cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

Show more
Advertising posts
11 491
Subscribers
-724 hours
-777 days
-32930 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViews
Shares
Views dynamics
01
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
6870Loading...
02
#تجانس🪐 #پارت۲۴۱✨ #زیبا_سلیمانی به طرز مفتضحانه‌ی از خودم دور شده بودم و تا می‌رفت پیام می‌دادم« دلم تنگ شد» و تا دو تیک سین کنار پیامم می‌خورد یک ربع بعدش کارم از دلتنگی می‌گذشت و به گریه می‌رسید. مامان نگرانم می‌شد و مدام می‌پرسید چه اتفاقی برایم افتاده و من یک روز توی چشمانش نگاه کردم و رک و راست گفتم« عاشق شدم» خندیده بود. از ته دلش خندیده بود برایش قابل باور نبود من دل داده باشم و اینطور برای دلدادگی از خودم بگذرم و خودم را یک هیچ بزرگ کنم در مقابل خواسته‌های عجیب غریب قلبم و علنا" به کامران پیام بدم.« بیا من همین الان باید بغلت کنم» و او می‌آمد نه برای بغل کردنم که این عطش انگار در جان منی بود که روزهای زیادی را با پافرش سر کرده بودم منی که درها قلبم را بسته بودم و او آمده و با صدای نفسهای گرمش بازش کرده بود تا به من ثابت کند آدمی بنده‌ی تغییر است. من تمنا می‌کردم او را و او می‌آمد برای روشن کردنم که آوّا می‌دانی عاشق چه کسی شده‌ی؟ و من پشت پا می‌زدم به تمام آرمانم و فقط بغلش می‌کردم. دختران نوبلوغ چهارده ساله هم مثل من عاشق نمی‌شدند و این فقط تقصیر من نبود؛ تقصیر او هم بود که مرا در اوج نیاز و تمنا رها می‌کرد و می‌رفت و من در تب داشتنش می‌سوختم. تمام روز اینطور سپری می‌شد و شب اما خواب باران را می‌دیدم. در دشت سبزی می‌دوید و خون از جای پاهایش چکه می‌کرد. لبش می‌خندید اما قلبش سوراخ بود. صبحش بین بهشت زهرا و خیابانی که باران را زده بودند سرگردان بودم و خودم را پیدا نمی‌کردم. خودم گم شده بودم این گم شدن را حتی کامران هم فهمیده بود که مدام می‌گفت« با خودت این کار رو نکن آوّا». یک روز این سوگ مرا می‌کشت که آوّا بی‌خیال «وّ» آوا گفتن‌هاش شو، او در تضاد با توست و این تن‌طلبی‌است که تو را به این روزگار کشانده و بعد سیلی محکمی توی صورتم می‌خورد که اگر تن طلبی است چرا نگرانش می‌شوی؟ چرا به بابا از او می‌گوی؟ می‌خوای برای چه کسی پسر خانه‌ی بهشت را توجیه کنی؟ چرا گرنبند علی را از گردنت در آوردی و گردنش انداختی و گفتی« همیشه مراقبم بوده از این به بعد مراقب تو باشه؟» بابا می‌گفت« همین که وسط خنده بغض می‌کنی و بلعکسش، یعنی گرفتارش شدی و این گرفتاری همونی که حافظ بهش می‌گه عشق». آرش که مرا با معین دیده بود می‌گفت« تو معین رو ول کردی ککت نگزید این پسره چی کار کرده آوا که اومدی به بابا گفتی محرمش شدم؟، حیات کجا رفته؟». حیا برای من معنی صداقت داشت با والدی که با جانشان مرا بزرگ کرده بودند و دروغ عین بی‌حیایی بود و به بابا گفته بودم محرمش شده‌ام تا بداند هنوز هم وقتی می‌گویم « به علی» حرفم همان است به همان اندازه پاک و مطهر که به این عشق ردای هوس نمی‌آمد. یکتا که می‌دید دلمه‌های مامان را قبل از اینکه خودم تست کنم توی ظرف می‌چینم و برای کامران می‌فرستم می‌خندید و می‌گفت« تو خوابم نمی‌دیدم تو از این کارا کنی». یکتا هیچ چیزی از او نمی‌دانست و من می‌مردم برای اویی که خانه‌ی گرم و چشمی منتظر رویایش بود.
6907Loading...
03
#تجانس🪐 #پارت۲۴۰✨ #زیبا_سلیمانی روی پاشنه‌ی پا بلند شده بودم و با بوسه‌ی قربان صدقه‌ی آفتاب‌گردان نگاهش رفته و فقط نگاهش کرده بودم. چطور از تغییر نگاهم به خودش حرف می‌زد مگر نه اینکه او کودکی از سرزمین بهشت بود که دست غذا خدا دستانم را سنجاق دستانش کرده بود؟ دستش میان دستم مشت شده و چشمانش پر. هزار و یک قصه دارم برات بگم یکی یکی اما بگو که بعد تو دردام‌و من بگم به کی؟ به کی بگم که رفتنت جونم رو پر تب می‌کنه روشنی‌های قلبم رو تاریک‌تر از شب می‌کنه؟ به کی بگم وقتی می‌ری باغ تنم می‌میره؟ دلم تو بغض و بی‌کسی اسیر می‌شه می‌گیره؟ شهناز از هزار یک قصه درد می‌گفت اما از درد دستان پسرش در سومین دهه‌ از زندگی‌اش خبر نداشت که میان دستانم لرز گرفته بود. بوسه‌ی دیگرم میان خیابان جایی که مادرش دستانش را رها کرده و خدا دستان او را گرفته بود بی‌شک روی دستانش بود.دستش دور تنم حلقه شده بود اما اندوه نگاهش و بغض صدایش کم نشده بود. مشت محکی روی فرمان ماشین کوبیدم و خودم را به فریادی مهمان کردم: ـ چراااا؟؟؟؟؟ جوابی برای سوالم نداشتم وداشتم اَلو می‌گرفتم و آخ از کامرانی که با این درد سالها زندگی کرده بود و من چقدر مقابلش متزلزل بودم و خبری از آوّایِ او، که جسور بود و محکم؛ نبود. نرفته بودم و پشت در همان خانه بهشت مانده بودم و او هر بار پر تمنا خواسته بود بروم من به جایش به یک بوسه مهمانش کرده بودم تا شاید بغضِ خودم آب شود و او دست بردارد از شناساندن گذشته‌اش به من. همان روز به من گفته بود مرا تمام و کمال می‌خواهد تا یک روز و یک شب را با او بگذرانم و گفته بودم کمی فقط و فقط کمی صبر کند تا همه چیز محیایِ با او بودن باشد. همه چیز میان قلب و عقلم اتفاق می‌افتاد اگر قرار بود محیا شوم باید این قلب را با عقل همسو کرده و برای پذیرش تمام و کمال او محیا می‌شدم. فرمان ماشین توی دستم داشت تماشا می‌کرد ذره ذره خرد شدنم را و من هر بار که بین انتخاب مسیر خانه‌ی او و خانه‌یمان تردید می‌کردم چشم می‌بستم و راه نشان قلبم می‌شد و مقصد، خانه‌ی او.‌ رابطه‌یمان به سرعت رنگ دیگری گرفته بود. کامران بودنش یک درد بود و نبودش هزار درد.
6527Loading...
04
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
1 5612Loading...
05
لینک کانال دوممون هست که توی اون گل‌سرخ جذابم رو می تونید تا انتها به صورت رایگان بخونید❤️‍🔥
1 4830Loading...
06
-بله خانم دکتر! دکتر بود؟! یا محمد داشت مثل همیشه شوخی می‌کرد؟ چرا تا به آن روز فکرش را نکرده بودم محدثه شغلش چیست و اصلا" تحصیلاتش چیست؟ چرا تا به آن روز محدثه برایم تا این اندازه پررنگ نبود؟ چه مرگم شده بود؟ ـ او کو تا دکتری هنوز رزیدنتم نیستم آقا محمد. آقا محمد! داشتم در بیداری محض و در هوشیاری کامل کابوس می‌دیدم کسی که چشمانِ عسل رنگ و صورت زیبایش دل می‌برد با زنگ صدایی که منحصر به فرد بود، پر از متانت و احترام به پاره تنم می‌گفت« آقا محمد». این آقا محمد گفتن درد نداشت‌ ها درد درست از جایی شروع می‌شد که صدای حاج کمال توی گوشم اوج می‌گرفت« برای محمد دختر درخور شان خودش انتخاب کردم. یه پارچه خانمه محدثه.» سرگردان بین صدای توی ذهنم و اتفاقات اطرافم صدای محمد بود که هوشیارم کرد: ـ امروز نه فردا بالاخره مطب می‌زنی و روپوش سفید می‌پوشی. پس پزشکی می‌خواند. کلاهم را قاضی می‌کردم محدثه لایق‌تر بود برای محمد نه به خاطر درس و خانواده و زیبایی و متانت نه ...هیچ کدام اینها دلیل بر ارجحیت او بر منی که شیدای محمد بودم نبود. بلکه آنچه او را لایق‌تر از من می‌کرد عقبه و پیشنه‌اش بود https://t.me/+iNy0JFEVC-I1Mzdk
1 4586Loading...
