم به یک نفر دیگر زنگ زد.
- الو میثم؟ کجایی؟... ای بابا! نه هیچی. میخواستم یه توک پا بری خونهمون یه چیزی جا گذاشتم بیاریش... نه دیگه ولش کن دیره تا پنج. خودم یه کاریش میکنم. نوکرم.
رو کردم به یوسف.
- شما برو من هستم دفتر.
- کاش میشد خودم برم، ولی تا ده دقیقه دیگه یه بار دیگه میآد.
فورا فکری به ذهنم رسید. بهترین فرصت بود تا شایان را ببینم و علت نیامدنش را از او بپرسم. میترسیدم بانی و باعثش من باشم.
- میخواین من برم؟
یوسف یک تای ابرویش را بالا انداخت.
- مگه خودت کار نداری؟
- بیشترش رو انجام دادم. بقیهش بمونه وقتی برگشتم.
- اگه این کارو بکنی که واقعا ممنونت میشم. شایانو نمیتونم بکشم از خونه بیرون. حوصله غر زدناشو ندارم.
موبایل و کیفم را برداشتم.
یوسف آدرس را روی یک کاغذ نوشت.
- اینم آدرس. بهش زنگ میزنم که تو داری میری.
- اوکی. پس فعلا.
وقتی به آدرسی که یوسف داده بود رسیدم، دل توی دلم نبود. کارم زشت بود و باید از او عذرخواهی میکردم.
*
روی مبل سه نفره دراز کشیده بود و ساعد دستش را روی پیشانیاش گذاشته بود. بعدازظهر دلگیری بود و عادت نداشت این وقت روز در خانه تنها بماند.
روح و روانش داغانتر از آن چیزی بود که نشان میداد.
از دیروز که آن زنک آن خزعبلات را در مورد ماهلین گفته بود، هزار جور فکر ناجور به ذهنش خطور کرده بود.
اعصابش خرد بود وقتی نمیتوانست جواب سوالاتش را پیدا کند.
امیر که بود؟ شوهر ماهلین بود؟ شوهرش بود یا هنوز هم هست؟ چرا فرار کرد؟ آن زن که بود؟ پسرش با ماهلین چه رابطهای داشت؟
مگر ماهلین چه کرده بود که آبروی خانوادهاش رفته بود؟
ترسناکترین سوالی که به ذهنش میرسید این بود که چرا زن گفته بود پدر ارمیا معلوم نیست چه کسی است.
از دیروز خیلی زیاد به این موضوع فکر کرده بود و سرش در حال افجار بود.
از خودش پرسیده بود دقیقا عاشق چه زنی شده؟ یک زن هرزه با یک بچه که پدرش نامعلوم بود؟
با این افکار مالیخولیایی میجنگید تا قبولشان نکند. در این چند وقت حتی یکبار ندیده بود ماهلین داخل پاساژ نانجیبی کند.
البته که به این جمله به شدت ایمان داشت که آدمها را نمی شود از ظاهرشان قضاوت کرد. گاهی مدتها طول میکشد تا آن پوسته و نقاب کنار برود و خود واقعیشان را نشان بدهند.
درست مثل ماه که پشت یک تکه ابر سیاه و بزرگ پنهان شده، بالاخره ابر رد کارش میرود و ماه میماند و چهرهی واقعیاش. فقط دعا میکرد این ماهلین هم مثل آن ماهِ در آسمان نور بتابد.
با صدای زنگ در خانه، دستش را از روی صورتش برداشت. نچی کرد و نشست.
- اه کیه این وقت روز؟ اگه گذاشتن بکپیم یه دقه؟
لخ لخ کنان سمت آیفون رفت و با دیدن ماهلین در صفحهی سیاه و سفید آیفون، شوکه شد.
- اِ! ماهلینه! اینجا چی کار میکنه؟!
گوشی را برداشت و گفت:
- بله؟
شنید:
- سلام. باز کن مهرجو. منم.
- دارم میبینم. اینجا چی کار داری؟
- مگه آقا یوسف بهت زنگ نزد که دارم میآم؟
- نه! چی شده؟
- باز کن بیام بالا میگم.
دکمه را فشرد و گوشی را سرجایش گذاشت. سمت در رفت. روی دیوار بین در و دستشویی، یک آینه قدی بود.
