کانال رسمی نیلوفرقنبری(سها) تِروسکه و ولی افتاد مشکلها
نیلوفرقنبری(سها) مربی و مدیر انجمن ✏سها قلم فریاد_سکوت (چاپ) چاوان(چاپ) آینهدق(در حال چاپ) دلهایبیقواره یک شب بارانی بی همهچیز مردم این شهرحسودند لینک کانال https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk گروه نقد https://t.me/+78CJfFwsX89hODc8 🚫کپی ممنوع
Show more3 826
Subscribers
-524 hours
+1347 days
+11430 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
چند تا از رمان های خفنمون که ارزش شب بیداری هاتون رو داره واستون جمع آوری کردیم، ازشون غافل نشید👇
عضویت هر کانال بسیار محدود
https://t.me/addlist/eA0oTkdhwrljMDE0
👆👆👆
10900
اما شرط پدرخانومت دو سال نامزدی بود!
-شرط تا زمانی بود که من خسته نشده بودم!
تحمل اوضاع این چنینی را دیگر ندارم اینکه برای دیدن زنم و برای کمی با او تنها بودن باید مدام از زیر بلیط ناصر رد بشم! تا همینجا هم به زحمت دندان روی جگر گذاشتم میخوام مابقی زندگیم رو زنم کنارم باشه. حالا اگر موافقین طبقهی بالا رو آماده کنیم اگر که نه من دنبال خونه اینجا نه، اما دو تا محله بالاتر میگردم
https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0
رمانی که بخونید به بقیه هم پیشنهاد می کنید
10200
-پدرت شرایط منو نمیدونست که دختر داد؟ زمانی که تلفنی صحبت کرده بودیم حرفی از این مسائل نبود من به اندازهی خودم دارم رستا! اونقدری که بتونم یه زندگی رو شروع کنم! اونقدری که بتونم واسه زنم یه سرپناه بگیرم و نذارم گرسنه بمونه! اونقدری دارم که سرم بالا باشه!
پچ زدم:بر منکرش لعنت امیرحسین!
https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0
رستا دختر حاج ناصر علاقهمند به امیرحسین میشه که براش ممنوعهس! امیرحسینی که پسر وکیل و قاضیِ مملکت بوده! با پافشاری نامزد میکنن اما....
با اطمینان میگم نخونید ازدستتون رفته
https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0
12410
همیشه میگفتین دنبال رمانای جدید هستین و اکثرا واستون تکراری شده
لیست رمانایی که خودم میخونم و پیشنهاد میکنم رو واستون میذارم که شمام عشق کنین 🤤❤️🔥
فقط محدویت عضویت دارند
https://t.me/addlist/eA0oTkdhwrljMDE0
👆👆👆👆
👍 1
13210
#قسمتهفتادوسه
#ولی_افتاد_مشکلها
- من باید بدونم چی گفته. تو کاریت نباشه بگو.
- آجی میترسم بگم ناراحت بشی.
-دیگه مگه مامان حرفی مونده که نزده باشه و اینارو ناراحت نکرده باشه؟ من که اصلا جهنم و درک. آدم محسوب نمیشم این وسط.
با بغض نالید:
- آجی!
با تحکم گفتم:
- بگو!
- گفت ماهلین همیشه دردسر بوده حالا نوبت بچهش شده. چرا ما باید تاوان کارای ماهلین رو بدیم؟ وقتی گفتیم بچه رو بنداز گوش نکرد.
آخ چطور دلش میآمد حرف از کشتن این فرشته را هنوز هم با سنگدلی توی سرم بکوبد؟
پریا ادامه داد:
- گفت واسه چی باید حق مارو بدین به ماهلین؟ عزیز گفت من و بابات هنوز زندهایم، تو از حق حرف میزنی؟ دلت واسه ارمیا نمیسوزه داره درد میکشه، اون وقت فکر ارث و میراثی؟ واقعا خجالت نمیکشی؟
اشکهایم بیصدا و مظلومانه روی گونههای سردم میریخت. مریم واقعا مادرم بود؟
چه حس بدی داشتم آن لحظه.