07
#تجانس🪐 #پارت۲۳۹✨ #زیبا_سلیمانی آوا « عاشق شدم» پشت فرمان ماشین نشسته بودم و صدای شهناز فضا را پر کرده بود. اینکه آن روزها مدام شهناز گوش می‌دادم و در سرچ‌های گوگل‌ام بیشتر از هر چیزی بیوگرافی و زندگی‌نامه‌ی شهناز به چشم می‌خورد یک اتفاق درونی بود که نمود بیرونی نداشت و من نمی‌گذاشتم کامران از آن چیزی بداند فقط خودم بارهای بار می‌رفتم بیوگرافی زنی را می‌خواندم که از قضا در هیچ کجای زندگی‌اش حرفی از ازدواج و زندگی مشترک نبود اما از شواهد پیدا بود که پسری داشت رعنا. از فردای روزی که تمامش با کامران سپری شده بود، من دیگر خودم نبودم. دختری بودم معلق در باورها و اعتقادات عمیق قلبی‌اش که حسی ناشناس به تمام یاخته‌هایش هجوم برده و همه را برده بود زیر سوال. ای همسفر ای همسفر بی من مکن قصد سفر هر جا می‌خوای بری برو اما منو با خود ببر. شهناز می‌خواند و من بغض لانه کرده در چشمان پسری در نگاهم جان می‌گرفت که مرا برده بود دم در خانه بهشت و زده بود روی ترمز و گفته بود: ـ هر چی بخوای از من پیدا کنی اینجا پیدا می‌شه. جهان من همین اندازه کوچیکه آوّا.. شهناز با تمام قوایش با صدای که مثل کریستال شفاف بود گیرا می‌خواند و قلبم را از جا می‌کند و من به دستانی می‌رسیدم که گره می‌خورد در دستهای کامران و هیچ حرفی از بینم دو لبم خارج نمی‌شد و به جای آن ورق ورق بغض در سینه‌ام انباشه می‌شد: اگه می‌خوای بری برو فدای عزم رفتنت هر چی می‌خوای بگی بگو قربون قصه گفتنت من زخمی ساز توام صدای آواز توام تو آسمون بی‌کسی من جفت پرواز توام. او یک روز از زندگی کودک شیرخواری رفته و حالا داشت از قصه گفتن‌های کسی برای رفتن می‌خواند، من که صد هیچ دور بودم از شهناز قلبم گنجایش این بی‌مهری را نداشت چه برسد به کامران که به من گفته بود شهناز همین آهنگش را یک روز در کنسرتی در لاس و‌گاس تقدیم پسرش راستین کرده و فریاد زده« برای پسرم راستین». ـ برو آوّا... برو خونه و جای که من بزرگ شدم رو ببین اما وقتی اومدی بیرون بدون من از تغییر نگاهت ناراحت نمی‌شم.
1 15714Loading...
08
#تجانس🪐 #پارت۲۳۸✨ #زیبا_سلیمانی ـ نه یه چیز دیگه گفتی. ـ کامران من از یه رابطه‌ی تموم شده گفتم چون احساس کردم حق توئه که همه چی رو در مورد من بدونی. همونطور که من همه چیز رو در موردت فهمیدم.. دو دستش را روی بازوی آوا گذاشت و مصرانه پرسید: ـ نه آوّا یه چیزی این وسطا گفتی اون رو دوباره بگو.. آوا گیج سری به طرفین تکان داد و گفت: ـ گفتم متاسفم که قضاوت.. ـ نه آوّا گفتی از چی خوشحالی...؟ و قلب آوا کنده شد از جایش و پرت شد زیر پاهای اوی که حالا می‌فهمید از چه حرف می‌زند و منتظر شنیدن چیست. روی پاشنه‌ی پا بلند شد و لبش چسبید به خال بالای ابروی او و عمیق بوسید نشان او از مادرش را و گفت: ـ خوشحالم که محرمتم، تو لایق تکیه دادنی. و جهان اینبار بر کام او گشت اویی که دنیا یک زندگی معمولی را به او بدهکار بود. دستانش که دور آوا حلقه شد بینشان خدا حاکم بود حتی اگر می‌رسید به این نقطه که وارد مازی پیچیده شده با شنیدن اسم آقازاده‌ی که یک روز معشوق آوا بوده.
1 02912Loading...
09
‍ ‍ ⁠ ⭕️ آکادمی «شهر قصه» برگزار می‌کند: ⚜️کارگاه آموزشیِ رمان‌نویسیِ «زیبا سلیمانی» هم در دوره‌ی مقدماتی و هم در دوره‌ی پیشرفته هنرجو می‌پذیرد. 📍برای تحقق بخشیدن به رویای نویسندگی و چاپ اثر، چه باید کرد؟ 📍نویسنده کیست؟ 📍آیا تنها داشتن استعداد برای خلق یک داستان  کافی است؟ 📍 دیالوگ‌نویسی و گفت‌و‌گونویسیِ هدفمند چگونه است؟ 📍پلات و پیرنگ چگونه شما را از دام بن بستِ داستانی نجات می‌دهند؟ 📍قهرمان داستان کیست؟ 📍تعلیق چیست و چگونه خط روایی داستان را حفظ کنیم تا مخاطب همواره کنارمان باشد؟ 📍شروع و پایان داستان چه نقشی در شکل گیری قصه ایفا می‌کنند؟ 📍آیا پس از تعادل ثانویه قصه پایان می‌یابد؟ 📍آشنایی با انواع زوایه‌ی دید و راوی 📍شخصیت فرعی کیست و چه نقشی در داستان دارد؟ 📍کلیشه‌ها چطور می‌توانند ما را در دنیا قصه شگفت زده کنند؟ 📍خرده‌پیرنگ‌ها چگونه در ایجاد تعلیق به داد ما می‌رسند؟ 🔸آموزش اصول و مبانی نویسندگی، و همراهی از سوژه‌یابی تا چاپ اثر و عقدِ قرارداد با ناشرین معتبر. 🔸شروع کلاس‌ها از ابتدای تیر ماه می‌باشد و کلاس‌ها به صورت کارگاهی و مجازی در هشت جلسه‌ی دو ساعته در دوره‌ی مقدماتی برگزار می‌شود. 🔶کلاس‌های دوره‌ی پیشرفته هفته‌ی یک بار دوساعت در آپلیکیشن الوکام‌ به صورت مجازی برگزار می‌شود. 🔸هزینه‌ی دوره‌ی مقدماتی: مبلغ ۸۰۰هزارتومان می‌باشد. 🔶هزینه‌ی دوره‌ی پیشرفته به صورت ماهانه یک میلیون تومان می‌باشد.   تعداد هنرجوها محدود بوده و الویت با اولین‌ها خواهد بود❤️‍🔥 🖋مدرس زیبا سلیمانی 📚دوره دیده در محضر اساتید بزرگی چون استاد جعفر گودرزی استاد سعید نعمت الله، محمد حسن شهسواری، شاهین کلانتری، مژگان زارع، مصطفی مردانی و سایر اساتید صاحب نام این حرفه. 📚برای ثبت‌نام به آیدی زیر مراجعه کنید: @zibasoleymani539
1 6713Loading...
10
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
1 7240Loading...
