cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

ازسرنوشت🍁

‌ °•°•°•● ﷽ ●•°•°•°‌ رمان از سرنوشت🍁 #عاشقانه #هیجانی💉 #انتقامی🔪 #مافیایی💣 #داغ🔥 #زیر_18جوین_نشه✋ نویسنده:ملکه برفی❄ #پارت_گذاری_روزانه2پارت_به_جزجمعه_ها #کپی_حرام❌

Show more
The country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
452
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

دوپارت جدید🤤 این دوپارت مال دیروز مال امروز روشب میزارم😁
Show all...
#ازسرنوشت🍁 #پارت_56 چشمام پراز ترس شدو باترس گفتم _نه...نه..خودم میرم نیازی نیست عزیز کن متوجه ترسم شد دستشو گذاشت رودستمو بادلگرمی وخاطرع جمع عزیز_نترس مادر نمیخاد بخورتت که ناراضی _اخه عزیز عزیز_اخه نداره مادر بلند شو رها برات لباس میاره بپوش برو...برو خودتو خالی کنو برگرد سری تکون دادمو ازجام بلند شدم ************************ لباسا یک دست مشکی رهارو پوشیدم بااینکه تنگ بود باصدای عزیز رفتم پایین عزیز_نفس مادر بیابرو میلادپایین منتظرته باصدای ضعیف _اومدم عزیز عزیزنگاهی به سرتاپام کردو باصدای غمگینی عزیز_مواظب خودت باش دخترم سری تکون دادمو باخداحافظی مختصری رفتم تو حیاط میلاد تکیه داده بود به یه ماشین مشکی که اسمشو نمیدونستم دستش تو جیبش بود نگاش به من بود بارسیدنم بهش تکیشو ازماشین برداشتو باخیرگی بع صورت رنگ پریده ومحرونم میلاد_حالت خوبه؟ آب دهنمو قورت دادمو آروم _خوبم سری تکون دادو درجلو روبرام بازکرد میلاد_سوارشو سوار که شدم خودشم سوار شدو ماشینو روشن کرد سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی انقد خسته بودم که حد نداشت نه خستگی جسمانی ازلحاظ روحی خسته بودم باحرکت کردن ماشین چشماو بستم تایکم به خودم استراحت شاید حالم بهتر میشد شاید این چیزی که داشت خفم میکرد ازسرم رد میشد باتکونای ماشین داشت خوابم میبرد که صدای زنگ موبایل تو ماشین پیچید خواب از سرم پریدو ناخودآگاه حواسم جمع مکالمه میلاد شد میلاد_بله اقا؟ ........ میلاد_چشم مواظبشم ........ میلاد_چشم حتما ......... _روچشم ........ میلاد_خدانگهدار میدونستم پشت خطی میلاد همون کسیه که امروز تاحد مرگ منو ترسونده همون کسی ادکلنش هوش از سر آدم میپرونه و هیکل ورزیده چشمای درندش آدمو به یادجگوارمیندازه نگران من بود آیا؟که سفارشمو میکرد؟ شایدم اصلا بحثشون من نبودم باتوقف ماشین از فکر بیرون اومدمو پیاده شدم میلادم پیاده شدو جلوترازمن راه افتاد تاجاشون رو نشونم بده باقدمای که به زور میکشیدم پشت سرش راه میرفتم پاهام توان ایستادن نداشت میلاد کنار یه درخت ایشاتو به سه تا قبر زیر درخت اشاره کرد میلاد_من کنار ماشین منتظرتم تا هروقت که دلت خواست میتونی بمونی از کنارم رد شدو رفت چند قدم باقی مونده رو طی کردمو درحالی که اشکام رون بود کنار سه تا سنگ قبر آوارشدم چشمام روی سنگ قبرا به گردش دراومدوصدای گریع های بلندم قبرستون ستو کورو برداشت دستمو کشیدم روی سنگ قبر مامانو باهق هق _مامان...چرا..چرا تنهام گذاشتی چطور دلت اومد تنهام بزاری نگفتی یه دختر دارم بدون من میمیره نگفتی دخترم تنها میشه یتیم میشه .....مامان..نگفتی؟ به قبر نیما نگاه کردم _توچی نیما نگفتی باخودت که به خواهرم قول دادم همیشه کنارش باشم نگفتی بهش قول دادم دیگه تنهاش نزارم ها پس چرا....چراتنهام گذاشتی؟ هق هق کردمو خودم انداختم روسنگ قبر بابا _عاخ بابا...تودیگه چرا تو چرا رفتی هرکیم تنهام میذاشت تو ابن حقو نداشتی تو حق نداشی منو تنها بزاری بابامن هنوز نبخشیدمت چطور تونستی بری؟ صدای گریه های مظلومانم دل سنگو آب میکرد _باباکاش زودتر میومدی کاش اصلا نمیرفتی چطور شد اونقدر بد شدی؟باباببخشید....ببخشید که گفتم تو بدی...ببخشید که گفتم تااخر عمر نمیبخشمت....ببخش بابا....ببخش
Show all...