👍 22❤ 10
30030
#قسمتصدوبیستوهفت
#ولیافتاد_مشکلها
حالم بد بود. جسم و روانم شبیه یک تکه کاغذ در میان گرد و خاک و طوفان در هوا ویلان بود.
چشم که باز کردم و وقتی دیدم شایان مرا تا جلوی خانه آورده، شوکه شدم.
وقتی با عجله و با دستانی لرزان، در حیاط خزیدم، تا نیم ساعت گیج و منگ بودم و نمیدانستم چه واکنشی به شایان نشان داده بودم.
اصلا نپرسیدم چطور آدرس خانه را پیدا کرده بود. البته که سوالم فقط یک جواب داشت و آن هم این بود یکی از اهالی محله کمکش کرده.
این یعنی دیده شدنم با شایان شروع دردسر جدید بود.
عزیز هر چه میپرسید مرا چه شده که آنهمه پریشان احوالم، جوابی در خور آن نگاه پر از ظنش نمییافتم.
- چته ننه؟ رنگت چرا اینقدر پریده؟
پالتویم را از تنم کندم و روی مبل پرت کردم.
ارمیا اولین کسی بود که چسب زخم روی ساعدم را دید.
- مامانی آمپول زدی؟
حاجبابا دستم را گرفت و روی مبل نشاند.
- چته ماهلین؟ سرم وصل کردی؟
نمیدانستند ضعف و بیحالی و لمس بودن دست و پایم را حس نمیکنم و نگران شایعههای خانه خرابکنی هستم که قرار است آوار شود بر زندگیام.
عزیز یک لیوان آب قند برایم آورد و حاجبابا آرام آرام آن را به منی که الکن شده بودم، خوراند.
کمی حالم جا آمد و بالاخره لب باز کردم.
- خوبم حاجبابا. چیزیم نیست.
ارمیا دستم را گرفت و پشت دست سردم را بوسید.
- مامانی خوشگلم مریض شدی؟
دست کشیدم روی سرش.
- نه عشقم خوبم. فقط ضعف داشتم.
حاجبابا که خیالش راحت شده بود کنارم نشست.
- چجوری اومدی خونه؟ خودت رانندگی کردی؟
همان لحظه بود که صورت جاخورده و مات شایان جلوی چشمم آمد.
- نه با اسنپ اومدم. یه ساعت دیگه باید برم ماشینو بیارم.
- نمیخواد. زنگ بزن روزبه بره بیاره.
عزیز در تایید حرف حاجبابا سر تکان داد.
- آره مادر. با این ضعف و بیحالیت صلاح نیست پشت فرمون بشینی. ناهار خوردی؟
- نه عزیز. از کارگاه که دراومدم حالم بد شد.
- باشه پاشو برو دراز بکش تو اتاقت من یه چیزی درست کنم.
حاجبابا و ارمیا دستانم را گرفتند و مرا سمت اتاق بردند.
ارمیا و آن حرکت پر از حمایتش لبخند به لبهایم آورد.
- دورت بگرده مامانی.
حاجبابا بالشت و پتویی روی زمین انداخت و دراز کشیدم. ارمیا پتو را تا زیر گردنم بالا کشید و بعد هم دوباره پشت دستم را بوسید.
حاجبابا خندید.
- فسقلی رو ببینا. چه ماچ و موچی هم راه انداخته. بیا بریم بیرون مامانت بخوابه.
آندو که رفتند و در اتاق بسته شد، سعی کردم به ساعتهای قبل فکر کنم.
شوربختانه با شایان جوری حرف زدم که پسر بیچاره را حسابی ناراحت کرده بودم.
لعنت به من و این خواب سنگین بعد از سرم.
هنوز هم به شدت خوابم میآمد. گرسنه بودم و باید چیزی میخوردم.
عزیز با سینی نیمرو و خرما و نان تازه به اتاق آمد.
نشستم و پتو را کنار زدم.
- بیا بخور بعد بخواب ننه.
وقتی دید دستانم جانی برای لقمه گرفتن ندارد، خودش لقمه گرفت.
- چرا زنگ نزدی حاجبابات بیاد ببردت دکتر؟
با دهان پر گفتم:
- کارگاه از اینجا دور بود عزیز. دیر میشد.
- از بس سرِ پرستاری از پسرت بیخوابی کشیدی. یه امروز و امشبو بخواب، صبح سرحال برو سر کار.