11
#تجانس🪐 #پارت۲۳۷✨ #زیبا_سلیمانی گوش‌هایش منتظر صدای شنیدن در بود و رفتنی که انگار از ازل همزاد اویی بود که حسرت بودنها را می‌کشید. درست همان لحظه که حس کرد آوّا از جایش بلند شده تمام جانش گوش شد و چشم بست تا رفتن جانش را به چشم نبیند که آوّا به سمتش قدم برداشت و دستش را روی بازوی او گذاشت: ـ از اینکه یه روز ناخواسته قضاوتت کردم معذرت می‌خوام و امیدوارم که یه روز بتونی من‌رو ببخشی فقط.. منتظر بود آوا خداحافظی کند که چشم بست و لب زد: ـ من ازت ناراحت نمی‌شم عزیزم... آوّا اجازه نداد حرفش کامل شود و گفت: ـ من قبل از تو توی یه رابطه‌ی جدی بودم. یه رابطه‌ی محافظه کارانه و جدی...اسمش معین بود. اونی که رابطه رو تموم کرد من بودم اما هیچ وقت فراموشش نکردم. وقتی رفتی بهش پیام دادم که ببینمش چون اون یه آدم معمولی نیست..پیامم رو دید اما جواب نداد و من ... نمی‌دونم شاید اصلا" نباید بهش پیام می‌دادم و اشتباه کردم اما معین شاه کلید خیلی از مشکلاته و همین امیدوارم کرده بود که بتونه برام کاری کنه.. درسته از کات کردن اون رابطه سالها می‌گذره اما اونم من‌رو فراموش نکرده وانمود می‌کنه که فراموش کرده اما توی بیمارستان کسی که اون گل‌ها رو می‌فرستاد معین بود. الان من اصلا" درست و غلط هیچ چیزی رو نمی‌تونم تشخیص بدم.... دلم گواه بد می‌ده کامران گواه اینکه شاید بازی یه طور دیگه رقم خورده باشه. دیشب شروین بهم پیام داد رکنی اونی که ما فکر می‌کنیم نیست و من الان یه کم شوکه‌ام اما خوشحالم که بهم حقیقت رو گفتی همین باعث می‌شه که مطمئن بشم اشتباه نکردم که موندم و اشتباه نکردم که با تو هم تجانس شدم... گوش‌هایش انگار اشتباه می‌شنید از تمام حرفهای که او گفته بود فقط همین تیکه‌ی آخرش برایش مهم بود« خوشحالم که بهم حقیقت رو گفتی همین باعث می‌شه که مطمئن بشم اشتباه نکردم که موندم و اشتباه نکردم که با تو هم تجانس شدم». آوا داشت حرف می‌زد و او فقط در همان جمله مانده بود انگار روی دور تکرار بود صداها که یک نفر خوشحال بود با او هم تجانس شده است. چرخید و در نگاه آوا خیره شد و پرسید: ـ یه بار دیگه بگو چی گفتی؟ ـ گفتم که اون یه آدم پر نفوذه... الان دیگه می‌شه بهش گفت آقازاده... سری به طرفین تکان داد و گفت:
1 45715Loading...
12
#تجانس🪐 #پارت۲۳۶✨ #زیبا_سلیمانی ـ یه روزی بهم گفتی اینایی که توی خیابونن بی‌پدر و مادرن و خانواده ندارن می‌خوام بگم من اونا رو نمی‌دونم اما من یکی از همونایی‌ام که حسرت داشتن خانواده رو از وقتی خودم رو شناختم داشتم اما مهکام یه شب اومد و شد همه زندگیم. شد پدرم، مادرم و خواهر و برادرم. شد هویتم و من دیگه بچه‌ی‌ خونه‌ی بهشت نبودم، راستینِ مهکام بودم. بهت تمام آوا را در بر گرفت و لبش لرزید و چشمانش قرار از دست داد. یک روزی توی خانه‌یشان دیده بود این پسر با شنیدن نام خانه بهشت چطور دگرگون شده و حالا دوست داشت زمان را به عقب برگرداند و دیگر از مادرش سوالی نپرسد که پاسخش برسد به خانه بهشت. راستین سرانگشتانش را بالا گرفت و بوسید: ـ این محرمیت اگه به اندازه‌ی همین یه شب باشه و تو نخوای که با کسی مثل من باشه به اندازه‌ی بوسیدن دست می‌ارزید آوّا. برای همین یک شب، برای همین بوسه ازت ممنونم. خم شد و سرشانه‌ی آوا را بوسید و ادامه داد: ـ این حقیقت منه، می‌دونم فرق بینمون از زمین تا آسمونه. راستین رو بشناس و انتخاب کن بین موندن و ... دلش نیامد ادامه دهد حرفش را. آوا متحیر از آنچه می‌شنید در اوج استیصال و بهت در حالی که پر از تردیدی بود لب زد: ـ پس شهناز... لب راستین به تلخ خندی کشیده شد و سری به طرفین تکان داد: ـ آوّا...آوّا...آوّا... ـ من فقط توی خونه سی‌دی‌هاش رو دیدم ... می‌دونم نباید این کار رو می‌کردم اما به خدا ... کلافه توی چشمان راستین نگاه کرد و با همان استیصال ادامه داد: ـ نمی‌خواستم توی زندگی خصوصیت فضولی کنم..فقط نشونه‌ها رو دنبال کردم همین. ـ باهوش جذاب من. راستین این را گفت و از کنارش بلند شد و حس کرد قلبش کنار او جا ماند. جانی در بدنش نمانده بود. آوا می‌رفت. این را قلبی می‌گفت که دلتنگ بوسه‌ی دیگر از او بود و حالا که نقابها افتاده بود شرم داشت. به سمت پنجره رفت و پرده را کنار کشید، حتما" که دلش برای خانه‌ی که بوی آوا می‌داد، برای عطر زندگی و طعم دارچین چایی حتی خورشت قیمه تنگ می‌شد. بعد از آوا اولین کاری که می‌کرد رفتن از این خانه بود و شاید باز برمی‌گشت به آبادان و باز میان نخلستانهای آنجا غربت ودلتنگی را می‌بارید.
1 15315Loading...
13
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
1 7170Loading...
14
#تجانس🪐 #پارت۲۳۵✨ #زیبا_سلیمانی تماس که قطع شد راستین گوشی را روی پیشانی‌اش گذاشت و لب زد: ـ پرونده رو بهمون نمی‌دن. آوا پرسید: ـ چرا؟ سری به طرفین تکان داد: ـ دست توی لونه زنبور کردن عواقب این چنینی داره. آوا هول و دستاچه گفت: ـ من یه ریکوردر توی خونه‌ی فرشید گذاشتم. می‌دونی که من هیچی توی گوشیم نگه نمی‌دارم اون شب هم به دلم بد اومده بود. دستم گرفت به گلدون لب پنجره. گلدون که شکست حس کردم این قائله به خیر ختم نمی‌شه و همونجا ریکوردر رو قایم کردم و از خونه زدم بیرون. ندیدم اونی که زد کی بود با اینکه از پشت و ناغافل زد اما دستش از من خالی موند هیچی توی گوشیم نبود راستین.. اما شاید توی اون ریکوردر از بین همون حرفهای بی‌ربط براتون راه و نشونی بیرون بیاد. لب راستین وسط تلخی بی‌پایانی به خنده کشیده شد: ـ قربون راستین گفتنت.. و آوا مردد پرسید: ـ اونی که زنگ زد کی بود؟ و صداقت بینشان قد کشید: ـ شوهر مهکام و پدر جوجو و مافوق من. ـ مهکام کیه راستین؟ و راستین کُنج لبش را بوسید و ته دلش خالی بود از پاسخ دادن به این سوال: ـ من الان به جواب سوالت فکر کنم یا به راستین گفتنت؟ و آوا منتظر نگاهش کرد و او کوتاه مکث کرد. اگر چه زود اما وقتش رسیده بود. باید یک به یک دیوارها را از بینشان بر می‌داشت. جان انگار ذره ذره از وجودش خارج می‌شد که دل زد به دریای صداقت و احترامی که مهکام از آن دم زده بود و با صدای که زوال یک مرد را عیان می‌کرد لب زد:
1 52015Loading...
15
#تجانس🪐 #پارت۲۳۴✨ #زیبا_سلیمانی تن آوّا از صراحت کلام او لرزید و دل راستین از مهرش. ـ گفتی بارانش رو زدن می‌گم حرفش حجته و همه جون چشم می‌شم و چشم. مو می‌کشم از ماست بیرون تا خونِ بارانش پایمال نشه، ولی بدون که من چشم نمی‌بندم روی خون سه تا شهید و انگار می‌کنم باران چهارمین شهید روی دستمه و از صفر شروع می‌کنم به شرطی که بینمون صداقت حاکم باشه. پرونده رو گرفتن و دویدن و نرسیدن‌های ما راه به جای نمی‌بره اما تو کنار وایستا..عقب بشین و منتظر بمون... به هر قیمتی که شده برش می‌گردونم. راستین آرام جوابش را داد: ـ یه دقیقه صبر کن.. میان کلام راستین رفت: ـ نه تو صبر کن راستین اندرزگو و فراموش نکن این یه دستوره.. اینکه عقب وایستی و صبور. لب آوا لرزید و بریده بریده لب زد: ـ الان هم ...الان هم بگید قانون، بگید محکمه‌ی عادلانه. به علی که من هم جز این چیزی نمی‌خوام... من مرد قانونی که بی‌قانونی کنه نمی‌خوام، اگه عزیزتونم به جای من به باران فکر کنید. خون بارانم شفاف‌تر و رنگی‌تر از خونِ شهید شما نیست و بلعکس، اما همونطور که از خون شهیدتون نمی‌گذرید از خون بارانِ من هم نگذرید. دست راستین دور سرشانه‌اش محکم‌تر شد و مهران مکث کرد و اینار صدایش کمی رنگ مهر گرفت: ـ از وقتی که شدی عزیز دل راستینم، شدی بند دلم. فرصت برای شناختن من زیاد داری دختر عاصی این شهر که پیغام فرستادی بهت از ترک وطنت چیزی نگم. اما می‌خوام بگم حتی اگر هزار بار دیگه تو رو یه جایی غیر از قلب راستین پیدا می‌کردم باز برام عزیز بودی و حفظ جونت هزار بار مهمتر از هر کاری بود برای من و من برای حفظ جونت هزار بار بهت از ترک وطنت می‌گفتم تا بری و زمان بدی به من و من شهر رو برات به خط کنم که اینجا خاک توئه و حق توئه برای زندگی اما اگه لالوی دادگیت با پسرم وقت کردی بگو برات تعریف کنه از شری خوشگله که تنش زیر سیگاری بند اعدامی‌ها بود و من شوهرش. مهکام همسر مهران روزی برای آرمان مهران به زندان رفته بود و آنجا نامش میان هم بندی‌هایش شِری خوشگله بود. یک روز راستین باید قصه‌ی عشق آنها را برای آوا تعریف می‌کرد تا دلدادگی برایش معنای دیگری پیدا کند.