بیپدر و مادر بودن که میگویند همین است.
آب دهانم را قورت دادم و با پشت دست اشکهایم را پاک کردم. نگذاشتم پریا بفهمد دارم گریه میکنم.
گفتم:
- تو از کجا فهمیدی عزیز چی گفته؟
- من کنار مامان نشسته بودم. صدای عزیز وقتی داشت داد میزد رو شنیدم.
دایی نذاشت مامان بحثو ادامه بده. گوشی رو گرفت داد زد مریم خجالت بکش، دیگه هم پاتو نذار این طرف.
آجی من نیام اونجا دق میکنم. تو رو خدا یه کاری بکن.
- نترس دایی با تو نبود که. با مامانت بود.
- مامانت؟
- آره. مریم دیگه مامان من نیست. هر وقت دلت تنگ شد زنگ بزن خودم میام دنبالت. اصلا پنجشنبه صبح میام میارمت اینجا. قبلشم به بابات میگم.
- آجی!
- پریا مواظب خودت باش. میبوسمت.
تلفن را قطع کردم و صدای گریههایم را با فرو بردن صورتم در بالشتم خفه کردم.
کمی که سبک شدم، به حیاط رفتم تا باد خنک توی صورتم بخورد.
همانجا قسم خوردم راهی پیدا کنم برای پول جراحی ارمیا.
روز بعد به علت شببیداری و فکر و خیالهای سمی، خواب ماندم و با یک گلودرد مزخرفی از خواب بیدار شدم.
نباید بعد از آن گریه با موهای خیس به حیاط میرفتم.
تا روز عمل نباید میگذاشتم ارمیا سرما بخورد وگرنه تاریخ عمل عقب میافتاد. و این یعنی دردسر.
از عزیز خواستم برایم سوپ آماده کند تا شب که به خانه برمیگردم بخورم.
طبق عادت از خانه غذا میبردم. لوبیاپلو را در ظرف ریختم و با یک اسنپ به پاساژ رفتم.
گلویم به شدت متورم و دردناک بود و گهگاهی سرفههای خشک میکردم.
وقتی به دفتر رسیدم، فقط شایان آمده بود.
با دیدنم نچی کرد.
- اگر قراره دیر بیای بگو من تکلیفم رو بدونم.
سرفهای کردم و گفتم:
- خواب موندم. حالا مگه چی شده؟
- چی شده؟! از ساعت ۸ معطل شما موندم. میخواستم برم بانک.
- خب میرفتید آقای مهرجو. به من چه؟
- خانوم مثل اینکه بدهکارم شدیما. تقصیر منه دلم سوخت گفتم پشت در نمونی.
راست میگفت. من که کلید نداشتم.
- شما برید دنبال کاراتون. بیزحمت از اون کلید برای من هم بدین بسازن.
دسته کلیدی روی میزم انداخت.
- خودت بده بسازن. به من چه؟
دوباره سرفه کردم و دستمالی از جعبه روی میزم بیرون کشیدم.
پشت میز نشستم و دسته کلید را برداشتم و سمتش گرفتم.
- نه ممنون. پیش خودتون باشه. از آقا فردوس یا از آقا یوسف میگیرم.
کلید را گرفت و همان لحظه دستش انگشتانم را لمس کرد. کمی خیره خیره نگاهم کرد. بعد
کیفش را از روی میزش برداشت و بی خداحافظی بیرون رفت.
اما زود برگشت و در را باز نگه داشت و از همانجا بدون اینکه داخل شود گفت:
- در ضمن امروز هیچکس نمیاد. لطفا تو دفتر بمون.
با سرفهای که امان نمیداد جوابش را بدهم دستم را به نشانه ی باشه بالا بردم.
👍 23❤ 7
33034
#قسمتهفتادودو
#ولی_افتاد_مشکلها
- من واقعا هنوز اونقدری شناخت ندارم از این پیرمرد. فکر کنم اول باید بفهمم خود این حاج منصور کیه، بعد بیفتم دنبال فردوس.