#ازسرنوشت🍁 #پارت_55 اشکام پشت سرهم ازچشمام میچکید و رها بهت زده نگام میکرد انگار هضم کردن حرفام براش سخت درکش میکردم اگه باورنمیکرد چند لحظه که گذشت رها از بهت دراومد دستامو تو دستاش گرفتو باصدای لرزون رها_من...من متاسفم نفس من واقعا نمیدونستم وگرنه...وگرنه اونجوری حرف نمیزدم لبخند غمگینی به روش زدمو آروم _نه مشکلی نیست تو که نمیدونستی سرشو انداختو پایینو درحالی یه قطره اشک از چشمش میچکید رها_خیلی ناراحت شدم واقعا سری تکون دادمو از جام بلند شدم بعد از پوشیدن لباسو سرکردن به روسری بارها از اتاق خارج شدیم همینکه از پله ها پایین اومدم عزیزکه انگار میخاست بیادبالا بادیدن من چشماش برق زدو اومد سمتم عزیز_الهی دورت بگردم مادر بلاخره از اون حالت اومدی بیرون دستش دور شونه هام حلقه شدو کشیدم تو بغلش بوی آرامش بخش مادرانه اش توی دماغم پیچید چشمامو بستمو باحلقه کردن دستام دور کمرش عطرشو باتمام توان به ریه هام کشیدم چقد بوی مادرمو میداد اشک دوباره به چشمم نیش زد این روزا کارم همش گریه بود به هربهونه اشکم رون میشد عزیزدستی به سرم کشیدو از خودش جدام کرد وبامحبت بوسه به پیشونیم زد باچشمایی که غم رو فریاد میزد عزیز_غصه نخوریا مادر گریه نکنیا خودم مادرت میشم خودم برات مادر میشم شونه هام ناخودآگاه لرزید باصدای بلند گریه کردم اشکامو پاک کردو بااخم عزیز_گریه نکن دختر قشنگم گریه نکن قوی باش خواست خدا بود قسمت این بوده نمیشه که باتصمیم خدا مخالفت کرد هق زدمو باصدای لرزون _چرامن..چرامن باید این همه عذاب بکشم چرا باید پدرومادرم به اون شکل فجیح کشته بشن مگه گناهشون چیه مگه گناه من چیه که مستحق این همه دردو رنجم عزیز عزیز_هیش مادر خدا اون بنده هایی روکه بیشتر ارهمه دوس داره بیشتر اذیت میکنه _اگه نخام دوسم نداشته باشه چی خدا هسته نشد از دوست داشتن من عاخه عزیزانصافه لبشو گزیدو ترشرویی عزیز_کفر نگو عزیزم بلاخره یه روز خش میرسه همیشه بعد طوفانو رعدو برق خورشید در میاد غصه نخور بلاخره درست میشع یه روزطعم خوشبختیو میکشی مطمئن باش اشکاموپاک کردو باکشیدن دستم به طرف نشیمن بردم رهاواسم شربت آوردو عزیز به زور به خوردم داد بالیوان تو دستم بازی کردمو باصدایی که به زور درمیومد _عزیز؟ عزیز_جانم آب دهنمو قورت دادمو _شما...شما میدونین که خانوادمو کجادفن کردن اصلا...اصلا دفنشون کردن؟ چیزی نگفت که سرمو بلند کردم نگاش کردم باحالت دلسوزانه ای نگام میکرد وقتی دید دارم نگاش میکنم عزیز_اره مادر معلومه که دفنشون کردن جنازه که نبایدروزمین بمونه _خب کجادفنشون کردن؟من بابد برم پیششون؟ عزیز_نمیخاد تو بری به اقامیگم بزارع میلاد ببرت
Show all...