- ارمیا بهتر شده؟
- آره مادر. اون قرصایی که دکتر قلبش داده بدنشو قوی کرده. بچهم زود خوب شد. سوییچ ماشینتو بده بدم روزبه بره بیاره. ماشینو کجا گذاشتی؟
- سوییچ تو کیفمه. بهش بگو کوچه بغلی نزدیک پاساژ. همون که سرش یه عینک فروشی هست.
ناهارم را خوردم و با فکر و خیال شایان و اینکه وقتی دیدمش چه باید به او بگویم، به خواب رفتم.
صبح روز بعد سرحال به پاساژ رفتم.
ابتدا به اتاق مهد رفتم تا به مونا بگویم ارمیا تا شنبه به مهد نمیآید، اما بیشتر میخواستم شایان را ببینم.
در بوتیکش نبود و فروشندهاش داشت با یک مشتری سرو کله میزد.
حرفهایم را که به مونا زدم، بالا رفتم. شایان در دفتر هم نبود.
یوسف داشت قهوه دم میکرد. با دیدنم گفت:
- اِ اومدی نوبخت؟
- سلام آقا یوسف.
- علیک سلام. بهتری؟
در یخچال را باز کردم تا ظرف غذایم داخلش بگذارم.
- مرسی بهترم.
- شایان گفت حالت بد شد و رفتی خونه.
- دو روز و دو شب نخوابیده بودم، دیگه حسابی کم آوردم.
- مادر بودن چه سخته. ارمیا بهتره؟
- آره خوبه. گفتم تا شنبه بمونه خونه بعد بیاد مهد.
- شاید تو مهد از یکی گرفته.
- نه مونا گفت همه سالمن. این پسر من شیطونه. احتمالا دست کثیفشو کرده تو دهنش.
- بچهس دیگه. تا بزرگ بشه هزار بار مریض میشه خوب میشه.
- بله همینطوره.
- قهوه بریزم واست؟
- آره ممنون.
تلفنش همان لحظه زنگ خورد. دست در جیب شلوارش کرد و آن را بیرون کشید.
👍 26❤ 9
28530
دوستانی که تروسکه رو خوندین، اسموتی با طعم مرگ هم یه رمان جنایی منه که خودم عاشقشم. عمرا حدس بزنی قاتل کیه.
تخفیف رو از دست ندین.
این رمان قرار بود چاپ بشه، ولی ارشاد خیلی سانسورش میکرد. منم حیفم اومد.
👍 7
32903
انتخاب رشته آخرین و مهم ترین گامی هست که تو مسیر انتخاب شغلی مون تو آینده داریم و نمیشه تو این مرحله از زندگی مون اشتباه داشته باشیم چون عواقبش سالها گریبان گیرمون میشه و مسیر زندگیمونو کلا تغییر میده
راه درست و اصولی اینه که هرکاریو به متخصصش بسپریم اما این متخصص نباید صرفا هزینه گزاف بگیره و در بسیاری از مواقع کارو بسپره دست شاگرداش
بنده با سه سال سابقه مشاوره و انتخاب رشته این کارو شخصا و به تعداد محدود هر ساله انجام میدم
روند مشاوره ما اینطوره که در قدم اول باید اعتمادسازی باید داشته
حالا این اعتماد چطور کسب میشه؟
برای دوستانی که با بنده انتخاب رشته داشته باشن لینک چنل خصوصی فرستاده میشه که واریزی ها و روند کلی انتخاب رشته را مشاهده کنند و در قدم بعدی تماس رایگان با دانش آموز گرفته میشود تا سوالات تکمیلی پاسخ داده شود
بعد از شروع به مشاوره
لیست علاقه مندی
لیست اولویت بندی (اینکه برای دانش آموز شهر مهمه یا رشته یا...)
شناسایی اهداف و استعداد پنهان دانش آموزان
شخصیت شناسی و راهنمایی به انتخاب رشته متناسب با شخصیت فرد
و....