1 71015Loading...
16
‍ ‍ ⁠ ⭕️ آکادمی «شهر قصه» برگزار می‌کند: ⚜️کارگاه آموزشیِ رمان‌نویسیِ «زیبا سلیمانی» هم در دوره‌ی مقدماتی و هم در دوره‌ی پیشرفته هنرجو می‌پذیرد. 📍برای تحقق بخشیدن به رویای نویسندگی و چاپ اثر، چه باید کرد؟ 📍نویسنده کیست؟ 📍آیا تنها داشتن استعداد برای خلق یک داستان  کافی است؟ 📍 دیالوگ‌نویسی و گفت‌و‌گونویسیِ هدفمند چگونه است؟ 📍پلات و پیرنگ چگونه شما را از دام بن بستِ داستانی نجات می‌دهند؟ 📍قهرمان داستان کیست؟ 📍تعلیق چیست و چگونه خط روایی داستان را حفظ کنیم تا مخاطب همواره کنارمان باشد؟ 📍شروع و پایان داستان چه نقشی در شکل گیری قصه ایفا می‌کنند؟ 📍آیا پس از تعادل ثانویه قصه پایان می‌یابد؟ 📍آشنایی با انواع زوایه‌ی دید و راوی 📍شخصیت فرعی کیست و چه نقشی در داستان دارد؟ 📍کلیشه‌ها چطور می‌توانند ما را در دنیا قصه شگفت زده کنند؟ 📍خرده‌پیرنگ‌ها چگونه در ایجاد تعلیق به داد ما می‌رسند؟ 🔸آموزش اصول و مبانی نویسندگی، و همراهی از سوژه‌یابی تا چاپ اثر و عقدِ قرارداد با ناشرین معتبر. 🔸شروع کلاس‌ها از ابتدای تیر ماه می‌باشد و کلاس‌ها به صورت کارگاهی و مجازی در هشت جلسه‌ی دو ساعته در دوره‌ی مقدماتی برگزار می‌شود. 🔶کلاس‌های دوره‌ی پیشرفته هفته‌ی یک بار دوساعت در آپلیکیشن الوکام‌ به صورت مجازی برگزار می‌شود. 🔸هزینه‌ی دوره‌ی مقدماتی: مبلغ ۸۰۰هزارتومان می‌باشد. 🔶هزینه‌ی دوره‌ی پیشرفته به صورت ماهانه یک میلیون تومان می‌باشد.   تعداد هنرجوها محدود بوده و الویت با اولین‌ها خواهد بود❤️‍🔥 🖋مدرس زیبا سلیمانی 📚دوره دیده در محضر اساتید بزرگی چون استاد جعفر گودرزی استاد سعید نعمت الله، محمد حسن شهسواری، شاهین کلانتری، مژگان زارع، مصطفی مردانی و سایر اساتید صاحب نام این حرفه. 📚برای ثبت‌نام به آیدی زیر مراجعه کنید: @zibasoleymani539
1 4481Loading...
17
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
1 1531Loading...
18
#تجانس🪐 #پارت۲۳۳✨ #زیبا_سلیمانی لب راستین به لبخندی کش آمد و پرسید: ـ گنگستر خودمی. ـ گنگستر بازی در نیاوردم که فقط به یه شماره زنگ زدم که اونم مهکام جونتون گفت با دلت اونجا بمون که راستینمون داره می‌آد.. ـ حالا با دلت موندی؟ آوا درحالی که داشت موهایش را با کش می‌بست جواب داد: ـ فکر کنم، فکر کردم که با عقلم موندم.. با صدا خندید و دست برد و کش موهای آوا را باز کرد. آغوشش را باز کرد و پرسید: ـ می‌شه بیایی اینجا؟ آوا نگاهی به کش مویی که توی دستش بود انداخت و گفت: ـ کامران من گیجم واقعا" نمی‌دونم درست کدومه و غلط کدومه تو تا همین چند وقت پیش برای من زن و بچه داشتی و من باورش کرده بودم الان هم سختش نکنیم بذار کم کم پیش بریم باشه؟ باشه گفتنش همزمان شد با کشیده شدن دستش و فرو رفتن در بر اویی که یک شب آرامش را مهمان آغوشش بود: ـ بیا اینجا ببینم برای من قصه می‌بافه.. آوا خندید و همزمان صدای زنگ گوشی موبایل راستین بلند شد. نگاهش کشیده شد به اسم گاندوی افتاد روی گوشی و کوتاه چشم بست و گفت: ـ یا قرآن نیومده احضار شدم. همانطور که آوّا توی آغوشش بود تماسش را جواب داد و صدای مهران دنیایش را پر کرد. ـ بزن رو اسپیکر اونی که بغلته بشنوه. بدون سلام و احوال پرسی این را گفته بود گاندوی شب بیداری که شهر گم بود میان مادون قرمز نگاهش: ـ سلام. ـ وقت واسه سلام و علیک زیاده پسر؛ وقت واسه تسویه حساب نداریم. ـ خوبی؟ ـ بزن رو اسپیکر‌ لبش را به هم فشرد و قلبش را به خدا سپرد تماسش را زد روی اسپیکر و به آوا اشاره کرد تا خوب گوش بدهد و مهران محکم و مصمم گفت: ـ یه روزی قانون و عدل و عدالتش زیر ماشه‌ی انگشتم بود و حکم خدا توی قلبم اما همون روز گفتم؛ محکمه. گفتم دادگاه عادلانه و چشم بستم به دردِ توی سینه‌ی خودم و یه خانواده. کافی بود ماشه بچکونم، سوز اون داغ به ثانیه‌ی آروم می‌شد و اما چشم بستم به خواسته‌ی قلبیم و گفتم قانون و قانون و قانون. یه روزی توی چشمم نگاه کردی و گفتی منتظر می‌مونی و من روح عزیزم رو قسم خوردم که همونطور از مچ پا آویزونش کنم اونی که عزیزمون رو آویزون کرده بود رو. سر حرفم هستم. اندازه انگشتای یه دست صبر کن تا من بهت نشون بدم وقتی مرد قانون بی‌قانونی می‌کنه یعنی چی.
1 07115Loading...
19
#تجانس🪐 #پارت۲۳۲✨ #زیبا_سلیمانی و شهد شیرین این همسرجان گفتن در دلش نشست. آوا تقلایی کرد تا خودش را از دست او بیرون بکشد و گفت: ـ همین الان می‌تونم فسخش کنما.. ـ شما همسر منی شرعا و.. آوا تای ابروی بالا داد و فاتحانه جواب داد: ـ و قانونا" نداره چون مدرکی نداریم. می‌بینی کامران چقدر قانونتون مزخرفه؟ تا مدرکی نداشته باشی نمی‌تونی چیزی رو ثابت کنی همین الان اگه من‌و تو رو توی این خونه بگیرن می‌تونن به هر جفتمون حکم سنگ‌سار بدن.. و اینبار راستین شیطنت کرد لبش را چسباند به گردن او و گفت: ـ واسه یه خوابیدن خشک و خالی به کسی حکم سنگسار نمی‌دن‌ها...بذار حداقل ناکام نریم اون دنیا.. ـ نکن.. بوسه‌ها که روی صورتش راه گرفت با آخرین جان مانده در تنش صدا زد: ـ راستین. و دنیا انگار پژواک غریبی شد از صدای او و در گوش راستین اکو گرفت. آوّا بالاخره صدایش زده بود. آن هم با تنها هویتی که برای خودش بود و کسی نمی‌توانست منکر آن شود. چشمانش که بسته شد انگار آوا حرف دلش را خواند که لبش را چسباند به چانه‌ی او و همان جا را بوسید و گفت: ـ بذار از کامران به راستین برسم؛ خدا رو چه دیدی شاید شد اونی که یه روز ازم خواسته بودی. لبش به خنده باز شد و دستان آوا را رها کرد و بلند شد و کنار او نشست و گفت: ـ بینمون دیوار زیاده آوّا.. و آوّا کنارش جای گرفت و دستش را روی بازوی او گذاشت و ادامه داد: ـ برش داریم...یکی ... یکی. سرش را به سمت آوّا چرخاند و صدای مهکام توی گوشش جان گرفت« اولین و مهم‌ترین شرط هر رابطه‌ی احترامه بعدش صداقت. اگه به کسی احترام بذاری لاجرم باهاش صادق می‌شی و این بهترین نوع یک رابطه‌ است». دستش را روی موهای آوا کشید و پرسید: ـ چطوری به مهکام رسیدی؟ و صادقانه جواب گرفت: ـ جوجو زنگ زده بود اینجا برات پیغام گذاشت..تنها شماره‌ی که ازت داشتم برای سالن مهکام بود رفتم اونجا و دست خالی برگشتم اما دیشب که زنگ زدم سالن تا یه نشونی ازت پیدا کنم مهکام جوابم رو داد..