#ازسرنوشت🍁 #پارت_56 چشمام پراز ترس شدو باترس گفتم _نه...نه..خودم میرم نیازی نیست عزیز کن متوجه ترسم شد دستشو گذاشت رودستمو بادلگرمی وخاطرع جمع عزیز_نترس مادر نمیخاد بخورتت که ناراضی _اخه عزیز عزیز_اخه نداره مادر بلند شو رها برات لباس میاره بپوش برو...برو خودتو خالی کنو برگرد سری تکون دادمو ازجام بلند شدم ************************ لباسا یک دست مشکی رهارو پوشیدم بااینکه تنگ بود باصدای عزیز رفتم پایین عزیز_نفس مادر بیابرو میلادپایین منتظرته باصدای ضعیف _اومدم عزیز عزیزنگاهی به سرتاپام کردو باصدای غمگینی عزیز_مواظب خودت باش دخترم سری تکون دادمو باخداحافظی مختصری رفتم تو حیاط میلاد تکیه داده بود به یه ماشین مشکی که اسمشو نمیدونستم دستش تو جیبش بود نگاش به من بود بارسیدنم بهش تکیشو ازماشین برداشتو باخیرگی بع صورت رنگ پریده ومحرونم میلاد_حالت خوبه؟ آب دهنمو قورت دادمو آروم _خوبم سری تکون دادو درجلو روبرام بازکرد میلاد_سوارشو سوار که شدم خودشم سوار شدو ماشینو روشن کرد سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی انقد خسته بودم که حد نداشت نه خستگی جسمانی ازلحاظ روحی خسته بودم باحرکت کردن ماشین چشماو بستم تایکم به خودم استراحت شاید حالم بهتر میشد شاید این چیزی که داشت خفم میکرد ازسرم رد میشد باتکونای ماشین داشت خوابم میبرد که صدای زنگ موبایل تو ماشین پیچید خواب از سرم پریدو ناخودآگاه حواسم جمع مکالمه میلاد شد میلاد_بله اقا؟ ........ میلاد_چشم مواظبشم ........ میلاد_چشم حتما ......... _روچشم ........ میلاد_خدانگهدار میدونستم پشت خطی میلاد همون کسیه که امروز تاحد مرگ منو ترسونده همون کسی ادکلنش هوش از سر آدم میپرونه و هیکل ورزیده چشمای درندش آدمو به یادجگوارمیندازه نگران من بود آیا؟که سفارشمو میکرد؟ شایدم اصلا بحثشون من نبودم باتوقف ماشین از فکر بیرون اومدمو پیاده شدم میلادم پیاده شدو جلوترازمن راه افتاد تاجاشون رو نشونم بده باقدمای که به زور میکشیدم پشت سرش راه میرفتم پاهام توان ایستادن نداشت میلاد کنار یه درخت ایشاتو به سه تا قبر زیر درخت اشاره کرد میلاد_من کنار ماشین منتظرتم تا هروقت که دلت خواست میتونی بمونی از کنارم رد شدو رفت چند قدم باقی مونده رو طی کردمو درحالی که اشکام رون بود کنار سه تا سنگ قبر آوارشدم چشمام روی سنگ قبرا به گردش دراومدوصدای گریع های بلندم قبرستون ستو کورو برداشت دستمو کشیدم روی سنگ قبر مامانو باهق هق _مامان...چرا..چرا تنهام گذاشتی چطور دلت اومد تنهام بزاری نگفتی یه دختر دارم بدون من میمیره نگفتی دخترم تنها میشه یتیم میشه .....مامان..نگفتی؟ به قبر نیما نگاه کردم _توچی نیما نگفتی باخودت که به خواهرم قول دادم همیشه کنارش باشم نگفتی بهش قول دادم دیگه تنهاش نزارم ها پس چرا....چراتنهام گذاشتی؟ هق هق کردمو خودم انداختم روسنگ قبر بابا _عاخ بابا...تودیگه چرا تو چرا رفتی هرکیم تنهام میذاشت تو ابن حقو نداشتی تو حق نداشی منو تنها بزاری بابامن هنوز نبخشیدمت چطور تونستی بری؟ صدای گریه های مظلومانم دل سنگو آب میکرد _باباکاش زودتر میومدی کاش اصلا نمیرفتی چطور شد اونقدر بد شدی؟باباببخشید....ببخشید که گفتم تو بدی...ببخشید که گفتم تااخر عمر نمیبخشمت....ببخش بابا....ببخش
Show all...