- وای ماهلین خیلی نگرانم. اخه این چه بازیایه که تو درگیرش شدی؟
- خریت خودم بود سوفی. درجا به حاج منصور گفتم باشه. اصلا انگار این زبون اون لحظه مال من نبود. هیچ اراده و اختیاری نداشتم.
- نمیخواد سر از کار این حاج آقا دربیاری. دنبال دردسری؟ زود ماموریتت رو انجام بده برگرد اداره. من بدون تو اونجا چه غلطی بکنم؟
- قبل از اینکه من بیام چی کار میکردی؟ الانم همون کارو بکن.
سوفیا چپ چپ نگاهم کرد.
- سنگدل!
به خانه که رسیدم، سلامی بلند دادم.
اما عزیز را ناراحت و کلافه یافتم.
جوابم را سرد و کوتاه داد و به آشپزخانه رفت.
حاجبابا خانه نبود و به مسجد رفته بود.
کاری که فقط گاهی انجام میداد.
ارمیا جلوی تلویزیون داشت کارتون میدید. سفارش پاستیل کرده بود.
پاستیل محبوبش را بعد از یک ماچ عجلهای گرفت و دوباره روی مبل نشست.
در حالیکه تنها دکمهی بزرگ پالتویم را باز میکردم خطاب به او گفتم:
- همه رو نخوریا. میخوایم شام بخوریم.
به آشپزخانه رفتم. عزیز داشت توی نمکدانها نمک میریخت. صورتش را بوسیدم.
- چی شده؟ چرا پکری؟
اصلا نگاهم نکرد.
- چیزی نیست ننه برو لباس عوض کن بیا یه کم سالاد درست کن.
سمت اتاقم رفتم و ارمیا را صدا کردم.
ارمیا که آمد در را بستم.
- پسرم عزیز چرا ناراحته؟ چیزی شده؟
منگ نگاهم کرد. گفتم:
- امروز کسی اومده بود؟
- نه. ولی مامان مریم زنگ زده بود.
تا ته قضیه را رفتم.
- باشه بدو برو کارتونت رو ببین.
لباس عوض کردم و یک دوش هول هولکی گرفتم و برای درست کردن سالاد به آشپزخانه رفتم. حولهی کوچکم را دور سرم عمامه وار پیچیده بودم.
عزیز به حوله اشاره کرد.
- اول موهاتو خشک کن سرما میخوری.
پشت میز نشستم و پیاز و خیار و گوجه را که عزیز توی سینی روی میز گذاشته بود جلو کشیدم. خیاری برداشتم و مشغول پوست کندنش شدم. با لوبیاپلو فقط سالاد شیرازی میچسبید.
- مامان مریم چی بهت گفته ریختی به هم؟ لابد سر فروش خونه داد و بیداد کرده. آره؟
جوابم سکوت بود. ادامه دادم:
- کاش نمیفروختید عزیز.
- نه به تو، نه به اون مامانت هیج ربطی نداره. مالمونه خواستیم بفروشیم.
عصبی بود. بدجوری هم عصبی بود.
- عزیز مامانم چی گفته که اینجوری اعصابت خرده؟ این یکی واقعا به من ربط دارهها.
- نداره. قبل از اینکه مامان تو بشه، دختر من بود.
- هنوزم میشه فسخش کرد. من با رئیسم حرف زدم وامو بهم میدن. تا سه هفته دیگه. برید به خریدار بگین پشیمون شدین.
البته که همینطوری یک چیزی پراندم. تمام روز به این فکر کردم بروم پیش حاج منصور و مشکل پول جراحی ارمیا را به او بگویم.
از طرفی هم فکر اینکه آدم پررویی به نظر بیایم، نمیگذاشت پا پیش بگذارم.
اصلا دلم نمیخواست توی خانواده به خاطر این مسائل دلخوری و دعوا پیش بیاید و روابط بینمان شکرآب شود.