1 42514Loading...
20
‍ ‍ ⁠ ⭕️ آکادمی «شهر قصه» برگزار می‌کند: ⚜️کارگاه آموزشیِ رمان‌نویسیِ «زیبا سلیمانی» هم در دوره‌ی مقدماتی و هم در دوره‌ی پیشرفته هنرجو می‌پذیرد. 📍برای تحقق بخشیدن به رویای نویسندگی و چاپ اثر، چه باید کرد؟ 📍نویسنده کیست؟ 📍آیا تنها داشتن استعداد برای خلق یک داستان  کافی است؟ 📍 دیالوگ‌نویسی و گفت‌و‌گونویسیِ هدفمند چگونه است؟ 📍پلات و پیرنگ چگونه شما را از دام بن بستِ داستانی نجات می‌دهند؟ 📍قهرمان داستان کیست؟ 📍تعلیق چیست و چگونه خط روایی داستان را حفظ کنیم تا مخاطب همواره کنارمان باشد؟ 📍شروع و پایان داستان چه نقشی در شکل گیری قصه ایفا می‌کنند؟ 📍آیا پس از تعادل ثانویه قصه پایان می‌یابد؟ 📍آشنایی با انواع زوایه‌ی دید و راوی 📍شخصیت فرعی کیست و چه نقشی در داستان دارد؟ 📍کلیشه‌ها چطور می‌توانند ما را در دنیا قصه شگفت زده کنند؟ 📍خرده‌پیرنگ‌ها چگونه در ایجاد تعلیق به داد ما می‌رسند؟ 🔸آموزش اصول و مبانی نویسندگی، و همراهی از سوژه‌یابی تا چاپ اثر و عقدِ قرارداد با ناشرین معتبر. 🔸شروع کلاس‌ها از ابتدای تیر ماه می‌باشد و کلاس‌ها به صورت کارگاهی و مجازی در هشت جلسه‌ی دو ساعته در دوره‌ی مقدماتی برگزار می‌شود. 🔶کلاس‌های دوره‌ی پیشرفته هفته‌ی یک بار دوساعت در آپلیکیشن الوکام‌ به صورت مجازی برگزار می‌شود. 🔸هزینه‌ی دوره‌ی مقدماتی: مبلغ ۸۰۰هزارتومان می‌باشد. 🔶هزینه‌ی دوره‌ی پیشرفته به صورت ماهانه یک میلیون تومان می‌باشد.   تعداد هنرجوها محدود بوده و الویت با اولین‌ها خواهد بود❤️‍🔥 🖋مدرس زیبا سلیمانی 📚دوره دیده در محضر اساتید بزرگی چون استاد جعفر گودرزی استاد سعید نعمت الله، محمد حسن شهسواری، شاهین کلانتری، مژگان زارع، مصطفی مردانی و سایر اساتید صاحب نام این حرفه. 📚برای ثبت‌نام به آیدی زیر مراجعه کنید: @zibasoleymani539
1 3302Loading...
21
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
1 1080Loading...
22
#تجانس🪐 #پارت۲۳۱✨ #زیبا_سلیمانی لب آوا به خنده باز شد از شنیدن نام آوایی که تمام شب را به انتظارش سپری کرده بود: ـ کامران... انگشت راستین روی لبش نشست و آرام لب زد: ـ راستینم آوّا...راستین. آوا سرش را بین گردن و سرشانه‌ی راستین فرو برد و گفت: ـ تو برای من همون پسری که اول با صدای نفس‌هاش شناختمش و بعد با صدای قلبم.. ـ جونم به صدای قلبت. ـ پرو نشو. راستین به آغوشش اشاره کرد و گفت: ـ آوا جان تمام شب رو شما اینجا خوابیدی هاا،کار از پررویی گذشته. آوا چشمانش را درشت کرد و گفت: ـ خب که چی؟ فقط توی بغلت خوابیدم. ـ شِت چقدر پرتم از مرحله.. پس دلت کارای دیگه دوست داشت؟ ـ بی‌ادب. راستین دو دستش را بالای سر آوا ستون کرد و خم شد توی صورتش گفت: ـ پس بی‌ادب دوست داری؟ آوا سرش را عقب کشید و گفت: ـ کامران... راستین دستان آوا را بالای سرش برد و همانجا نگهداشت و گفت: ـ آهان اینطوریاست تو یه کامران بی‌ادب دوست داری تا یه راستین با ادب. ـ نه من غلط بکنم کسی رو دوست داشته باشم.. ـ کی بود با یه قیمه منو تور کرد و قلبتُ تزویج گرفت؟ من که نبودم، بودم؟ ـ تقصیر من بود که خواستم خستگی‌ات رو در بکنم. ـ خستگی‌ام رو که در کردی اساسی همسر جان.
1 22813Loading...
23
#تجانس🪐 #پارت۲۳۰✨ #زیبا_سلیمانی آوا دلخورانه پرسید: ـ چندتا حبیبتی داری؟ راستین یک چشمش را باز کرد ژست متفکرانه‌ی گرفت و جواب داد: ـ یه سه چهارتایی می‌شن. ـ پس خوش اشتهایی‌ات هم به بعضی از اعراب رفته؟ چرخید به سمت او و توی چشمانش نگاه کرد و گفت: ـ می‌دونی آوّا.. حبیبتی شاید برای من و تو فقط یه معنی داشته باشه اما برای اعراب یک کتابه، وقتی به کسی می‌گن حبیبتی تو فکر کن بلندترین رمان عاشقانه رو توی همون کلمه جا می‌دن و با تمام وجودشون می‌گن حبیبتی. و از همان لحظه از ذهن آوا گذشت که او چرا به زبان عربی حرف می‌زند: ـ تو چرا می‌گی؟ راستین سر انگشتش را روی صورت او کشید و از همان فاصله‌ی کم خیره در نگاهش شد و لب زد: ـ من به هر کسی نمی‌گم. جوابش آنی نبود که آوا می‌خواست و با دلخوری گفت: ـ اما به مهکام می‌گی. دلش مالش رفت به حسادت شیرین میان کلامش؛ نوک بینی آوا را فشرد و گفت: ـ مهکام یه بخش مهم نه که همه زندگیمه. و آوا مات نگاهش کرد و او از همان فاصله‌ی کم لب زد: ـ و تو آوّای این زندگی که بدون تو جونی نداره و یه تصویر بی‌صداست پر از سکون. نگاه آوا که رنگ مهر گرفت او به تاخت رفت در قلب دختری که یک روز عاصی بود میان تاریک و روشنی هوا و زیرا باران لاقید لایک می‌فرستاد: ـ تو همونی که یه روز مهکام بهم گفت می‌رسه روزی که یکی بیاد تا فرق بین خیلی چیزها رو با عشق بفهمی و تو همون آوّای که نه فقط به زندگیم جون دادی بلکه بهم فرق خیلی چیزها رو با دوست داشتن و عشق فهموندی.
1 07912Loading...