و از همه مهم تر که تو خیلی از مراکز این کار انجام نمیشه وارد کردن کد رشته هاست.خیلی از جاها نمیگن و بعد انجام مشاوره یه لیست میدن میگن برید و بر اساس همین کد هارو وارد کنیدو دانش آموز باید دنبال کد بگرده یا تو ورود یا تو خرید سریال علاقه مندی مشکل داره و کلی مشکل دیگه و مجبوره هزینه دیگه برای این کار هم به کافی نت بده
درحالی که تو انتخاب رشته ما صفر تا صد کار(حتی ویرایش و جا به جایی رشته ها با نظر و خواست خود دانش آموز)توسط خود بنده انجام خواهد شد و تمام این ها به این خاطر است که انتخاب رشته کامل ولی با تعداد محدود و اصولی انجام میدیم و کیفیت برامون مهم تر از کمیته
در صورت تمایل برای انجام انتخاب رشته اصولی به آیدی زیر پیام دهید
@Adviser_NDR
10010
00:17
Video unavailable
به به تخفیف تابستونی شروع شد.
دو رمان اسموتی با طعم مرگ که جنایی عاشقانهست و مردم این شهرحسودند عاشقانه خانوادگی
فقط سه روزه این تخفیف. 😍❤️😍
6.84 MB
👍 2🔥 1
36200
دوستان گلم درود. برای رمان #ولی_افتاد_مشکلها vip داریم.
دوستانی که تمایل به عضویت دارن، لطفا مبلغ ۳۰ هزارتومان به شماره حساب زیر واریز و فیش رو به آیدی زیر ارسال کنید.
ممنونم.🙏🙏❤️
۶۲۱۹۸۶۱۹۹۶۸۹۴۳۲۴
زهره قنبری
آی دی من👈👈
@Nillgh41
40200
#قسمتصدوبیستوشش
#ولیافتاد_مشکلها
- شما میشناسینش؟
- معلومه که میشناسم. کیه که این سلیطه خانومو نشناسه. از وقتی اون پسره امیر و مادرشو فراری داد، دیگه آبرو واسه خانوادهش نذاشته.
شایان عصبانی از حرفهای زشت زن نسبت به ماهلین، سگرمه درهم کشید.
- خانوم مواظب حرف زدنتون باشید. این حرفا به خانوم نوبخت نمیآد.
- وا! من مواظب باشم؟ پسرم تو مراقب خودت باش گیر چه عفریتهای افتادی. خودتو بدبخت نکن. من زود فهمیدم پسرمو نجات دادم. از زنی که معلوم نیست بابای بچهش کیه باید ترسید و دوری کرد. اه! روزم خراب شد.
زنک با قدمهایی بلند و تند از شایان دور شد و پسر بیچاره را مات و مبهوت به حال خودش رها کرد.
صبری که همان لحظه داشت از ماشینش پیاده میشد، با دیدن ماهلین جلو رفت.
رو کرد به شایان.
- اِ چرا دختر حاجی اینجا خوابیده؟
شایان سر سمتش چرخاند.
- آقا شما این خانومو میشناسید؟
- بله. چی شده؟ چرا خوابیده؟
- من همکارشم. حالش خوب نیست. میشه آدرس خونهشون رو بدین؟
- بله. خونهشون تو کوچه نسترنه. پلاک ۱۲۵.
شایان تشکر کرد و پشت فرمان نشست. صبری با تعجب به مرد جوان نگاه کرد و لبهایش را کج و کوله کرد و دور شد.
شایان درست جلوی در خانهی حاجبابا روی ترمز زد، اما چالهی بزرگی که آنجا بود را ندید و ماشین با تکان بدی چاله را رد کرد. سر ماهلین محکم به شیشه خورد و از خواب پرید.
منگ به اطراف نگاه کرد و با دیدن در خانه و بعد شایان، هول شد.
- وای چرا تو... من چرا... کی گفت منو بیاری اینجا؟
شایان نچی کرد.
- خب خداروشکر از خواب بیدار شدی.
ماهلین کمربند را هول و دستپاچه باز کرد و به اطراف نگاه کرد.
- کاش منو نمیرسوندی مهرجو.
- چی کارت میکردم؟ وسط خیابون ولت میکردم؟ والا اصحاب کهف خوابشون از تو سبکتر بود.
ماهلین روی پیشانیاش دست کشید.
- وای نه!
داد زد:
- نباید منو میآوردی. کاش ولم میکردی وسط خیابون. اه!
شایان ابرو بالا انداخت.
- عوض تشکرته؟ چرا داد میزنی؟ یه چیزیم بدهکار شدیم. ای بابا!
ماهلین با عجله پیاده شد و شایان کیفش را برداشت.
- بیا کیفتم ببر جا نذار. نخوری زمین. من سالم رسوندمت.