#ازسرنوشت🍁 #پارت_55 اشکام پشت سرهم ازچشمام میچکید و رها بهت زده نگام میکرد انگار هضم کردن حرفام براش سخت درکش میکردم اگه باورنمیکرد چند لحظه که گذشت رها از بهت دراومد دستامو تو دستاش گرفتو باصدای لرزون رها_من...من متاسفم نفس من واقعا نمیدونستم وگرنه...وگرنه اونجوری حرف نمیزدم لبخند غمگینی به روش زدمو آروم _نه مشکلی نیست تو که نمیدونستی سرشو انداختو پایینو درحالی یه قطره اشک از چشمش میچکید رها_خیلی ناراحت شدم واقعا سری تکون دادمو از جام بلند شدم بعد از پوشیدن لباسو سرکردن به روسری بارها از اتاق خارج شدیم همینکه از پله ها پایین اومدم عزیزکه انگار میخاست بیادبالا بادیدن من چشماش برق زدو اومد سمتم عزیز_الهی دورت بگردم مادر بلاخره از اون حالت اومدی بیرون دستش دور شونه هام حلقه شدو کشیدم تو بغلش بوی آرامش بخش مادرانه اش توی دماغم پیچید چشمامو بستمو باحلقه کردن دستام دور کمرش عطرشو باتمام توان به ریه هام کشیدم چقد بوی مادرمو میداد اشک دوباره به چشمم نیش زد این روزا کارم همش گریه بود به هربهونه اشکم رون میشد عزیزدستی به سرم کشیدو از خودش جدام کرد وبامحبت بوسه به پیشونیم زد باچشمایی که غم رو فریاد میزد عزیز_غصه نخوریا مادر گریه نکنیا خودم مادرت میشم خودم برات مادر میشم شونه هام ناخودآگاه لرزید باصدای بلند گریه کردم اشکامو پاک کردو بااخم عزیز_گریه نکن دختر قشنگم گریه نکن قوی باش خواست خدا بود قسمت این بوده نمیشه که باتصمیم خدا مخالفت کرد هق زدمو باصدای لرزون _چرامن..چرامن باید این همه عذاب بکشم چرا باید پدرومادرم به اون شکل فجیح کشته بشن مگه گناهشون چیه مگه گناه من چیه که مستحق این همه دردو رنجم عزیز عزیز_هیش مادر خدا اون بنده هایی روکه بیشتر ارهمه دوس داره بیشتر اذیت میکنه _اگه نخام دوسم نداشته باشه چی خدا هسته نشد از دوست داشتن من عاخه عزیزانصافه لبشو گزیدو ترشرویی عزیز_کفر نگو عزیزم بلاخره یه روز خش میرسه همیشه بعد طوفانو رعدو برق خورشید در میاد غصه نخور بلاخره درست میشع یه روزطعم خوشبختیو میکشی مطمئن باش اشکاموپاک کردو باکشیدن دستم به طرف نشیمن بردم رهاواسم شربت آوردو عزیز به زور به خوردم داد بالیوان تو دستم بازی کردمو باصدایی که به زور درمیومد _عزیز؟ عزیز_جانم آب دهنمو قورت دادمو _شما...شما میدونین که خانوادمو کجادفن کردن اصلا...اصلا دفنشون کردن؟ چیزی نگفت که سرمو بلند کردم نگاش کردم باحالت دلسوزانه ای نگام میکرد وقتی دید دارم نگاش میکنم عزیز_اره مادر معلومه که دفنشون کردن جنازه که نبایدروزمین بمونه _خب کجادفنشون کردن؟من بابد برم پیششون؟ عزیز_نمیخاد تو بری به اقامیگم بزارع میلاد ببرت
Show all...