24
‍ ‍ ⁠ ⭕️ آکادمی «شهر قصه» برگزار می‌کند: ⚜️کارگاه آموزشیِ رمان‌نویسیِ «زیبا سلیمانی» هم در دوره‌ی مقدماتی و هم در دوره‌ی پیشرفته هنرجو می‌پذیرد. 📍برای تحقق بخشیدن به رویای نویسندگی و چاپ اثر، چه باید کرد؟ 📍نویسنده کیست؟ 📍آیا تنها داشتن استعداد برای خلق یک داستان  کافی است؟ 📍 دیالوگ‌نویسی و گفت‌و‌گونویسیِ هدفمند چگونه است؟ 📍پلات و پیرنگ چگونه شما را از دام بن بستِ داستانی نجات می‌دهند؟ 📍قهرمان داستان کیست؟ 📍تعلیق چیست و چگونه خط روایی داستان را حفظ کنیم تا مخاطب همواره کنارمان باشد؟ 📍شروع و پایان داستان چه نقشی در شکل گیری قصه ایفا می‌کنند؟ 📍آیا پس از تعادل ثانویه قصه پایان می‌یابد؟ 📍آشنایی با انواع زوایه‌ی دید و راوی 📍شخصیت فرعی کیست و چه نقشی در داستان دارد؟ 📍کلیشه‌ها چطور می‌توانند ما را در دنیا قصه شگفت زده کنند؟ 📍خرده‌پیرنگ‌ها چگونه در ایجاد تعلیق به داد ما می‌رسند؟ 🔸آموزش اصول و مبانی نویسندگی، و همراهی از سوژه‌یابی تا چاپ اثر و عقدِ قرارداد با ناشرین معتبر. 🔸شروع کلاس‌ها از ابتدای تیر ماه می‌باشد و کلاس‌ها به صورت کارگاهی و مجازی در هشت جلسه‌ی دو ساعته در دوره‌ی مقدماتی برگزار می‌شود. 🔶کلاس‌های دوره‌ی پیشرفته هفته‌ی یک بار دوساعت در آپلیکیشن الوکام‌ به صورت مجازی برگزار می‌شود. 🔸هزینه‌ی دوره‌ی مقدماتی: مبلغ ۸۰۰هزارتومان می‌باشد. 🔶هزینه‌ی دوره‌ی پیشرفته به صورت ماهانه یک میلیون تومان می‌باشد.   تعداد هنرجوها محدود بوده و الویت با اولین‌ها خواهد بود❤️‍🔥 🖋مدرس زیبا سلیمانی 📚دوره دیده در محضر اساتید بزرگی چون استاد جعفر گودرزی استاد سعید نعمت الله، محمد حسن شهسواری، شاهین کلانتری، مژگان زارع، مصطفی مردانی و سایر اساتید صاحب نام این حرفه. 📚برای ثبت‌نام به آیدی زیر مراجعه کنید: @zibasoleymani539
1 8611Loading...
25
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
1 3011Loading...
26
#تجانس🪐 #پارت۲۲۹✨ #زیبا_سلیمانی آوا که توی آغوشش تکان خورد چشم باز کرد و دید که صورتش توی خواب جمع شده و دستش به سمت پهلویش رفته که دستش را روی دست آوا گذاشت و خم شد گونه‌اش را پر مهر بوسید و پرسید: ـ چی شد؟ آوا بدون اینکه جواب بدهد سری به طرفین تکان داد و میل خوابیدن در آغوش او را در خودش خاموش نکرد. خنده مهمان لبش شد و پرسید: ـ اونی که نصف شب خیابون گردی می‌کرد تو نبودی که، نه؟ آوا با همان چشمان بسته خندید و او به کم از او قانع نشد و کف دستش را روی صورتش کشید نوازش مگر چیزی جز همین لمس‌های پر مهر بود؟ ـ هی رابین باز کن چشات رو.. چشمان آوا با نگرانی در نگاهش باز شد و او مهربان نگاهش کرد و پرسید: ـ چی شده خوشگلم..؟ ـ خوشگلت ... رابین... پس آوا کجاست؟ دستش را مشت کرد و روی سینه‌اش گذاشت و به قلبش اشاره کرد و گفت: ـ اینجاست. ـ کی اونجاست کامران؟ راستین چشمک زد: ـ همونی که گفتی دیگه. مشت کم جان آوا روی سینه‌اش نشست و گفت: ـ خیلی عوضیی. راستین او را بیشتر به خودش چسباند و گفت: ـ در ضمن موهات هم خیلی خوشگل شده. و آوا شیطنت کرد: ـ کار مهکام جونته. به همان اندازه‌ که با شنیدن اسم مهکام از دهان او شوکه شد لبخند هم روی لبش آمد و مهربان لب زد: ـ حبیبتی.
1 31214Loading...
27
#تجانس🪐 #پارت۲۲۸✨ #زیبا_سلیمانی حالا من آوّای او بودم. اویی که از صدا زدنم امتناع می‌کرد. غرق بودم در حرارت تنی که تن‌طلبی را به سخره گرفته بود و به مبارزه می‌رفت با تمام تناقض‌ها تا در تجانس اویی باشد که یک روز میان غربت لحظه‌ها پر تما خواسته بود آوّای او باشم. کی او جلو آمده و من عقب رفته بود را نفهمیده بودم فقط حس کردم منی در آن خانه نبود. چرا که کاری که آن آوا می‌کرد با من غریبه بود و انگار آوای جدیدی در من حلول کرده بود که صدای « قبلتُ تزویج» گفتنش میان لاله‌ی گوشم خبر از این می‌داد که آن آوا داشت میان لاله‌ی گوشش از قداست می‌خواند و او حالا محرمم بود و من... من آوّای او. صورتم از اشک خیس بود؛ صورت او هم. لبم که به گردنش چسبید؛ عشق به وسعت عرش خدا عزت گرفت که من حالا و این لحظه دیگر آوّای او بودم. حتی اگر او یک روز به چراغ‌های روشن شهرش پشت نکرد و مرا بین خواستن و نخواستن رها. حتی اگر او گل می‌فرستاد به همسری که سهمش از او همین آغوش بود نه بیشتر؛ نه کمتر و من چطور همسری بودم وقتی که او را ترک کردم و گفتم« دیگه برام گل نفرست کامران!». به جهنم که کامران مرا انتخاب نکرد، راستین که مرا دوست داشت. جانش به جانم بند بود من چطور جانش را بی‌جان کردم؟ آخ و دیگر هیچ. « بوسه» دستش روی موهای آوا حرکت می‌کرد و باورش نمی‌شد نیمه شب گذشته دختری که به اندازه‌ی خورشید از او دور بود محرمش شده و تمام شب را توی آغوش او خوابیده باشد. حس می‌کرد خواب می‌بیند و این پایان برگشتش به تهران نیست. چرا که فکر می‌کرد برگشتنش مصادف می‌شود با روبرویی با پرونده‌ی که از او گرفته بودند و رقم خوردن تلخ‌ترین روزهای زندگیش. خبر نداشت که دختری رها و آزاد از هر اجباری عزم کرده او را به مهمانی بوسه‌های نابه‌هنگام ببرد و یک بار دیگر او را شگفت زده کند که خدا دوستش دارد و هرگز فراموشش نکرده. آوّای که دیشب در خانه‌اش می‌چرخید و عشق می‌پروراند را مثل رویا می‌دید و حالا این رویا سرش را گذاشته روی بازوی او، خوابیده بود. موهایش شده بود حریر زیبایی که سینه‌اش را پوشانده. خم شد و نوک موهای آوّا را بوسید و آرزو کرد روز شب شود و شب روز اما آوا همان جا باشد و دنیا با آنها کاری نداشته باشد. دنیا آنها را رها کند میان عشق و او یکبار از نو عاشق شود. ته دلش وقتی به خانه بهشت فکر می‌کرد؛ فکش منقبض می‌شد که اگر آوا بیشتر از او بداند باز هم می‌ماند؟ مثل دیشب خودش را با تمام عشقِ در قلبش به اویی که پسر کوچکی از خانه بهشت بود می‌سپارد؟ فکر کردن به تلخی‌ها کامش را تلخ می‌کرد. چشم بست و دشتی پر از آفتابگردان آرزو کرد تا دست در دست معشوق بینشان بچرخد و فراموش کند دنیا تاریکی هم دارد.
1 26115Loading...
28
‍ ‍ ⁠ ⭕️ آکادمی «شهر قصه» برگزار می‌کند: ⚜️کارگاه آموزشیِ رمان‌نویسیِ «زیبا سلیمانی» 📍برای تحقق بخشیدن به رویای نویسندگی و چاپ اثر، چه باید کرد؟ 📍نویسنده کیست؟ 📍آیا تنها داشتن استعداد برای خلق یک داستان  کافی است؟ 📍 دیالوگ‌نویسی و گفت‌و‌گونویسیِ هدفمند چگونه است؟ 📍پلات و پیرنگ چگونه شما را از دام بن بستِ داستانی نجات می‌دهند؟ 📍قهرمان داستان کیست؟ 📍تعلیق چیست و چگونه خط روایی داستان را حفظ کنیم تا مخاطب همواره کنارمان باشد؟ 📍شروع و پایان داستان چه نقشی در شکل گیری قصه ایفا می‌کنند؟ 📍آیا پس از تعادل ثانویه قصه پایان می‌یابد؟ 📍آشنایی با انواع زوایه‌ی دید و راوی 📍شخصیت فرعی کیست و چه نقشی در داستان دارد؟ 📍کلیشه‌ها چطور می‌توانند ما را در دنیا قصه شگفت زده کنند؟ 📍خرده‌پیرنگ‌ها چگونه در ایجاد تعلیق به داد ما می‌رسند؟ 🔸آموزش اصول و مبانی نویسندگی، و همراهی از سوژه‌یابی تا چاپ اثر و عقدِ قرارداد با ناشرین معتبر. 🔸شروع کلاس‌ها از ابتدای تیر ماه می‌باشد و کلاس‌ها به صورت کارگاهی و مجازی در هشت جلسه‌ی دو ساعته برگزار می‌شود. 🔸هزینه‌ی دوره‌ی : مبلغ ۸۰۰هزارتومان می‌باشد.   تعداد هنرجوها محدود خواهد بود و الویت با اولین‌ها خواهد بود❤️‍🔥 🖋مدرس زیبا سلیمانی 📚دوره دیده در محضر اساتید بزرگی چون استاد جعفر گودرزی استاد سعید نعمت الله، محمد حسن شهسواری، شاهین کلانتری، مژگان زارع، مصطفی مردانی و سایر اساتید صاحب نام این حرفه. 📚برای ثبت‌نام به آیدی زیر مراجعه کنید: @zibasoleymani539
1 4093Loading...