ماهلین که اشکش داشت درمیآمد، در را محکم به هم کوبید و هول سمت در رفت و با عجله کلید در قفل انداخت و وارد خانه شد و در را بست.
شایان چند ثانیه متعجب به در خانه نگاه کرد.
- چش شد؟ چرا اینجوری میکنه؟
آنقدر از عکسالعمل عجیب و غریب ماهلین ناراحت شده بود که نفهمید چطور از آن کوچه و محله خارج شد و به پاساژ برگشت.
در حالیکه حرفهای مادر فرشاد هنوز توی گوشش مثل آوای نحس زنگ میخورد." زنیکه سلیطه امیرو فراری داد. امیر که بود؟ آنزن بیادب که بود؟"
🔥 25❤ 16👍 7
39137
#قسمتصدوبیستوپنج
#ولیافتاد_مشکلها
- مواظب باش.
ماهلین به سختی روی صندلی نشست و شایان با عجله پشت فرمان قرار گرفت.
داشبورد را باز کرد و آبنباتی برداشت و گفت:
- بیا اینو بذار زیر زبونت تا برسیم درمونگاه.
ماهلین ابنبات را گوشهی لپش گذاشت و شایان با تمام سرعتی که در آن خیابان از او برمیآمد، راند تا ماهلین را به یک درمانگاه در آن نزدیکی برساند.
ماهلین تلو تلو خوران در حالیکه شایان کنارش راه میرفت و مراقبش بود، پا در ساختمان درمانگاه گذاشت.
هر چه انرژی داشت در پاهایش جمع کرد که وسط پلهها نیفتد.
وقتی بالاخره وارد مطب شدند خودش را روی اولین صندلی کنار در انداخت.
پزشک برایش سرمی قندی تجویز کرد با چند تزریق مسکن قوی.
شایان بعد از اتمام سرم او را به ماشین برد.
با آن همه مسکن دیگر هوش و حواسی برای ماهلین نمانده بود و فقط هر چه شایان میگفت انجام میداد. دلش میخواست فقط بخوابد.
تکانهای ریز و آرام ماشین باعث شد به سرعت خوابش ببرد. آن هم چه خوابی! سنگین و رخوتانگیز. دست و پایش حسابی لمس شده بود.
شایان چند بار در حالیکه نگاهش بین او و خیابان در گردش بود، صدایش کرد.
- خانوم نوبخت؟ آدرس خونهتون. نوبخت خوابیدی؟
پشت چراغ قرمز روی ترمز زد. آهسته با انگشت به بازویش کوبید، اما ماهلین در چنان خواب سنگینی فرو رفته بود که با هیچ صدایی بیدار نمیشد.
شایان تنش را جلو کشید تا کمربند ماهلین را ببندد و فقط خدا میدانست طی همان چند ثانیهی کوتاه، قلبش چه آبروریزیای که به راه نیانداخت.
وقتی دوباره سر جایش نشست، لرزش دستانش هم به تالاپ تالاپ تپیدن قلبش اضافه شد.
شیشه را پایین داد و چند نفس عمیق کشید و در دل نالید:" آدم باش شایان. تو رو خدا آدم باش."
ثانیه شمار صفر شد و چراغ سبز به او فرمان حرکت داد.
با خودش فکر کرد دفعهی قبل او و پسرکش را کجا برده بود.
با کمک جی پی اس نقسهی راه را از پاساژ بررسی کرد و بالاخره موفق شد مسیر درست را به یاد بیاورد.
آن خیابانی که او و ارمیا را پیاده کرده بود خوب در خاطرش مانده بود.
بعد از یک میدان کوچک به نام میدان کاج، آنها را جلوی یک عطاری به اسم عطاری سینا پیاده کرده بود.
نزدیک عطاری پا روی ترمز زد.
دوباره به او که غرق خواب بود چشم دوخت. سرش یکوری روی شانهاش افتاده بود. با اینکه صورتش نیاز به اصلاح داشت و زیر چشمانش گود افتاده بود و هیچ آرایشی نداشت، اما بازهم زیبا و طناز به نظر میرسید.
- خانوم نوبخت بیدار شو تو رو خدا. پاشو رسیدیم.
ماهلین نالهای کرد:
- عنایتی...
شایان اخم کرد.
- عنایتی دیگه کیه؟ تو رو خدا پاشو من نمیتونم ولت کنم اینجا.