دوپارت حدید جذاب🤤 دیگه داریم میرسیم بع جاهای حساس😜
Show all...
#ازسرنوشت🍁 #پارت_54 کنار دیوار سرخوردمو افتادمو رو زمین پوست سرم میسوختو اشک از چشمام جاری بود مگه من چیکار کردم اصلا مگه اون پدرمو میشناخت؟اصلا راجب چی حرف میزد؟ منظورش از جاسوسی چی بود؟ دراتاق به شدت باز شدو رها سراسیمه پرید داخل وبادیدن سرو وضعم دوید طرفم کنارم نشستو دستشو رو بازومگذاشت تکون داد رها_نفس خوبی ها؟ببینمت چیزیت نشد که؟کاری نکرد که باهات؟ چشمای بی جونمو دوختم بهشو بابیحالی _چیشده؟ گناهم چیه؟ دستشو زیر بازوم انداختو بلندم کرد و به طرف تخت بردونشوندم رو تخت خودشم کنارم نشست چشم دوخت بهم رها_تو چیکار کردی نفس؟ گیج نگاش کردم _من؟من چیکار کردم؟ رها_راسته که میلاد میگه تو داشتی جاسوسی اقارو میکردی؟ بهت زده نگاش کردم _چی؟من؟من داشتم جاسوسی میکردم؟کی همچین حرفی زده؟ باشکو بد بینی نگام کرد رها_اقا همچیو فهمیده چهار کامل سمتش چرخیدمو گیج _من اصن متوجه نمیشم چیشده اصن قضیه جاسوسی چیه؟اصلا چرابابد جاسوسی کنم؟برای کی؟ رها_پدرت! برق گرفته نگاش کردم _پد...پدرم؟چی...چی...داری میگی من...من اصلا پرید وسط حرفم رها_تو گفته بودی که پدرت مرده! به نگاه دلخورو ناباوردلخورش خیره شدم بالکنت _من...خب..راستش رها بادلخوریو صدای ضعیف رها_ولش کن بیخیال توضیح نده چون راستشرو بخوای نمیتونم باور کنم (ازجاش بلند شد)پاشو یه چیزی تنت کن ممکنه سرما بخوری خواست بره که دستشو گرفتم _رها باور کن نمیخواستم بهت دروغ بگم اصلا اونجور که فکر میکنی نیست من...من جاسوس کسی نیستم بخدا برگشت نگام کرد رها_پس دلیلت برادروغت چیه؟ چشمام از اشک برق زد _بشین برات بگم کنارم نشستو منتظر چشم به دهنم دوخت هیچوقت نمیخاستم زندکی تلخمو واسه کسی بازگو کنم الان مجبور بودم باید میگفتم تامتهم نشم دستامو به هم گره زدمو باصدای ضعیفی شروع کردم به حرف زدن _ماخانواده خشبختی بودیم بااینکه پولدار نبودیم بااینکه بالاشهر زندگی نمیکردیم بااینکه ماشین زیر پامون نبود سفرای خارج از کشور نمیرفتیم بازم خوشبخت بودیم یه خانواده خشحالو خشبخت چهار نفره تااینکه... پدرم یهو تغییر کرد چند مدتی بود انگار مظطرب بود انگار نمیتونست تو خونه بشینه همش بهش زنگ میزدن همش تلفنای مشکوک پشت سرهم همه اینا ادامه داشت که یهو ناپدید شد یهو انگار نیست شد از روی زمین انگار از اول همچین آدمی وجود نداشته چند ماه خبری ازش نبود تااینکه فهمیدیم تلبکارای زیادی داره بدون اینکه ماچیزی راجبشون بدونیم از روی ناچاری خونمون رو فروختیمو دادیم به تلبکارا چند مدت بعد دیدمش بلاخره دیدمش اما نه همون آدمو یه آدم جدید ایم جدید تیپ جدید آدمای جدیدو (قطره اشکی از چشمم چکید) همسر جدید تغییر کرده بود کتو شلوار میپوشید ماشین مدل بالا سوار میشد ادکلن قرون قیمت میزد رستورانای باکلاس میرفت
Show all...