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
Show all...
#تجانس🪐 #پارت۲۴۱✨ #زیبا_سلیمانی به طرز مفتضحانه‌ی از خودم دور شده بودم و تا می‌رفت پیام می‌دادم« دلم تنگ شد» و تا دو تیک سین کنار پیامم می‌خورد یک ربع بعدش کارم از دلتنگی می‌گذشت و به گریه می‌رسید. مامان نگرانم می‌شد و مدام می‌پرسید چه اتفاقی برایم افتاده و من یک روز توی چشمانش نگاه کردم و رک و راست گفتم« عاشق شدم» خندیده بود. از ته دلش خندیده بود برایش قابل باور نبود من دل داده باشم و اینطور برای دلدادگی از خودم بگذرم و خودم را یک هیچ بزرگ کنم در مقابل خواسته‌های عجیب غریب قلبم و علنا" به کامران پیام بدم.« بیا من همین الان باید بغلت کنم» و او می‌آمد نه برای بغل کردنم که این عطش انگار در جان منی بود که روزهای زیادی را با پافرش سر کرده بودم منی که درها قلبم را بسته بودم و او آمده و با صدای نفسهای گرمش بازش کرده بود تا به من ثابت کند آدمی بنده‌ی تغییر است. من تمنا می‌کردم او را و او می‌آمد برای روشن کردنم که آوّا می‌دانی عاشق چه کسی شده‌ی؟ و من پشت پا می‌زدم به تمام آرمانم و فقط بغلش می‌کردم. دختران نوبلوغ چهارده ساله هم مثل من عاشق نمی‌شدند و این فقط تقصیر من نبود؛ تقصیر او هم بود که مرا در اوج نیاز و تمنا رها می‌کرد و می‌رفت و من در تب داشتنش می‌سوختم. تمام روز اینطور سپری می‌شد و شب اما خواب باران را می‌دیدم. در دشت سبزی می‌دوید و خون از جای پاهایش چکه می‌کرد. لبش می‌خندید اما قلبش سوراخ بود. صبحش بین بهشت زهرا و خیابانی که باران را زده بودند سرگردان بودم و خودم را پیدا نمی‌کردم. خودم گم شده بودم این گم شدن را حتی کامران هم فهمیده بود که مدام می‌گفت« با خودت این کار رو نکن آوّا». یک روز این سوگ مرا می‌کشت که آوّا بی‌خیال «وّ» آوا گفتن‌هاش شو، او در تضاد با توست و این تن‌طلبی‌است که تو را به این روزگار کشانده و بعد سیلی محکمی توی صورتم می‌خورد که اگر تن طلبی است چرا نگرانش می‌شوی؟ چرا به بابا از او می‌گوی؟ می‌خوای برای چه کسی پسر خانه‌ی بهشت را توجیه کنی؟ چرا گرنبند علی را از گردنت در آوردی و گردنش انداختی و گفتی« همیشه مراقبم بوده از این به بعد مراقب تو باشه؟» بابا می‌گفت« همین که وسط خنده بغض می‌کنی و بلعکسش، یعنی گرفتارش شدی و این گرفتاری همونی که حافظ بهش می‌گه عشق». آرش که مرا با معین دیده بود می‌گفت« تو معین رو ول کردی ککت نگزید این پسره چی کار کرده آوا که اومدی به بابا گفتی محرمش شدم؟، حیات کجا رفته؟». حیا برای من معنی صداقت داشت با والدی که با جانشان مرا بزرگ کرده بودند و دروغ عین بی‌حیایی بود و به بابا گفته بودم محرمش شده‌ام تا بداند هنوز هم وقتی می‌گویم « به علی» حرفم همان است به همان اندازه پاک و مطهر که به این عشق ردای هوس نمی‌آمد. یکتا که می‌دید دلمه‌های مامان را قبل از اینکه خودم تست کنم توی ظرف می‌چینم و برای کامران می‌فرستم می‌خندید و می‌گفت« تو خوابم نمی‌دیدم تو از این کارا کنی». یکتا هیچ چیزی از او نمی‌دانست و من می‌مردم برای اویی که خانه‌ی گرم و چشمی منتظر رویایش بود.
Show all...
#تجانس🪐 #پارت۲۴۰✨ #زیبا_سلیمانی روی پاشنه‌ی پا بلند شده بودم و با بوسه‌ی قربان صدقه‌ی آفتاب‌گردان نگاهش رفته و فقط نگاهش کرده بودم. چطور از تغییر نگاهم به خودش حرف می‌زد مگر نه اینکه او کودکی از سرزمین بهشت بود که دست غذا خدا دستانم را سنجاق دستانش کرده بود؟ دستش میان دستم مشت شده و چشمانش پر. هزار و یک قصه دارم برات بگم یکی یکی اما بگو که بعد تو دردام‌و من بگم به کی؟ به کی بگم که رفتنت جونم رو پر تب می‌کنه روشنی‌های قلبم رو تاریک‌تر از شب می‌کنه؟ به کی بگم وقتی می‌ری باغ تنم می‌میره؟ دلم تو بغض و بی‌کسی اسیر می‌شه می‌گیره؟ شهناز از هزار یک قصه درد می‌گفت اما از درد دستان پسرش در سومین دهه‌ از زندگی‌اش خبر نداشت که میان دستانم لرز گرفته بود. بوسه‌ی دیگرم میان خیابان جایی که مادرش دستانش را رها کرده و خدا دستان او را گرفته بود بی‌شک روی دستانش بود.دستش دور تنم حلقه شده بود اما اندوه نگاهش و بغض صدایش کم نشده بود. مشت محکی روی فرمان ماشین کوبیدم و خودم را به فریادی مهمان کردم: ـ چراااا؟؟؟؟؟ جوابی برای سوالم نداشتم وداشتم اَلو می‌گرفتم و آخ از کامرانی که با این درد سالها زندگی کرده بود و من چقدر مقابلش متزلزل بودم و خبری از آوّایِ او، که جسور بود و محکم؛ نبود. نرفته بودم و پشت در همان خانه بهشت مانده بودم و او هر بار پر تمنا خواسته بود بروم من به جایش به یک بوسه مهمانش کرده بودم تا شاید بغضِ خودم آب شود و او دست بردارد از شناساندن گذشته‌اش به من. همان روز به من گفته بود مرا تمام و کمال می‌خواهد تا یک روز و یک شب را با او بگذرانم و گفته بودم کمی فقط و فقط کمی صبر کند تا همه چیز محیایِ با او بودن باشد. همه چیز میان قلب و عقلم اتفاق می‌افتاد اگر قرار بود محیا شوم باید این قلب را با عقل همسو کرده و برای پذیرش تمام و کمال او محیا می‌شدم. فرمان ماشین توی دستم داشت تماشا می‌کرد ذره ذره خرد شدنم را و من هر بار که بین انتخاب مسیر خانه‌ی او و خانه‌یمان تردید می‌کردم چشم می‌بستم و راه نشان قلبم می‌شد و مقصد، خانه‌ی او.‌ رابطه‌یمان به سرعت رنگ دیگری گرفته بود. کامران بودنش یک درد بود و نبودش هزار درد.
Show all...
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
Show all...
لینک کانال دوممون هست که توی اون گل‌سرخ جذابم رو می تونید تا انتها به صورت رایگان بخونید❤️‍🔥
Show all...