کیفش را از روی صندلی عقب برداشت.
- ببین راضی باش بعد دعوا نکنی دست به کیفت زدم.
موبایل او را بیرون کشید، اما گوشی قفل بود.
کلافه کیف را روی صندلی عقب انداخت. شمارهی یوسف را گرفت تا او آدرس را از فرم استخدامش پیدا کند. البته بعید میدانست فرمها در دفتر باشند. آخرین بار آن را در دست حاج منصور دید. به هر حال یوسف جواب تلفنش را نداد.
پیاده شد و وارد مغازهی الکترونیکی شد. از مرد فروشنده پرسید:
- آقا شما میدونید منزل آقای نوبخت کجاست؟
مرد سوالی نگاهش کرد.
- نوبخت؟ نمیدونم آقا.
پسر بیچاره خبر نداشت نام فامیل ماهلین برای پدرش است.
تشکر کرد و وارد عطاری شد. پیرمردی روی چهارپایهی کهنه نزدیک در نشسته بود و مردی جوان پشت پیشخوان ایستاده بود و مشغول بستهبندی گیاهان دارویی بود.
شایان سلام کرد و سوالش را تکرار کرد.
مرد جوان اظهار بی اطلاعی کرد و رو به پیرمرد گفت:
- حاجی شما نوبخت میشناسی تو محله؟
پیرمرد سر بالا انداخت.
- نوبخت نداریم اینجا. من همه رو میشناسم.
شایان تشکر کرد و بیرون رفت. با دیدن زنی چادری که جلوی ماشین ایستاده بود و به داخل ماشین سرک میکشید، جلو رفت.
- خانوم چیزی شده؟
زن که همانا مادر فرشاد بود، نگاهی معنادار به شایان کرد.
- ماشین شماست؟
- بله. اشکالی داره؟
مادر فرشاد که بال چادرش را سفت و محکم با دست راست زیر گلویش میفشرد، با سر به ماهلین اشاره کرد:
- حالا نوبت شماس که این زنیکه هرزه گولش بزنه؟
شایان مبهوت به ماهلین و بعد به زنک نگاه کرد.
- بله؟!
- همین زنیکه رو میگم که تو ماشینت خوابش برده.
👍 21🔥 16❤ 8
36432
#قسمتصدوبیستوچهار
#ولیافتاد_مشکلها
نمیفهمیدم چرا آنقدر پیگیر وضعیت ارمیاست.
واقعا دوستش داشت یا موضوع دیگری درمیان بود. درک میکردم ارمیا بچهی شیرینی است و هر کسی با او آشنا میشد، دوستش داشت، اما نگرانی شایان برای سلامتی ارمیا بیش از حد بود.
روز بعد هم برنامه همین بود و بالاخره روز سهشنبه نزدیک سپیدهی صبح، تب ارمیا قطع شد و من توانستم یکی دو ساعتی بخوابم.
باید میرفتم سر کار. ارمیا بعد از خوردن صبحانه سرحالتر بود. او را به عزیز سپردم و به پاساژ رفتم.
شایان و یوسف در دفتر بودند. هر دو احوال ارمیا را پرسیدند.
پشت میزم نشستم و اطمینان دادم ارمیا آنقدری خوب است که حالا جلوی تلویزیون نشسته و کارتونش را میبیند و عصر هم طبق معمول شیطنتش به راه خواهد بود.
مشغول کار شدم، اما به شدت خوابم میآمد. صبح که داشتم میآمدم خودم را وقتی در آینهی دستشویی دیدم وحشت کردم.
حلقهی سیاهی دور چشمانم تشکیل شده بود. رنگم پریده بود و موهای سبز شده پشت لبم و ابروهای نیازمند تمیز شدنم نشان از یک شلختگی اعصاب خرد کن میداد.
ساعت یازده بود که یوسف از دفتر بیرون رفت. سرم گیج میرفت و سعی داشتم با قهوه و چای و شکلات خودم را بیدار نگه دارم تا کارم زودتر تمام بشود و به خانه برگردم. سرم هم حسابی درد میکرد.
شایان سر میزم آمد. با پلکهایی که مدام سنگین میشدند، سخت مشغول کار بودم تا زودتر از شرش خلاص بشوم.
- دارم میرم کارگاه. شما نمیآی؟
سر بلند کردم.