عزیز که آخرین نمکدان را پر کرده بود، آن را محکم روی قفسه کوبید.
- ماهلین بسه. سرم درد میکنه.
ساکت شدم. کارم که تمام شد، به اتاقم رفتم و شمارهی مامان مریم را گرفتم. پریا به جایش جواب داد.
- سلام آجی ماهلین.
- سلام جانِ خواهر. خوبی؟
- خوبم.
- مامان کجاس؟ گوشی رو بده بهش.
- قرص خورده خوابیده. سرش درد میکنه.
خودم را زدم به آن راه.
- چرا؟
- مگه عزیز بهت نگفت؟
- نه چی رو؟ من تازه رسیدم.
- باهم دعواشون شد. یعنی مامان وقتی فهمید حاحبابا خونه رو فروخته زنگ زد با دایی روزبه دعوا که چرا گذاشتی بفروشن.
عزیز هم گوشی رو گرفت و دعواشون شد.
- پریا مامان چی به عزیز گفته؟ اونو بگو.
- ولش کن آجی. چرت و پرت گفته دیگه.
👍 30❤ 2
31830
#قسمت۲۷۶
#تروسکه
هفدهم بهمن ماه، ساعت دوازده ظهر
پویا نیم نگاهی به پدرام انداخت. برادرش در اوضاع و احوالی بسیار بغرنج به سر میبرد.
خبری از رها و بچهها نبود و پاشا و مزدک مدام تماس میگرفتند برای اینکه بفهمند کی پدرام بچهها را به میلان میرساند.
آندو امشب به میلان میرسیدند و پدرام مانده بود چه جوابی به کندی بدهد.
اصلا نمیدانستند رها با بچهها کجا رفتهاند.
پدرام دوباره شمارهی رها را برای هزارمین بار شمارهگیری کرد و با کلافگی پایش را ریز و تند تکان داد.
هنوز توی فرودگاه بودند.
مشکات گرسنه بود و خسته. از سفر با این دو مرد به ستوه آمده بود و هیچ کاری نمیتوانست بکند.
وقتی توی هواپیما متوجه شد فقط چند تکه پلاستیک بیارزش به او وصل کردهاند و او تمام مدت فکر می کرده با کوچکترین اشتباه منفجر خواهد شد، حالش بد بود.
نمیدانست اسمش را چه بگذارد. بزرگترین فریب عمرش؟ حماقت؟ حقارت؟
پدرام درست چند دقیقه قبل از فرود هواپیما گفته بود میتواند برود دستشویی.
رفته بود و نشسته بود روی توالت فرنگی و به در زل زده بود.
میترسید حتی پیراهنش را هم بالا بکشد.
پویا پشت در دستشویی ایستاده بود. در زد و او در را باز کرد.
هیچ کدام از مهماندارها آن دور و بر نبودند.
پویا او را به عقب هل داده و وارد توالت شده بود و در را قفل کرده بود.
مشکات داشت از ترس میمرد. با چشمانی که حتی پلک نمیزد رو کرد به پویای قد بلند و لاغر.
- داری چه غلطی میکنی؟ یعنی اینجا هم من نباید از دست شماها راحت باشم؟
پویا با خونسردی دست توی جیبهای شلوارش کرد و یکوری به روشویی تکیه زد. فضای آنجا کوچک بود و فاصلهاش با مشکات خیلی کم.
- پدرام تو رو فرستاد اینجا که چی؟ خوش بگذرونی؟ نه دختر جون. گفت بیایم اینجا که باهات حرف بزنم.
- چه حرفی؟ خبرت همون بیرون میگفتی دیگه.
- خوب گوش کن. من باید زود برم بیرون تا شک نکردن. هواپیما قراره بشینه و تو باید خیلی سریع برکردی و سر صندلیت بتمرگی با کمربند بسته. اونی که به شکمت وصله بمب نیست.
مشکات وا رفت.
- یعنی چی این حرفت؟!