#ازسرنوشت🍁 #پارت_53 موهامو آب کشیدمو دوشو بستم احساس ضعف داشتم احساس میکردم هرآن ممکنه آوارشم روی زمین آب گرمم به این حالم دامن زده بودو بدتر میشد لحظه به لحظه حوله ای که رها از خودش آورده بود دور خودم پیچیدمو بدوم اینکه آب موهامو بگیرم رفتم سمت در همینکه دستمو گذاشتم رو دستگیره در لحظه سرم تیر وحشتناکی کشید شونه هام از این درد جان سوز جمع شدو پاهام لرزید برااینکه از افتادنم جلو گیری کنم دستمو به دیوار تکیه دادمو چشمامو محکم بستم تا دردم آروم بشه نفسمو دادم بیرون که همزمان گرمی خون رو پشت لبم حس کردم دستمو از روی دیوار جدا کردمو جلوی دماغم گرفتم چشمای خمار ازدردمو بازکردم برگشتم سمت سرویس به سمت روشویی که طرف دیگه حموم قرارداشت رفتم شیرآب سردو باز کردمو دستمو خیس کردم کشیدم به دماغم چند بار پشت سرهم آب به صورتم پاشیدم تا خونش بند بیاد دستمالی بیرون کشیدمو جلوی دماغم گرفتم وهمزمان که سرمو به عقب خم میکردم در سرویسو باز کردم ازسرویس خارج شدم چون نمیتونستم جلو رومو ببینم دستمو بند دیوار کردم تا نیوفتم چند لحظه بعد که احساس کردم خون دماغم بند اومد سرمو صاف کردم وباباز کردن چشمام ودیدن کسی دست تو حیب شلوارش کرده بود با خونسردی به من نگاه میکرد چنان جیغی زدم که دیوار های اتاق به لرزه دراومده از ترس چند قدم اومده رو عقب رفتمو چسبیدم به دیوار کنار در سرویس قفسه سیندم بشدت بالاپایین میشدو از شدت ترسو شک نفسم بریده بریده بیرون میومد انقد شدت شکی که بهم وارد شده بود زیاد بود که اصلا ذره ای فکرم سمت سروضعم نمیرف ری اکشنام رو که دید ابرویی بالا انداختو نگاش سرتاپام چرخید بدون اینکه حرفی بزنه یاحالتشو تغییربده همونطور که دستش تو جیبش بود باقدمای آرومو محکم اومدسمتم توی یه قدمیم وایسادوفیس توفیس باهام چشمای بینهایت سردو بی احساسشو دوخت به چشمای گشادشدم سرمو بالا گرفته بودم باشکو ترس بهش چشم دوخته بودم یه سرو گردن ازم بلند تر بود اگه زیاد زور میزدم شاید تاسینش میرسیدم جوری به چشمام زول زده بود که احساس میکردم تموم مغزم دراختیارشه ولحظه ای بعد اون صدای لعنتی بم _پدرت چطور باخودش فک کرد که تو جوجه میتونی جاسوسی منو بکنی؟ همچنان تو شک بودمو بی حرف نگاش میکردم که بادادش شونه هام پریدو وحشت زده نگاش کردم _کری؟ دستشو روی دیوار کنار سرم گذاشتو روی صورتم خم شدو باصدای خش دارو ترسناکی _فک کردین خیلی زرنگین؟پدرت میخپاست چیکار بکنه ها؟ وقتی دیدجواب نمیدم دستشو از روی دیوار سر دادو لای موهای خیسم فرو برد باشدت به عقت کشیدو منو به خودش چسبوند که ازشدت درد وسوزش کف سرم اشک تو چشمام حلقه زد باصدای بلند تو صورتم عربده _دباتوام؟پدرت میخواست چیکار بکنه؟ ازشدت شکو ترس زبونم بند اومده بود اصن نمیفهمیدم چی میگفت ترسیده نگاش کردمو بزور وبابغضو بریده بریده _من...