-بله خانم دکتر! دکتر بود؟! یا محمد داشت مثل همیشه شوخی می‌کرد؟ چرا تا به آن روز فکرش را نکرده بودم محدثه شغلش چیست و اصلا" تحصیلاتش چیست؟ چرا تا به آن روز محدثه برایم تا این اندازه پررنگ نبود؟ چه مرگم شده بود؟ ـ او کو تا دکتری هنوز رزیدنتم نیستم آقا محمد. آقا محمد! داشتم در بیداری محض و در هوشیاری کامل کابوس می‌دیدم کسی که چشمانِ عسل رنگ و صورت زیبایش دل می‌برد با زنگ صدایی که منحصر به فرد بود، پر از متانت و احترام به پاره تنم می‌گفت« آقا محمد». این آقا محمد گفتن درد نداشت‌ ها درد درست از جایی شروع می‌شد که صدای حاج کمال توی گوشم اوج می‌گرفت« برای محمد دختر درخور شان خودش انتخاب کردم. یه پارچه خانمه محدثه.» سرگردان بین صدای توی ذهنم و اتفاقات اطرافم صدای محمد بود که هوشیارم کرد: ـ امروز نه فردا بالاخره مطب می‌زنی و روپوش سفید می‌پوشی. پس پزشکی می‌خواند. کلاهم را قاضی می‌کردم محدثه لایق‌تر بود برای محمد نه به خاطر درس و خانواده و زیبایی و متانت نه ...هیچ کدام اینها دلیل بر ارجحیت او بر منی که شیدای محمد بودم نبود. بلکه آنچه او را لایق‌تر از من می‌کرد عقبه و پیشنه‌اش بود https://t.me/+iNy0JFEVC-I1Mzdk
Show all...
رمان‌های زیباسلیمانی(گل‌سرخ🌹)

خالق آثار 📚✒ ماه غروب می‌كند🌙❣(نشر شقايق) شیدایی💜🔮(نشر علی) رقص تاس🎲♦️ و دونه‌ی الماس💎💙مهکام🌒فورهند🏸(زير چاپ نشرعلی) بوی جنگلهای افرا( آنلاین) كپي پيگرد قانونی دارد⛔️❗ پست گذاری روزهای زوج📇🌻 لينك اينستاگرام: www.instagram.com/ziba_soliemani

#تجانس🪐 #پارت۲۳۹✨ #زیبا_سلیمانی آوا « عاشق شدم» پشت فرمان ماشین نشسته بودم و صدای شهناز فضا را پر کرده بود. اینکه آن روزها مدام شهناز گوش می‌دادم و در سرچ‌های گوگل‌ام بیشتر از هر چیزی بیوگرافی و زندگی‌نامه‌ی شهناز به چشم می‌خورد یک اتفاق درونی بود که نمود بیرونی نداشت و من نمی‌گذاشتم کامران از آن چیزی بداند فقط خودم بارهای بار می‌رفتم بیوگرافی زنی را می‌خواندم که از قضا در هیچ کجای زندگی‌اش حرفی از ازدواج و زندگی مشترک نبود اما از شواهد پیدا بود که پسری داشت رعنا. از فردای روزی که تمامش با کامران سپری شده بود، من دیگر خودم نبودم. دختری بودم معلق در باورها و اعتقادات عمیق قلبی‌اش که حسی ناشناس به تمام یاخته‌هایش هجوم برده و همه را برده بود زیر سوال. ای همسفر ای همسفر بی من مکن قصد سفر هر جا می‌خوای بری برو اما منو با خود ببر. شهناز می‌خواند و من بغض لانه کرده در چشمان پسری در نگاهم جان می‌گرفت که مرا برده بود دم در خانه بهشت و زده بود روی ترمز و گفته بود: ـ هر چی بخوای از من پیدا کنی اینجا پیدا می‌شه. جهان من همین اندازه کوچیکه آوّا.. شهناز با تمام قوایش با صدای که مثل کریستال شفاف بود گیرا می‌خواند و قلبم را از جا می‌کند و من به دستانی می‌رسیدم که گره می‌خورد در دستهای کامران و هیچ حرفی از بینم دو لبم خارج نمی‌شد و به جای آن ورق ورق بغض در سینه‌ام انباشه می‌شد: اگه می‌خوای بری برو فدای عزم رفتنت هر چی می‌خوای بگی بگو قربون قصه گفتنت من زخمی ساز توام صدای آواز توام تو آسمون بی‌کسی من جفت پرواز توام. او یک روز از زندگی کودک شیرخواری رفته و حالا داشت از قصه گفتن‌های کسی برای رفتن می‌خواند، من که صد هیچ دور بودم از شهناز قلبم گنجایش این بی‌مهری را نداشت چه برسد به کامران که به من گفته بود شهناز همین آهنگش را یک روز در کنسرتی در لاس و‌گاس تقدیم پسرش راستین کرده و فریاد زده« برای پسرم راستین». ـ برو آوّا... برو خونه و جای که من بزرگ شدم رو ببین اما وقتی اومدی بیرون بدون من از تغییر نگاهت ناراحت نمی‌شم.
Show all...
#تجانس🪐 #پارت۲۳۸✨ #زیبا_سلیمانی ـ نه یه چیز دیگه گفتی. ـ کامران من از یه رابطه‌ی تموم شده گفتم چون احساس کردم حق توئه که همه چی رو در مورد من بدونی. همونطور که من همه چیز رو در موردت فهمیدم.. دو دستش را روی بازوی آوا گذاشت و مصرانه پرسید: ـ نه آوّا یه چیزی این وسطا گفتی اون رو دوباره بگو.. آوا گیج سری به طرفین تکان داد و گفت: ـ گفتم متاسفم که قضاوت.. ـ نه آوّا گفتی از چی خوشحالی...؟ و قلب آوا کنده شد از جایش و پرت شد زیر پاهای اوی که حالا می‌فهمید از چه حرف می‌زند و منتظر شنیدن چیست. روی پاشنه‌ی پا بلند شد و لبش چسبید به خال بالای ابروی او و عمیق بوسید نشان او از مادرش را و گفت: ـ خوشحالم که محرمتم، تو لایق تکیه دادنی. و جهان اینبار بر کام او گشت اویی که دنیا یک زندگی معمولی را به او بدهکار بود. دستانش که دور آوا حلقه شد بینشان خدا حاکم بود حتی اگر می‌رسید به این نقطه که وارد مازی پیچیده شده با شنیدن اسم آقازاده‌ی که یک روز معشوق آوا بوده.
Show all...
⭕️ آکادمی «شهر قصه» برگزار می‌کند: ⚜️کارگاه آموزشیِ رمان‌نویسیِ «زیبا سلیمانی» هم در دوره‌ی مقدماتی و هم در دوره‌ی پیشرفته هنرجو می‌پذیرد. 📍برای تحقق بخشیدن به رویای نویسندگی و چاپ اثر، چه باید کرد؟ 📍نویسنده کیست؟ 📍آیا تنها داشتن استعداد برای خلق یک داستان  کافی است؟ 📍 دیالوگ‌نویسی و گفت‌و‌گونویسیِ هدفمند چگونه است؟ 📍پلات و پیرنگ چگونه شما را از دام بن بستِ داستانی نجات می‌دهند؟ 📍قهرمان داستان کیست؟ 📍تعلیق چیست و چگونه خط روایی داستان را حفظ کنیم تا مخاطب همواره کنارمان باشد؟ 📍شروع و پایان داستان چه نقشی در شکل گیری قصه ایفا می‌کنند؟ 📍آیا پس از تعادل ثانویه قصه پایان می‌یابد؟ 📍آشنایی با انواع زوایه‌ی دید و راوی 📍شخصیت فرعی کیست و چه نقشی در داستان دارد؟ 📍کلیشه‌ها چطور می‌توانند ما را در دنیا قصه شگفت زده کنند؟ 📍خرده‌پیرنگ‌ها چگونه در ایجاد تعلیق به داد ما می‌رسند؟ 🔸آموزش اصول و مبانی نویسندگی، و همراهی از سوژه‌یابی تا چاپ اثر و عقدِ قرارداد با ناشرین معتبر. 🔸شروع کلاس‌ها از ابتدای تیر ماه می‌باشد و کلاس‌ها به صورت کارگاهی و مجازی در هشت جلسه‌ی دو ساعته در دوره‌ی مقدماتی برگزار می‌شود. 🔶کلاس‌های دوره‌ی پیشرفته هفته‌ی یک بار دوساعت در آپلیکیشن الوکام‌ به صورت مجازی برگزار می‌شود. 🔸هزینه‌ی دوره‌ی مقدماتی: مبلغ ۸۰۰هزارتومان می‌باشد. 🔶هزینه‌ی دوره‌ی پیشرفته به صورت ماهانه یک میلیون تومان می‌باشد.   تعداد هنرجوها محدود بوده و الویت با اولین‌ها خواهد بود❤️‍🔥 🖋مدرس زیبا سلیمانی 📚دوره دیده در محضر اساتید بزرگی چون استاد جعفر گودرزی استاد سعید نعمت الله، محمد حسن شهسواری، شاهین کلانتری، مژگان زارع، مصطفی مردانی و سایر اساتید صاحب نام این حرفه. 📚برای ثبت‌نام به آیدی زیر مراجعه کنید: @zibasoleymani539
Show all...

رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037691616993010 ❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
Show all...