- من که رفتم بیرون میتونی اونا رو از شکمت دربیاری. اما هنوزم باید ساکت بمونی. یعنی مجبوری که ساکت بمونی. مجبور شدیم اینجوری وانمود کنیم و عکست رو برای سرگرد بهاوند بفرستیم تا نتونه جلو بیاد.
مشکات باورش نشده بود. سریع زیپ هودیاش را پایین کشید و بلوزش را بالا زد.
با دیدن آن چند تکه اسباببازی، دلش میخواست از حماقت و حقارتی که در آنلحظه تمام وجودش را دربرگرفته بود، پویا را بکشد و تکه تکهاشکند و جنازهاش را توی توالت بندازد و سیفون را بکشد.
از پشت دندانهای کلید شدهاش غرید:
- کثافتا! به چه حقی اینجوری گولم زدین؟ میدونید از دیشب چی کشیدم؟
پویا خودش را سریع جلو کشید و دست روی دهان مشکات گذاشت.
- بهت گفتم ساکت بمونی. یادت رفت؟
الان این دهنت یه بمبه. بمب واقعی. بخوای بازش کنی و مردمو خبر کنی، حبیب جونت مثل آب خوردن میره اون دنیا.
مردمکهای سبز مشکات از ترس بزرگ شدند.
شروع کرد به دست و پا زدن اما پویا زور بازویش از او خیلی بیشتر بود.
- اگر میخوای حبیب زنده بمونه، پس دهنتو بسته نگه دار.
با یک حرکت سریع با یک دست، جفت دستان ظریف و لاغر مشکات را بالای سرش نگاه داشت و با دست دیگرش چاقویی از کتش درآورد.
مشکات با دیدن چاقو لرزید. اگرچه دهانش برای فریاد زدن باز بود، اما واقعا تهدید پویا را جدی گرفت.
حاضر بود بمیرد اما مویی از سر حبیب کم نشود.
آب دهانش را قورت داد.
- میخوای چی کار کنی لعنتی؟ ولم کن.
پویا نوک چاقو را آرام روی گونهاش کشید.
- تا وقتی تو عاقل باشی هیچکاریت نداریم.
بعد با حرکتی سریعتر بند نایلونی دورِ آن بمبهای پلاستیکی باریک و لولهای شکل را پاره کرد.
آنها را از کمر مشکات جدا کرد و دستان او را رها کرد.
پا روی پدال سطل زباله گذاشت و آنها را توی سطل انداخت. چاقو را هم توی سطل پرت کرد.
نگاهی به مشکات انداخت و گفت:
- بیسرو صدا بیا برو سر جات بشین.
فقط یادت باشه بهت چی گفتم.
و حالا آنجا چند ساعت بود که توی فرودگاه دوبی بودند و چیزی به ساعت پروازشان به میلان نمانده بود. اما او هنوز هم نمیتوانست کاری بکند.
چند باری تصمیم گرفت با سرعت بدود به یک طرف و لا به لای مسافرها گم بشود. بعد پلیس فرودگاه را پیدا کند و همه چیز را به آنها بگوید.
اما تهدید پویا قدمهایش را سست میکرد و تصمیمش را کمرنگ.
فرار چیزی بود که حتما باید انجامش میداد. اما در وقت و شرایط مناسبش.
نه پولی داشت نه مدرکی.
تنها یک سری مدرک جعلی از هویت او بود که در دست پدرام بود.
❤ 33👍 12🔥 1
397314
#قسمت۲۷۵
#تروسکه
هر دو شوکه از جا پریدند.
مهسان دست روی سرش گذاشت.
- یا خدا!
فرزین روی صندلی نشست.
- سرگرد بهاوند و سرگرد مهدوی هم از کشور خارج شدن. نگران نباشید بچهها. نمیذارن اتفاقی براش بیفته.
اما این حرف مهسان و مهراد را اصلا از نگرانی درنیاورد.
مهراد پرسید:
- یعنی هیچکدوم از این جانیا دستگیر نشدن؟
- از دیشب تعداد زیادی دستگیر شدن. فقط اصل کاریا موندن که به وقتش دستگیرشون میکنیم. اونا همگی از ایران خارج شدن.