من.....نمیدو...نم..نمی....دونم.. باچشمایی که به شدت ترسناک شده بودو نگام کردو باصدای آرومی دم گوشم _برو خداروشکر کن پدرت مرد وخودت آواره شدی ومن باید....(اینجای حرفشو بریدو بامکث) خدارو شکر کن که پدرت دیگه زنده نیست وگرنه کاری میکردم پدرو دختر آرزوی مرگ کنین خداتو شکر کن دختر کوچولو که راحت مرد وگرنه کاری باتو پدرت میکردم که توتاریخ بنویسن حرفشو زدو به شدت هلم داد که محکم خوردم به دیوار دستشو از موهام کشید بیرون که بخاطر خیسی موهام چند تار مویی که به دستش چسبیده بود از ریشه کنده شد پشت بهم کردو از اتاق بیرون رفتو درو محکم بهم کوبید
Show all...
یه پارت جدیدو جذاب طولانی🤤
Show all...
#ازسرنوشت🍁 #پارت_52 دستامو دور زانوهام حلقه کرده بودم وماتم زدوبدون حرکت به دیوار سفید و خالی روبه روزول زده بودم دوروز.... دوروز گذشته بودو من هنوز زنده بودم... هنوز میتونستم نفس بکشم... هنوز امیدوار بودم که همش خواب بوده باشه.... هنوز مغزم اتفاقات رو نپذیرفته بود مثل کسی که تو خلسه باشه نه میتونه به جلو بره نه عقب... منم نه میتونستم بپذیرم نه میتونستم ازمغزم پاک کنم و بگم هیچ اتفاقی نیوفتاده چیزی نشده میخاستم خودمو گول بزنم اما نمیشد لحظع به لحظع اتفاقات تو مغزم هک شده بودو من باتمام وجود چشم شده بودم اونارو مرور میکردم هرلحظه که میگذشت آرروی مرگ میکردم... آرزوی رفتن کنار خانوادم.... آرزوی بودن در کنارشون... بانشستن دستی رو شونم شونم ناخودآگاه جمع شد آروم سرمو برگردوندمو به رهایی چشم دوختم که مثل تمام این دوروز تنهام نزاشته بودم همش کنارم بودو سعی میکرد مجابم کنه که حرفی بزنم یا چیزی بخورم ولی مگه میتونستم....؟ مگه کسی که یتیم شده میتونه چیزی بخوره....؟ مگه میشه تاحالا زنده بمونه...؟ تاوان کدوم گناهم بود این عذاب؟ صدای رها باعث شد از افکار درهم برهمم در بیام رها_نفس خانومی....ابجی قربونت برم بیا یه چیزی بخوررنگت زرد شده بی حرفو باچشمای سرد نگاش کردم ازطرز نگاهم اشک تو چشماش جمع شدو محکم بغلم کرد وباصدای پربغش رها_من درکت میکنم....میفهمم حستو....میفهمم حالتو...میدونم چی میکشی..منم خانوادمو تو یه روز ازدست دادم میدونم سخته میدونم تحملش نمیشه کرد...اما...اما باید تحملش کنی قسمت این بوده خدااینو خاسته.....خواست خدا بود که خانواده تو دیگه نباشن خداخواست که پدرو مادرمن.... نتونست ادامه بده زد زیر گریه وباصدای بلندو های های اشک ریخت اشک تو چشمام حلقه بستو دستای بجونم دور شونه اش حلقه شدو بعد از دوروز اشکام از حصار چشمام آزاد شدو مثل سیل روگونه هام جاری شد هق زدمو تصویر مادرم اومد چشمم هق زدمو لبخندای نیما هق زدمو بغلای بابا هق زدموتصویر غرق خونشون اومد جلو چشمام رها حس منو داشت اونم مثل من