- فکر کردم قراره همچنان منو نادیده بگیری.
- چه ربطی داره؟ امروز کلاس داریم. اگر میآی بیا بریم دیگه. غر زدنت واسه چیه؟
دلم میخواست بروم. در آن لحظه ناز کردن و سگ محل کردن را نادیده گرفتم. کلی پول بابت ثبتنام و خرید وسایل داده بودم و نمیتوانستم نروم. در ضمن سفالگری واقعا به من حس خوبی میداد. نشانی کارگاه را هم بلد نبودم.
از جا بلند شدم و میزم را مرتب کردم. بقیهی کارم را به خانه میبردم تا انجام دهم. دیگر مغزم کشش نداشت. وسایلم در صندوق عقب ماشینم بود.
- میآم آقای بداخلاق.
- من بد اخلاقم؟
- نه والا، فقط حاجبابای من بداخلاقه.
- عجله کن. دیرمون میشه.
- وسیلههام تو ماشین داییمه.
نمیخواستم بداند ماشین دارم. مهم نبود. اما باید احتیاط میکردم.
- باشه وسایلت رو بذار تو ماشین من.
اینبار کمک کرد تا کیسههای سنگین را داخل صندوق عقب ماشینش بگذاریم.
هر دو سوار شدیم و او پخش را روشن کرد تا وقتی برسیم لام تا کام با من حرف نزد. مردیکهی جذاب گنده دماغ حرصم را درمیآورد.
* **
وقتی به کارگاه رسیدند، عاطفه و پروانه داشتند با چند هنرجوی جدید پشت میزکارشان حرف میزدند.
این بار برادر پروانه هم در کارگاه بود. وسایل خودش و یکی از کیسههای وسایل ماهلین دست شایان بود.
هر دو سلام کردند. پروانه از دور سلامشان را جواب داد و عاطفه جلو آمد.
- سلام بچهها. خوبید؟
شایان گفت:
- ممنون. وسیلههای سفالگری رو کجا بذارم؟ هر بار اینارو باید ببریم و بیاریم؟
- نه بذارید همینجا بمونه.
رو کرد به ماهلین.
- شما انگار حالت خوب نیست. مریضی؟
شایان به صورت زرد و زار او نگاه کرد. با اینکه تصمیم گرفته بود، عشق نوپای ماهلین را در قلب بینوایش نادیده بگیرد، اما نمیتوانست به بیحالی و رنجور بودنش بیاعتنا باشد. دل نگرانش بود.
ماهلین با لبخندی کوتاه گفت:
- سرم درد میکنه. چیزی نیست.
- اوکی ایشالا زود خوب بشی. بریم سر کلاس بچهها.
هر دو وارد اتاق شدند. همکلاسیهایشان امروز نبودند.
عاطفه حرف میزد و آموزش میداد و شایان اما حواسش به ماهلینی بود که حال و حوصله نداشت.
آهرش هم گند زد به گِل و عاطفه دست به سینه نچ نچ کرد:
- نه انگاری امروز تو فاز هنر و این کارا نیستی. پاشو برو خونه دختر. چشات خیلی قرمز شده.
شایان پیشبندش را درآورد.
- ما باهم اومدیم. بهتره منم برم.
- باشه. اگر تونستید جمعه یه سر بزنید که عقب نیفتید.
هر دو موافقت کرده، از کارگاه بیرون زدند. شایان دلش میخواست ماهلین را تا جلوی ماشین بغل کند. از اینکه او اینقدر شل و ول راه میرفت و نکند زمین بخورد، میترسید.
اما مدام این جمله در سرش اکو میشد:" تو غلط اضافی میکنی که به بغل کردن زن شوهردار فکر کنی. جرات داری انگشتت بهش بخوره."
ماهلین کنار دیوار سیمانی ایستاد و به آن تکیه داد. شایان پرسید:
- مسکن خوردی؟
ماهلین سرش را تکان داد:
- از صبح سه تا کدئین خوردم. وای حالم خیلی بده.
- کدئین؟ اوه خیلی قویه. یه کم مونده برسیم به ماشین. طاقت بیار.
وقتی کنار ماشین رسیدند، شایان در را برایش باز کرد، اما ماهلین سرش گیج رفت و در حال سقوط بود که شایان بازویش را گرفت.
❤ 39👍 14🎉 1🥴 1
488316
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.