مهسان که اشکش داشت درمیآمد روی صندلی فرود آمد. نالید:
- سرگرد ماریه و بقیه تا کی باید تحت نظر بمونن؟
- حداقلش تا یک ماه دیگه که ما بتونیم پاشا و دار و دستهشون رو دستگیر کنیم. البته اگه خوش شانس باشیم زودتر هم میشه.
با اتفاقی که برای مشکات خانوم افتاد، اصلا نمیتونیم ریسک کنیم.
شما هم بهتره برگردین خونه و از این خارج شدن مشکات خانوم با هیچکس حرف نزنید.
من خیلی کار دارم بچهها.
مهسان از جا بلند شد و با مهراد از اتاق بیرون رفتند.
فرزین نگاهی به لیست دستگیر شدهها انداخت. فقط حامد داماد مزدک مانده بود تا دستگیر شود. تمامی زیر مجموعهی این باند در ایران از شب قبل با حملات ضربتی و غافلگیرانهی پلیس دستگیر و بازداشت شده بودند.
نگاهی به ساعتش انداخت.
با نگرانی همچنان منتظر تماسی از آرمان بود.
❤ 26👍 9
36830
#قسمت۲۷۴
#تروسکه
اما راستش از پدرام میترسید. قبل از حرکت و حتی توی سالن فرودگاه با یک چاقو روی پهلویش تهدیدش کرده بود اگر جیک بزند هزار تا بلا سر مادر و پدر و خواهرش میآورد و تمام دودمانش را به باد میدهد. او حتی به شکنجهی عزیز هم فکر کرده بود.
هنوز جای لگدهایش روی کمر و شکم و پاهایش درد میکرد و لب پارهشدهاش میسوخت.
چند بار سعی کرد داخل فرودگاه داد و هوار راه بیندازد اما جرات نکرد. خبر داشت از پدرام و یک لشکر نوچههای وحشیاش چه کارها که برنمیآید.
با صدایی که سعی داشت بالا نرود، توپید:
- به قبر باباتون بخندین روانیا. داد بزنم مردم میریزن رو سرتون. همینجوریشم از دستتون شکارن.
پدرام تنش را سمت مشکات کشاند و با چشمانی خونبار و دهانی کف کرده غرید:
- خفه شو لطفا. الان جوری اعصابم خرابه دکمه رو فشار میدم همه باهم بمیریم راحت بشیم.
پس اگر میخوای خودت و این همه آدم زنده بمونن لال بمون.
مشکات اگر میدانست تمام این حرفها فریبی بیش نیست، قطعا از جا بلند میشد و همه را خبر میکرد.
اما ترسید. از مرگ، از منفجر شدن و سوختن و پیدا نشدن جسدش. از ندیدن دوبارهی خانوادهاش و حبیب عزیزش. چندین بار از خودش پرسید چطور شد که از گیتها رد شدند و آن دستگاه کوفتیشان صدا نداد؟
شک داشت اما از آنها که هر کاری از دستشان برمیآمد میترسید.
فکر کرد هر چه نباشد این آدمها اعضای یک باند مافیایی بزرگ بودند که کشتن آدمها برایشان مثل آب خوردن بود.
کلاه هودی را تا روی بینی پایین کشید و دندانهایش را جوری روی هم فشار داد تا گریه نکند.
از اینکه دشمنش گریهی او را ببیند متنفر بود.
فکر کرد اما تا کی میتواند قوی بماند؟
اینها او را کجا میبرند؟
عاقبتش چه خواهد شد؟
آیا زنده میماند؟
چشم بست و شروع کرد به دعا کردن. همانجور که حاج مرتضی یادش داده بود.
" باباجان هر چی از خدا میخواین اول شکر کنید برای داشته هاتون. به نداشتههاتون فکر نکنید. از ته قلبتون. از همون جایی که دوست داشتن جاشه. شک نکنید که رد خور نداره."