بود اونم یتیم شده بود اونم تنها شده بود چقد مادوتا دوست شبیه هم بودیم اولین بار بود باسرو صدا گریه میکردم اولین بار بود دردامو هق میزدم شونم ازاشکای رهاخیس شده بود ورهایی که باهمون گریه شروع کردبه حرف زدن رها_وقتی خبر مردنشون رو بهم دادن تنها چیزی کع میخاستم ملحق شدن به اونا بود تنها آرزوم مرگ بود زندگی برام معنی نداشت امایادم اومد.. یادم اومد که برام چیکارا کردن چقد برام زحمت کشیدن چقد برای هربار تب کردنم خودخوری کردن من تصمیم گرفتم زندگی کنم تاخشحال باشن ازم جداشدو شونه هامو گرفتو تکونم داد وبا چشمای اشکی خیره شدو به چشمام رها_پس زندگی کن برای شادیشون زندگی کن بزار آروم باشن قوی باشو باسرنوشتت روبه روشو به یادت بیار که مادرت چیکارا کرد که تو قد بکشیو بزرگ بشی یادت بیار چیکار برات کردن زندگی کنو بخاطر پدر مادرت و.... (اخماشو کشید توهمو باصدای جدی) انتقام بگیر انتقام خانوادتو بگیر ضعیف نباش باشک خیره بودم به چشمای جدی رها و به حرفای اطمینان بخشولحن محکمش فکر میکردم انتقام میگرفتم؟ انتقام؟! انتقام؟! سرم پایین بودوکلمه انتقامو پشت سرهم تکرار میکردمو هرلحظه بیشتر بعش اشتیاق پیدا میکردم به طرز عجیبی تو بدنم احساس انرژی مضاعفی میکردم اره چراکه نه؟ چرا نتونم؟ سرمو بلند کردمو خیره شدم به چشمای پراطمینان رها آب دهنمو قورت دادمو باصدای ضعیفو خش دارب _من میتونم...اره من انتقام میگرم...من...من باید انتقام بگیرم باید سرپاشم باید بتونم لبخندی به صورتم زدو دستشو کشید رو گونه های خیسم رها_اره تو میتونی مطمئنم که میتونی تو دختر قوی هستی خیلی قوی ازجاش بلند شدو دستشو سمتم دراز کرد رها_پاشو نفس بلند شو دوباره سرپا شو دستمو باتردید جلو بردمو تو دستش گذاشتم که محکم دستمو گرفتو کشید که ناچار ازجام کنده شدم پاهم که روی زمین قرار گرفت و سرپاشدم لحظه چشمام سیاهی رفتو لحظه افتادنم رها محکم گرفتم احساس ضعف شدیدی داشتم به حدی که دلم پیچ میخوردو چشمام نای باز شدن نداشت رها دوباره کمکم کرد که روتخت بشینمو از روی عسلی تیکه کیکی که آورده بود به طرفم گرفت رها_بگیر اینو بخور ضعف کردی سری به نفی تکون دادمو سرمو برگردوندم هیچ جوره میلم نمیکشید که چیزی بخام بخورم حالت تهو داشتم دلم همش پیچ میخورد رهابادیدن واکنشم اخمی کردو کنارم نشست بعدم بازور تیکه ای از کیکو تو دهنمچپوند به اجبار برای اینکه خفه نشم کیکو جویدمو آروم قورت دادم از همون لحظه ای که شیرینیش توی دهنم پیچید احساس کردم که حالم بهتر شد رها بی حرف بدون اینکه بهم توجهی کنه پشت سرهم کیک تو دهنم میچپوندو محلور به خوردنم میکرد کیک که تمو شد از جاش بلند شدو باکشیدن دستم هلم داد سمت دری که گوشه اتاق بود رها_برو دوش بگیر بیا
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.