و او شکر کرد که هنوز زنده است. این یعنی امید. او امید داشت.
سرش را بالا برد و تکیه زد به صندلی. پلک که گشود آفتاب داشت طلوع میکرد.
همین بالا آمدن آفتاب و درخشش نور را به فال نیک گرفت.
در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سپید است
هفدهم بهمن ماه، ساعت یازده صبح
سرش را بین دستانش گرفته بود و نگاهش به کتانی سیاهش بود و پایی که روی زمین ضرب گرفته بود.
عادتی که همیشه به وقت نگرانی از او سر میزد.
با حس حضور کسی کنارش روی صندلی، سر بلند کرد.
با دیدن مهراد گفت:
- مهراد تویی؟
مهراد بیحال سلام کرد.
- تو اینجا چی کار میکنی مهسان؟
مهسان تکیه زد به صندلی.
- اومدم از مشکات یه خبر بگیرم. اما گفتن هنوز سرگرد فلاح نیومده.
- دارم دیوونه میشم. مامان اونقدر گریه کرده چشماش شده قد نخود. بابام دیوونهوار سیگار میکشه.
- حق دارن خب. مشکات عزیز دل همهمونه.
- نرفتی پیش عمه ماریه و مهام؟
- خیلی دلم میخواد. ولی گفتن فعلا هیچکس رو راه نمیدن. حتی گفتن تلفنی هم نمیتونی باهاش حرف بزنی.
- مسخرهها. یعنی ممکنه ما از پشت تلفن بدزدیدمشون یا بلایی سرشون بیاریم؟
- وقتی تو روز روشن مشکات رو جلوی چشم اون همه پلیس مسلح بردن، چه توقعی داری مهراد جون؟
مهراد کلافه انگشتانش را لای موهایش کشید.
- کاش مشکات رو پیدا کنن. حاضرم هر روز مث سگ و گریه بیفتیم به جون هم، فقط سالم برگرده پیشمون. فقط بیاد.
- دلم واسش یه ذره شده.
- حتما عمه و اتابک و مهام خیلی حالشون خرابه. کاش لااقل میذاشتن برم عزیز رو بردارم ببرم پیش خودمون.
- نه اتفاقا عزیز از همهمون قوی تره. همون عزیز اونا رو جمع و جور میکنه.
با شنیدن صدای سلام و علیک دو مامور پلیس، هر دو به آنسمت نگاه کردند.
فرزین داشت میآمد سمت اتاق کارش.
مهراد و مهسان ایستادند و فرزین با مهراد دست داد و با مهسان احوالپرسی کرد.
هر دو با تعارف فرزین وارد اتاق شدند.
فرزین گفت:
- بشینید بچهها. اینجا چی کار میکنید؟
مهسان گفت:
- سرگرد تو رو خدا راستشو بهمون بگین. مشکات حالش خوبه؟
فرزین که لباس فرم پلیس تنش بود، کتش را درآورد و روی دستهی صندلیاش انداخت.
- آره خوبه.
مهسان از لحن فرزین بیشتر نگران شد.
- سرگرد تو رو خدا واضح بهمون بگین مشکات الان کجاس؟ اگر میدونید حالش خوبه، پس حتما میدونید کجاست.
فرزین سر تکان داد.
- بردنش.
مهراد نگران گفت:
- بردنش؟! کجا؟
- از ایران خارجش کردن.
👍 32😢 4❤ 3
35330
- الحق و الانصاف که طلائی؛ طلاخانم! عیارِت با یه نظر، دستم اومد ... ای شیرزاد ناکِس! یه فرانسه رو آباد کردی و تهشم یه شاهماهی خاوری صید کردی!
- دستت بهم بخوره، قسم میخورم بفرستمت بغل دست عموت! شیرزاد خیلی خوشش میآد یه کلکسیون از نعش خاطرخواههای من دستوپا کنه!
https://t.me/+xcmfCWjpLTY1Zjg0
رمانی که خودم میخونم و پیشنهاد میکنم رو واستون میذارم که شمام عشق کنین
11800